با سلام و درود
امروز در حال گشتن تو خرت و پرت هام بودم که چشمم به چند تیکه کاغذ خورد. با خوندن چیز های که روی اونا نوشته شده بود، فهمیدم که بخش هایی از یه داستان کوتاه هستن که چند سال پیش نوشتم. با کمی تأمل بخش هایی از داستان که گم و گور شده بود رو به یاد آوردم و بخش هایی که به نظرم اضافه بود رو حذف کردم و نهایت سعیم رو کردم که اون رو جمع و جور تحویلتون بدم.
یه نکته هم باید بگم و اون اینه که همون طور که بالاتر گفتم، این داستان مال چندین ساله پیشه. پس سبکش با سبک الان من فرق هایی داره. البته شما با سبک من آشنا نیستید ولی خودم که هستم((231))
-صبر کن! صبر کن! اون گلدون رو نه!!!
شترق! و گلدان پر نقش و نگار خرد شد و تکه های درخشانش در فضای خانه بهم ریخته پخش شد.
-اوه خدایا، اون عتیقه بود. آخه چرا؟
ربات با شنیدن ناله صاحبش، ناگهان متوقف شد. سره پر از پیچ و مهره اش را صد و هشتاد درجه چرخاند و با چشمان لامپی خود که با نور قرمزی می درخشیدند، به جایی که منبع صدا بود زل زد. زمانی که مطمئن شد هدفش را پیدا کرده است، کاملا به آن سمت چرخید.
مخترع نگون بخت که پشت میز صبحانه ولو شده پنهان شده بود، با آگاهی از این که مخفیگاه خود را لو داده است، در حالی که می لرزید سرش را اندکی از لبه میز بالا آورد و با چشمان ترسیده حاصل چند شب بی خوابی و تلاش شبانه روزی خود را نظاره کرد.
لحظات حساسی بود. چند ثانیه ای می شد که ربات حرکتی نمی کرد. مخترع با احتیاط هرچه تمام تر سر خود را تا زیر چانه از لبه میز بالا آورد.
ربات همچنان حرکتی نمی کرد. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای کار کردن موتور نه چندان سالم نهفته در سینه ربات بود.
بر خلاف صدا، بوهای زیادی به مشام می رسید. بوی نا مطبوع سیم های سوخته ربات، بوی خوش صبحانه ای که قرار بود در شکم مخترع باشد، اما در نتیجه وحشی شدن ربات پیشخدمت در حال حاضر اطراف میز، روی زمین پخش شده بود و قوی تر این دو بو، بوی خطر بود که مخترع به خوبی آن را حس می کرد.
مخترع در این فکر بود که چطور می تواند از این مخمصه نجات پیدا کند که ناگهان ربات دست فلزی خود را بالا آورد. جیر جیر مفصل هایش که به خاطر سهل انگاری مخترع روغن کاری نشده بودند، به خوبی در آن سکوت به گوش می رسید و گواهی بود بر این واقعیت که کم دقتی خود مخترع در ساخت ربات، موجب به وجود آمدن همچین فاجعه ای بوده است. او با دست خود قوری چینی ای را گرفته بود.
ربات با لحجه رباتی خود سکوت را شکست:
-قربان، قوری میل دارید!
مخترع که متعجب شده بود، با صدای لرزانی که به زمزمه می مانست، گفت:
-قوری... قوری...
ناگهان متوجه شد، پس فریاد زد:
-نه!!!
ربات بلافاصله قوری چینی را با تمام قدرت به طرف سر مخترع پرتاب کرد. اما مخترع که از پرتاب شدن تلفن، رادیو، چند قابلمه و کاسه و بشقاب به طرفش تجربه لازم را کسب کرده بود، در آخرین لحظه جاخالی داد. قوری به دیوار پشت سر مخترع برخورد کرد و در نتیجه تکه های تیز چینی و قطرات گرم چای روی سر و بدن او که روی زمین دراز کشیده بود، ریخته شدند.
مخترع صدای قدم های سنگین ربات را که نزدیک می شد، می شنید. پس وقت را معطل نکرد و چهار دست و پا به اتاق خواب که نزدیک ترین راه فرار بود خزید.
بعد از اینکه وارد اتاق شد، سریع در را پشت سر خود بست و قفل کرد. سپس درحالی که کمی خیالش آسوده شده بود، به در تکیه داد. درحالی که نفس نفس می زد و حسابی صورتش از عرق خیس شده بود، به خودش لعنت فرستاد و فکر کرد که کجای کار را اشتباه کرده است. سر انجام به این نتیجه رسید که حتما در یکی از شب های گذشته که به خاطر نخوابیدن، خواب آلود بوده ، یک یا چند تا از قطعات ربات را اشتباهی کار گذاشته است. بله حتما همین است. این همه دردسر به خاطر چند قطعه ی جا به جا شده!
ناگهان ضربه ای سهمگین به در رشته ی افکار او را پاره کرد.ضربات بعدی یکی پس از دیگری با همان قدرت وارد شدند. با هر ضربه مخترع بیش از پیش وحشت می کرد. چراکه در تکان های ناجوری می خورد. ناگهان ضربه ها متوقف شدند و جای خود را به ناسزا هایی به زبان رباتی دادند(از ترجمه آن ها در این جا معذوریم) سپس صدای جیرجیر و قدم های سنگین ربات، در حالی که زیر لب های نداشته اش غرغر می کرد و از در اتاق خواب دور می شد، به گوش رسید.
مخترع نفس راحتی کشید و به روی پاهای لرزانش برخاست. برای اولین بار از وقتی که وارد اتاق شده بود، توانست به اتاق خوابش نگاهی بیندازد. به میدان نبرد شبیه تر بود تا اتاق خواب! تمام وسایل اتاق پخش و پلا بودند و تقریبا هیچ کدام در جای اصلی خود نبودند. لباس ها روی کف اتاق پخش بودند، بالش و ملافه ها در کشوی لباس ها چپانده شده بودند و میز و صندلی ها جای خود را با کمد عوض کرده بودند و تخت تقریبا به میانه اتاق کشیده شده بود. البته این بهم ریختگی کار ربات نبود، بلکه کار خود مخترع بود. سر او شلوغ تر از آن بود که به مرتب بودن اتاق خوابش اهمیت دهد. همین که بتوان در آن شبی را به صبح برساند کافی بود. البته این نظر مخترع بود.
دیگر حتی صدای جیرجیر ربات هم به گوش نمی رسید. پس مخترع با خیالی آسوده تر از قبل، شروع به قدم زدن در اتاق خواب کرد. تا میانه ی اتاق نرسیده بود که متوقف شد. برگشت و یکی از صندلی های چوبی را برداشت، به سمت در رفت و آن را زیر دستگیره در قرار داد. به هر حال باید جانب احتیاط را رعایت می کرد.
برگشت و دوباره به قدم زدن در اتاق خواب پرداخت. قصد داشت تا زمانی که آب ها از آسیاب بیفتد، منتظر بماند. رو به روی ویترین جایزه های علمی بی شماری که دریافت کرده بود، ایستاد. لبخندی که نشان دهنده این بود که به خود افتخار می کرد، روی لبانش نشست. ویترین افتخاراتش تنها چیزی بود که در مکان مناسب خودش حضور داشت. آن ها برای مخترع اهمیت زیادی داشتند، چراکه نشان دهنده نبوغش بودند.
بعد از اینکه با آستین روپوش خود گردی را که بر شیشه ویترین نشسته بود پاک کرد، ویترین را پشت سر گذاشت و به آینه ی تمام قد اتاق رسید. نگاهی به انعکاس تصویر خود در آینه انداخت. روپوش سفیدش مثل همیشه کثیف و پر از لکه بود و صورتش هم مثل همیشه رنگ پریده و خسته به نظر می رسید. زیر چشمانش به طرز وحشتناکی سیاه و گود افتاده بود و چشمانش خون گرفته و پلک هایش به زحمت باز نگه داشته شده بود. نیمی از موهای سیاه بلندش سوخته و بقیه سیخ شده بودند. اگر کسی او را در این وضعیت می دید، اصلا باورش نمی شد که مخترع کمتر از سی سال دارد.
پیش خود فکر کرد که حالا بیشتر از هر زمانی به دانشمندان دیوانه شباهت پیدا کرده است. البته پیش از آن هم پی برده بود که همسایه ها پشت سرش او را دانشمند دیوانه و مخترع مجنون صدا می زنند. غافل از اینکه او از این القاب خوشش می آید.
ناگهان صدای ضربه ای و شکستن چیزی او را از افکارش بیرون کشاند. صدای شکستن در بود. تبری بزرگ و هراس انگیز آن را از میان شکافته بود. مخترع که غرق در افکار خود شده بود، اصلا متوجه صدای جیرجیر، قدم ها و ناسزا های ربات پیشخدمت نشده بود و حالا در اتاق خوابش گیر افتاده بود. ربات با چند ضربه سنگین دیگر راهی برای عبور از در برای خود باز کرد و وارد شد. ربات عصبانی که حالا جرقه و دود هایی از سرش به هوا بر می خاست، تبر به دست به سمت مخترع که هنوز در شک بود و دست و پای خود را گم کرده بود، حرکت کرد.
مخترع که حیرت زده و ترسیده بود، با پاهای لرزان شروع به عقب نشینی کرد. اما پایش به پایه تخت گیر کرد و نقش زمین شد. در حالی که چشمانش ربات را که همچنان نزدیک می شد دنبال می کردند، روی زمین شروع به عقب خزیدن کرد تا بلکه جان خود را نجات دهد. مخترع هر چیزی را که دستش با آن برخورد می کرد، به سمت ربات پرتاب می کرد تا بلکه کارساز باشد. اما ربات حتی زحمت جاخالی دادن را به خود نمی داد، چون اکثر چیز هایی که به سمتش پرتاب می شد لباس بود.
مخترع بی چاره همچنان که عقب می خزید و لباس زیر ها را به سمت ربات پرتاب می کرد، به این فکر می کرد که چرا ربات تا به این حد از دست او عصبانی است و می خواهد که هرطور شده او را بکشد. او خالق ربات بود. تنها ظلمی که در حق او کرده بود، این بود که قصد داشت از او برای انجام دادن کار های خانه به عنوان یک پیشخدمت استفاده کند.
در این فکر بود که ناگهان سفتی دیوار را که توسط پشتش لمس شد، حس کرد. این جا برای مخترع آخر خط بود. ربات در یک قدمی مخترع ایستاد و تبر را بالا برد و آماده پایان دادن به کار مخترع شد. ناگهان مخترع که هنوز کمی به زنده ماندن امید داشت گفت:
-یه لحظه صبر کن...
ربات که ظاهرا تعجب کرده بود و لباس زیری که از یکی از آنتن هایش آویزان مانده بود، ظاهری مضحک به او داده بود، لحظه ای متوقف شد.
مخترع ادامه داد:
-فقط بگو این تبر رو از کجا آوردی؟
شاید به نظرتان به عنوان آخرین درخواست، سوال احمقانه ای به نظر بیاد. اما مخترع امید داشت تا به واسطه آن، راه فراری برای خود پیدا کند. یا حداقل مرگ را کمی عقب بیندازد.
ربات به خواسته اش احترام گذاشت و با لهجه اش که غلیظ تر از قبل شده بود جواب داد:
-از انباری آوردم.
با شنیدن این جواب، مخترع خود را و هوش مصنوعی را لعنت کرد! خود را به خاطر اینکه می دانست باید زمانی که تبر فایده ای برایش نداشت و فقط در انباری خاک می خورد، از شرش خلاص می شد و هوش مصنوعی را به این خاطر که باعث شده بود وقتی که ربات نتوانسته بود در را باز کند، به دنبال چیزی بگردد که به وسیله آن این کار را انجام دهد.
ربات دوباره شروع به بالا بردن تبر کرد. مخترع که دیگر کاملا تسلیم شده بود، چشمانش را بست و شروع به دعا خواندن کرد. ربات تبر را بیش از پیش بالا برد و آماده فرود آوردنش شد. اما ناگهان چشمانش لامپی اش خاموش شد. مخترع که حس می کرد ربات باید تا به حال ضربه را می زد، چشمان خود را آهسته و با تردید باز کرد. وقتی ربات را خاموش شده یافت، آهی از سر آسودگی کشید. با خود گفت: «معلوم بود که ربات خیلی دوام نمی آورد. مگه اون دود و جرقه ها رو ندیدی؟ تو یه احمق به تمام معنایی! الکی خودت رو نگران کردی. باورم نمیشه حتی برای آمرزش گناهات دعا خوندی!»
از جا برخاست. روپوش خود را مرتب کرد. گوشه ی لباس زیری که از آنتن ربات آویزان بود را گرفت و آن را به گوشه ای پرتاب کرد. با احتیاط تبر را از دستان ربات بیرون آورد و روی زمین گذاشت. می دانست که باید بعدا از شرش خلاص شود. سپس کمر ربات را گرفت و آن را از زمین بلند کرد. باورش نمی شد که رباتی به این سبکی آن قدر قدرتمند بود که با چند ضربه، در نسبتا مستحکم اتاق را در هم شکسته بود.
مخترع در چشمان خاموش ربات نگاه کرد و گفت:
-بیا بریم مخلوق فلزی و عصبی من! کلی کار داریم. باید درستت کنم و بعد...
کمی مکث کرد و با لحن معنی داری ادامه داد:
-این گندی رو که بالا آوردی جمعش می کنی!
@Just Alone 100579 گفته:
بسم الله الرحمن الرحیم"تیم نقد!"
من قبلا یه نقد کوتاهی کردم ولی خب... دیدم کفایت نمیکنه گفتم بیام یه چیز درست حسابی بگم که به یه دردیت بخوره
نکتهی اول: شخصیت پردازی
از نظر من واژه یک بار تصویری رو به دوش میکشه و نویسنده موظفه یک بار تصویری متفاوت رو به من ارائه بده که نگم: �خب؟ که چی؟� الان ما یک دانشمند داغون رو میبینیم که موهاش در هم برهمه و کلی اختراعات داره. یه چیزی تو مایه های این:
چیزی که قبلا ساخته و پرداخته شده و شخصیت پردازی داستان، اگرچه براش زحمت کشیده باشید و چه بسا اولین بارتون باشه، یک شخصیت از پیش تعیین شده و دزدی ایده بود یه طورایی. یعنی چیزی که من دیدم این بود که دم دستی ترین شخصیت ممکن رو فرو کردی تو داستان
در نتیجه، سعی کن شخصیت بیافرینی و از هنجار شکنی نترس!
داستان:
باز هم چیز نویی برای ارائه ندیدم. مشکل شما اینه که قلم تر و تمیز و نثر خوبتو که با توصیفای زیبات در هم آمیخته، با کلیشه خراب میکنی. نکن!
شروع و پایان:
شروعش چیز خوبی بود یعنی از وسط و با پرتاب وسایل، خیلی قشنگ بلافاصله کشوندتم تو فضای داستان ولی پایان... پایانش چیز جالبی نبود. میتونم بگم: �رفتم، میگفتند او آمده و من نبودم.� یا بگم: �رفتم، میگفتند او آمده و من نبودم. حتما عقلشان را از دست داده بودند! من یک ساعت تمام با او چای میخوردم.� ببین... یک تنشی باید رو روان خواننده ایجاد کنی که نکردی. متاسفم! پایانشو دوست نداشتم
در کل مشکل اکثر نویسنده های سایت اینه که یا قلم خوبی دارن و ایدهی کلیشهای و یا ایدههای ناب رو با قلمشون گند میزنن توش که شما مورد اول هستین. سعی کنین زیاد بخونین. ببینید، چیزایی که خوندین از لحاظ محتوای نگارشی فوق العاده بودن یا حداقل استعداد خوبی دارین... ولی این داستان رو با این ایده هر نویسندهای بنویسه چیز جالبی در نمیاد.
در زمینهی توصیف:
باید بگم عالی بود. ت تک صحنه ها رو دیدم و این خیلی خوبه. میتونی وارد ریزه کاری ها هم بشی... خیلی عالی میشه... مثلا بعضی صحنه ها رو میتونستی قششششششششششنگ با توصیف بکشی مثلا اینجا رو ببین:
"
ناگهان صدای ضربه ای و شکستن چیزی او را از افکارش بیرون کشاند. صدای شکستن در بود. تبری بزرگ و هراس انگیز آن را از میان شکافته بود. با هر قدمی که ربات بر میداشت، چشم مخترع بازتاب نور را از روی تیغهی تبر میربایید. با هر صدای پایش که پارکت چوبی را میلرزاند، به تیزی و دردی فکر میکرذ که لحظاتی دیگر تنش را میدرید..."ببین چقدر میتونی با این تکنیک استرس ایجاد کنی...؟
نگارش:
حسش نیس
در کل: داستان خوبی بود و حتی خیلی بهتر از خوب! یه ایدهی قدیمی با یه قلم و سبک جذاب...
اگه بخوام نمره بدم: 4.5/10
نقد کوتاه، جالب و موثری بود.
ولی من بودم به خودم 3 می دادم. دلیلش هم کاملا مشخصه.
ممنون به خاطر نقد و بازم ممنون... به خاطر 4.5!
نوشته ی خوبی بود پیشنهادم اینه نویسنده کتابای گری اشمیتو بخونه