قسمت اول
شب پره ها که بین شقایق های وحشی پرسه می زدند تاریکی را به بازی گرفته بودند. کاج های بلند سر به فلک برافراشته بودند و با بازوان بزرگ و تیره ی خود نور اندک ماه را سد می کردند. مهی رقیق روی سطح زمین پهن شده بود. نسیم بود یا جنب وجوش حشرات که گیاهان را در خواب تاب می داد؟ عطرهای تند گلها و دگر رستنی های مرموز و کشف نشده لابه لای فضا پیچیده بود. قارچ های سفید روی درختان با نوری ملایم مانند فانوس هایی آویخته بودند تا مسیر از دست نرود. مسیر؟ به نظر می رسید همین الان هم گم شده بود. از زمانی که جاده را رها کرده حدود یک ساعتی می گذشت. از اسب به زیر آمد. افسارش را هنوز در دست داشت. با خودش فکر کرد: «باید همین دور و اطراف باشد»
اگر سوار بالهای یکی از آن پروانه های روشن سبز رنگ می شد و با او پرواز می کرد، از بین تنه های استوار کاجها می گذشت، از روی چشمه های ساکت و باریکی که بین ریشه های بیرون زده می پیچیدند رد می شد، به تپه ای کوچک می رسید. آنجا اگر شانس و ذکاوتش با او یار بود، شاید می توانست پیدایش کند.
همه به احترام او برخاستند؛ هنگامی که وارد شد. حالا که همه ایستاده بودند، کاملا مشخص بود که یک سر و گردن از بقیه بلندتر بود. ردای خاکستری بر تن داشت. سر میز که رسید، صندلی اش را بیرون کشید، با دست دیگرش کلاهش را برداشت و آرام نشست، کلاهش را روی میز گذاشت. کلاه رنگ و رو رفته ی خمیده شکلش را. موهایش نقره ای، تا روی شانه هایش ریخته بود. برق طوسی چشمانش زیر سایه ی ابروان بلند و به هم ریخته اش آرام گرفته بود. دستانش از بین آستین های گشادش رد می شد و انگشتانش مانند شاخه های خشکیده ی درختان، به رنگ روشن بیرون زده بودند و ناخن های دراز و تیره اش کمی انحنا برداشته بودند. او که نشست، همه نشستند. میز چوبی بلندی بود. زیر شعله ی شمعدانی های رویش به رنگ طلایی می درخشید. طرح های پیچان سیاه رنگی رویش حکاکی شده بود. شانزده نفر دو طرف میز نشسته بودند که با او می شد هفده تا. وسط سرایی بودند دایره شکل. از پنج طرف ورودی داشت، راه پله هایی که همه بالا می رفتند. گرداگرد طبقه ی بالا، ایوان هایی بود مشرف به پایین. از آن نه خیلی بالاتر، طاق گنبدی شکلی بود با سنگ های فیروزه ای و سیاه.
قسمت دوم
باورش نمی شد که بالاخره آنرا پیدا کرد. از میان بوته ها و خارها، در دل تاریکی توانست راه پله ای را بیابد که مارپیچ پایین می رفت. دیواره ها و پله هایش از سنگ سیاه ساخته شده بود. حتی در نور مشعلش باز سیاه می نمود. چند دور پیچید و پایین رفت. تپش قلبش با هر قدمی که برمی داشت تندتر می شد. و ناگهان چه یافت؟ هیچ. در نهایت یک دیوار جلویش سبز شد.
سرفه ای کوتاه، سپس شروع کرد:« در نهایت به اینجا رسیدیم که جلسه را تشکیل دهیم. احتیاجی به کلمات اضافه نیست. همه همانقدر می دانند که بقیه. تنها بحث اختلاف عقیده است. هر کس می تواند رای خودش را اعلام کند. بازخواستی برای دلیلش وجود ندارد.»
لحنش سنگین و صوتش رسا بود. با متانت بین جملاتش درنگ می نمود. با این حال، کمتر افت و خیزی در آوایش دیده می شد.
ادامه داد:«آنهایی که موافق رفتن هستند»
دستها به آرامی به همان مقداری که کافی بود بالا آمد. با نگاهی آنها را شمرد.
«آنهایی که موافق ماندن هستند»
دوباره شمرد.
«یازده به چهار. بنابراین...»
از میانه ی میز یک نفر برخاست. جوان بود. جوان ترین شان. با موهای طلایی بافته. ردای سرخ رنگی داشت. نگاهها روی او برگشت. اضطراب در صورتش مشهود بود. خاکستری پوش با آرامش خطابش داد:«گمان نکن که تو را نشمردم. سکوت خود می تواند یک رای باشد. اما اکنون اگر می خواهی می توانی صحبت کنی.»
چند لحظه ای به سکوت گذشت تا لب باز نمود:«انتخاب دیگری بین این دو وجود ندارد؟»
لبخندی زد و سری تکان داد:« به گمانم معقول ترین انتخابها بودند. تو نظر دیگری داری؟»
صدا پای کسی از یکی از ایوانهای بالای سرشان آمد. تا اینکه خودش هم ظاهر شد. ردا و سرپوشی تیره داشت. یکی از اعضای دور میز را صدا کرد:«ببخشید که جلسه را بهم می زنم، اما یک نفر پشت دیوار آمده. با او باید چکار کنیم؟»
قسمت سوم
جوابش آمد:« خیلی وقته؟»
از همان اول سرش پایین بود.لباسش خاکی رنگ بود. خود او هم سرپوش داشت. چشمهایش در تاریکی سایه ی آن معلوم نبود و در عوض ریش و سبیل کم پشت جو گندمی اش در نور شمعدانی ها خود مانند شعله ای می درخشید.
-: نسبتاُ. مشغول بررسی سنگ های دیواره. انگار دنبال یک راه وروده. سر و وضعش به دزدها و ولگردها نمی خوره.
-: بیاریدش داخل.
مرد بالای ایوان چند لحظه ای مردد ایستاد. انتظار دستور دیگری را داشت. در هر صورت سری فرود آورد و دور شد.
جوان سرخ پوش هنوز سرپا منتظر مانده بود. حالا بیشتر به جای اضطراب، احساس حماقت می کرد. با این حال خاکستری پوش مرد ریش جو گندمی را ندا داد:«پِلروند عزیز، او را می شناسی؟»
پِلروند بودن اینکه سرش را بالا بیاورد جواب داد:« او را خواهیم شناخت. اینجا حاضر خواهد شد.»
صدایش پایین و کمی خش دار بود. کلمات را شمرده و کشدار ادا می کرد.
جوان سرخ پوش سعی نمود بودن جلب توجه سر جای خود بشیند که خاکستری پوش سر بزنگاه صدایش زد:«اِلُوین، اگر شهامتی به خرج دادی از آن فرار نکن. این طور یا احمق یا بزدل تو را خواهند دانست. فراموش نکردم که نظر بهتری داشتی.»
تا پشت گوشش سرخ شد و سرش را به زیر انداخت. خواست چیزی بگوید اما فقط چند کلمه من و من کرد و ساکت شد. دوباره وقتی خواست حرف بزند صدای پاهای بالای ایوان نجاتش دادند.
سه نفر بودند. دو نفر تیره پوش که یک نفر را کد بسته با خود می آوردند. لب ایوان ایستادند. کسی که گرفتار بود موهای بلند سیاه داشت که روی صورتش آمده بود. البته نه به بلندی گیسوان خاکستری پوش؛ حتی نصف او هم نمی شد. معلوم بود که صورتش را چند روزی نتراشیده. لباس فرم لاجوردی رنگی داشت.صدای پلروند بود که گفت:« او را اینجا بیاورید.»
صدای پاها از راه پله ها چرخید و نزدیک شد. از آن ورودی که درست طرف مقابل الوین بود پایین آمدند. اکنون توانست ببیند که چکمه های فلزی کوتاه و در عوض ساق بندهای چرمی بلندی به پا داشت و یک کمربند بزرگ نقره ای دور کمرش بود. پلروند دست استخوانی اش را بالا آورد و اشاره کرد که او را انتهای میز، روبه روی خاکستری پوش بیاورند. گردن ها همه به سمت مهمان ناخوانده برگشت. حالا هم که الوین سرپا بود، می شد دید که تقریبا هم قد بودند. این یعنی قد بلندی نداشت. بلند بلند نفس می کشید. بوی کمی ترس که یا فروکش کرده بود یا سعی در پنهانش می نمود می داد. پلروند این بار دست دیگرش را به آرامی بالا آورد و با حالت احترام آمیزی به خاکستری پوش اشاره نمود.
خاکستری پوش در پاسخ به آن لبخندی به او زد (الوین از خودش پرسید که پلروند چطور ممکن بود آن را ببیند). سپس به الوین برگشت و گفت:« حالا فکر کنم بهتر است فعلا بشینی»
بالاخره نشست و نفس راحتی کشید. حالا نوبت کس دیگری بود که نگاهها به او باشد.
خاکستری پوش بدون اینکه لحنش را تغییر دهد مهمانشان را خوشامد گفت:«تو که هستی غریبه و از برای چه به اینجا آمدی؟ خودت بهتر می دانی که منتظر جواب درست هستیم.»
نفس عمیقی کشید. دستهایش بسته بود ولی سعی کرد با تکان دادن سرش موهایش را از جلوی چشمانش کنار زند. مستقیم به خاکستری پوش نگاه کرد.( از آن فاصله در طول میز، خاکستری پوش کمی دور می نمود) آب دهانش را قورت داد و شروع کرد:« شما کنگره ی جادوگران جدا افتاده هستید. و من، از طرف پادشاه این سرزمین به سوی شما فرستاده شدم تا به شما پیشنهادی دهم.» چند لحظه ای صبر کرد تا شاید پاسخی بشنود. اما همه ساکت و منتظر بودند. ادامه داد:« شما می دانید که شورشها شدت گرفته. آنهایی که قصد در هم کوبیدن پادشاهی را دارند در صورت موفقیت؛ شما جزو اولین کسانی هستید که سراغشان می آیند. آنگاه دیگر جایی در این زمین نخواهید داشت. اما هنوز راهی هست. اگر می خواهید با آرامش و بدون درد و سر، همینطور که تا اکنون به سر برده اید به حال خود رها شوید، باید نسبت به پادشاه سوگند یاری یاد کنید. به او در حفظ حکومت کمک کنید و از شر شورشیان در امان بمانید.»
قسمت چهارم
خاکستری پوش با گردن کج و چشمانی بی تفاوت آن طرف میز، چند لحظه ای به مرد روبه رویش خیره ماند. انگار می خواست مطمئن شود که جملاتش تمام شده. سپس ابرو بالا انداخت، نفس عمیقی کشید و گردنش را از طرف دیگر کج کرد و حالا نوبت او بود:« تو باید نامی داشته باشی»
مرد کدبسته که کاملا از این سوال جا خورده بود، با منگی و با تأخیر، انگار که نامش را فراموش کرده باشد جواب داد:«گاش هستم» شاید هم دلیل تأخیرش این بود که با خود می اندیشید از اسم دیگری استفاده کند یا نه. و مقابل آن حسی به او می گفت دروغ گرفتن میان هفده نفر جادوگر به هیچ وجه کار درستی نیست.
-:جناب گاش، فرستاده ی شاه. برای من واقعا سوال هست که شاه تو انتظار چه جور کمکی می تونه از یک مشت جاودگر برای ایستادن مقابل مردمی داشته باشه که از ضعف و بی درایتی خودش به خشم آمده؟
شاید هر جای دیگر بود اگر کسی اینطور درباره ی شاهش حرف می زد شمشیرش را می کشید و پاسخش را می داد. اما اینجا جدای اینکه غلافش خالی بود، کار دیگری هم از دستش بر نمی آمد.
-:می گویید شاه من، اما نمی بینید در هر صورت شما در زمینی زندگی می کنید که تحت حکومت اوست. امنیت شما، و حتی نانی که می خورید از مزارعی روییده که او حاکم آنهاست. این لطف شاهتان بوده که تا کنون انتظاری از شما نداشته. اما حالا او شما را ندا داده. خوتان هم می دانید که حتی با یکی از انگشتان قدرتتان می توانید جلوی شورشیان را بگیرید. و بعد از این همه، چه توافقی از این منطقی و منصفانه تر که نفع هر دو طرف در آن است.
در این مدت الوین بیشتر از اینکه حواسش به خود جملات باشد، به اعتماد به نفسی که با آن بیان می شدند می اندیشید. ای کاش او هم می توانست مانند او صحبت کند.
-:باور دارم که پاسخ خواسته ی شما چیزی نیست که الان بدهیم. درخواست بزرگی است که آینده ی ما به تصمیمی که اکنون می گیریم بستگی دارد. فکر کنم صحبت کافیست.
یکی از تیره پوشها که از سرپا منتظر ماندن خسته شده بود از پلروند پرسید:« با او چه کنیم؟»
گاش با اضطرابی در چشمانش که حال زیر موهای آشفته اش پنهان بود سرش به سمت پلروند برگشت.
و پلروند دوباره دستش را آرام به سمت خاکستری پوش دراز کرد. خاکستری پوش لبخندی زد و انگار تمام سعیش را به کار برد تا لحنش را کمی صمیمی تر کند؛ با این حال تفاوت چندانی نکرد:« درست است که سرزده و بدون دعوت آمدی، اما می توانیم ورود یک مهمان بعد از این همه مدت را به فال نیک بگیریم. باید خسته باشی و خود من که دلم نمی خواهد در آن تاریکی و سرمای بیرون از میان جنگل بگذرم. می توانی امشب اینجا بمانی و فردا صبح برگردی.»
قسمت پنجم
گاش احتمالا به این فکر می کرد که رد کردن این پیشنهاد بیشتر برایش ضرر داشت یا پذیرفتنش. البته چنین دعوت بخشنده ای جای تشکر داشت، اما شک داشت شب را اینجا بین جماعت جادوگران سپری کردن به صلاح است یا نه. از طرف دیگر فکر گذشتن از جنگل نمور و پر حرف و حدیث آن بیرون آن هم در شب او را مردد می کرد. و در آخر نگاه خاکستری پوش و نفوذش باعث شد این دو کلمه از روی زبانش سر بخورد و بر لبش جاری شود:« سپاس گزارم»
خاکستری پوش رو به تیره پوشها کرد و بالاخره تکلیفشان را مشخص نمود:« مهمانمان را به اتاقش راهنمایی کنید؛ البته قبل از آن دستانش را آزاد کنید»
گاش زیر چشمی دید که نگهبانش چه دسته کلید بزرگی را از جیبش خارج کرد. زنگ زده و بسیار کهنه می نمود و به نظرش رسید تعداد کلیدهایش از انگشتان دست هم کمتر بودند. در حالی که نگهبانش با سر و صدای ناخوشایند خراش آهن روی آهن سعی در باز نمودن قفل دستانش می کرد، گاش رو به خاکستری پوش کرد و مؤدبانه پرسید:« اسب من هم آن بیرون مانده است. می توانید از او نگهداری کنید؟»
بالاخره با یک تق کلید در قفل چرخید و دستانش باز شد.
-:البته. امیدوارم شب خوشی داشته باشید.
-:موهبت شما فراموش نخواهد شد.
تیره پوشها هر چقدر هم سعی در برخورد ملاطفت آمیز با گاش به خرج دادند، باز هم نحوه ی هدایت او به اتاقش مانند این بود که یک زندانی را به سلولش می فرستادند. در هر صورت از همان راه پله ها بالا رفتند و از نظر دور شدند و کمی بعد صدای پاهایشان هم خاموش شد.
خاکستری پوش رو به پلروند کرد و با صدایی آرامتر و لحنی عامیانه تر از معمول گفت:« ای کاش کمی زودتر ما را خبر می کردی پلروند. می دونی چند وقته کسی پاشو توی اون اتاق نگذاشته؟ امیدوارم آنقدر خسته باشه که کنجکاوی اضافه به خرج نده. کسی چه می دونه چه خرت و پرت هایی می تونه اونجا پیدا شه.»
و پلروند با همان حالت همیشگی اش با صوت زبر و نتراشیده اش جواب داد:« این من نبودم که او را دعوت به ماندن کردم.»
-:پس امیدوارم از پذیرفتن این موهبت پشیمان نشود. یا حداقل بتواند فراموشش کند. بسیار خوب. دوستان؛ حداقل در ظاهر مسئله کمی تغییر کرد. به نظر می رسد باید سر این پیشنهاد به توافقی برسیم...
میگما تو یه کاری کن
درس و بزار کنار
یانه
هم درس بخون هم داستان بنویس
دوتا تخصص بگیر
@master 1035 گفته:
قسمت اول
شب پره ها که بین شقایق های وحشی پرسه می زدند تاریکی را به بازی گرفته بودند. کاج های بلند سر به فلک برافراشته بودند و با بازوان بزرگ و تیره ی خود نور اندک ماه را سد می کردند. مهی رقیق روی سطح زمین پهن شده بود. نسیم بود یا جنب وجوش حشرات که گیاهان را در خواب تاب می داد؟ عطرهای تند گلها و دگر رستنی های مرموز و کشف نشده لابه لای فضا پیچیده بود. قارچ های سفید روی درختان با نوری ملایم مانند فانوس هایی آویخته بودند تا مسیر از دست نرود. مسیر؟ به نظر می رسید همین الان هم گم شده بود. از زمانی که جاده را رها کرده حدود یک ساعتی می گذشت. از اسب به زیر آمد. افسارش را هنوز در دست داشت. با خودش فکر کرد: «باید همین دور و اطراف باشد»
اگر سوار بالهای یکی از آن پروانه های روشن سبز رنگ می شد و با او پرواز می کرد، از بین تنه های استوار کاجها می گذشت، از روی چشمه های ساکت و باریکی که بین ریشه های بیرون زده می پیچیدند رد می شد، به تپه ای کوچک می رسید. آنجا اگر شانس و ذکاوتش با او یار بود، شاید می توانست پیدایش کند.
توصیف جالبی بود راحت میشه تصورش کرد ساده و جذاب شروع شد .از این قسمتش خیلی خوشم اومد آفرین