این چهارمین داستان کوتاهم هست .. خوشحال میشم نظرتونو راجع بهش بدونم ..
لطفا اسپم ندید .. حتی الامکان نقد کنید !
******
« فنجان قهوه ای که همیشه یخ می زند ! »
هیچ وقت به عشق فکر نکرده بودم . همیشه در دنیای خودم میان تابلو های سورئالیسمم سیر می کردم . از نظر خیلی ها عجیب و مرموز بودم با کار های غیر منتظره . شاید همین خصوصیات بود که کار دستم داد !
برای من همیشه چهار شنبه ها نحس بود . باز هم چهار شنبه بود و باران شروع به باریدن کرد . کاملا خیس شده بودم که به یک کافی شاپ رسیدم . از پشت در شیشه ای تنها مشتری کافی شاپ که یک مرد سر تا پا مشکی بود و پشت میز شماره ی 3 سیگار می کشید ، نظرم را جلب کرد . در را هُل دادم . صدای آویز بالای در ، در فضای کافی شاپ منعکس شد اما مرد که انگار فارغ از زمان و مکان بود عکس العملی نشان نداد . به طرف نزدیک ترین میز دو نفره رفتم و روی صندلی چوبی پشت آن نشستم . کوله ام را روی صندلی کناری گذاشتم . لباس هایم به تنم چسبیده بود و حس چندش آوری را به من منتقل می کرد .
به مرد که از قضا میزش نزدیک به من بود نگاه کردم . از هاله های دود اطرافش و زیر سیگاریِ پر از ته سیگارش معلوم بود که حداقل یک پاکت سیگار را خالی کرده . صورت تکیده اش میان انبوهی از ریش و سیبیل پنهان شده بود . سیگارش را در زیر سیگاری که روی میز و کنار فنجان قهوه قرار داشت ، تکاند . مردی از پشت پیش خوان آمد و پس از گرفتن سفارش قهوه ام دوباره به همان جا بازگشت .
ده دقیقه بود که قهوه ام از دهن افتاده بود و من هنوز به مرد میز کناری زل زده بودم ! اما او در این ده دقیقه هیچ عکس العملی نشان نداده بود . واقعا برایم عجیب بود .. مردی سیاه پوش در یک کافی شاپ تاریک و سیگار پشت سیگار . صندلی چوبی ام را عقب کشیدم و بلند شدم . قهوه ام را رها کردم و روی صندلی روبه رویی مرد نشستم . مثل تمام این ده دقیقه سرش پایین بود و عکس العملی نشان نمی داد . با لحنی عادی گفتم : قهوه ات یخ کرد !
با صدایی زمخت گفت : همیشه یخ می کنه !
با تعجب پرسیدم : همیشه ؟!
ته سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و همان طور بی حس گفت : هر روز !
با تعجب بیشتری پرسیدم : یعنی هر روزت این جوریه ؟ تاریکی و قهوه و سیگار و سیگار و ..
سیگار دیگری از توی پاکت بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت . منتظر جواب بودم اما انگار قصد جواب دادن نداشت . فندکش را روشن کرد . عجولانه سیگار را از میان لبانش کشیدم و به کناری پرت کردم . با لحنی محکم گفتم : من سوال پرسیدم !
انتظار داشتم مثل همه که در برار کارهایم تعجب می کنند او هم تعجب کند ، اما .. خبری از تعجب نبود . بعد از 5 ثانیه گفت : آره !
با کنجکاوی پرسیدم : چرا ؟ دلیلش چیه ؟
با همان بی تفاوتی گفت : دلیلش چیز نیست شخصه !
متعجب دوباره پرسیدم : شخص ؟
سرش را بلند کرد و با نگاه قهوه ایش زل زد در نگاهم و گفت : یه دختری اومد .. شد صاحب دلم .. امید زندگیم .. رفت ، قلبمم با خودش برد .. امید زندگیمم رفت !
مدام سوال می پرسیدم ؛ از نحوه ی آشناییشان ، از عشقش ، از خصوصیات دختر از .. اولش با غیض جواب می داد اما کم کم خودش مشتاق شد برای توضیح دادن . تعریف می کرد ؛ از زیباییش از شیطنت هایش از چشمان عسلیش از شیفتگیش ..
دیدار ما به همان روز ختم نشد که هیچ ؛ شد دیدار هر روز .. بی آن که بخواهم کشیده می شدم به سمت همان کافی شاپ ، همان میز و همان مرد . صحبت هایمان از عشقش گذشت .. فراتر رفت .. رسید به کارهای روز مره یمان ، علایقمان ، خصوصیاتمان ، تفریحاتمان و .. محل قرارمان هم از کافی شاپ شد بازار ، شهر بازی ، رستوران ، پارک ، کتابخانه و ..
او خوشحال بود .. می خندید .. قهقهه می زد .. سر به سرم می گذاشت .. جای آن ریش و سیبیل های پر پشت را یک ته ریش زیبا گرفت . دیگر سیگار نمی کشید ؛ لباس هایش هم رنگی شده بودند .
هر روز که می گذشت من بیشتر می فهمیدم چقدر تغییر کرده است و چقدر تغییر کرده ام ! . دیگر چهار شنبه ها برایم نحس نبود ، مثل او عاشق رنگ آبی بودم ، عطر ورساچه می زدم ، ماکارونی دوست داشتم ، بوی گل نرگسی را می پسندیدم ... مثل او حرف می زدم و تکیه کلامم مثل او بود که همیشه می گفت " هوم ؟! "
هر روز که می گذشت بیشتر می فهمیدم چقدر شیفته اش شده ام می گفت که با آمدنم دنیایش عوض شده .. که دیگر به آن عشق مرده فکر نمی کند .. که امید زندگیش هم عوض شده .. بهترین دوران زندگیم را سپری می کردم .. فکر می کردم این و دیگر ته خوشبختیست ..
داروسازی خوانده بود .. با اصرار های من ادامه تحصیل داد . برایش کار پیدا کردم . کارش رونق گرفت . آزمایشگاه خصوصی زد . برای خودش کسی شد و زمانش محدود تر . کمتر وقتش را با من می گذراند و این کم مدام کم تر و کم تر شد ! .. ولی باز هم به همین کم قانع بودم ..
تولدش بود و چهار شنبه ! .. توی گل فروشی بودم و داشتم شاخه های نرگس را جدا می کردم . می خواستم غافل گیرش کنم .. صدای خنده های ملوسی از پشت سرم می آمد .. دختری که مدام می گفت : " نرگس نه رز ، رز می خوام "
برگشتم تا گل ها را حساب کنم که به یک جفت چشم قهوه ای خندان بر خوردم . قلبم فرو ریخت . خودش بود . عشق من بود ؛ دست در دست دخترکی با صدا ی ملوس که رز دوست داشت ! او هم ماتش برد اما خیلی سریع خودش را جمع کرد .
به سادگی گذشت ! .. از کنارم که سهل است از روی قلبم هم گذشت ..
آن روز فهمیدم که چهار شنبه ها همیشه نحس می ماند و حس من هم همیشه تنها !
از در شیشه ای کافی شاپ به آسمان سرمه ای که پدیدار شده نگاه می کنم .
حال این منم که هر روز جای او روی صندلی چوبی میز شماره ی 3 ی کافی شاپ می نشینم و مدام سیگار می کشم .. با فنجان قهوه ای که همیشه یخ می زند !
ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﮑﺶ ﺗﺎ ﺳﺘﺎره اﯼ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ !
*گروس عبدالملکیان *
نرگس.ح
من میتونم بگم که این..این...عالی بود....!واقعا عالی بود!!!!
ناری چرامنو تگ نکردی!!!ازت دلخورم!((210))((28))
ولی باید بگم که....این چیزی که نوشتی نمیتونه فقط ایده بوده باشه...که بهش پروبال دادن...این...؟!
درست میگم؟
وجمله ی اخر...کبریت بکش تاستاره ای به شب اضافه کنیم......محشر بود$-)
خیلی حس برانگیز بود...ممنون
به نظر من خوب بود.
اما مقداری کلیشه ای بود قبول نداری؟احساس شکست عشقی،عشق،خیانت،احساس شکست عشقی.
احساساتتو خوب توصیف کرده بودی،اون مرد رو هم خوب توصیف کردی.فضاسازیت هم خوب بود ولی توصیفت از راوی چی شد؟؟؟راوی تا آخر داستان مجهول الهویه باقی موند.منظورم اسم نیست،علایق نیست،منظورم خود این آدمه.تا مدتی حتی متوجه زن بودنش نشدم!!!
«حس چندش آوری را به من منتقل می کرد...»مطمئنی استفاده از این کلمه اینجا درسته؟شاید حس بد بهتر بود ولی هرجور خودت صلاح میدونی.
و یه چیز دیگه،درسته که خیانت پایانت رو تاثیرگذارتر و جذاب تر کرد و من منکرش نیستم،ولی به نظر تو عشقی که بتونه فردی چنان افسرده رو شاداب کنه و برگردونه به زتدگی چطور میتونه انقدر راحت از بین بره؟مخصوصا مردی که اونطوری خیات دیده بود.
و سرعت پیش رفتن داستان هم یکم زیاد بود...ولی شاید به نظر من اینطور بود.
اسم داستانت رو خیلی دوست داشتم،استفاده ازش توی متن عالی بود،و برگشتن ناگهانی داستان هم زیبا بود.
اینا بیشتر سوالات من از داستانت بود و واقعا امیدوارم ناراحت نشی...چون داستانت پر احساس بود(احساسات تیره و روشن با هم) و دوست داشتم.
خسته نباشی و منتظر داستان های دیگه تو هستم.
روند داستانت خوب بود. همین طور نثر خوب و روانی داری. نثرت جذاب بود به خصوص تیکه های اولش راجع به خودش توضیح میداد.. اما شخصیت اون مرده یکم مبهم بود.. اولش به نظر میرسه آدمی باشه که خیلی تو خودشه، کم حرف، بی احساس و سرد.. یعد یه دفه از خودش میگه.. عشقم و اینا.. .قتی کوتاه مینویسی شخصیت رو نباید تغییر بدی.. ایده هم کلیشه ای بود.. جای خلاقیت داره.. در کل قشنگه.. مهم تو اینجور نوشته ها سبکه که جذاب بود.
موفق باشی