ستاره های بیابان
بر فراز یکی از شب های سرد زمستانی
در قعر آبی و صورتی گرگ و میش صحرا
در بیابان آتشی برپاست
قهقهه های مردان چه نافذ است
تکه های گوشت کباب شده
خنجرهای غلاف شده
خون های خشک شده
یکی از آن ترانه های سنتی شرق را
می خوانند، زمزمه می کنند، نعره می زنند
و شعله های آتش هم
با آن طرب اصیل در آن شب سرد
در آن برهوت به رقص افتاده بود
و مردان با چکمه های وصله خورده ی خود
روی تن سرد و خفته بیابان ضرب می گیرند
تن زخمی او، تا صبح زمان چندانی برایش نمانده
نالان از سوز شب، برانگیخته از حرارت روز
تنها لختی اکنون می تواند بیاساید
کنار آتش، در جوار مردان، او هم می تواند با آنها همسرایی کند
قهقهه ی روحهای خسته چه نافذ است
صورت هاشان ملتهب از سرخی آتش
چشمانشان مجذوب آن رقص
می توانستند تمام چیزهای دیگر را
در آن لحظه به دور بریزند
چه خوب می رقصید
آن بانوی دلربای شرقی
حریرهای رنگی
سرخ، بنفش، زرد
همه در مقابل روح های آزرده به پرواز در می آمدند
در هاله ای از خیال و طلایی افتان و خیزان گرم آتش
می توانستند کمی بیاسایند
جواهراتش، همچون جرقه های بازیگوش در هوا تاب می خوردند
و با صوتی افسون وار در نور و سایه ی حریرها و آتش
روح های خسته را به وجد می آورد
نیازی به فکر نبود
نیازی به گذشته نبود
نیازی به احساس گناه نبود
کدام یک از مردان بود که از اوج آن آرامش و لذت سقوط کرد؟
چطور شد که نگاهش روی جواهرات معلق در فضا منجمد شد
و گوش هایش در جادوی نغمه ی آنها به یاد آورد
آخرین النگو را که از دستان لرزان آن دخترک بیرون کشید
اشک هایش را به یاد آورد که در میان خنده ی جنون آور مردی مست به ضجه می رسید
از میان غبار و خاکستر خانه های ویران شده
جان های ستانده شده
مردی با تیغی آخته النگو از دست دختران یتیم بیرون می کشید
تمام خیانت ها، دروغ ها
مانند صاعقه ای تمام وجودش را از ترس و عذاب در خود پیچید
رقص بانوی شرقی
دوای روح زخمی او نبود
با دیگر مردان می خندید و پا بر زمین می کوفت، باده در هوا تکان می داد
اما آن حریرهای رنگی
چرا تمامش آنی در زبانه های تاریک وجودش
جلایش به سیاهی و نفرت آمیخت
چرا یاد نگرفته بود با دیگر مردان
تنها در حیرت و تحسین رقص بانوی شرقی غوطه خورد؟
نسیم سبکی که از شرق وزیدن گرفت
پیشاپیش طلوع را خبر داد
آفتاب نارنجی در افق از عدم پدیدار شد
انگار تمام شب را در گور سرد خود در تن مرده ی صحرا آرمیده بود
رستاخیزی دیگر بود، تذکاری بود برای مرگ پس از حیات
و حالا می آمد تا دوباره مردان بساط آتش و خوشگذرانی خود را جمع کنند
می آمد و غبار طلایی بانوی شرق، سوار بر نسیم شن آلود
به اعماق جایی که از آن آمده بود باز می گشت
تمام حافظه ها و وجودی که پشت آنها نبض داشت
به خواب خود برگشتند
خنجرها از بسترها بیرون خزید و خنده ها
با لحنهای سخت و الفاظ غیر قابل فهم و نفوذ پیوند خورد
شبی گذشت و روزی دیگر
پایان را ساعتی به پیش کشید
روحهای خسته مسیر خود را طی می کردند
رقص بانوی شرقی
درست همان جایی که می توانستند اندکی در آغوشش آرام گیرند
شاید در خلاء و خلسه اش روزی در پی پاسخ
به تکاپو بیفتند و بپرسند
شبی گذشت و روزی دیگر
پایان را ساعتی به پیش کشید...
خداییش توصیف هایی که داخل متن هات میدی بی نظیره((58))
چه قدر قشنگ بود.
سه بار خوندم تا فهمیدم موضوع داستان چیه. بس که ادبی نوشته شده. توصیفات عالی بودن. ممنون.
((58))((58))((58))((58))((58))((58))
عالی
خیلی عالی
اینو باید زودتر میگفتم ولی الان میگم: نثرات خیلی بی نقصن
بدون هیچ ...
واقعا زیبا بودخیلی
خیلی قشنگ بود!
البت دوبار از روش خوندم تا گرفتم!
واقعا زیبا بود!