اینم قسمت بعدیش فقط حتما و حتما اگر می خونید نظ بدید که خوشتون اومد یا اگر بدتون اومد از چیش ناراضی بودید. خواهشا اگر میبینید ارزش نقد شدن داره لطف کنید و نقدتون رو برام بنویسید. ((123))((127))
قرار بود پنج قسمت باشه ولی شد چهارتا و دو قسمت دیگه تموم میشه. البته اینم بگم که شخصیت آیدان سری داستان های کوتاه زیاد خواهد داشت و این آخریش نیست.
در اواخر روز زمانی که ابرها جلوی نور خورشید را میگرفتند و باد با ریتمی آرام می وزید, برگ خشک درخت چناری برای آخرین لحظات بعد از گذشت روزهایی بسیار که بر درخت تکیه زده بود, با نسیم پاییزی تکان هایی سخت خورد و از جا کنده شد. برگ دل را به باد باخت, مدتی با نسیم عشق بازی کرد و به زمین سخت افتاد, درست هنگامی که کفش هایی به سیاهی بختش آن برگ خشکیده ی چنار را خرد کرد.
صدای خرد شدن برگ های خشک در کوچه های خلوت ولی نه خالی از قدم رهگذران به گوش میرسید. میان رهگذران اندک, مردی بود. مردی که لباس های رسمی بر تن داشت, گل های سرخ رز را به دست گرفته بود و گویی که دنیا بر وفق مرادش میچرخد آرام حرکت میکرد. هوا سردتر شد و باد تعادلش را از دست داد. پرندگان پر سرو صدا شدند و ابرهای تیره ی بیشتری جلوی خورشید را گرفتند. شاید طبیعت از چیزی می هراسید.
مردم بدون توجه به وضع هوا همچنان خونسرد قدم میزدند که گویی هیچ چیز تهدیدشان نمیکند. شاید همه گمان میکردند که این حقه های باد پوچ است اما مرد گل بدست صدای پریشان کلاغ ها را میشنید که از طوفان خبر میداند و از اینکه او باید کمی سریع تر قدم بردارد, او نمیخواست وقتی به مهمانی شام خود میرسد خیس باشد. نگاهی به راه پیش روی خود کرد, خیابان ها را پیدا کرد و دریافت که می تواند قبل از شروع طوفان به مهمانی برسد.
با اینکه اواخر روز بود اما آسمان هیچ رنگی نداشت, شب اینبار زود هنگام به پیش آمده بود. آیدان این هوا را دوست داشت و از آن لذت میبرد و گاهی حس میکرد تنها طبیعت است که قادر به درک ذات انسانی اوست.
در مسیر پر پیچ و تاب شهر خانه ای که می خاست را پیدا کرد. خانه ای با شیروانی زینتی, پنجره هایی مستطیلی زیبا با دو طبقه ارتفاع که حیاطی کوچک با چمن هایی آراسته داشت و ادامه ی منظره ی آن پشت دیوار کوتاه چوبی پنهان شده بود. این همان خانه ای بود که او دعوت شده بود.
آیدان در انتهای کوچه ایستاد و از پشت کوچه ای که راه او تا خانه را قطع میکرد ایستاد. نگاهیی به سرتا پای خانه کرد و حرکتی را در پنجره ی بالای خانه مشاهده کرد. او کسی که او را نگاه کرد به وضوح ندید اما میدانست که او کیست!!
قطره های باران این بار مصمم شروع به ریختن کردند. باد شدید تر شد و برگ درختان در هوا به چرخش درآمد. آیدان که دوست نداشت خیس شود نگاه کردن را تمام کرد و به راه افتاد. درب چوبی حیاط را باز کرد و بعد از چند قدم به زیر سایه بان درب اصلی رسید. مکثی کرد و دید که چراغ های ورودی حیاط و خانه روشن شد. زنگ در را زد و منتظر ایستاد ولی در باز نشد. آیدان بار دیگر زنگ را زد, درست هنگامی که دست از زنگ جدا شد, در باز شد و چهره ی زیبای او را شناخت.
"آیدان
"یاسمین
...
هوای گرم بیرون با شروع شدن باران رو به سرما می رفت اما مهمانیی گرم، کنار شومینه بر روی مبل های راحتی همچنان ادامه داشت. باران شروع به زمزمه کرده بود و به شعله های آتش یاد آور میشد که آهسته تر بسوزند.
سارا با سینی چای از آشپزخانه به سمت خنده های بلند آشنای تازه وارد رفت. گویی آن پسر در خانواده ی خود قرار داشت، عجیب نبود که یاسمین از او خوشش بیاید. او بسیار خون گرم و خوش برخورد بود. سیروس با خنده های آرام تر از بقیه سعی میکرد جو را سنگین نگه دارد.
سارا به میان جمع رفت و در کنار همسر خود نشست. رو به آیدان کرد و درحالی که آیدان از چگونگی ظاهر خود هنگامی که کلاغ ها ماشین آن را بمب باران کرده بودند میگفت شروع به خندیدن کرد. این بار سیروس نیز بلند خندید، واقعا تحت تأثیر قرار گرفته بود. سارا بدون اینکه پسرک تازه وارد را بشناسد داشت به او علاقه مند میشد شاید یاسمین زیرکانه چیزهای زیادی از مادر خود یاد گرفته بود. آیدان بعد از سخنوری های بسیار خود، خلأ توجه به خود را احساس کرد و آگاهانه نوبت را به دیگران داد. سکوتی نه چندان طولانی لبخند را از لبان همه گرفت اما پسر لبخندی را زیر نقاب جدی خود نگاه داشت.
پدر یاسمین گفت: "از آشنایی با تو واقعا خوشحالم، پسر خوش برخوردی هستی و باید این و ستایش کرد. با این حال فکر کنم باید یه ذره بیشتر از خودت بگی من و همسرم خیلی مشتاقیم تو رو بهتر بشناسیم. مثل اینکه یاسمین تو رو خوب میشناسه."
لپ های یاسمین سرخ شد و خندید، آیدان نیز به او نگاه کرد و لبخندی گرم تحویلش داد. مادر یاسمین دستان سیروس را از شانه گرفت و خود را اندکی به او فشرد. سپس افزود: "سیروس طوری رفتار نکن که مهمونمون فرار کنه بره، پسرم راحت باش فکر کن خونه ی خودته."
نگاهی سنگین بین آیدان و یاسمین بود و گویا آیدان متوجه نبود زمان صحبت کردن است. سارا برای عوض کردن جو به آیدان نگاه کرد و گفت: "بهتره من یه کم از خودم بگم حتما دوست داری بدونی با سیروس چجوری آشنا شدم. احتمالا شبیه داستان شما نیست ولی خب ماهم داستانایی داشتیم."
سارا که خوشحال شده بود حرفی برای زدن در جمع پیدا کرده، نگاهی با شیطنت به یاسمین انداخت. آیدان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: "حتما، خیلی خوشحال می شم بشنوم. به نظر میاد داستانش خیلی شنیدنی باشه، با این اشتیاقی که تو چشمای یاسمین می بینم."
یاسمین که این داستان تکراری را میشناخت آهی کشید و خود را برای بار هزارم آماده ی شنیدنش کرد.
مادر صدایش را صاف کرد و توضیح داد: "اون موقع بیشتر از هرچیزی به لباسام فکر میکردم. نمایش چندین هفته طول می کشید ولی ما فقط همین لباسارو داشتیم خیلی نگران بودم که یه وقت خرابشون نکنم. همیشه مواظب بودم که خراب نشن و کلا کثیف نشه که بخوام تمیزش کنم. اصلا متوجه نمی شدم چجوری همچین چیز مهمی برای بقیه مشکل به حساب نمیاد... ."
سیروس حرف سارا را قطع کرد و با صدایی مشتاق ادامه داد: "آره همون لباس... اصلا شاید فقط به خاطر اون لباس عاشقت شدم.."
سارا گفت: "انقرد بد جنس نباش سیروس لباس نمایش خوب نبود. "
خنده های کوتاه رو لب همه ی حاضرین خانه نشست. درحالی که درون نور کم اتاق پذیرایی سایه ی آتش و باران با یک دیگر میرقصیدند. حال فضای دلپذیر خانه سخنان حاضرین را بیشتر به یاد ماندنی می کرد.
سیروس ادامه داد: "من پشت سن نمایش میشستم. گاهی اوقات هم روی من نور مینداختن که معلوم بشه اجرای موسیقی زندست. منم گاهی سرم خلوت میشد و بازیگرارو نگاه می کردم. یکی نظره من رو جلب کرده بود. خیلی خاطرم رو برده بود ولی یه جورایی مطمئن نبودم تا این که با خنده هاش شادترین آهنگام و زدم و با گریه هاش غمگین ترینش. سارا بازیگر فوق العاده ی بود." سیروس لبخندی زد و دوباره گفت: "البته هنوز بازیگر خوبیه برای همین منم هروز بیشتر از دیروز عاشقش میشم."
سیروس برگشت و با ذوق خاصی به چشمان سارا نگاه کرد. سالها عشق بی دلیل را می شد در نگاه کوتهشان دید. سارا لبخند از روی صورتش محو نمی شد و ادامه داد:
"بعد از نمایش چون خیلی دیروقت بود ما می تونستیم تا موقعی که میخوایم تو سالن بمونیم حتی بعضی ها شبم اونجا میگذروندن، یه شب که منتظر خونوادم تو پذیرایی سالن نشسته بودم برای اولین بار دیدمش. پیش خودم می گفتم این همونیه که پیانو میزنه! از همه ی حاضرین اونجا بیشتر توی چشم بود. بیشتر دخترا دربارش حرف میزدن ولی من دفعه ی اول بود که دیدمش. مشغول خیره شدن بودم که متوجه شدم اونم من و نگاه می کنه... همونجا بود که جرقه ها یکی یکی خوردن و ما به اینجا رسیدیم."
سارا با ذوق آخرین کلماتش را هم تمام کرد و مدام با چشمانش به اطرفیان خاطرنشان می شد که تا چه حد عاشقشان است.
با اینکه سکوت خوبی در جمع بود اما آیدان تصمیم گرفت کمی جو را عوض کند. صدایش را صاف کرد و درحالی که رویش را به سمت سیروس بر میگرداند گفت: "این پیانو، باید پیانویه کهنه ی نوازنده ی داستانمون باشه. درست میگم؟"
پیانو دیگر مانند قدیم برای سیروس خوشایند نبود خاطرات بدی از پیانو کهنه به جا مانده بود و سیروس که شاید سالها به پیانوی طلسم شده دست هم نزده بود جواب داد: "این پیانوی قدیمی منه، بعد از مدتی دیگه خیلی بهش دست نزدم، ولی فکر کنم دستان توانایی داشته باشی اگر مارو لایق بدونی آیدان جان."
ریشخند بر لبان آیدان نشست و گفت: " نواختن پیانو رو فراموش کردید؟ "
سیروس نگاهی کوتاه به سارا انداخت... سارا سریع دست به کار شد و گفت: "سیروس سالهای اخیر مشکلاتی داشت که باعث شد زیاد به نواختن ادامه نده، حالا اگه تو میتونی جاش و برامون پر کنی خیلی خوشحال میشیم."
یاسمین از دیدن چگونگی بحث های جمع لذت میبرد و با آنکه حرف برای گفتن زیاد داشت, اما شنیدن را بیشتر ترجیح می داد. یاسمین با عشق تبدیل به نفرت شده ی پدر به نواختن آشنا بود و یا جمع و جور کردن رسوایی های پدر توسط مادر, شاید این بار او هم می بایست مانند مادر به پدر کمک میکرد, هرچه باشد نشنیده بود که آیدان دست به نواختن هم دارد!!. با صدایی آرام طوری که قبل از هر کسی توجه آیدان را جمع کند گفت:
"آیدان"
آیدان به یاسمین نگاه کرد و با یک نگاه تمام حرف هایش را شنید و گفت: "براتون یه قطعه میزنم. یه قطعه که تازگیا برای یاسمین ساختم. البته قرار همتون سوپرایز شید چون تاحالا اجراش نکردم. یا بهتره بگم تاحالا هیچ قطعه ای اجرا نکردم."
مبل های پذیرایی از حاضرین خالی شد و همه به سمت بخش پهن پذیرایی بزرگ خانه ی سیروس رفتند. جایی که تنها فرش بزرگ دستباف و پیانو در مرکز آن قرار داشت. آیدان آستین هایش را بالا زد و خیلی آرام طوری که به نظر میرسید قصد دارد وقت بخرد صندلی پیانو را عقب کشید و با کمری صاف روی آن نشست. بدون عجله درب پیانو را باز کرد و به کلیدها نگاه کرد. با شوق خاصی به مخاطبین خود نگاه کرد. سپس دستانش را طوری که تا به حال پیانو لمس نکرده اند، به روی کلید ها برد. انگشتان اوچند کلید را پیدا کرد و نواخت، نت های سخت و بد شکل که ادامه پیدا کرد.
ظاهر کنجکاو سیروس و سارا از قبل هم کنجکاو تر شد. یاسمین خیره شد تا شاید چیزی در نواختن آیدان برای دوست داشتن پیدا کند ولی بعد نت ها به شکل راز آلودی به یک دیگر پیوستند و آهنگ آیدان شکل گرفت. صداها حسی که عجیب و نا آشنا داشت. آهنگ هم ترسناک بود هم عاشقانه و هم رازآلود. گویا مخاطبین آیدان تنها یاسمین و خانواده اش نبود و حتی اشیاء درحال شنیدن آوای پیانو ی کهنه خیره ماندده بودند.
یاسمین به پنجره نگاه کرد، دید که چگونه آسمان غرید و باران شدت گرفت. آیدان بدون توجه به صدای باران که مدام بیشتر میشد مینواخت. یاسمین اسیر جاذبه ی موسیقی شده بود. به یاد برد که این همان آدمی است که تا چندی پیش از مهارت نواختن پیانو هیچ نمیگفت!! درواقع الان هم چیزی نگفته بود زیرا دستانش به جای او سخن می گفتند. آیدان کلید ها را طوری فشار میداد که گویی میخواست یاسمین به عشق بازی او با پیانو حسادت کنند.
انگشتان آیدان ریتمی خشن تر را دنبال کرد و رعدی احضار شد که رنگ را از روی صورت همه گان پراند. آیدان مانند یک جادوگر درحال اجرای طلسمی بود که شاید حتی طبیت از شومی آن هراس داشت. طغیان باد خشمگین پنجره را باز کرد تا با زوزه ی باد به آیدان هشدار دهد اما او گوشش بدهکار باد نبود. سایه درخشان آیدان از نور کور کنندهی رعد های طوفان چشمک زنان به روی یاسمین افتاد. در همین هنگام صورت جادوگر که درحال اجرای طلسم بود به سمت یاسمین برگشت و لبخندی گوشه ی لبانش را پهن کرد. یاسمین از وحشت تنها خیره مانده بود و دیگر انتظار همه چیز را داشت حتی اینکه طلسم شوم آیدان دنیا را به آخر برساند... .
یاسمین همچنان خیره به آیدان و منظره ی دهشت ناک بود که پنجره بسته شد، سیروس پنجرا را بست و آوای پیانو تها به عاشقانه ای زیبا تبدیل شد. آیدان با چند نت پایانی تمام وحشت را از وجود شنونده هایش پس گرفت.
وقتی قطعه تمام شد صدای دست های سیروس صدای دستان بقیه را برای تشویق او بلند کرد.
ادامه دارد...
هر قسمت از داستان جذابیت خاص خودشو داشت. واقعا اینطوری که نوشتی انگار آدم داره فیلم میبینه و کاملا میتونه همه حوادثو تصور کنه.در اولش همونطوری که انتظار میره طبیعت و جزئیاتش با وسواس تعریف شده و با این که اتفاقای غیر مهم پرداخته ولی بازم خسته کننده نیست و حتی بعدش میبینیم که لازم هم بوده من وقتی خوندم تصورم این بود که دوربین از طبیعت و درختا زوم کرد روی یه برگ که اصلا مهم به نظر نمیاد ولی بعدش شخصیت داستان زیر پاش خردش میکنه و دوربین میاد رو صورتش!خیلی جالبه. یا مثلا آخرای داستان که موقع پیانو زدنش فضای ترسناک خونه رو تصور میکنم.حتی کاملا میتونم حرکت دستای آیدان رو پیانو رو ببینم و صدای سازشو بشنوم. در کل تو منتقل کردن تصویر و حس و حال کاراکترا ترکوندی((46))
زبان داستان هم ادبیه ولی خشک نیست ینی کاملا تعادلو رعایت کردی.دیالوگا هم محاورس که این خیلی خوبه و نمیذاره داستان خشک بشه.
یه چیزی هم که واسه شخص من جذابه اینه که شخصیت اصلی داستان بر خلاف بیشتر داستانا نماد خوبی نیست و اتفاقا خیلی شخصیت مرموزیه و شایدم یجورایی نماد اهرینه!این منو خیلی جذب کرد.تو قسمتای قبلی هم آیدان شخصیتش از نظر بقیه منفیه.
در کل عالیه سعیدجان مث همیشه داستانت پر از ایدس و کلیشه ای نیس تبریک میگم. منتظر بقیشم هستم ((5))
ممنون که انقدر قشنگ نظر میدییی اصلا آدم احساس امیواری می کنه وقتی میبینه یکی انقدر خوب فهمیده داستانو به زودی بقیشم کامل می کنم و بازم منتظر نظرای خوشکلت هستم. ((98))((123))((100))