اول از همه سلام. من یه کتاب دارم مینویسم که اول اش . به دوستم گفتم دوست دارم بذارم رو سایت ولی گفت هنوز کم نوشتی و بزار بیشتر بنویسی بعد بذار . میدونم حق با اون ولی من کلا آدمی ام که خیلی عجول پس تحمل نکردم الان همون مقداری که نوشتم را میگذارم رو سایت.ممنون توجه... ممنون وقت....((73))((226))
از طرف خاله
فصل اول : تولد
صدای جیغ کل عمارت را در بر گرفت . خدمتکارها در تکاپو بودند. هرکس به سویی میرفت خستگی در چشمان تک تک افراد درون عمارت موج می زد . بانوی خانه دیشب قبل از خواب زایمانشان آغاز شده بود. زایمانی طاقت فرسا و زجر آور.الان حدود بیست ساعت بود که داشتند درد میکشیدند. همه در تعجب بودند که چرا مادر هنوز بیهوش نشده است . همه می گفتند یا کودک میمیرد یا مادر. پس از احساس درد بانو میگفتن کودک خواهد مرد زیرا هفت ماه بیشتر نداشت.ولی هنگامی که با درد شدید مادر و مدت طولانی تولد بچه رو به رو شدند حدس ها تغییر کرد و به مرگ مادر ختم شد.
به ناگاه صدای جیغ و شیون مادر قطع شد . زمان ایستاد . همه در جای خود خشک شدند ، به مدت سه ثانیه و بعد از آن با سرعتی چند برابر شروع به جنبش کردند . مادر بیهوش شده بود و هنوز فرزندش پا به دنیا نگذاشته است.
همه بسیار نگران اند . دائما چند خدمتکار از اتاق زایمان خارج و داخل می شوند . در نگاه همه بهت و ترس موج میزند. اگر اتفاقی برای بانو می افتاد به احتمال زیاد ارباب خشم خود را به همگان نشان میداد . صدای گریه کودکی از اتاق خارج شد. صدای گریه از صدای یک کودک تازه به دنیا آمده بلند تر بود . با شنیدن این صدا مقداری از نفس های حبس شده خارج شد ولی هنوز خطر همچنان وجود داشت زیرا مادر از حال خوشی برخوردار نبود.
***
ماری یک رعیت ساده بیشتر نبود ولی الان باید به کودک تازه به دنیا آمده شیر میداد . او یک کودک شش ماهه کوچک داشت . برای همین درون سینه هایش شیری بود که میتوانست کودک تازه متولد شده از آن استفاده کند.
دیگه خسته شدم باقیش رو میزارم برای بعد ... ممنون از توجه
خاله فداتون ...خدا حافظ
یه جاهایی گیر داره. "به احتمال وجود دنیا ارباب خشم خود را..." آخه چرا؟ به نظرم عبارت خیلی معناداری نیست.
"از حال خوشی برخوردار نبود" چرا نمی گی حال خوشی نداشت.
"همه می گفتند یا کودک میمیرد یا مادر. پس از احساس درد بانو میگفتن کودک خواهد مرد زیرا هفت ماه بیشتر نداشت" پس از احساس درد بانو می گفتن؟ یه ذره یه جوری نیست؟
آدم موقع نوشتن چیزی تو نظرش هست، بار اول همینجوری می نویسدش. بعد می خونه، دوباره می خونه، دوباره می خونه و.... مثل نقاشی که مدام سایه و روشنها پرداخت میشن تا اثر به حد مطلوبی برسه. کسی نوشته سرسری رو به نوشته ای که بارها بازنویسی و اصلاح شده ترجیح نمی ده. و نوشتن هم مثل هر هنر دیگه ای احتیاج به تمرین و زحمت داره.
توصیفات بسیار کم هستند. فضایی (منظورم از فضا، پتانسیلی که گنجایش بار حسی و معنایی داشته باشه) شکل نگرفته.
"ماری یک رعیت ساده بیشتر نبود ولی الان باید به کودک تازه به دنیا آمده شیر میداد . او یک کودک شش ماهه کوچک داشت" معرفی شخصیت کاملا سرسری انجام گرفته.
بیشتر لحن روایت به متن یه دورنگار یا قسمتی از بخش حوادث روزنامه می خوره تا متن یک داستان.
می دونم لحنم تند بود. احتیاجی نمی بینم که بخوام معذرت خواهی کنم یا تکرار کنم که اینا فقط نظر من بود و از این حرفا. چون اینجا داستان گذاشته میشه تا نقد شه. امیدوارم با تکرار و تلاش بیشتر بتونی قسمتهایی بعدی رو بهتر بنویسی. (هنرمند بدون پیشرفت هنرمند نیست به نظرم)
با تایید گفته های مستر
ولی شروع جالب توجهی داشت
من توقع انواع مختلفی از اغاز ها رو دارم ولی این جوری که داستان شروع شد ادم بهش القا می شه که از تولد قهرمان داستان با اون خواهد بود و این حس خوبیه
کار خوبیه که شروع داستان از اغاز تولد قهرمان اصلی باشه
هرچند من نمی دونم اون بچه ای که متولد شد قهرمان داستانه یا نه ولی این مهم نیست مهم اینه که به بعضیا اینو انتقال می ده
اگرم با این تولد ماجرا ها شروع می شه بازم یه جذابیت خاصی داره چون حالت کلیشه ای نداره من داستانی توی ذهنم نیست که اینطوری شروع شده باشه درنتیجه برام این شروع جذابه هرچند حرفایی که مستر زد درست بود و باید حتما متنتو ویرایش کنی
به اتاق بانو رسید و وارد شد ، همه در جنب و جوش بودند و اوضاغ بسیار آشفته بود . در اطراف تخت اشرافی بانو چند طبیب در تکاپو بودند و هر یک به زنی که در آن آشفته بازار بیهوش با لباس خواب سفید و خونی اش افتاده بود چیزی می خوراندند. محو اتفاقات درون اتاق شده بود که با صدای گریه بلند یک کودک حواسش به سمت دیگری متمایل شد . صدا برای یک کودک تازه به دنیا آمده بسیار بلند بود . به گوشه ی اتاق که منشاء* صدا از آن جا بود نگاهی انداخت.در دستان پرستاری ریز جسه کودکی وجود داشت که از دیگر نوزادان بسیار درشت تر بود ، میتوانست بگوید به اندازه فرزند خودش قد و وزن داشت و اگر نمیدانست در این عمارت تنها خودش است که یک کودک شش ماهه دارد بی شک می گفت آن کودک فرزند اوست .
کودک با صدای بلند گریه میکرد و باعث آزارش میشد.یکی دیگر از خدمتکاران که در نزدیکی او ایستاده بود و زود تر از بقیه متوجه آمدنش شده بود دست او را گرفت و بر رویه یک صندلی زیبای اشرافی طلا کاری شده نشاند. در این مدت پرستاری که نوزاد در دستانش بود به او رسید ، به آرامی و با احتیاط کودک را در میان دستان او قرار و دوباره دور شد و به سر جای قبلی خود بازگشت. نگاهش را حالا کامل بر روی نوزاد نه چندان کوچک انداخت، کودک با صدای بسیار بلندی گریه میکرد. سرش داشت از آن صدای وحشتناک به شدت درد میگرفت و باید برای آرام کردن او کاری انجام میداد برای همین اولین کاری که به ذهنش رسید را انجام داد . انگشت اشاره خود را رو به روی صورت کودکی که در این زمان کوتاه از میان صحبت های طبیبان و خدمتکاران فهمیده بود دختر است قرار داد و با حرکتی آونگ مانند آن را حرکت داد.
چشمان کودک باز شد و با دیدن انگشت در حال حرکت مری گریه اش بند آمد .با چشمانی ترسناک و درشت که به سیاهی شب بود به انگشت مری زل زده بود و با مردمک چشمانش حرکت آن را دنبال می کرد. با دیدن چشمان دخترک ترسی درونش هسته دواند و با به وجود آمدن این ترس سوالاتی پی در پی در ذهنش شکل می گرفت...
چرا این کودک اینقدر درشت است...
یک کودک تازه به دنیا آمده که نمیتواند به این درشتی باشد...
بانو حق دارد بیهوش شود ...
این کودک که نارس است پس...
چرا صدایش اینقدر آزار دهنده است...
اوه ..!!!! خدای من دستش را دارد به انگشتم نزدیک می کند ...
آروم باش ماری . اون یه کودک بیشتر نیست و نباید ترست را در میان این همه آدم به نمایش بگذاری ... اگر بفهمند از یک کودک ترسیدی بعدا دستت می اندازند .
.ای...!! انگشتاش داره دور انگشتم می پیچه...
نفسش را به آرامی در قفسه سینه اش حبس کرد . چند لحظه صبر و با خیال راحت آن را آزاد کرد.
دیدی ماری یک کودک معصوم بیشتر نیست. الکی... آآآآآییییییییی....
ناگهان درد در انگشت اشاره اش پیچید.
از طرف خاله خانوم نور
درود
برای نظم و بهتر شدن
لطفا فصل بندی بکن و هر فصل رو در قالب یک فایل پی دی اف بده به بقیه(چندین صفحه باشه)
البته میتونی تکه تکه بدی کسی در این باره چیزی نگفت این یه پیشنهاده چون معمولا داستان های بلند رو پی دی اف میزارن تا هرکس راحت استفاده کنه
اینجا رو هم بخون: https://www.pioneer-life.ir/thread2227.html
+این متن برای دادن رنک نویسندگی کمه وقتی بیشتر نوشتی بهت داده میشه
موفق باشی
می گم یک چیزی:
چرا مثل سایت های دیگه،برای هر داستان صفحه ی نقد نمیزارین؟!
از قسمت قبلی بهتر بود. هنوز باید روی عبارتها کار کنی. سعی کنی مناسبترین الفاظ را در عین سادگی انتخاب کنی.
حرکت تاندون مانند؟ احتمالا منظورت پاندول مانند بوده. باز به نظرم آونگ مانند بهتره. پاندول خیلی غیر فارسیه.
"ترسی درونش هسته دواند" من جایی نشنیدم هسته دوانده شه.
"چرا این کودک اینقدر درشت است...
یک کودک تازه به دنیا آمده که نمیتواند به این درشتی باشد.." جمله اول اضافست.
"آآآآآییییییییی...." از این ابداعات نزنید لطفا. درستش اینه: "آی!"
چند تا از همون ایرادهای قسمت اول رو داره. توصیفات کم ویا نیستند اصلا. عملا یه دونه صندلی رو توصیف کردی فقط از اتاق. این همه عنصر برای فضاسازی: پنجره ها بزرگن یا کوچیک، رنگ پرده ها، تمیزن یا کثیف، نو یا کهنه، کیفیت و رنگ نوری که وارد می شه. درسته که اینا همه توصیفات مادی هستن، اما می تونی غیر مستقیم و با زیرکی با اونها احساس و بار معنوی اتاق رو تشکیل بدی، یا اگه از دید شخصیت اصلی توصیف بشن، در شناساندن او و روحیاتش می تونی ارشون استفاده کنی. (من فقط عنصر نور رو مثال زدم)
منتظر نوشته های بهتر هستم هنوز! (ولی از قبلی بهتر بود)
@Alaveh 38371 گفته:
می گم یک چیزی:
چرا مثل سایت های دیگه،برای هر داستان صفحه ی نقد نمیزارین؟!
چرا فضای الکی بگیریم؟؟؟ همینجا نقدش کنید و ما اینجوری گذاشتیم چون پست اول رو دوستان همیشه آپدیت میکنن بخاطر همین لازم نمیبینیم که همچین جایی براش زده بشه
البته اگه احیانا لازم شد(مثه بحث و گفتگو درباره پروژه های ترجمه)سریعا بخشی براش زده میشه
دفعه دیگه هم اگه منظورتون من بودم منو یاد کنید تا بفهمم و زودتر جواب بدم:دی
موفق باشید