واز این جا قصه ی این هواپیماربای ناشناخته که هیچ گاه شناخته نشد و هیچ گاه نتوانستند او را پیدا کنند آغاز شد. مطبوعات بر اثر یک اشتباه نام او را دان کوپر اعلام کردند که البته درست نبود. او مشخص کرد که چه می خواهد. روی یادداشت نوشته بود: 200000 هزار دلار اسکناس نو و علامت نخورده ی 20 دلاری و چهار چتر نجات شامل 2 چتر نجات که به سینه بسته می شود و دو چتر نجات که به پشت متصل می شود ، می خواهد. پول و چتر های نجات میباید در فرودگاه آماده باشد تا او اجازه ی فرود هواپیما را بدهد. کوپر به میهماندار اجازه داد تا درون کیف دستی اش را یک نگاه ببیند، دو سیلندر کوچک قرمز مقداری سیم و یک باتری. میهماندار متقاعد شد که بمب او واقعی است. مقامات رسمی به این نتیجه رسیدند که باید خواسته های کوپر را انجام دهند. وقتی هواپیما در وضعیت فرود قرار گرفت ( و هنگامی که شماره ی ردیف اسکناس ها به سرعت ثبت شد ) کوپر درخواست نوشیدنی کرد و سیگاری روشن نمود و کاملا خونسرد و آرام بود. در این ماجرا هیچ کس صدمه ای ندید. کوپر با پولها از معرکه گریخت.
وقتی هواپیما به زمین نشست پولها و چتر نجات را به کوپر تحویل دادند ، مسافران آزاد شدند و هواپیما بعد از سوختگیری مجدد _ که کمی به درازا کشید و کوپر را بیقرار کرد _ دوباره به پرواز درآمد. کوپر با خلبان مشورت کرد و در ارتفاع 3000 متری بر فراز واشنگتن ، از هواپیما بیرون پرید. ساعت 8:13 دقیقه ی شب بود و باران می بارید. او دستور داد هوای درون اتاقک خلبان را تخلیه کنند، در سمت چپ را بازکرد و در تاریکی بیرون پرید و اگر به سلامت به زمین رسیده باشد _ که مقامات f.b.i چنین اعتقادی ندارند_ به ریش پلیس آمریکا خندید و رفت.
در طی سالها بعد ، چند مظنون دستگیر شدند: مردی که دست به اقدامی مشابه زد دستگیر شد اما بعد معلوم گردید او دان کوپر نیست. یک نفر دیگر قبل از مرگ به همسرش گفت: " دان کوپر من بودم " اما مدارکی برای ادعای او وجود نداشت. بعد ها مقداری از پولها پیدا شد ولی از آن مرد و چترهای نجات چیزی پیدا نشد و افسانه ی دان کوپر برجا ماند.
فکر کنم یکی از شاهین های من دیدش البته نمی دونم درست یادم نمیاد چی بهم گفت ( طفلکی هفته ی پیش عمرش رو داد به من :دی )