سلام و صد سلام
بدون شک بارها شده که با اشعاری رو به رو شدین که بسیار ازش لذت بردین و دوست داشتین اونو به اشتراک بزارین...
این تاپیک دقیقا برای همینه، برای اشتراک اشعاری که دوستشون داشتین تا بقیه هم از اونا لذت ببرن...اشعاری که میزارین میتونن فقط یک بیت شعر باشن یا یک شعر کامل...
نظر هم میتونید بدید...ولی ترجیح داره اشعاری که دیگران دوست داشتن رو نکوبید!
ممنون...
اسم شعر:گل یا پوچ؟
گل یا پوچ؟
پوچ...پوچ...پوچ
دستت را باز نکن
حسم را تباه مکن
بگذار فقط تصور کنم
که در دستت برای من کمی عشق پنهان است
دستت را باز نکن
شور شعرم را بر باد مده
مگذار تصویرت در ذهنم هزار تکه شود
حرف بزن...باز هم دروغ بگو
اگر آسمان چشم من ابری است
بگو آسمان آبی چشم ترا
هر شب ستاره بارانم
دستت را باز نکن چون تو
شاید تو آخرین فرصت حریق کوه یخ در طوفانی
و آخرین چوب کبریت
در دستهای ترسیدهام
نسرین بهجتی
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار(محمدحسین بهجت تبریزی)
منم این شعر رو خیلی دوس دارم از within temptation هستش
've been left out alone
like a damn criminal
I've been praying for help
Cause I can't take it all
I'm not done
It's not over
Now I'm fighting this war
Since the day of the fall
And I'm desperately
Holding on to it all
But I'm lost
I'm so damn lost
Oh, I wish it was over
And I wish you were here
Still I'm hoping that somehow
'Cause your soul is on fire
A shot in the dark
What did they aim for when they missed your heart?
I breathe under water
It's all in my head
What can I do
don't let it fall apart
A shot in the dark
A shot in the dark
In the blink of an eye
I can see through your eyes
As I'm lying awake
I'm still hearing their cries
And it hurts
Hurts me so bad
And I'm wondering why
I'm still fighting this lie
Cause I've lost all my faith
In this damn bitter strive
And it's sad
It's so damn sad
Oh, I wish it was over
And I wish you were here
Still I'm hoping that somehow
'Cause your soul is on fire
A shot in the dark
What did they aim for when they missed your heart?
I breathe under water
It's all in my head
What can I do
don't let it fall apart
A shot in the dark
A shot in the dark
A shot in the dark
A shot in the dark
A shot in the dark
I feel you are fading away
I feel you are fading away
I feel you are fading away
I feel you are fading away
'Cause your soul is on fire
A shot in the dark
What did they aim for when they missed your heart?
I breathe under water
It's all in my head
What can I do
don't let it fall apart
Oh, your soul is on fire
A shot in the dark
What did they aim for when they missed your heart?
I breathe under water
It's all in my head
What can I do
don't let it fall apart
A shot in the dark
A shot in the dark
A shot in the dark
A shot in the dark
A shot in the dark
Text přidala I-dont-know
Text opravila Cristina
Videa přidali WTheart, Hippie-Lucy
غمى بود رستم بيازيد چنگ
گرفت آن برو يال جنگى پلنگ
خم آورد پشت دلير جوان
زمانه بيامد نبودش توان
زدش بر زمين بر بكردار شير
بدانست كو هم نماند بزير
سبك تيغ تيز از ميان بر كشيد
بر شير بيدار دل بردريد
بپيچيد زان پس يكى آه كرد
ز نيك و بد انديشه كوتاه كرد
بدو گفت كين بر من از من رسيد
زمانه بدست تو دادم كليد
تو زين بىگناهى كه اين كوژ پشت
مرا بر كشيد و بزودى بكشت
ببازى بگويند همسال من
بخاك اندر آمد چنين يال من
نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر
هر آنگه كه تشنه شدستى بخون
بيالودى آن خنجر آبگون
زمانه بخون تو تشنه شود
بر اندام تو موى دشنه شود
كنون گر تو در آب ماهى شوى
و گر چون شب اندر سياهى شوى
و گر چون ستاره شوى بر سپهر
ببرّى ز روى زمين پاك مهر
بخواهد هم از تو پدر كين من
چو بيند كه خاكست بالين من
ازين نامداران گردنكشان
كسى هم برد سوى رستم نشان
كه سهراب كشتست و افگنده خوار
ترا خواست كردن همى خواستار
چو بشنيد رستم سرش خيره گشت
جهان پيش چشم اندرش تيره گشت
بپرسيد زان پس كه آمد بهوش
بدو گفت با ناله و با خروش
كه اكنون چه دارى ز رستم نشان
كه كم باد نامش ز گردنكشان
بدو گفت ار ايدونكه رستم تويى
بكشتى مرا خيره از بد خويى
ز هر گونه بودمت رهنماى
نجنبيد يك ذرّه مهرت ز جاى
.
.
فردوسی.......... خیلی سوز ناکه مخصوصا جایی که سهراب می گه که پدرم رستم انتقام مرا می گیرد
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید ،عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم :
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم؟
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است...
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امین پور
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت
وحشی بافقی
هیچ می دانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم
وآنچه می بینم نمی خواهم.
فکر کنم مال آقای شفیعی کدکنی.
دلم یک فیلم بلند می خواهد..!
یکواقعیت عاشقانه...
باپر از سکانس های با تو بودن
و یکدکمه ی تکرار
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
عاشق نميشوم، دلواپسمنباش
دستاني ازتهي، پاهايي از ورم
فکر مرا نکن،امروز بهترم...
**
حال مرامپرس، چيزي مهم که نيست...
ايندلشکستگي، اقرار بيکسيست
درگير منمشو، همدم نميشوم
حوا مراببخش... آدم نميشوم...
**
تقصير تونبود، نه من نه بخت خود
تو عشق خطزدي، من خواستم نشد
درگير عادتم،سرگرم خود شدم
در مرز يکسقوط، ديگر نه تو نه من...
**
از پشت اينسکوت، از اين نقاب و نقش
حال مرابفهم، جرم مرا ببخش
امروزبهترم... حوا بيا ببين
دلتنگ منمباش، من مرده ام... همين!
شکل خودمشدم... تلخ و بدون ره
در انتهايخويش، حال مرا بفهم
شکلي شبيهخود، با چشم گريه سوز
باور نميکنم،آئينه را هنوز...
**ازپشت اين سکوت، از اين نقاب و نقش
حال مرابفهم، جرم مرا ببخش
امروز بهترم،حوا بيا ببين
دلتنگ منمباش، من مرده ام... همينکاش مرگ معنای عاطفه را می فهمید
مهدی میر محمد علی
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
پروین اعتصامی
افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توان فرساست می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی رو به سوی روشنی زیباست می دانی؟
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد_که سرشارند از آواز آزادی_
نمی دانند هرگز لذت و شوق رهایی را
و رعنایان تن در نور پرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را.
فریدون مشیری
صبحدم آواز می خواند سر کهسار سار
هم نوایش می نوازد در نوا کفتار تار
روی ساحل با چه شوری می زند خرچنگ چنگ
قورباغه می کشد با لحن ناهنجار جار
ماهی آزاد٬ رند و ماهی شیلات لات
گشته از کمبود طعمه مرغ ماهیخوار خوار
کفش بوتیمار ورنی٬ کفش کبک انجیر جیر
بره آرام است و گرگ از نفحه اسحار هار
زلف سنجاقک سیاه و کاکل زنبور بور
هفت خط و زهرآگین٬ مثل استعمار مار
دشت و صحرا گشته از گل های رنگارنگ٬ رنگ
دامن آکنده ز گل با شادی بسیار یار
ابر نیسان بس که بر دشت و دمن بارید رید
از تأسف ناله زد بلبل سر گلزار زار
ای که ساز تو شده در مایه مشکوک کوک
ای که صادر می کنی همواره از منقار قار
ای کلاغ ای مخبر مرغان٬ خبرچین سیا
ای شده پرونده ات بر دوش استکبار بار
نام تو مرغ است نام بلبل و سیمرغ مرغ
لیک با نامت ندارد شاعر بیکار کار
نوک ببند و پندی از سیمای عالمگیر گیر
ترک کن خوانندگی را بگذر از این قار قار
بخت یارت شد که در این قافیه کمبود بود
ور نه می شد حال تو در کوچه و بازار زار
اسماعیل امینی
می پرسد از من کیستی؟
می گویمش اما نمی داند
این چهره ی گمگشته در آیینه، خود این را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را، باور نمی دارد
آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
می کاودم می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت
کاین در غبار خویشتن، چیزی از این دنیا نمی داند
می گویمش گم گشته ای هستم که در این دور بی مقصد
کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آن قدر تنهایم که بی تردید می دانم
حال مرا جز شاعری تنها نمی داند
می گویمش و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین
آنگونه می خندد که گویی هیچ از این غم ها نمی داند.
محمدعلی بهمنی
مُطرب، بگو! که کار جهان شد به کام ما.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق! -
ثبت است بر جَریده ی عالم دوام ما.
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زآنرو سپرده اند به مستی زمام ما.
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما!
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما!
□
چندان بُود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید به جلوه سرو صنوبر خرام ما!
بگرفت همچو لاله دلم در هوای سرو
ای مرغ وصل، کی شوی آخر تو رام ما؟
ای باد! اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار، عرضه ده بر جانان پیام ما
گو:" نام ما ز یاد به عَمدا چه می بری؟ -
خود آید آن که یاد نیاید ز نام ما!"
حافظ! ز دیده دانه ی اشکی همی فشان
باشد که مرغ بخت کند میل دام ما.
دریای اخضرفلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
حافظ