آگاهسازیها
پاککردن همه
حکایات و اشعار
21
ارسال
21
کاربران
58
Reactions
4,014
نمایش
1393/11/02 05:44
دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی درنگ
سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانویی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار
دختری چون من که خیلی خانمه
بیشت و شش ساله _مجرد_دیپلمه
دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم_نبش کوچه_نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام!!!
1395/03/25 17:51
از این شعرای باحال بود((55))
بعضی شعر ها هست مثل اینا باحال نمیدونم فکر کنم اسمشون نقیضه بود.((62))((72))
Ghazal واکنش نشان داد
1395/03/25 22:30
من که فکر کنم اون همه اطلاعات داد پسره بیاد خاستگاری((102))((46))
Ghazal واکنش نشان داد
1395/03/26 10:20
:دی پسره را نیست و نابود کرد دیگه سلام نمیکنه
صفحه 2 / 2
قبلی