فصل دوم
موش خون اشام ازمایشگاهی !
دکتر مایکل توماس ویزلی وارد بخش شد . بخش 2012345 از سال 2009 تا الان که سال 4000 هست بر روی موجودات سوپرنچرال فعالیت داشت ، اما دولت جهانی ( سازمان ملل ) بیشتر بر روی یک گونه خاص تمرکز کرده بودن ، گونه ای با زندگی جاودان و توانایی های خیره کننده ، شبح های شب ! .
دولت به دانشمندان پول داده بود تا راز جاویدان بودن این موجودات تحقیق کنند اما دلیلی دیگری داشت دلیل که دانشمند گونه دوستی مثل دکتر مایکل ازش بسیار متنفر بود که این موجودات را برده خود سازند و این موجودات جای سرباز ها پیاده وارد میدان ها شوند .
بخش خون اشام های فوق خطرناک
دور تا دور این بخش خون اشام ها در قفس های شیشه ای در الکل بیهوش شده بودن . پایین هر یک یک شماره بود اما سوژه مورد علاقه دکتر اخر بخش قرار داشت .
پسر مو قرمز ای بیهوش در قفس اسیر شده بود زیر اش نوشته بود :
تاریخ اسیر شده : 24 اپریل سال 2014
توجه : فوق خطرناک هیچ وقت از قفس خارج نشود ! .
دکتر گفت : خوب اقای اسمیت امروز چیزی نمی گی که من تو کتاب ام بنویسم ؟
ناگهان چشم پسر باز شد . چشم های زرد که مانند مار بود به دکتر نگاه کرد .
دکتر از ترس افتاد و به اون چشم های که بی رحمی تمام در ان موج می زد نگاه کرد . ناگهان تمام زندگی اش جلو قدم زد در میان اتش در قفس پسر تعقیر شکل داد موجودی اسکلتی شکل در اتش می سوخت درست مثل فیلم روح سوار اما این یکی فرق داشت .
اون صورت اسکلت ای داشت که دورش اتش گرفته بود مو های قرمز کوتاه پسر ناگهان بلند شده بود و تا کمر اش رسیده بود چشم های تهی داشت که اتش جهنم در ان موج می زد و بدن پسر دو بال سیاه مثل خفاش بیرون زده بود . ناخون های او بلند شده بود و دم سیاهی مانند گربه داشت .
هیولا غرید و شیشه رو شکست و بیرون امد . شیشه ها به اطراف پخش شد و بوق هشدار به صدا در امد ، سرباز ها ریختن و به هیولا شلیک کردن اما اون هیجی اش نشود .
هیولا گفت : شما گناه کردین روح شما الوده به گناه هست . من محافظ پادشاه خون اشام ها ورجیل هستم . به نام پادشاه نیکلاوس با مرگ تعظیم کنید ! .
شمشیر ای پدیدار شد شمشیری که مثل کاتانا ها قدیم بود تیقه اش سیاه بود و رون ان علامت اژدها هک شده بود بر روی ان نوشته بود :
حمام خون به راه افتاد ! .
دارن بعد از کشتار دوباره خودش شد . او از میان خرابه ها خودش را به میز کنترل رساند و دکمه ازاد سا زی فشار داد هزاران تا خون اشام از دستگاه ها بیرون امدن .
الان زمان انتقام رسیده بود . نسل بشر برای این توهین نابود خواهند شد .
من بیرون کاخ نشسته بودم و دور دست نگاه می کردم ! . انگار همین دیروز بود ، سه سال پیش من یک انسان ازاد از هم چی بودم ! . از خونه فرار کرده ام و با قاچاق به ایتالیا امدم تا زندگی خوبی به دور از کتک های بابا و دور از گریه های مامان داشته باشم اما رویا های من خراب شد من توسط خون اشام ها دورگه شدم گویا نسل های قبل من گرگینه بودن باور تون می شه ! ؟
ورجیل از درون من گفت : این قدر خودت ناراحت نکن دان کاری که شده ! .
ورجیل گرگی بود که درون من زندگی می کرد وقتی ماه کامل می شود حضور اش احساس می کردم اما من یاد گرفتم که چطور گرگ درون ام کنترل کنم از قدرت دورگه بودن دیگه ! .
گفتم : حالا چی کار کنم ورجیل ؟ الان من اسیر کلاوس شدم اون هر کاری که دوست داره با من می کنه من نمی خوام قاتل باشم اما این عطش این قدرت ! .
اشک های من جاری شده ان بعد مانند گرگ بر اسمان زوزه کشیدم ! زوزه ای که سر تا سر ونیز رو طی کرد و ان را لرزاند ! .
هوی هاپو برو یک جا دیگه وق وق کن مردم الان خواب اند ! .
گفتم : برو رد کارت مری وگرنه له ات می کنم ! .
مری گفت : وای ترسیدم ، هاپو می خوات منو گاز به گیره به بینم امپول هاری ات زدی لاکوود کوچولو ( اشاره به تایلر لاکوود در خاطرات خون اشام ) ! .
مری همون خون اشام بود که من رو تبدیل کرد البته می خواست کارم بسازه که ورجیل من رو نجات داد از این دختره متنفرم متنفر ! .
لبخند زدم و گفتم : کارت تموم مالکیسون ( فامیلی مری ) ! .
زمان وایساد ، حتی ابر ها در دل شب حرکت نمی کردن ماه به طرز خطرناکی کامل شد و درخشید و در ان هیولا وایساده بود ! فرشته مرگ لبخند مرگ بر لب داشت و مری نگاه می کرد ! .
مری فریاد زد : چی کار می کنی دارن ؟ من یکی از دستیار های نزدیک کلاوس هستم ...... من ! .
گفتم : خفه شو مری ! دیگه کافیه ! من یک گرگینه ام ! ما اسیر خواسته های خون اشام ها نیستیم ! حالا من دورگه ام ، من پادشاه گرگ ها هستم ! . من هیولا و سرور حقیقی شب هستم ، نه نیک کلاوس ! .
اژدها سیاه نشان قدرت من ظاهر شد ، شمشیر من دود سیاه گرفت و دور من چرخید ابر ها جرقه زدن و سر اسکلتی من با اتش درخشید .
مری تبدیل به خاک شد ، عالیه حالا سرور حقیقی شب زاده شده .
باران گرفت و من به راه افتادم امریکا خانه گرگ ها من امدم ! .
امازون من اینجا هستم ، خانه گرگینه ها ! .
قبیله اصلی اسمیت اینجا هستن ! . کسانی که اصل خود حفظ کردن برادر های خونی من ! .
در جنگل قدم می زدم ، باران می بارید و بارانی سیاه و خون الود من می شست ! .
ناگهان تیری به من شلیک شد و من تیر گرفتم . مردمک چشم های من گشاد شد چشم های زرد من حالا قرمزی خاصی قاطی اش شده بود . تیر پرتاب کردم و به صاحب اش خورد .
به زبان محلی گرگ ها گفتم : ( منظور همان صدا گرگ ها است )
بچه ها منو نا امید کردید این یکی خیلی قدیمی شده ! .
چند نفر از بوته ها بیرون امدن و به من نگاه کردن مثل هر قبیله جنگلی دیگه بودن هم دختر و هم پسر لخت مادر زاد بودن ای ، خوش به حال بعضی از اسمیت ها که فرار کرده بودن و دنیا مدرن امدن ! .
پسر که بزرگ تر از همه بود گفت :
تو چی هستی ؟ بو گرگینه ها می دی اما بوی خون اشام ها هم قاطی اش هست ! .
گفتم : اول جی نه مگه من حیون ام ! دوم اسم من دارن اسمیت هست من یک دورگه ام !
پسر هاج واج موند گفت : یک دورگه ؟ مگه میشه ! ..... .
خندیدم و گفتم : به دنیا دیونه من خوش امدی بچه !
من در خرابه ها نشسته بودم ! . خاطرات لعنتی دست از سر من ور نمی دارن ! .
ورجیل گفت : به خاطر خودت هست احمق جون زدی هزار انسان ناکار کردی حالا عذاب وجدان داری !
گفتم : من ؟ عذاب وجدان ؟ یا ریش گرگ مقدس !
ورجیل گفت : خل شدی دارن خودت باورش نداری ! بهت هشدار دادم طرف شر نرو اما گوش نکردی مگه نمی خواستی انسان باشی مگه دنبال دارو نه بودی تا فقط گرگینه باشی ! حالا چی قاتل شدی و زدی عشق زندگی ات کشتی !
تموم اش کن ورجیل – تموم اش کن انسان ها من که منجی شون بودم اسیر کردن حتی کلاوس کشتن کسی که من راضی اش کرده بودم که جلوی لشکر شیاطین به گیره !
حالا زمان انتقام خون های که ریخته شده است من همه شون نابود می کنم و نجات جدید پا گزاری می کنم من این زمین نابود خواهم کرد ! .
فکر کنم من باید جلو تو به گیرم دارن ! .
برادر من رون رو به روی من وایساده بود ! . او شبیه من بود همون مو قرمز همان جای زخم ولی لباس های ما فرق داشت لباس اون قرمز بود ولی مال من سیاه !
رون گفت : چه هیولا شدی دارن مگه خدایان به تو هشدار ندادن که خون جاویدان نه خوری ؟ اما تو چی کار کردی زئوس را کشتی حتی عشق خودت رو ازتیمس ! حالا راضی شدی ؟ نه ؟ حالا می خوای جی کار کنی ؟
گفتم : خفه شو رون تو کوته فکری کار این جهان تموم شده خدایان به ما پشت کردن ! ولی دیگه تموم شده حالا من خدا هستم ! من اون کسی هستم که بر تخت پادشاه اذرخش تکیه خواهد زد !
اجازه این کار بهت نمی دم !
بر خورد دو شمشیر جرقه زد و اتش جنگ شعله کشید ! .
پدرم دوباره مست کرده بود و شروع به کتک زد مامان کرد ما فقط 12 سال داشتیم و از ترس هم دیگه رو بقل کرده بودیم ! . برادر من دارن قریاد زد : اون رو نزن اشقال عوضی ! .
دارن دست اش رو مشت کرد و به طرف پدر حمله ور شد . پدرم کتک اش زد و گفت :
گم شو موش هار کوچک ! الان حالی ات می کنم ....
چاقو ور داشت و زخمی به چشم دارن زد ! .
دارن بیرون نشسته بود و از روی کنده زیر بارون بی صدا گریه می کرد . چشم اش سالم بود اما زخمی بر جا گذاشته بود ! . پدر که حالش خوب شده بود سعی کرد با اون اشتی کنه ! اما دارن فریاد زده بود :
از اون اتفاق هشت سال گذشته بود . من درس خوندم اما دارن ترک تحصیل کرد و از خونه فرار کرد . بعد ها فهمیدم که رفته تو کار خلاف و مواد مخدر مصرف می کنه ! .
حالا من ازدواج کرده بودم و کار خودم داشتم ! . با زن ام در سیاتل اقامت داشتم و زندگی خوبی داشتم . یک شب که به خانه رقتم صدای من رو صدا زد :
برادر خودم بود ! ولی عجیب بود اون مثل قدیم ها بود همون سن ، همون مو ، همون لباس ها
برادرم گفت : سلام داداش کوچولو سر حال به نظر میای ! .