بچه ها تو این تاپیک یه جمله ی فیلسوفانه میزاریم بعد نقدش می کنیم.بلکه به درک کافی برسیم.
جملات قلمبه سلمبه ی بی سروته هم مجازه.
ولی اسپم مطلقا ممنوعه.
آقا اینو تو کتاب آمار ما نوشته نقدش کنید:
سر لوحه دین شناختن اوست و درست شناختن او باور داشتن او و درست باور داشتن او یگانه انگاشتن او و یگانه انگاشتن او او را به سزا اطاعت کردن و بسزا اطاعت کردن او صفها را از او زدودن که هر صفتی گواه است که موصوف دو تاست و هر موصوف نشان دهد که از صفت جداست پس هرکس خدای را با صفتی همراه داند او را به قرینی پیوسته و آن که با قرینش پیوندد دو تایش دانسته و آنکه دو تایش داند جز جز اش داند و آن او را جز جز داند او را نداند و آن که او را نداند در جهتش نشاند و آن که او را در جهتش نشاند محدودش انگارد و آن که محدودش انگارد معدودش شمارد
چه نکته جالبی
کلش یه جملس
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
میشه خودتم یه ذره راجع به این توضیح بدی
یه سوال طنز نقدش کنم یا جدی؟؟؟
جدی بگو من واست نقد می کنم
یه نیمچه حکایت می زارم نقدش کن:
زاهدی گوید سخنی سخت مرا دگرگون کرد
زني بسيار زيبا که در حال خشم از شوهرش شکايت مي*کرد.
گفتم: اول رويت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنيا هستم چنان از خود بيخود شده*ام که از خود خبرم نيست تو چگونه غرق محبت خالقي که از نگاهي بيم داري؟
از خودتونم می تونین جمله فیلسوفانه بگین راستی.
خوب حکایت بسیار زیباست.فقط فسمت فلسفیشو نفهمیدم.
بهرحال مهم نیس.میتونم بگم این حکایت رو نمیشه نقد کرد برای اینکه :
1.سوژه نقد شدن نداره چون تقریبا پند آموزه
2.ساده ولی طولانیه
منظورم در اصل این بود که یه جمله ای بزاریم که بشه باهاش موافقت یا مخالفت کرد یا دنبال معنیش گشت.
مث این که میگم نقدش کنیم و معنیشو در بیاریم.
این یه جمله از کنت سنت ژرمن فیلسوف فرانسویه که تاکنون هیچکی نتونسته مقصود گوینده اون رو پیدا کنه بیاین بحث کنیم شاید ما فهمیدیم.
ما از میان فضا و با سرعتی که نتوان به جز با خودش با سرعت دیگری آنرا هم سنجید، جنبیدیم. در چند ثانیه دشت*های زیر پای مان از دید ما دور شده بودند و زمین مانند یک لکهٔ کم رنگ به نظر می*رسید.
یه نیمچه حکایت می زارم نقدش کن:
زاهدی گوید سخنی سخت مرا دگرگون کرد
زني بسيار زيبا که در حال خشم از شوهرش شکايت مي*کرد.
گفتم: اول رويت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنيا هستم چنان از خود بيخود شده*ام که از خود خبرم نيست تو چگونه غرق محبت خالقي که از نگاهي بيم داري؟
بسیار واضحه
اونی که غزق خواهش دنیاست
دو دقه عصبانیه
اونی که داره گوش می ده می ترسه چن لحظه غرق محبت نباشه
از قضا شاید اون چن دقه همون موقعی باشه که ایشون غزق دنیاست
بعدم مگه غزق محبت خدا بودن عروجه که ادم از دنیا کنده بشه
خوب اون که از خود بی خود نیست وقتی داره درد دل می شنوه
کورم نیست
می بینه
و احتیاط می کنه
بچه ها ببخشید که یه ذره نظر قبلیم داغون بود.
یه چن روزی بود بحث فلسفی و اینا نداشتم ریشه فلسفم خشکیده بود.
در مورد حکایت(جدی):
محمد حسین جان درست میگی خیلی واضحه.
این حکایت داره میزان وابستگی یک فرد رو به خدا نشون میده.یک فرد هم نه فردی که رفتار و منش بزرگی داره.این یک حالت معنوی داره که بید از هر چیزی که باعث جدایی از خالق میشه دست کشید و حتی برای حفظ این رابطه باید از نگاهی هم ترسید.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
جمله از خودمون مجازه و بهتر میشه نقدش کرد.
سعی کنین از مال خودتون باشه تا بتونیم درست بحث کنیم و جای کامل شدن داشته باشه.(که بحث هم قویتر بشه.)
اخه نمیشه که همینجوری دور همی هر کی بیاد یه چیزی بگه. باید سر یه موضوع مشخص تاپیک ایجاد می کردی.
باشه این جمله رو نقد کنید:
وجود به تضاد ها بستگی دارد زیرا؛ اگر تضاد نباشد هیچ چیز نمایان نمیشود.
خب الان ببین، سر تعریف تضاد و شباهت بحث هست. یه جور پیش داوری توی جمله هست. بعضی ها می گن شباهت و تضادی وجود نداره و اینها فقط ابزاری هستند تا ذهن بتونه راحتتر چیزها رو طبقه بندی بکنه. با این وصف من اصلا نمی تونم جمله رو قبول کنم.
میتونی دلیلتو بگی؟
چون به نظر من اگه تضاد هر چیزی نباشه اون چیز معنی نمیده.به عبارتی حس نمیشه.و در این صورت از نظر ما نیست ولی هست. در حقیقت میگم که این تضاد یک چیزه که اونو رقم میزنه.مثلا اگه تضاد زندگی ینی مرگ نباشه، آیا تو میفهمی که زنده ای؟
واقعا چه تضادی یا شباهتی می تونه بین سفید یا سیاه وجود داشته باشه؟ جز اینکه به نوعی خودمون تعریف و طبقه بندیش کرده باشیم، چه خودآگاه و چه ناخودآگاه. و اتفاقی که میفته اینه که این طبقه بندی "یکتا" نیست. طبق دو طبقه بندی مختلف دو عنصر می تونن شبیه یا متضاد باشن. مثلا 2 و 3 هر عدد صحیح هستند (شباهت). اما یکی فرد و دیگری زوج است. (تضاد). این شباهت و تضاد رو ما معنی و تفسیر می کنیم تا بتونیم تحلیل و دسته بندیشون کنیم. اینجوری احساس می کنیم درک بهتری نسبت به جهان داریم. مرگ و زندگی، من می گم شبیه هستن. هر دو برای موجود دارای حیات تعریف میشن. سنگ زندگی و مرگ نداره. کی گفته مرگ و زندگی ذاتا متضاد یکدیگر هستن؟
به نظر من اگه جملت اینجوری بشه درسته: درک ما (نه ذات وجودی) بر اساس طبقه بندی شباهتها و تضادها شکل می گیرد. اگر نظام شباهت و تضاد گذاری نباشد ادراک ما دچار مشکل می شود. (نه ذات وجودی آن چیز.)