انها انجا بودند. چهرههای اشنا.با صورتهایی به سردی سنگ و قلبهایی به سیاهی ان. در جامههای فاخر و زیورالات گرانبها. در جایگاهی بالاتر از مردمی که اشفته و متحیر، در سکوت ایستادهبودند، به او خیره شده و منتظر بودند. منتظر مرگ.
سایورایزیبا، در جامه ای به رنگ چشمان خاکستریاش. آیا شبهایی را به یاد میاورد که در آغوش یکدیگر آرمیده بودند؟
انکاناسخائن، در زرهی سرخ لشکر نامیرایان،.آیا روزهایی را به یاد میاورد که دوشادوش یکدیگر جنگیده بودند؟
دوران فاخر، در جامهی سادهی وزارت. ایا سال هایی را به یاد میاورد که به پدرش خدمت کرده بود؟
سرش را بالا گرفت. همچون یک فاتح. همچون روزهایی که در تاسورد پیشاپیش سربازانش رژهی افتخار میرفت.
گامهایش را محکم برداشت. همچون یک فرمانده. همچون روزهایی که در پیکار های انکادلیرانه میجنگید.
سپس ایستاد. در برابر او. هاکاریوسغاصب، در جامهی پادشاهی. در برابر برادرکوچکترش، درلباس پدر. و در چشمهایش خیره شد.
دستهایی وادارش کردند تا زانو بزند. مقاومت کرد، فشار دستها بیشتر شد و او در برابر انها، به ناچار، تسلیم شد. اما بازهم به ان چشم های مغرور خیره ماند.
و بعد او به سخن امد. با صدایی رسا، تا همه بشنوند. همهی عروسکهای اطرافش.
_ برادرم! تو همخون منی. و ما از یک ریشهایم. فرصتی دوباره به تو داده میشود، از جانب بخشندهی من. سوگند وفاداری یاد کن، به خدمت من درا و بخشیده شو.
و منتظر پاسخ ماند.
تاماریوس در عوض جواب سرش را کمی کج کرد و اب دهانش را روی چکمه های گرانبهای او انداخت. و دوباره به چشمهای برافروخته او خیره شد.
هاکاریوس، عصبانی، فریاد زد « تو فرصتی داشتی و ان را به هیچ گرفتی. ببریدش.»
دستها دوباره پیش امده، بلندش کردند و او را به سمتی دیگر کشیدند. رو به مردم به زانو در اوردنش و سرش را روی پایهای از چوب مرغوب سرخدار گذاشتند. جلاد بالای سرش امد، با تبری جواهر نشان. ضیافتی در خور برای محکومی عالیقدر.
در اخرین لحظات، همانطور که در انتظار بوسه سرد تبر بود، او را دید.
در میان مردم، بانویی ایستاده بود در ردایی سیاه تر از شب. با موهایی کوتاه و چشمان سیاه و به او لبخند میزد.خودش بود.
تجسم واقعی مرگ، زیبا و سرد.
تاماریوس چشمهایش را بست و منتظر ماند.
ان سوی دیوار چه چیزی انتظارش را می کشید؟
Sayora
Enkanas
Doran
Tasvard
Aneka
Hakaryous
اولین داستانی که میذارم خوشحال میشم نظرتون رو بدونم بیشتر در مورد نگارش و موضوع داستان
@narges.o 94190 گفته:
آره اسمای جالبین!ولی نه واسه یه داستان کوتاه!نحوه خوندن اسم اصن کلی ادمو درگیر میکنه!!خخخ!داستان اصلی فراموش میشه.ولی درکل داستانت خوب بود.موفق باشی
منظورم کتابای مارکز بود. ممنون از این به بعد سعی میکنم از اسمای کمتری استفاده کنم.