درود!
دوستانی که آشنایی دارن می دونن که من کلا نویسنده ی خوبی نیستم، احتمالا هم نخواهم شد ((37))
ولی همون دوستان هم می دونن می کم نمیارم ((132)) کلا به نوشتم ادامه می دم.
موضوع اینه که هیچ کدوم از این نوشته ها رسمی نیستن، یعنی برای جای خاصی منتشر نمی شن و اینا. فقط می نویسم که نقدش کنین، صرفا جهت پیشرفت ((58))
این داستانم فعلا اسم نداره. به یه سری نتیجه هایی رسیدم ولی خب فعلا همینه که هست ((87))
مقدمه
تا روز تولد پانزده سالگی ام، از اجتماع متنفر بودم.
بعد از آن، آنقدر فهمیدم که بتوانم درک کنم وضع از تنفر من هم فراتر رفته است.
هم اکنون، هر لحظه آرزو می کنم کاش هیچ گاه آن روز فرا نمی رسید.
آریا قلم را روی میز کوبید و سرش را روی کاغذ گذاشت. موهای قهوه ای بلندش را، بر خلاف همیشه نبسته بود و حلقه های فر درشت آن روی میز پخش شدند. او همیشه نویسنده ی فوق العاده ای بود، چرا اکنون نمی توانست درست فکر کند؟
اتاق به زیبایی تزئین شده و فضای آن گرم و مطبوع بود. فرش کوچکی، احتمالاً ابریشمین، روی زمین پهن شده که زمان آن را کاملاً تحلیل برده، ولی هنوز به طرز عجیبی زیبا بود. دیوار ها ساده بودند و تابلو، یا وسیله ی اضافی دیگری به آنها متصل نشده بود. در شرایط مناسب و در بعضی نقاط می شد دید که روزی رنگشان نارنجی بوده است. صندلی و میزی که در گوشه ی اتاق گذاشته شده بود مانند یک مشت استخوان شکسته بین فضای گرم اتاق به نظر می آمدند. میز روکش چوبی داشت ولی با نزدیک شدن به آن معلوم می شد که کاملاً فلزی ست. صندلی از پلاستیک انعطاف پذیر بود و رنگ سفیدش آن را میان تمام اثاثیه برجسته می کرد. اهرم های پایه ی صندلی، به خاطر قد کوتاه آریا، تقریباً در بالاترین حدشان قرار داشتند.
به جز صندلی سفید، بقیه ی اجزاء اتاق تقریباً دیده نمی شدند. تنها منبع نور یک شمع استوانه ای ساده بود که به نظر می رسید اصلاً کوتاه نمی شود. آن شمع فقط برگ های دفتر را روشن می کرد و پرتو هایش از آن فراتر نمی رفتند. آریا با تاریکی اتاق مشکلی نداشت، از تاریکی نمی ترسید؛ ولی از خیلی چیز های دیگر وحشت داشت که نور آن ها را به سمت مخفیگاهش می کشاند.
او سرش را بالا آورد و چشمان سیاهش را به برگه ها دوخت. آریا به هیچ وجه به چیزی که زیبا خوانده می شد نزدیک نبود. صورتش گرد و بینی اش کمی بزرگ بود. اگر از دور نگاهش می کردید، سلیقه ی زیبایش در انتخاب لباس و رنگ ها او را جذاب جلوه می داد. ولی اکنون، او پیراهن و شلوار سیاهی پوشیده بود، و برای جلوگیری از نفوذ سرمای گزنده ی پیرامونش، شنل تمام قدی در همان رنگ به تن داشت.
حالا، تمام چیزی که در صورت و بدنش دیده می شد جدیت، و تمام احساسی که به بینندگان القاء می کرد نیز، فقط ترس بود.
در همان لحظه، کیلومتر ها دورتر، مردی روی یک مبل لم داده، چشمانش را در حال گوش دادن به موسیقی بسته و پاهایش را روی میز گذاشته بود. مرد از تنهایی وحشت داشت، ولی حالا، تقریباً برای اولین بار در زندگیش، شش ساعت بود که تنها همانجا نشسته و گوش می داد؛ نه فقط به موسیقی.
اتاق آبی رنگ شده بود. اثاثیه ی زیادی نداشت، و همان ها هم آبی و سبز ساده بودند. آن اتاق توسط خدمتکاران خانه اتاق آرامش خوانده می شد، ولی نامش در اصل مها – 222 بود. ارباب خانه به آنجا سر نمی زد و بیشتر بازدید کنندگانش همراهان مرد بودند. ارباب می دانست آرامش را چگونه باید به دست بیاورد و لازمه اش اصلاً یک اتاق ساده و شش ساعت موسیقی نبود.
پانزده دقیقه ی بعد، او با لبخند بلند شد. راه رسیدن به آرامش را کشف کرده بود.
خیلیییییییییییییییییییییییییییییی قشنگ بود
بازم بنویس خیلیییییییییییی خوب می نویسی و اینم یه تعریف دل خش کنک نیس
(5)((220))((225))((225))((225))((225))((225))((225))((225))((225))
نگار خوب می نویسی تا اینجا که عالی بود ولی کاش یه خورده بیشتر می نوشتی تا بیشتر نظرمونو روش اعمال کنیم... ولی تا اینجاش که مشکلی ندیدم من. فقط تو خونه شنل؟((200)) البته شایدم باشه ها نمیدونم ((37))
من عادتمه مجید! نوشته های دن برانو خوندی؟ شاید بخش های نوشته های من فقط یه کوچولو بلندتر باشن ((200))
فصل بلند سختمه بنویسم، ولی دارم سعی خودمو می کنم! موفق باشم ((58))
نوشتم که پناهگاه. خونه ش نبوده. ولی خب صبر کن بعدا می فهمی ((200))
@Lady.of.Shades 21235 گفته:
من عادتمه مجید! نوشته های دن برانو خوندی؟ شاید بخش های نوشته های من فقط یه کوچولو بلندتر باشن ((200))
فصل بلند سختمه بنویسم، ولی دارم سعی خودمو می کنم! موفق باشم ((58))
نوشتم که پناهگاه. خونه ش نبوده. ولی خب صبر کن بعدا می فهمی ((200))
اینو می خوای کتابش کنی نگار؟
@majidking 21236 گفته:
اینو می خوای کتابش کنی نگار؟
نگرفتم چی میگی، ولی خب قراره یه داستان بلند بشه دیگه. ((220))
@Lady.of.Shades 21237 گفته:
نگرفتم چی میگی، ولی خب قراره یه داستان بلند بشه دیگه. ((220))
منظورم اینه که کتاب میشه که پی دی اف کنی بزاری تو این جا؟ یا همینطوری عشقی میزنی خخ
@majidking 21238 گفته:
منظورم اینه که کتاب میشه که پی دی اف کنی بزاری تو این جا؟ یا همینطوری عشقی میزنی خخ
امکان داره وسطش یهو خوشم نیاد و اینا، ادامه ندم ((200))
ولی این یکی رو احتمالا می رم تا آخرش. ((5))
و اگه کامل بشه... شاید آره، پی دی افش کنم، ولی نه حتما. برای دل خودم می نویسم بیشتر عاخه ((207))
@Lady.of.Shades 21240 گفته:
امکان داره وسطش یهو خوشم نیاد و اینا، ادامه ندم ((200))
ولی این یکی رو احتمالا می رم تا آخرش. ((5))
و اگه کامل بشه... شاید آره، پی دی افش کنم، ولی نه حتما. برای دل خودم می نویسم بیشتر عاخه ((207))
خسته نباشی دخترم خخخخخ
پی دی افش کن مزخرف هم بود عیبی نداره میخونم حححححححححخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
ببینم چ گندی زدی تو داستان خخخخخخخخ ( مزاح کردیم خخخ) ولی بنویس ادامه شو بخونم ببینم چی می شه داستان
((46))((46))بررررررررررررررررررراوو براوو افرین خیلی خوب نوشتی((58))((58))((58))((58))
نگارجون عااااااااالـــــــــــــــی بود منتظرم ادامه ش بدی
توصیفات و جمله هایی که براشون استفاده می شد پیچیده و نارسا بودند مثل: "فرش کوچکی، احتمالاً ابریشمین، روی زمین پهن شده که زمان آن را کاملاً تحلیل برده، ولی هنوز به طرز عجیبی زیبا بود" واقعا نمی فهمم یعنی چی.
"دیوار ها ساده بودند و تابلو، یا وسیله ی اضافی دیگری به آنها متصل نشده بود" وسیله ی اضافی دیگر؟ به نظرت لفظ مناسبیه؟
"آریا به هیچ وجه به چیزی که زیبا خوانده می شد نزدیک نبود" تو این هم باز به نظرم از عبارت درستی استفاده نشده.
جدای اشکالات اینجوری، اولش اتاق رو توصیف می کنی، فرش، دیوار، و .... بعدش می گی فقط تقریبا صندلیه که به چشم میاد. در صورتی که وقتی کل اتاق را اولش توصیف می کنی، تو ذهم من یه اتاق روشن اومد.
"و تمام احساسی که به بینندگان القاء می کرد نیز.." مگه بیینده ای هست؟
"او همیشه نویسنده ی فوق العاده ای بود، چرا اکنون نمی توانست درست فکر کند؟" چرا باید این جمله استفاده بشه؟ راوی تا جایی که بتونه باید خودشو در اثرش "حل" کنه. احساس کلافگی به خاطر نداشتن تمرکز برای نوشتن باید از حرکات و نوع رفتار یا هر چیز دیگه ای به تدریج احساس یا القا بشه، نه اینکه خط اول، راوی بپره وسط اتاق و این حرف رو بپرونه!
نویسنده باید متنش رو چندین بار بخونه، خودشو بزاره جای خواننده، اگر جاییش نامفهوم یا اضافه هست، اصلاحش کنه.
تیکه ی اول به دوم ربطی داشت؟ قراره ادامه پیدا کنه؟
البته بازم بود. اگر رک بود، ناراحت نشو. کسی به خاطر تعریف محض پیشرفت نمی کنه. امیدوارم با تلاش و امید بتونی پیشرفت کنی. و تا ننویسی، امکان نداره اتفاق بیفته.
@master 21277 گفته:
توصیفات و جمله هایی که براشون استفاده می شد پیچیده و نارسا بودند مثل: "فرش کوچکی، احتمالاً ابریشمین، روی زمین پهن شده که زمان آن را کاملاً تحلیل برده، ولی هنوز به طرز عجیبی زیبا بود" واقعا نمی فهمم یعنی چی.
"دیوار ها ساده بودند و تابلو، یا وسیله ی اضافی دیگری به آنها متصل نشده بود" وسیله ی اضافی دیگر؟ به نظرت لفظ مناسبیه؟
"آریا به هیچ وجه به چیزی که زیبا خوانده می شد نزدیک نبود" تو این هم باز به نظرم از عبارت درستی استفاده نشده.
جدای اشکالات اینجوری، اولش اتاق رو توصیف می کنی، فرش، دیوار، و .... بعدش می گی فقط تقریبا صندلیه که به چشم میاد. در صورتی که وقتی کل اتاق را اولش توصیف می کنی، تو ذهم من یه اتاق روشن اومد.
"و تمام احساسی که به بینندگان القاء می کرد نیز.." مگه بیینده ای هست؟
"او همیشه نویسنده ی فوق العاده ای بود، چرا اکنون نمی توانست درست فکر کند؟" چرا باید این جمله استفاده بشه؟ راوی تا جایی که بتونه باید خودشو در اثرش "حل" کنه. احساس کلافگی به خاطر نداشتن تمرکز برای نوشتن باید از حرکات و نوع رفتار یا هر چیز دیگه ای به تدریج احساس یا القا بشه، نه اینکه خط اول، راوی بپره وسط اتاق و این حرف رو بپرونه!
نویسنده باید متنش رو چندین بار بخونه، خودشو بزاره جای خواننده، اگر جاییش نامفهوم یا اضافه هست، اصلاحش کنه.
تیکه ی اول به دوم ربطی داشت؟ قراره ادامه پیدا کنه؟
البته بازم بود. اگر رک بود، ناراحت نشو. کسی به خاطر تعریف محض پیشرفت نمی کنه. امیدوارم با تلاش و امید بتونی پیشرفت کنی. و تا ننویسی، امکان نداره اتفاق بیفته.
اول ممنون.((87))دوم اینکه آقا من اصلا ناراحت نمیشم. هر چی هست رو بگین. کلا هر چی نباشم انتقاد پذیر رو هستم ((200))
راستش در مورد توصیفات نمی دونم چی باید بگم. من خودم این شکل نوشتن رو دوست دارم، یعنی اینکه فعل ها پست سر هم بیاد و تک جمله نشه و اینا.
اونم خیلی سعی کردم عوضش کنم، ولی یه کم فکر کردم و به نتیجه ای نرسید، منم ولش کردم ((200))
سومی هم بازم سلیقه ی منه. اگه ازم هزار بار هم بپرسین همون جمله رو می نویسم. ((37))
من دقیقا قصد داشتم خواننده یه اتاق روشن رو توی ذهنش نگه داره و بعد برم سراغ اون تاریک بودن.
نه خب ببیننده ای نیست، احتمالا اون تیکه رو باید یه چیز دیگه می نوشتم، ولی خواستم تغییر رو گفته باشم مثلا ((200))
آره قبول دارم که اون جمله وسط متن اصلا قشنگ نشده، ولی خواستم از افکار آریا شروع کرده باشم. خیلی بد منظورمو رسوندم.
ربطشون توی فصول بعدی معلوم میشه...
اگه بازم بود بگین. باور می کنین یا نه یکی از دوستام برای همین چار خط سه صفحه نقد پی دی اف تحویلم داد ((200)) الان یکی دو روزه همین طور ازش تشکر می کنم ((207)) باور کنین من اصلا عین خیالمم نیست ((207))
کم بود ولی قشنگ بود((58))