Header Background day #06
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

فرار به جهنم

23 ارسال‌
18 کاربران
68 Reactions
3,618 نمایش‌
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  
فرار به جهنم

محمدبحرینی (Ajam)

آشوب همه جا را در بر گرفته بود، فریاد جنگجویان، ناله زخمی ها، شیهه اسب های غرق خون، غریو مردان مست از جنون، چکاچک شمشیرها، صدای تهوع آور خرد شدن گوشت و استخوان زیر ضربات فولاد در پس زمینه سیاه آسمان شب حتی شجاع ترین مردان را به بزدل ترین موجودات تبدیل میکرد. دوستانش را میدید که یکی بعد از دیگری با فریادهایی که تن را میلرزاند، زیر گرزها و تبرهای هولناک سربازان دشمن قطعه قطعه میشدند. مردانی که مدتها با آن ها زندگی میکرد، خنده و گریه، شادی و غمشان به هم پیوند خورد بود، همگی زیر دندانهای مهیب مرگ خرد میشدند و او توان هیچ کاری نداشت، چنگالهای اهریمن ترس را که دور قلبش حلقه شده بود حس می کرد، چشمانش گرد شده بود و نفسهایش خش دار، مغزش فرمان دویدن میداد اما نوایی ناله مانند او را میخواند، اعماق وجودش را میلرزاند، جذبش می کرد و وظیفه نجات لشکر شکست خورده را به او میسپرد، اما مستی وحشت چنان قدرتمند دورش میپچید که حتی آن صدای جادو مانند هم نتوانست او را از فرار باز دارد.

رعدی در دور دست غرید، وحشت زده نیم خیز شد، عرقی سرد تمام تنش را پوشانده بود، ملافه را کنار زد، گرمایی آشنا بدنش را میسوزاند. هشت سال از پایان جنگ میگذشت اما کابوسها تمام نشدنی بودند. احساس خفگی میکرد، دستش را دراز کرد. خنکای جام شراب به سمت انگشتانش هجوم آورد. خیلی زود طعم تلخ همراه با سرمای لذب بخش درون دهان و گلویش جاری شد.

زیر لب نالید:

- موندنت هیچ فایده ای نداشت، فقط خودتو به کشتن میدادی...

هر بار بعد از کابوسها به خودش یادآوری میکرد اما شب بعد و کابوس بعد بازهم باور داشت اگر میماند همرزمانش زنده بودند، باور داشت که تنها مقصر آن شب سیاه خودش است.

جام خالی را پرت کرد، بلند شد مثل هر شب پر کابوس دیگری مست تر از آن که تلوتلو نخورد. فریاد زد:

- خیلیای دیگه ام فرار کردن...

صدایش از خشم میلرزید، روی زمین افتاد، دستش را میان موهایش برد، با نجوا جواب داد:

- تو خیلیای دیگه نبودی، شیردل.

باز هم صدایش میلرزید اما این بار بغض بود، بغضی که خیلی زود مرد درمانده را به گریستن وا داشت. اشکهایش همچون تمام شب هایش سیل وار صورتش را خیس می کرد، هق هق هایش شانه های پهنش را میلرزاند و صدای ناله های عاجزانه اش در خروش رعد و باران گم میشد.

*

مهمان خانه شهر کوچک پر شده بود، لحظاتی قبل پیک زره پوش سوار بر اسبی تازه نفس آنجا را ترک کرده بود. آرامش سالن کوچک را همهمه ای هیجان زده میلرزاند. همه درباره سربازی گیری صحبت می کردند. تنها مردی نیمه مست ساعدهای فولادینش را تکیه گاه چانه ی مربع شکلش کرده بود و در سکوت به صحبت های چند جوان گوش میکرد.

- مدتها منتظر همچین چیزی بودم، بلاخره میتونیم خودمونو بالا بکشیم. حتی شاید عضو ارتش ویژه بشیم.

- اره مخصوصا تو با اون کله کچلت خیلی به اون غولا شبیهی!

سرش را از روی دستهایش بلند کرد، جرئه دیگری از شرابش را نوشید و به اولین باری که راهی جنگ بود، فکرکرد.

کودکی که فقط با یک نیزه راهی جنگ میشد همراه با ستون عظیمی از جوانها که با آرزوهای بزرگ به وسیله چند سوار غرق فولاد راهی شکارگاه مرگ میشدند.

ندایی دورن سرش چرخید:

- تازه کار بودی ولی فرار نکردی، بار آخر چی؟

قلبش تیر کشید، آخرین باری که صحنه جنگ را دیده بود جلوی چشمش آمد، خون، فریاد، فولاد و سیاهی شب.

صدای جوانها افکارش را به هم ریخت:

- تو چی میگی ارسلان؟ به نظرت میتونیم عضو ارتش ویژه بشیم؟

دستش را روی پیشانیش کشید، عرق سرد همیشگی. زمزمه کرد:

- ارتش ویژه...

زره های طلایی را به یاد آورد، کلاه خودها با پرهای سرخ، شنلهای بلند، شمشیرهای عاج نشان و مردان قوی هیکل با سرهایی به صافی سپرهای صیقل خورده اما خیلی زود تصاویر جایشان را به خون و فریاد هایی دردناک در سیاهی شب سپردند.

بلند شد، جام شرابش را نزدیک دهانش برد و گلویش را پر از طعم تلخ و آشنای اکسیر فراموشی کرد.

- آره! شاید بتونین... اگه زیر تبر مردای صحرا تیکه تیکه نشین.

به سمت در مهمانخانه راه افتاد و جوانها را بهت زده تنها گذاشت.

*

مهتاب کلبه کوچک را روشن کرده بود، شب آرام بود و جز صدای ناله های مردی تنومند که همچون کودکی جدامانده از مادر اشک میریخت، صدایی شنیده نمیشد.

هق هق هایش بدنش را همچون درختی در باد تکان میداد، این بار رویایش متفاوت بود، هولناک تر از همیشه.

آسمان نورانی بود، زمین سبز، رودها جاری، درختان پر از شکوفه. همرزمانش در آرامشی بی مانند به او خیره شده بودند، نه خون، نه فولاد و نه ناله های پر از درد کابوسهایش، هیچ کدام نبودند. تنها تحقیری برنده در چشم افرادش، سربازانش، فرماندهانش، دوستانش و هر کس که برایش مهم بود، موج میزد. کسانی که زمانی او را تندیس صیقل خورده ی شجاعت میدانستند با چشمانشان او را میان دریایی از ذلت غرق می کردند. تنها یک صدا شنیده بود، صدای همسرش:

- تو مستحق این نیستی...

با فریاد بیدار شده بود، فریادهای از درماندگی، خشم و خستگی از پنهان شدن، بعد از فرار، زمانی که تمام افرادش زیر سم اسبهای دشمن لگد کوب میشدند، روی بازگشتن به پایتخت را نداشت. ثروت، افتخار، خانواده، همه چیز را رها کرد و در شهری دور افتاده خودش را به فراموشی مستی سپرده بود. ناله کرد:

- چطور برمیگشتم؟ چی میگفتم؟

شب را بیاد آورد، افرادش بعد از روزها جنگیدن و تعقیب دشمن اتراق کرده بودند، خسته تر از آن که هوشیار باشند، نگهبان ها ایستاده و سربازها در حال غذا خوردن خواب میرفتند. هیچ کس حتی فکر شبیخون لشکر شکسته خورده سواران صحرا را نمی کرد. صدایی درون سرش غرید:

- می بایست فکرشو بکنی... سالها جنگیدی، سالها آموزش دیدی، تو فرمانده ارتش ویژه بودی...

خودش، خسته تر از هر زمانی که به یاد می آورد. فریاد زد:

- سعی کردم، نگهبان ها، مهترها، آشپزها، همه رو مشخص کردم، میخواستم دستور ساخت استحکاماتو بدم ولی خواب رفتم...

صداها درون سرش میچرخید:

- تو مقصر اون قتل عامی...

- دو هزار سرباز...

- جوونها، پیرها...

- چندتا یتیم؟

- چندتا بیوه؟

- چندتا پدر و مادرداغ دار؟...

دستش را طرف جام شراب برد، بلندش کرد ولی صدای همسرش درون سرش چرخید:

- تو مستحق این نیستی...

جام را پرت کرد، صدای سرد برخورد فلز با دیوار هوشیار ترش کرد. ایستاد، چشمهایش هنوز جنگل سفید صورتش را خیس می کرد اما بی صدا. به سمت آینه ای کوچک رفت، غبار و تار عنکبوت کدرش کرده بود، دستی رویش کشید. پیرمردی با موهای خاکستری و ریشی ژولیده نگاهش میکرد.

- نه! این من نیستم... فقط هشت سال گذشته...

صدایش پر از ناامیدی بود، خودش را به یاد آورد، مردی عظیم الجثه با عضلاتی که همچون قطعه های فولاد در هم گره خورده بودند، سرش بدون مو و چنان صاف که نور طلایی خورشید را باز میفرستاد و سبیلی به سیاهی شب بالای لبهایش خودنمایی میکرد. فرمانده ارتش ویژه، ارسلان شیردل، مردی که از کودکی جنگیده بود، قهرمانی از پهلوانان باستان، اسمی که به تنهایی برای لرزاندن پشت یک لشکر کافی بود. حالا تبدیل به مردی شکسته شده بود که از میان بوی شراب انسان بودنش به سختی مشخص بود.

اولین پرتوهای خورشید صبح درون کلبه تابید، به بدن برهنه اش نگاه کرد. پراز رد زخمهایی صاف، دندانه دار، جوش خورده، بخیه خورده، کوچک، بزرگ و بعد از آنها هنوز عضلاتی به سختی کوه. کاردی کوچک را برداشت، تیغه اش زیر نور اندک اتاق درخشید... دقایقی بعد با سر و صورتی بدون مو تخته های کف خانه را بیرون آورد، خاک را کنار زد و انگشتانش طعم آشنای حلقه شدن دور قبضه شمشیر را حس کردند. لبخند همسرش را بیاد آورد. زمزمه کرد:

- میام دنبالت، بعد این جنگ...

پایان 1395/06/09

   
reza32022، ariana، fatan و 26 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
lilya
(@lilya)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 38
 

دوست داشتم. قشنگ بود.

یه جور حس ناامید بودن اوایلش بود.

یعد کم کم این حس بهم دست داد که این ادم هرچقدرم وضعیت بدی داره اما انگار نمی خواد تلاشی برای خلاصی از دستش بکنه.

با مشروب فقط از حقیقت فرار می کنه.

جالب بود که تا قبل از اون خواب هیچ تصمیمی برای تغییر این وضعیت نداشت.

و یه نکته دیگه ام بودن اون پسرایی بود که باعث دیدن این خواب شدن.

امیدی که کم کم به وجود میاد قشنگه. داستان یجورایی داره می گه هرجقدرم وقت بگذره باید تلاش کنی تا جبران کنی، تا همه چی رو درست کنی.

در کل داستان خوب بود. اما خوب داستان کمی تکراری بود. تو اکثر ماجراهایی که مثل این خوندم یا تو فیلم دیدم. یه مقدار زمان لازمه تا شخصیت بخودش بیاد.

درسته که تا صبح با خودش درجداله اما می تونست چند روزی طول بکشه و بعد مثلا دوباره اون پسرا رو ببینه که دارن می رن ارتش و دوباره خوابش یادش بیاد.

یا اینکه می تونستی تو اون قسمتی که خودشو تو اینه می بینه که پیر شده یکمی توصیفم بکنی که مثلا موهای مشکیش سفید شده و چشماش بی فروغ شده و کلا یه چیزایی تو این مایه ها با توصیف قشنگ. و یکم بیشتر روی این قسمت مکث کنه بیشتر احساس ناباوری کنه. دستشو بزاره رو صورتش یه چندلحظه رو تصویر خودش رو اینه بمونه انگار تازه تازه داره می فهمه چی شده. دوست داشتم یه توضیحاتی درباره همسرش بده چه می دونم از زیباییاش تعریف کنه و مثلا بعد تصور کنه الان چجوری می تونه باشه. یا اون موقع که اون پسرا صحبت می کنن بگه مثلا اونی که موهاش روشنه و رنگ چشمام فلان و ایناست می پرسه تو چی میگی ارسلان؟با اینکه داستان کوتاه هستش اما باز باید بشه شخصیتها رو تصور کرد هرچند توصیفات کمی ازشون شده باشه.

دیگه ببخشید اگه نقدم خوب نبود و زیادی سلیقه شخصی رو واردش کردم. و همین طور اصولی نبود. فقط سعی کردم نظرمو بگن. اما در کل داستانو دوست داشتم.


   
sheyton-divane، jacksparrow و uuuu-oou واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
jmobasher1999
(@jmobasher1999)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 282
 

@Ajam 99901 گفته:

فرار به جهنم

محمدبحرینی (Ajam)

آشوب همه جا را در بر گرفته بود، فریاد جنگجویان، ناله زخمی ها، شیهه اسب های غرق خون، غریو مردان مست از جنون، چکاچک شمشیرها، صدای تهوع آور خرد شدن گوشت و استخوان زیر ضربات فولاد در پس زمینه سیاه آسمان شب حتی شجاع ترین مردان را به بزدل ترین موجودات تبدیل میکرد. دوستانش را میدید که یکی بعد از دیگری با فریادهایی که تن را میلرزاند، زیر گرزها و تبرهای هولناک سربازان دشمن قطعه قطعه میشدند. مردانی که مدتها با آن ها زندگی میکرد، خنده و گریه، شادی و غمشان به هم پیوند خورد بود، همگی زیر دندانهای مهیب مرگ خرد میشدند و او توان هیچ کاری نداشت، چنگالهای اهریمن ترس را که دور قلبش حلقه شده بود حس می کرد، چشمانش گرد شده بود و نفسهایش خش دار، مغزش فرمان دویدن میداد اما نوایی ناله مانند او را میخواند، اعماق وجودش را میلرزاند، جذبش می کرد و وظیفه نجات لشکر شکست خورده را به او میسپرد، اما مستی وحشت چنان قدرتمند دورش میپچید که حتی آن صدای جادو مانند هم نتوانست او را از فرار باز دارد.

رعدی در دور دست غرید، وحشت زده نیم خیز شد، عرقی سرد تمام تنش را پوشانده بود، ملافه را کنار زد، گرمایی آشنا بدنش را میسوزاند. هشت سال از پایان جنگ میگذشت اما کابوسها تمام نشدنی بودند. احساس خفگی میکرد، دستش را دراز کرد. خنکای جام شراب به سمت انگشتانش هجوم آورد. خیلی زود طعم تلخ همراه با سرمای لذب بخش درون دهان و گلویش جاری شد.

زیر لب نالید:

- موندنت هیچ فایده ای نداشت، فقط خودتو به کشتن میدادی...

هر بار بعد از کابوسها به خودش یادآوری میکرد اما شب بعد و کابوس بعد بازهم باور داشت اگر میماند همرزمانش زنده بودند، باور داشت که تنها مقصر آن شب سیاه خودش است.

جام خالی را پرت کرد، بلند شد مثل هر شب پر کابوس دیگری مست تر از آن که تلوتلو نخورد. فریاد زد:

- خیلیای دیگه ام فرار کردن...

صدایش از خشم میلرزید، روی زمین افتاد، دستش را میان موهایش برد، با نجوا جواب داد:

- تو خیلیای دیگه نبودی، شیردل.

باز هم صدایش میلرزید اما این بار بغض بود، بغضی که خیلی زود مرد درمانده را به گریستن وا داشت. اشکهایش همچون تمام شب هایش سیل وار صورتش را خیس می کرد، هق هق هایش شانه های پهنش را میلرزاند و صدای ناله های عاجزانه اش در خروش رعد و باران گم میشد.

*

مهمان خانه شهر کوچک پر شده بود، لحظاتی قبل پیک زره پوش سوار بر اسبی تازه نفس آنجا را ترک کرده بود. آرامش سالن کوچک را همهمه ای هیجان زده میلرزاند. همه درباره سربازی گیری صحبت می کردند. تنها مردی نیمه مست ساعدهای فولادینش را تکیه گاه چانه ی مربع شکلش کرده بود و در سکوت به صحبت های چند جوان گوش میکرد.

- مدتها منتظر همچین چیزی بودم، بلاخره میتونیم خودمونو بالا بکشیم. حتی شاید عضو ارتش ویژه بشیم.

- اره مخصوصا تو با اون کله کچلت خیلی به اون غولا شبیهی!

سرش را از روی دستهایش بلند کرد، جرئه دیگری از شرابش را نوشید و به اولین باری که راهی جنگ بود، فکرکرد.

کودکی که فقط با یک نیزه راهی جنگ میشد همراه با ستون عظیمی از جوانها که با آرزوهای بزرگ به وسیله چند سوار غرق فولاد راهی شکارگاه مرگ میشدند.

ندایی دورن سرش چرخید:

- تازه کار بودی ولی فرار نکردی، بار آخر چی؟

قلبش تیر کشید، آخرین باری که صحنه جنگ را دیده بود جلوی چشمش آمد، خون، فریاد، فولاد و سیاهی شب.

صدای جوانها افکارش را به هم ریخت:

- تو چی میگی ارسلان؟ به نظرت میتونیم عضو ارتش ویژه بشیم؟

دستش را روی پیشانیش کشید، عرق سرد همیشگی. زمزمه کرد:

- ارتش ویژه...

زره های طلایی را به یاد آورد، کلاه خودها با پرهای سرخ، شنلهای بلند، شمشیرهای عاج نشان و مردان قوی هیکل با سرهایی به صافی سپرهای صیقل خورده اما خیلی زود تصاویر جایشان را به خون و فریاد هایی دردناک در سیاهی شب سپردند.

بلند شد، جام شرابش را نزدیک دهانش برد و گلویش را پر از طعم تلخ و آشنای اکسیر فراموشی کرد.

- آره! شاید بتونین... اگه زیر تبر مردای صحرا تیکه تیکه نشین.

به سمت در مهمانخانه راه افتاد و جوانها را بهت زده تنها گذاشت.

*

مهتاب کلبه کوچک را روشن کرده بود، شب آرام بود و جز صدای ناله های مردی تنومند که همچون کودکی جدامانده از مادر اشک میریخت، صدایی شنیده نمیشد.

هق هق هایش بدنش را همچون درختی در باد تکان میداد، این بار رویایش متفاوت بود، هولناک تر از همیشه.

آسمان نورانی بود، زمین سبز، رودها جاری، درختان پر از شکوفه. همرزمانش در آرامشی بی مانند به او خیره شده بودند، نه خون، نه فولاد و نه ناله های پر از درد کابوسهایش، هیچ کدام نبودند. تنها تحقیری برنده در چشم افرادش، سربازانش، فرماندهانش، دوستانش و هر کس که برایش مهم بود، موج میزد. کسانی که زمانی او را تندیس صیقل خورده ی شجاعت میدانستند با چشمانشان او را میان دریایی از ذلت غرق می کردند. تنها یک صدا شنیده بود، صدای همسرش:

- تو مستحق این نیستی...

با فریاد بیدار شده بود، فریادهای از درماندگی، خشم و خستگی از پنهان شدن، بعد از فرار، زمانی که تمام افرادش زیر سم اسبهای دشمن لگد کوب میشدند، روی بازگشتن به پایتخت را نداشت. ثروت، افتخار، خانواده، همه چیز را رها کرد و در شهری دور افتاده خودش را به فراموشی مستی سپرده بود. ناله کرد:

- چطور برمیگشتم؟ چی میگفتم؟

شب را بیاد آورد، افرادش بعد از روزها جنگیدن و تعقیب دشمن اتراق کرده بودند، خسته تر از آن که هوشیار باشند، نگهبان ها ایستاده و سربازها در حال غذا خوردن خواب میرفتند. هیچ کس حتی فکر شبیخون لشکر شکسته خورده سواران صحرا را نمی کرد. صدایی درون سرش غرید:

- می بایست فکرشو بکنی... سالها جنگیدی، سالها آموزش دیدی، تو فرمانده ارتش ویژه بودی...

خودش، خسته تر از هر زمانی که به یاد می آورد. فریاد زد:

- سعی کردم، نگهبان ها، مهترها، آشپزها، همه رو مشخص کردم، میخواستم دستور ساخت استحکاماتو بدم ولی خواب رفتم...

صداها درون سرش میچرخید:

- تو مقصر اون قتل عامی...

- دو هزار سرباز...

- جوونها، پیرها...

- چندتا یتیم؟

- چندتا بیوه؟

- چندتا پدر و مادرداغ دار؟...

دستش را طرف جام شراب برد، بلندش کرد ولی صدای همسرش درون سرش چرخید:

- تو مستحق این نیستی...

جام را پرت کرد، صدای سرد برخورد فلز با دیوار هوشیار ترش کرد. ایستاد، چشمهایش هنوز جنگل سفید صورتش را خیس می کرد اما بی صدا. به سمت آینه ای کوچک رفت، غبار و تار عنکبوت کدرش کرده بود، دستی رویش کشید. پیرمردی با موهای خاکستری و ریشی ژولیده نگاهش میکرد.

- نه! این من نیستم... فقط هشت سال گذشته...

صدایش پر از ناامیدی بود، خودش را به یاد آورد، مردی عظیم الجثه با عضلاتی که همچون قطعه های فولاد در هم گره خورده بودند، سرش بدون مو و چنان صاف که نور طلایی خورشید را باز میفرستاد و سبیلی به سیاهی شب بالای لبهایش خودنمایی میکرد. فرمانده ارتش ویژه، ارسلان شیردل، مردی که از کودکی جنگیده بود، قهرمانی از پهلوانان باستان، اسمی که به تنهایی برای لرزاندن پشت یک لشکر کافی بود. حالا تبدیل به مردی شکسته شده بود که از میان بوی شراب انسان بودنش به سختی مشخص بود.

اولین پرتوهای خورشید صبح درون کلبه تابید، به بدن برهنه اش نگاه کرد. پراز رد زخمهایی صاف، دندانه دار، جوش خورده، بخیه خورده، کوچک، بزرگ و بعد از آنها هنوز عضلاتی به سختی کوه. کاردی کوچک را برداشت، تیغه اش زیر نور اندک اتاق درخشید... دقایقی بعد با سر و صورتی بدون مو تخته های کف خانه را بیرون آورد، خاک را کنار زد و انگشتانش طعم آشنای حلقه شدن دور قبضه شمشیر را حس کردند. لبخند همسرش را بیاد آورد. زمزمه کرد:

- میام دنبالت، بعد این جنگ...

پایان 1395/06/09

سلام :دی

عاقا کل اون متن بالا رو بیخیال! من تو کف اون خط آخرم.

لبخند همسرش را بیاد آورد. زمزمه کرد :

_میام دنبالت، بعد این جنگ...

عهم :|

خوب این جمله آخرت یه جورایی کلا منو پیچونده. منظورش چیه؟

چرا پیچونده؟ خوب من بهت جواب میدم. این جمله خیلی مفهوم میتونه داشته باشه. خیلیاشو سرکار خانم ملیساندر ذکر کردن :|

ولی هنوزم هست. مثلا من دارم فکر میکنم که آیا اصلا جنگی وجود داره بعد از تمام این اتفاقات؟ یا اینکه کچله داشته قولی که به همسرش داده قبلا و حالا مرده (به فرض خیال) رو زمزمه می کرده :دی

یعنی الان بعده جنگه :| و حالا باید به قولش عمل کنه ((3))احیانا این میخواد خودکشی کنه؟ یا جنگی هست؟ کدوم جنگ؟ چی شده؟! :دی . من کیم .تو کیی؟! حالا بابای این بچه کی هست؟!! کیههه! کیییییههه! :دی


   
پاسخنقل‌قول
lilya
(@lilya)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 38
 

@Dark 3had0W 100210 گفته:

سلام :دی

عاقا کل اون متن بالا رو بیخیال! من تو کف اون خط آخرم.

لبخند همسرش را بیاد آورد. زمزمه کرد :

_میام دنبالت، بعد این جنگ...

عهم :|

خوب این جمله آخرت یه جورایی کلا منو پیچونده. منظورش چیه؟

چرا پیچونده؟ خوب من بهت جواب میدم. این جمله خیلی مفهوم میتونه داشته باشه. خیلیاشو سرکار خانم ملیساندر ذکر کردن :|

ولی هنوزم هست. مثلا من دارم فکر میکنم که آیا اصلا جنگی وجود داره بعد از تمام این اتفاقات؟ یا اینکه کچله داشته قولی که به همسرش داده قبلا و حالا مرده (به فرض خیال) رو زمزمه می کرده :دی

یعنی الان بعده جنگه :| و حالا باید به قولش عمل کنه ((3))احیانا این میخواد خودکشی کنه؟ یا جنگی هست؟ کدوم جنگ؟ چی شده؟! :دی . من کیم .تو کیی؟! حالا بابای این بچه کی هست؟!! کیههه! کیییییههه! :دی

البته شرمنده که من اینو جواب میدم .اما اگه دقت کنین تو داستان اون قسمت که اون پسرا دارن صحبت می کنن می خوان برن به ارتش ملحق بشن برای جنگ. پس هنوز جنگ هست. برای همین فکر می کنم با اینکه سال هایی هست که از اون موقع گذشته ولی اون قدر نبوده که جنگ کاملا تموم شده باشه. البته میشد یکمی سن کاراکترو کمتر کرد مثلا تو اینه نمی گفت دیگه خیلی پیر شدم و اینا حالا یکم موهاش خاکستری شده و بود چمیدونم این حرفا. خب به زنش قول داده بوده میره بعد از جنگ عملی می کنه دیگه.

این جمله بیشتر برای این هستش که احساس امیدد رو بیشتر توی مخاطب بوجود بیاره.

بازم ببخشین اگه نباید جواب میدادم.


   
Azi و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
amir13790098
(@amir13790098)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 172
 

خب عالی و بسیار زیبا کمتر از این توقع نداشتم((200))


   
sheyton-divane واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
mohamad.psp802
(@mohamad-psp802)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 35
 

هیچی نمیتونم بگم فقط میتونم بگم عالیه ! :)


   
d-z-sh و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
amir13790098
(@amir13790098)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 172
 

جام خالی را پرت کرد، بلند شد مثل هر شب پر کابوس دیگری مست تر از آن که تلوتلو نخورد. فریاد زد:

جمله بسیار مبهم یعنی چی: مست تر از آنکه تلوتلو نخورد. مست تر از آن بود که تلوتلو نخورد؟

خوب تاپیک قدیمیه ولی در هر صورت منم یه نقدی بکنم این نقد شما رو هر چند شما متخصص این کار هستید اما در هر صورت منم نظرم رو میگم مست تر از آنکه که تلوتلو نخورد به نظر من کاملا مناسبه و فعل بود رو نیاز نداره و مثل این جمله تو خیلی از کارای دیگه آورده شده و امیدوارم نارحت نشید و برای عضو تیم نقد شدن کجا باید داوطلب شد؟


   
پاسخنقل‌قول
تالارگفتمان 1
(@ناشناس)
New Member میهمان
عضو شده: 1 ثانیه قبل
ارسال‌: 0
 

سلام

پست جالبی بود ...ممنون


   
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

چرا من بعد از این همه وقت این تاپیک رو دیدم؟((210))

محمد جان داستان قشنگی بود. بچه ها چنان نقد عمقگرایانه‌ای انجام دادن که اگر من بودم وجودم سوراخ می‌شد((54))

من فقط میخوام نظرم رو بگم. به شخصه درک نمی‌کنم آدمی که از بچگی با ی نیزه میره جنگ چطوری از شبیخون ی لشکر شکست خورده فرار می‌کنه((225))البته میدونم کع اون لحظه بزنگاه ( من میخونم بُز نِگاه) زندگی اون آدم بوده اما بازم برای من ثقیله. که البته به ماهیت داستان هیچ لطمه ای وارد نمیکنه.

در مورد نگارش و محتوا و توضیحات هم که تیم نقد عملکرد بی نظیری از خودش به جا گذاشته.

بازم میگم من بعد از حدود یک سال این تاپیک رو دیدم اما بازم دوست داشتم نظرم رو بگم.((99))

موفق باشی داداش((123))


   
sheyton-divane و Azi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: