Header Background day #12
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان های جالب!

48 ارسال‌
4 کاربران
0 Reactions
3,872 نمایش‌
daren_shan
(@daren_shan)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1134
شروع کننده موضوع  

مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟

متقاضی : 499 عدد !

مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.

متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!

مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضی...ح دهید !

متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!

مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جزیکی. اون کیه ؟

متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!

مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟

متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!

مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟

متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرقشد ؟

مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا :|

منبع:وبلاگ داستان جالب


   
نقل‌قول
daren_shan
(@daren_shan)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1134
شروع کننده موضوع  

یکم رومانتیکه...

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :

با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان

لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های

مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

((203))


   
پاسخنقل‌قول
daren_shan
(@daren_shan)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1134
شروع کننده موضوع  

پیرمردی به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.

پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!


   
پاسخنقل‌قول
daren_shan
(@daren_shan)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1134
شروع کننده موضوع  

اینا رو داشته باشین تابعد...


   
پاسخنقل‌قول
hlkyhktug11
(@hlkyhktug11)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

یاران دسته جمعی به شیخ رجوع نمودند و از وی علت تکان دادن خانه ها را در موعد پیش از عید پرسیدند.شیخ یکی از یاران را که به ضعف حافظه مشهور بود نشان کرد و از وی سوئیچ چهار پایش را طلب نمود،مرید بگشت و بگشت و بگشت و نیافت،شیخ دستور بفرمود که جمله مریدان وی را گرفته،۵۰ سانت بالاتر از خط افق نگه دارند،سپس او را سر و ته نموده با شدت و حدت تکان دهند،مریدان اطاعت امر نمودند و مرید را سرنگون کرده و تکان دادند،کلید و کشمش و سوئیچ و موبایل و چند شپش از وی صادر گشت.

شیخ اشارت فرمود این بود علت خانه تکانی،مریدان جملگی فریاد زدند و جامه ها دریدند و به کوی دویدند،لیکن چند قدم نرفته بودند که به کلیشه ای بودن این حرکت پی بردند و در جای نشستند.

شیخ چند قدم به سمت آنان رفت و گفت،لطف دیگری نیز در این امر نهفته است و آن اینکه هر سال چند مشتی آجیل از دست و دهان مهمان به زیر مبل میریزد،آن آجیل ها را جمع کرده و امسال نیز به خورد مهمان دهید،باشد که خداوند از این صرفه جویی خشنود گردد.


   
پاسخنقل‌قول
hlkyhktug11
(@hlkyhktug11)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

بخت و اقبال را!!!!

شیخ را پرسیدند که بخت و اقبال چیست؟

شیخ بگفتا که آزمون خویش به گند کشیده باشی و راهی بازار شوی و از برای کوه نوردی به دنبال پوتین بگردی و در این تورم جانکاه به قیمت ۵۰۰۰ تومان پوتین بخری و از این بابت در پوست خود نگنجی.

مریدان در شک آزمون بودند و عکس العمل خاصی نشان نداند.


   
پاسخنقل‌قول
hlkyhktug11
(@hlkyhktug11)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

و تو چه دانی مصیبت را!!!

شیخ را گفتند:مصیبت چیست؟

شیخ گفت:آنکه خرما ز بازار بخری و خرما را تا آخرین دانه به خوشحالی بخوری و پس از آنکه آخرین دانه را برداشتی ببینی که کرمی رندانه در پس آن خفته است،بر خود نهیب زنی که تمام آنچه به خرما چسبیده بود شکرک نه،که تخم آن کرم بوده است.

یاران نعره ها زدند و جامه ها دریدند و راسته خرما فروشان به آتش بسوزاندند.


   
پاسخنقل‌قول
hlkyhktug11
(@hlkyhktug11)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

شیخ را به تملق گفتند:

روزی روزگاری،مریدی شیخ را که نگارنده این مطلب باشد گفت:که یا شیخ در جاده های حکمت،حکیمان اگر با لامبورگینی به قصد پیشی گرفتن از تو بتازند،گرد پای تو است که برایشان به حکمت جلوه میکند،به عبارتی این ره که ما اکنون آسفالته میپیمائیم تو پیش از این به تنهایی و بدون کمک هر گونه پیمان کار چینی،صاف و آسفالت نموده ای.

تو چنینی که درهای حکمت را به روی ما گشوده ای و مقصود آن حدیثی که حکمت اگر در ثریا باشد مردانی از پارس میروند و آن را به دست می آورند.

یا حیکما،ای شیخا،تو چنینی که پس از هر کلامت یاران بایستی نعره ها بزنند و جامه ها بدرند.

شیخ این ها را بشنیدی و به روی خود نیاوردی و التفات ننمودی و راه خود را به بیراهه که مدتی است شهرداری آن را کوچه علی چپ نامیده است،کج کردی و با خود بگفتی این جاندار یا کاری با من بداشتی یا قصد مسخره بازی نمودی و ما را به سر کار گذاشتی،چون خود بدانیم که ما هیچ درهمی در این وادی نیرزیم،چه باشد به یک کیسه زر.

صدای مرید شیخ را از کوچه علی چپ به در آورد،که یا شیخا،یا حکیما،ای سخاوتمندا،ای هلوی هسته جدا،ای انار ساوه،ای خربزه مشهد،ای الماس کوه نور،مدتی است در یکی از دروس خود به مشکل خورده ام یا شیخ،من را کمکی صدقه عطا فرما و دیگر آن که آن استاد بی هنر میان ترم مرا نداده است،مرا در نزد وی توصیت بفرما،چند کتاب نیز خواستمی آنان را برایم عطا بگردان،باشد که خداوند تو را با ارسطو و افلاطون محشور بفرماید که در آن عالم با یکدیگر سبزی قرمه پاک بفرمائید و خوراک بهشتیان را با دستانتان متبرک بنمائید.

شیخ در نزد خود بگفتی که حدس اول مرا درست بیامد،سپس رو به سوی آن موجود متملق که ظاهرا به جز زبان عضو دیگری در بدن نداشت بنومدی و بگفتی:یا مریدا،کاش حاجت خویش از ابتدا برما روشن بنمودی و کالری بیهوده استعمال نمیکردی که در نهایت از بهر تامین مجددش در جهان بحران طعام پدید آید،باشد اینها را بهر تو خواهم آوردی.

شیخ در خانه بنشسته بود و عود از هر سو فضا را معطر میکرد و تسبیح در دست میچرخید،که ناگهان صدایی عجیب شیخ را از عالم مکاشفه برون کشید،شیخ دست در جیب خود نمود و بدید که،رسول صوفیان،مکتوبی از بهر او روان کرده است،مکتوب را بگشود و در ابتدای آن مکتوب نام مرید را بدید،شرح مطلب این چنین از خاطر گذراند که یا شیخا حاجت مرا روا گردان،که تو را خدواند صد آکادمی فلسفه عطا بفرماید و هزاران کرسی تدریس فلسفه در دانشگاه های مونیخ و زوریخ و استراسبورگ و پاریس و... .شیخ مکتوبی روان کردی که ای به روی چشم.(جهت اطلاعتان صدای عجیب به ویبره ی گوشی ۱۱۰۰ شیخ مربوط میشد و آن مکتوب امروزه اس نامیده میشود،که آن کس که بیش از اندازه و البته به صورت ناقص اس بدهد به بیماری ام اس مبتلا میگردد).

شیخ حاجت مرید را برآورد و روزها بگذشت،شیخ در مکاشفه بنشسته بود که روحش در جمع مریدانش حاضر گشت و شرح صحبت های آن مرید حاجت مند را بشنید:مردک با آن دماغش و با آن عینکش و آن اطوار هایش،حالمان را برهم میزند،چه کس گفته است که شیخ را درک و علم بسیار است،اکنون زیر هر سنگی را برداری امثال این حمار بسیار بینی،کارش این است که خود را بی جهت از خلق فراتر بداند و بر آنان فخر بفروشد و توصیه های احمقانه بر آنان اشارت بفرماید،لیکن از حق نگذریم حمار خوبی است به راحتی میتوان سوارش شد.

دیگر مریدان این سخنان بشنیدند و سر به تائید و به تکذیب برداشتند،عده ای در حمایت از شیخ نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند و سنگ بر سر بکوبیدند و خاک بر دهان نمودند،عده ای نیز فحش های ... نثار شیخ بنموده و راه خویش کج بکردند خندان برفتند.

شیخ هیچ غصه برخود راه ندادی و چون پلنگ زخمی به انتظار بنشستی،روزی مریدان شیخ در هیئتی از برای آموختن حکمت به نزد شیخ بیامدند و همگان در کوچه علی چپ همچون حمار میچریدند که موجب اخطار نگهبانان فضای سبز گردید و اینگونه از کوچه علی چپ خارج گشتند و پیش از آن که گله وار ،وارد کوچه علی راست شوند،شیخ صحبت خویش آغاز نمود:خداوند را شکر که شاگردان و مریدان بنده را از بار مسئولیت کرسی تدریس در استراسبورگ و زوریخ و ... معاف نمودند و فلاسفه را نیز از رنج هم نشینی با بنده،من نیز لطفی به شما مینمایم و شما را از رنج دیدن دماغ و اطوار خود رها میکنم.باشد که در زیر سنگی گونه ای دیگر از من را بیابید و بار سنگینتان را بردوشش بیفکنید.

لیکن پیش از رفتن بر شما بفرمایم که آنچه بر من نسبت دادید و آن زمان که مرا بر قله های رفیع بنشاندید،از طبع رفیع خودتان بود و اکنون که مرا به زیر سنگ تپانده اید از پستی طبعتان است.من همان شیخم که بودم نه مرا نیازی به محشور گشتن با فلاسفه هست،نه کرسی تدریس استراسبورگ،خداوند گر مرحمت بفرماید و من را از دیدن رخ شما محروم بنماید،سروری کشنده در من خواهد انداخت.

یاران طبق معمول نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند.


   
پاسخنقل‌قول
hlkyhktug11
(@hlkyhktug11)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

شیخ و پسته

فحه اصلی. عناوین مطالب. تماس با من. پروفایل. طراح قالب

شیخ و پسته

مریدان را پرسش آمد که با پسته چه کنند که نه مهمان خساستشان را به رخ کشد و نه رحمان دنائتشان.شیخ بگفتا به بازار بروید و پسته فروش را خبر دهید که آمده اید هرچه پسته،گرچه دربسته را بخرید،وی در کمال اشتیاق و تخفیف پسته دربسته را به شما بفروشد،ظرف آجیل از آن پرسازید،مهمان اگر از چهارپاهایان نباشد،توان وی برون خواهد بود از شکستن و خوردن آن پسته،۱۳ که برفت و میهمان با خود ببرد،پسته ها را بشکسته و میل کنید.

مریدان در وضعیت سایلنت جامه ها دریدند و پانتومیم فریاد را اجرا کردند و سپس موزیانه به بازار دویدند.


   
پاسخنقل‌قول
hlkyhktug11
(@hlkyhktug11)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

شیخ و مریدان و عشق

مریدان در نزد شیخ حاظر شدند در حالی که دست و پای مریدی را بسته و او را نزد شیخ آورده بودند.

شیخ چیستی کار پرسید و اینگونه پاسخ بیافت:که این اسیر است از بهر عملی بس ناپسند،آن را آورده تا شیخ حکمش را روشن بفرمایند.آنچه از این مرید صادر شده است در عرصه مریدان غیر قابل بخشش است و ما نیز میدانیم که شیخ هم این چنین خواهند گفت.

شیخ بفرمودا که:خویشتن من را به حکم خود آلوده مکن.کردار این دست و پا بسته چه بوده است که این چنین مریدان را آشفته ساخته.

مریدان بفرمودند که:این بی مایه پرستش غیر کند،معشوق خویش را چنان پرسند که گویی خدای را.عشقش بر زمین او را از آسمان غافل ساخته است.این بی مایه در شرک است.

شیخ بگفتا:که خاموش.آنچه شیخ شد از ذلالت در برابر عشق شد،آن جا که عشق آمد درشتی از میان برود،آن که عاشق است در برابر معشوق فروتنی و سکوت پیشه کند.معشوق را در هر وعده نماز گذارد.

مریدان بگفتی:که یا شیخ آنچه گفتی عشق به ذات باری تعالی است آدمی را پرستیدن شرک آید.

شیخ گفتا:شیخ ناتوانتر از آن است که نور باری تعالی ببیند،لیکن آدمی را از بهر آدمی بودنش پرستیدن،پرستش باری تعالی است،پرستش معشوق،حقایق را از پرده برون میسازد،عشق چشمتان را میگشاید.اما معشوق را بدان سبب بپرستید که معشوق است،نه چون از او طلب باید کرد،بندگی را با طلب کردن در کنارهم نشاندن خطاست،بنده را بندگی باید،عاشق را عشق ورزی باید،خداوند و معشوق خود عطا بنمایند آنچه لایق بنده و عاشق است.

مریدان دست و پای مرید را بگشودند،نعره ها بزدند و جامه ها بدریدند و جملگی عاشق شدند.


   
پاسخنقل‌قول
hlkyhktug11
(@hlkyhktug11)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 95
 

شیخ و مریدان

مریدان در شامگاه به خانه شیخ هجوم بردند و وی را گفتند:

که یا شیخ پیران را حکمت بیشتر است یا جوانان؟

شیخ رو به یاران بنمودی و پس از نیم ساعت کج و کوله کردن لب و دهان بفرمودی:

که خر را در نوجوانی خری بیش تر است یا در کهنسالی؟

مریدان ترش بکردی که یا شیخ آدمی با آن عظمتش کجا و حمار کجا؟لیکن باید بگوئیم اگر خر را به قدرت خری بود،چنین است که خر در جوانی خر تر است و هرچه پیرتر شود قدرتش کمتر گردد،سبب آن شود که خریتش نیز کمتر باشد.

شیخ به مریدان بگفتی که آدمی نیز در نوجوانی و جوانی،قوای درک و مکاشفه اش پر شور است آنچه در این دوران به قوت ذهن به کف آرد،او را آدمیت افزاید،لیکن به کهولت که برسد آنچه اندوخته است نمک است و پیری،رود خانه.از سبب پیری و ضعف حافظه و درک و قوای شهودی از کف بدهد هر آنچه اندوخته است.

مریدان نیت بنمودند که نعره ها بزنند و جامه ها بدرند که شیخ ساعت را یاد آور شد و آنان را مانع گشت.

شیخ مریدان را تا دم در مشایعت بنمود و یاد آور شد،باشد که سالمندانتان را احترام کنید که آنان در جوانی آنچه در توان داشتند به کار بستند و حال توانشان رفته است و نتیجه کارشان هم چیز بدرد بخوری از آب در نیامده است،همین خرابی نتیجه کار،آنان را بس و یادتان باشد که با سالمندان به مشورت ننشینید که آنان از آن همه حکمت که بردوش داشتند،حال تنها کیسه اش باقی مانده است که آن را به دوش میکشند.


   
پاسخنقل‌قول
mahshid2019
(@mahshid2019)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان*پزشک پرسیدم شما چطور می*فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان*پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می*کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می*گذاریم و از او می*خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ*تر است.

روان*پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می*دارد...!

شما می*خواهید تخت*تان کنار پنجره باشد یا ...؟!


   
پاسخنقل‌قول
mahshid2019
(@mahshid2019)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…

یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

کشاورز گفت:

خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه


   
پاسخنقل‌قول
mahshid2019
(@mahshid2019)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

“مسافر اتوبوس”

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.

یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.

خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.

اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…

رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟

گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!

نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!


   
پاسخنقل‌قول
mahshid2019
(@mahshid2019)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

داستان جالب نامه” شگفت انگیز”

داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …

جولیای عزیزم سلام …

بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی

می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها

می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو

را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی

حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان

خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها

که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند

محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که

قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند

نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم

“روبرتو”* که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته

و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند

تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات

مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه

مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را

از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را

خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت

پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز*

موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.

آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش

مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.

نامه را خواندید؟

اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :

پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود

که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند. ! “یک خط در میان”

حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید

تا به اصل ماجرا پی ببرید!


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 4
اشتراک: