مادر دو کودک، تنها از بیمارستان به سوی خانه ی پدرش می رفت. باحالی نزار، چشمانی پر اشک، قلبی مالامال از اندوه. سه ماهه باردار بود.
ساعتی پیش پزشک با لبی خندان به او خبر باردار بودنش را داد.
وقتی فهمید اندوهگین شد.او بچه ی دیگری نمی خواست.او این بچه را نمی خواست.
همانطور که در اندیشه های افسرده ی خود غوطه ور بود پزشک با دقت به مانیتور سونوگرافی خیره شده بود.سپس به سوی مادر برگشت و گفت:
- نوزاد خیلی لاغره.توی این چند ماه قرص خاصی خوردی؟
مادر چند لحظه اندیشید سپس ناگهان بیاد آورد. از دو تجربه قبلیش می دانست بعضی از داروها را نباید تا قبل از سه ماهگی مصرف کرد. بعضی ها را نباید تا 6 ماهگی یا کمتر و بیشتر مصرف کرد.ولی اندکی از قرص ها را تا چند ساعت قبل از زایمان هم نباید خورد.
بیاد آورد تقریبا یک ماه پیش، یعنی دو ماهگی نوزاد، قرصی را خورده بود که نباید حتی چند ساعت قبل از زایمان می خورد.
وقتی پزشک فهمید اندوه به چهره اش دوید و گفت:
- متاسفم.با این قرصی که مشا در دوماهگی مصر کردید احتمال اینکه نوزاد سالم بدنیا بیاد نزدیک به صفره.
مادر بهت زده بود.انگار چیزی درونش شکسته. تا کنکون فرزندی سالم نمی خواست و حالا فرزندی معیوب...
تا چند لحظه قبل تنها ناراحت بود که صاحب فرزندی ناخواسته شده ولی اینک درونش چیزی فرای اندوه بود...درد بود...تنفر بود...خشم بود...همه احساساتش متوجه کودک ناقصی که هرگز نخواسته بود...همان زمان تصمیمش را گرفت.
او را سقط می کرد.سپس به سوی خانه ی پدرش راه افتاده بود.باید آن ها را مطلع می کرد.
وقتی وارد خانه شد پدر و مادرش به استقبالش آمدند.از اینکه بعد از مدت ها دخترشان را می دیدند خوشحال بودند.
افسوس، خوشحالیشان دیری نپایید.
همه چیز را با چشمانی پر اشک برای پدر و مادرش بازگو کرد...سپس اشکانش را پاک کرد و با اراده ای راسخ گفت: سقطش می کنم.
پدرش به سرعت برافروخته شد.بلند گفت:
- به مرگ خودم قسم از نوه ی منو سقط کنی دیگه پدری نداری.عاقت می کنم.اون بچه الان دیگه یه تیکه گوشت نیست.یه انسانه.تو به چه حقی می خوای زندگیشو بگیری؟؟
- بابا به این فک کردی اگه بدنیا بیاد همیشه یه عذاب بزرگ برای من و هادی هست؟ خودشم تا زمان مرگش عذاب می کشه. اینجوری خودشو هم راحت می کنم.
- فریبا اگر سالم بود چی؟ بعدم زندگی اون انتخاب تو نیست.همون طور که زندگی تو انتخاب من نیست. اون بچه آدمه تو حق نداری براش انتخاب کنی. تو حق نداری حق زندگی رو ازش بگیری. به خاطر خودخواهی خودت حق نداری برای دیگرون انتخاب کنی.به خاطر چیزی که فک می کنی درسته نباید دیگرونو فدا کنی.فریبا قسم به مرگ خودم اگر اون بچه رو بکشی دیگه پدر نداری. دیگه توی این خونه جا نداری. من بچه ی قاتل نمی خوام. من بچه ای که نوزاد بکشه نمی خوام.
مادر سخت در فشار بود. او پدرش را فدا نمی کرد. نه پدرش را بیشتر از خودش دوست داشت. بار دیگر تصمیم گرفت. ولی چگونه می خواست از کودکی معیوب مراقبت کند؟اگر نقض عضو داشت؟اگر عقب مانده بود؟با او چه می کرد؟چه آینده ای منتظر کودکش بود؟...ولی نه نمی توانست از پدرش بگذرد... هرگونه که شده از این فرزند با همه مشکلاتش مراقبت می کرد.
زمانی که از خانه پدرش بیرون آمد اندوهگین نبود
اندوهگین نبود چون می دانست اندوه تنها به نوزاد درون شکمش آسیب بیشتری می رساند. اندوهگین نبود چون یک نوزاد را نکشته بود. اندوهگین نبود چون پدرش را داشت.
شوهرش که به خانه آمد همه چیز را برایش گفت. چهره ی اندهگین شوهر را می دید...نهایت غم...
می دانست او هم می اندیشد با فرزندی معیوب چه کنند؟ چه آینده ای در پیش دارد؟
ولی هر روز که می گذشت بر تصمیمش راسخ تر یم شد. هرگونه که بود او باید از فرزندش مراقبت می کرد.
اشتباه خودش بود...نباید صورت مسئله را پاک کرد.باید به راه حل اندیشید.
او از نوزادش مراقبت می کرد
6 ماه بعد نوزاد بدنیا آمد...
زشت...لاغر...ولی سالم... آن نوزاد... من بودم
پ.ن:عاقا این رو به عنوان یه خاطره نخونید این یه داستانه
@sandermon 82337 گفته:
سلام مجدد.
نه آقا این چه حرفیه. می گم خوشبختانه، چون من بهتر می تونم در مورد داستان نظر بدم و دوست دارم ملت داستان بنویسن که نظر بدم.خخخ/ مثلا شما دلنوشته بنویسی خب من بیام چی بگم؟ دی:
در مورد تعریف و اینا. اگه می خوای حرفه ای داستان بنویسی که تا حدودی کمکت می کنه. البته نری دنبالشم اون خودش میاد دنبالت و یه آدم مریض مث من میاد و بیخ خرت رو می گیره و به زور تعریف به خوردت می ده. دی:
جدا از شوخی. خب آقا اتفاقا راه درستی رو در پیش گرفتی. در واقع اصل هنر همینه. لدت بردن و انتقال معنی. و اگه مخاطبت لذت ببره طبیعتا تو کارت رو درست انجام دادی. خودت هم مهمی ها اما نه به اندازه ی مخاطبت. الانم تو این تاپیک بیشتر نظرها مثبت بوده و ساختار کار رو پسندیدن در نتیجه می تونی روی همین ساختار حداقل بخشی از مخاطبینت رو راضی نگه داری.
خب اما تغییری که دادی.
ببین سید ما توی داستان های کلاسیک و داستان هایی که به سنت کلاسیک و غیره بر می گردن یه بدنه داریم که بنده ی داستانه. و این بدنه از سه جز تشکیل شده.
گشایش(ایتدا)+ گسترش یا پرده ی میانی(وسط داستان)+ گره گشایی(انتهای داستان)
گشایش اصولا برای اینه که مخاطب رو همراه خودت کنی. اوضاع اولیه و قبل از بحران رو بیان کنی و معرفی کنی حتی. این بخش رو خوب انجام دادی. یه مادری که دو تا بچه داره و داره می ره بیمارستان.
اصولا انتهای گشایش، گره یا بحران وارد داستان می شه. و این اتفاق افتاده تو داستانت. اینکه مادره نمی خواد بچه ی سوم رو.
حالا از اینجا پرده ی سوم شروع می شه. بحرانی که ساختی توش گسترش پیدا می کنه. بست داده می شه. خواننده باش آشنا می شه و همراه و باید مخاطب رو با شخصیتت همراه کنی. همزارد پنداری و اینا. خب اینجا ذلستانت تا وسط راه خوب میاد اما یه دفه عقیم می شه.
بحران رو شروع کردی اما درست وقتی که بحران به حد نهاییش رسیده و حالا وقت گسترش و نشون دادن اون کشمکش درونی و بیرونی مادره، داستان رو ول کردی.
ما اصلا نمی فهمیم مادر با این مسئله چطور کنار میاد. نمی دونیم وجدانش در چه حاله. شوهرش چه نظری داره. بدختی های داشتن یه بچه ی معلول رو به ما نشون ندادی که به مادره حق هم بدیم و بین دو راهی بمونیم واقعا. نشون ندادی بین دو راهی موندنای مادر رو و در نهایت همه ی این نکات که می تونست داستانت رو یه چیز خفن کگنه رو رها کردی.
عملا پرده ی دومت ناقصه.
توی پرده ی سوم که باید گره گشایی صورت بگیره. باز نقص داریم. بخشی از گره گشایی همون کش مکش های مادر با خودشه همون درگیری های درونی و در نهایت تصمیم گیری. تصمیم گیری چیز سختیه سید و من خواننده دوست دارم بدونم چرا مادر تصمیم گرفت حفظش کنه بچه رو. و تو باز این لذت رو از من دریغ کردی و یه راست رفتی ته ته پرده ی سوم که نشون دادن داستانیه که به سر انجام رسیده.
این بخشی که الان اضافه کردی هیچی به پرده ها و قسمتای مختلف اضافه نکرد. فقط تشریح همون بند آخر بود. شاید حتی به واسطه ی طولانی شدن بخش نهایی. تاثیر اون جمله ی کوتاه« و اون من بودم» رو از بین بردی.
در آخر اینکه هر طور لذت می بری و می بینی بقیه لذت می برن بنویس. منتقد ها اصولا بر اساس تجارب پیشینیان صحبت می کنن و ممکنه چرت بگن حتی. تصمیم گیرنده تویی.
در امان خدا.
نه اره راس می گی راس می گی ولی الان م چه کنم؟؟الان که داستان رو گذاشتم چه کنم؟؟نه می تونم به سرعت تغییرش بدم جور یکه درست بشه نه می تونم کار دیگه ای بکنم
چکار کنم به نظرت؟؟می دونم می تونم بازم روش کار کنم و بهترش کنم همون جوری که می گی ولی چطور این فرصت رو بدست بیارم؟؟؟تاپیک رو بپاکم؟؟
یا....؟؟؟
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
من الان دوباره ویرایش کردم اون افرادی رو که یاد کرده بودم برداشتم و پایان رو هم مثل قبل کردم
نمی دونم. امیر حسن، تصمیمش با خودته.
اگه فکر می کنی می خوای جدا تغییرش بدی و فکر می کنی میتونی از این زیباترش کنی سه راه داری در نهایت
اول اینکه کلا پاک کنی تاپیک رو که من توصیه نمی کنم. بی احترامیه به نظرایی که دوستان برات گذاشتنن.
دو. می تونی این رو بذاری باشه و بعدا که درستش کردی بعدی رو بذاری و این طوری می شه مقایسه ای هم کرد. که کدوم سبک در نهایت بیشتر به قلمت میاد.
سه. هم اینکه فقط پست اولت رو پاک کنی و بنویسی در دست تغییر. که شاید وقتی بذاریش یه عده فکر کنن قبلا داستان رو خوندن و نظر ندن. حالا تصمیم با شماست کاملا.
ممنون
@sandermon 82345 گفته:
نمی دونم. امیر حسن، تصمیمش با خودته.
اگه فکر می کنی می خوای جدا تغییرش بدی و فکر می کنی میتونی از این زیباترش کنی سه راه داری در نهایت
اول اینکه کلا پاک کنی تاپیک رو که من توصیه نمی کنم. بی احترامیه به نظرایی که دوستان برات گذاشتنن.
دو. می تونی این رو بذاری باشه و بعدا که درستش کردی بعدی رو بذاری و این طوری می شه مقایسه ای هم کرد. که کدوم سبک در نهایت بیشتر به قلمت میاد.
سه. هم اینکه فقط پست اولت رو پاک کنی و بنویسی در دست تغییر. که شاید وقتی بذاریش یه عده فکر کنن قبلا داستان رو خوندن و نظر ندن. حالا تصمیم با شماست کاملا.
ممنون
خب با نظر دومت موافقم
اونجوری بهتره ولی شک دارم دیگه بخوننش:دی
الان باز یکمی تغییر دادم
ببین تغییر در این راستا بهترش کرد؟؟هرچند هنوز خیلی ناقصه اما ایا بی تاثیر بود یا...؟؟؟
آره سید بهتر شده.
الان اون بخش تصمیم گیریش رو داری داخل داستان. هنوز خامه و من توصیه می کنم تا می تونی این خانم رو تحت فشار قرار بده. از همه جهت. یه طرف مثلا باباش همین باشه و این طور بگه. بعد مادرش آرومش کنه و بگه مثلا بابات عصبانی و تصمیم با خودته. بعد شوهرش یه نظر دیگه داشته باشه بعد ادم ناقص رو ببینه بعد ... کلا هر چی تنش در داستان بیشتر و تصمیم گیری سخت تر. ضربه ی نهایی داستان قوی تر.
و اینکه دوباره بگم آره داستان الان خیلی بهتر از تغییر قبلی و اصل داستان ابتدایی شده. حتی اون بخش صحبت با شوهرشم خوب بود و در کل فکر می کنم الان کامل می دونی باید چیکار کنی.
امیدوارم موفق بشی
@sandermon 82349 گفته:
آره سید بهتر شده.
الان اون بخش تصمیم گیریش رو داری داخل داستان. هنوز خامه و من توصیه می کنم تا می تونی این خانم رو تحت فشار قرار بده. از همه جهت. یه طرف مثلا باباش همین باشه و این طور بگه. بعد مادرش آرومش کنه و بگه مثلا بابات عصبانی و تصمیم با خودته. بعد شوهرش یه نظر دیگه داشته باشه بعد ادم ناقص رو ببینه بعد ... کلا هر چی تنش در داستان بیشتر و تصمیم گیری سخت تر. ضربه ی نهایی داستان قوی تر.
و اینکه دوباره بگم آره داستان الان خیلی بهتر از تغییر قبلی و اصل داستان ابتدایی شده. حتی اون بخش صحبت با شوهرشم خوب بود و در کل فکر می کنم الان کامل می دونی باید چیکار کنی.
امیدوارم موفق بشی
راستش الان خودمم فکر می کنم بهتر شده
همچنین یه سری چیزا رو نمی تونم بزارم توی داستان که دلیلش رو بهت ججدای از تاپیک می گم برای همین یکمی محدود می شم در چالش هایی که جلوی مادر می تونم بزارم
داستانتو سری اول که خوندم کلا دپرس شدم....
خودت گفتی امیدواری و ازین حرفا ولی داستان اولت اصلا ی همچین حسی نمیداد...
الان که ویرایشش کرد خیلی عالی شده...
اینطوری اون نتیجه گیری های خودت بهتر به من خواننده نشون داده شده...
در کل موضاعات جالبی رو انتخاب می کنی...
@f.s 82357 گفته:
داستانتو سری اول که خوندم کلا دپرس شدم....
خودت گفتی امیدواری و ازین حرفا ولی داستان اولت اصلا ی همچین حسی نمیداد...
الان که ویرایشش کرد خیلی عالی شده...
اینطوری اون نتیجه گیری های خودت بهتر به من خواننده نشون داده شده...
در کل موضاعات جالبی رو انتخاب می کنی...
خخخخخخخخخخخ اره خب بعضی وقتا هست نویسنده اون چیزی که توی ذهنش هست رو نمی تونه به درستی انتقال بده ولی توهم می زنه فکر می کنه انتقال داده
منم همین شمکلو داشتم خوشحال بهتر شده
ایشالا بهترشم می کنم:دی
@smhmma 82359 گفته:
خخخخخخخخخخخ اره خب بعضی وقتا هست نویسنده اون چیزی که توی ذهنش هست رو نمی تونه به درستی انتقال بده ولی توهم می زنه فکر می کنه انتقال داده
منم همین شمکلو داشتم خوشحال بهتر شده
ایشالا بهترشم می کنم:دی
خو لامصب انقد گفتی خاطره میبینمش...باز اعصابمون خورد شد کی این بابابزرگ ما فکرشو عوض میکنه...ولی خب نکات لازم برای داستانشم خلاصه گفتم..هرچند محمد عزیز خیلی خوب بهشون اشاره کرد و واقعا باید داستان این عزیز رو خوند...ولی خب رییس..اول باید مشخص میکردی..میدکنی چن تا بچه اینجا داشتن گریه میکردن؟والا....در کل نظارتم همون بود..خوندی اینو پاک کن اسپمه..خخخ((99))
دوستان من به نسبت بقیه عزیزان اینجا راجع به نویسندگی کمتر حالیم میشه ولی میدونم نوشته ی اولت به طور کلی احساست رو میرسوند و نوشته ی دوم نتیجه ای که میخواستی از داستان بگیری
داستان دومت بار احساسی کمی داشت و اخر داستان هیچ گونه احساسی به ادم دست نمیداد و احساس چند خط قبل رو هم در ادم کاهش میداد برعکس داستان اولت
به نظر من داستانت باید جوری نوشته بشه که هم بار احساسی و عاطفی زیادی داشتهباشه و هم در اخر به نتیجه ی دلخواهت برسی
منظورم اینه که خواننده بعد از خوندن داستان اولت به شدت تاثیر پذیر میشه و اگه بتونی بدون از بین بردن اون احساس به نتیجه ات برسب خیلی بهتر و بیشتر روی خواننده تاثیر میذاره
خیلی قشنگ بود
من تازه خوندمش...
ولی حرف نداشت...
اون تیکه های غم انگیزش رو هم بذار ببینیم می تونیم یه مجلس ختم بگیریم پاش زار بزنیم یا نه خخخخ
ولی هر چی بود جدای از نتیجه در عین غم انگیزی قشنگ هم بود...
من اصلا نویسندگی رو که نمی فهمم ولی فک کنم از روی صحنه های داستان نتد پریدی روی یه قسمت دیگه
البته این نکته خیلی کم به چشم می خورد...
ولی خیییییییلی قشنگ بود
اتفاقا اولین حق یک انسان حق زندگی کردنه
بعد بقیه ی حقوق
( ادامه اش رو هم بذار ببینیم بازم دپرس میشیم؟؟؟)
همچین لاغرم نبودی...؟
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
امید وارم زندگی شاد و موفقی داشته باشی
اممم نمیدونم چی بگم ولی گاهی افراد به خاطر علاقه زیاد دست به کارهای اشتباه میزنن
یه جایی خوندم بد ترین کار ها با بهترین نیت ها انجام میشه
@پشمالو 82397 گفته:
اممم نمیدونم چی بگم ولی گاهی افراد به خاطر علاقه زیاد دست به کارهای اشتباه میزنن
یه جایی خوندم بد ترین کار ها با بهترین نیت ها انجام میشه
جمله ای که می گی از کتاب شمشیر حقیقت نوشته تری گودکاینده
جمله خفنیه
چرا من نا امیدیشو درک نکردم :دی
اکثرش امید بود که
ولی سیر داستان خیلی قشنگ بود ینی آدمو دنبال خودش میکشید و صرفا این نبود که بخوای به آخرش برسی، بلکه میخواستی ببینی تو هر جمله چه اتفاقی میفته و خب این خیلی ویژگی عالی ایه :دی
تیکه های اندوهگین نبودش خیلی خوب بود :-"
@Ara 82582 گفته:
چرا من نا امیدیشو درک نکردم :دی
اکثرش امید بود که
ولی سیر داستان خیلی قشنگ بود ینی آدمو دنبال خودش میکشید و صرفا این نبود که بخوای به آخرش برسی، بلکه میخواستی ببینی تو هر جمله چه اتفاقی میفته و خب این خیلی ویژگی عالی ایه :دی
تیکه های اندوهگین نبودش خیلی خوب بود :-"
خخخخخخخخخخ خود منم والا ناامیدی درش ندیدم هرچی دیدم امید بود نمی دونم چرا مردم ناامید شدن:دی :دی
مممممنون :دی