آگاهسازیها
پاککردن همه
داستان کوتاه
3
ارسال
3
کاربران
3
Reactions
1,061
نمایش
شروع کننده موضوع 1391/05/23 04:18
خلاصه داستان :
هی، تویی که آنجا ایستاده ای! تو را دیشب توی جنگل دیدم. وقتی چهاردست وپا در عمق سایه ها روی شاخه های خشک و زمین نمور جنگل پرسه می زدی و با پوزه ی چندش آورت هوای مسموم اطرافت را بو می کشیدی. و برق مرموز چشمانت هر عابر بی خبری را به وحشت می انداخت. نور نقره ای ماه .......
1392/05/28 18:02
کل داستان به صورت یک جا همراه با کاور و ویرایش نهایی به پست اول اضافه شد.
داستان را شاعر عزیز کاملا بازبینی کردند .
با تشکر از شاعر و مستر عزیز
1392/06/04 18:51
قشنگ بود. مرسی