برادران و خواهران گرامی( خواستم بگم لیدیز اند جنتلمن دیدم زیادیتون میشه) با توجه به اتفاقات پیش امده در تاپیکی که مهراد زد( هر کس نمی دونه چی بود نمی خواد بدونه) این تاپیک احداث شد( احداث شد برا تایپک درسته؟) هر کس می خواد برا بقیه ماجرا درس کنه این جانب را مورد مسخره قرار دهد! من ناراحت نمیشم مشکلی هم پیش نمیاد! تمام!
چاگرم
اینم اولین داستان!
روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده، غرق دریای معرف بود، که ناگاه مریدان برسدیند و بگفتند یا شیخ؟
شیخ سر بلند کرد گفت: بلیا؟
گفتند: مردش هستی جرئت حقیقت بازی بنموییم؟
شیخ گفت: مالتان به این حرفها نمی خورندندی!
گفتند: زر نزنها!
شیخ را اتش خشم بر افروخته گردیدندی! صیحه برآورد: یا اهل الجرئته الحقیقه( حال کردین کلمه رو؟)
پس ناگاه از آسمان جمعی فرو افتادند که در میانشان مهراد نامی و وحید نامی و هادی نامی و بانی خرگوشه نامی بود، و یکی دیگر بود که بسی پشمالو بود!
پس مریدان که این واقعه دیدند خشتک بدرید، تنبان بر سر کشیده پاچه در دهان فشرده! گفتند: یا شیخ و یا اهل الجرئته الحقیقه! ما غلط کردیم بی خیال!
اما اینان را خیال بی خیالی بر سر نبود همی فریاد زده و لینک از آسمان و زمین می فرستادند که ناگاه صیحه ای شنیده شد از جانب حانیه! پس اهل الجرئته الحقیقه و شیخ عجم همچون کسانی که از همه جا بی خبرند مشغول خواندن رمانهای فانتزی شده و حانیه برسید! چون ان همه لینک به همراه مریدان دید، فلفل در دهان مریدان ریخته بفرمود از این جماعت( اشاره به شیخ و اهل الجرئت الحقیقه) یاد بگیرد که در حفظ فرهنگ سایت بسی می کوشند! پس بال گشوده به اسمان رفت!
و در آن لحظه مریدان کلاهم لباسها جرواجر کردند رفتند بمیرند!
چون خلوت شد مکان شیخ و اهل الجرئته الحقیقه سر به سوی لینک ها گذاشتند و بسی جرئت حقیقت بازی کرده سوالهای چیز دار از هم پرسیدند!
و از این واقعه پند می گیریم میوه نشسته خوشمزه تره!
ویرایش بابابزرگ:
نام تاپیک از ماجراهای عجم به شیخنامه ی زندگی پیشتاز جا به جا شد
اگر نام بهتری در ذهنتون دارید پیشنهاد بدید
هنجارها:
1- قانون شماره چهار(از چهارچوب اخلاقی سایت): کاربران سايت مي بايست در هنگام ارسال پيغام در انجمن ها از کلمات مناسب استفاده نمايند.
در صورت مشاهده کلمات رکيک و نامناسب ، به فرد خاطی اخطار داده خواهد شد و در صورت تکرار اكانت آن كاربر در اولين فرصت حذف خواهد شد.
2-در این تاپیک زدن هرگونه اسپمی ممنوع است و در نخستین زمان پاک خواهد شد.
3-یاد کردن کاربرانی که از شخصیت یا نام آن ها در داستانتان استفاده کرده اید الزامی است.
4-خواهشمند است در داستان های خود از شیوه های طنز و فکاهی نویسی استفاده کرده و محوریت داستان های خود را خنده ای بر لبان کاربران قرار دهید
5-هرکس که علاقه ای ندارد نام یا شخصیتش در داستان ها استفاده شود حتما باید ذکر کرده و در صورتی که به پستی در این تاپیک اعتراض دارد به مدیر انجمن یا یکی از پلیسان گزارش دهد.
هفتاد سال پیش
باران چیکه چیکه میبارید (باور کنین فعل دیگه ای وجود نداره بی ادب هم خودتونین)در کلبه ای در شمال امپراطوری یک جلسه به دور از چشم مدیران و پلیسان تشکیل شده بود و افراد داخل کلبه جرئت و حقیقت بازی نمیکردندی!!
بیرون مریدان شیخ جیس (بر وزن کیس) همگی در دفاع جانانه از شیخ جیس خشتک همی سپرده بودندی(مگه جان هم میسپارن؟؟)3 تا ادم بیکار مثل وحید و عجم و ارمان (به عنوان غول ارتششون)به شیخ جیس حمله کرده بودند ولی شیخ جیس انها رو درهم کوبیده بود تا زمانی که ارمان وارد شد!از یک طرف بی ارایشان شیخ وحید و از یک طرف ارایش آرمان داشت خشتک ارتش شیخ جیس رو پاره میکرد .وقتی که همه مریدان شیخ جیس تمام شدند و بقیه با شلوار سالم دستگیر شدند وآرمان برای دسنگیری شیخ جیس وارد کلیه شد دید که شیخ را ندید
شیخ بال دراورده بود و به اسمان ها رفته بود ووحید به پارگی خشتک تمامی ارنش بیگناه شیخ جیس دستور داد و همین اتش خشم شیخ را بر افروخت....
زمان حال
حالا شیخ جیس با ارنشی قویتر امده بود . ارمان که به او پیوسته بود؛ ارتش بی ارایشان ؛مریدان خشتک پاره کن و ماشینی خود ساخته توسط شیخ که به ان چرخ خیاطی گویند (یه چیزی مثل هیلر کلش اف کلنز)
هنگام خروج شیخ از کلبه تمامی ارنش به حال اماده ایستاده بودند ...
تا شیخ به انها فرمان حرکت بدهد ...
و شیخ به اساشین(اسب ماشین)انها فرمان حرکت(مگه اسب حق نداره فرمون داشته باشه؟)را وصل کرد...
و ارتش یه سمت شمال حرکت کرد.....
اینم تگ-- @آرمان صبوری
روزی شیخ آرمان در سایت ولو میگشت و در چت باکس کیف همی میکرد
به ناگاه نت قطع شد و بعد از وصل یکهو دید وایییییی
عده ای از خدا بیخبر از جمله جواتی، حانیه، نرگس و هستک مشغول به فنا دادن چت باکس هستند و هی کرم می ریزند
و هی الکی اسم صدا میزنند و باز کرم می ریزند پس به ناگاه نعره بزنندی که:
خودتــــــــــــــــــــان خواستید
و یکهو چت باکس را پر کرد از اسپم و مریدان که از شدت کرم ریختن شیخ متعجب گشتند خشتک خود را از ناحیه ی آئورت تا جزایر لانگر هانس و کمی پایین تر دریدند جوری که چرخ خیاطی نیز از دوختن آن عاجز بود
****و شیخ فرمود این است جزای کرم ریزندگان****
@narges21@Hermion@j.s.m
ماجرای شیخ و استاد سلمانی
روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده و سخت مشغول تفکر بود، پس مریدان برسیدند و صیحه بر اوردند یا شیخ؟
پس شیخ سر بلند نمود و بفرمود بلی؟
پس مریدان بفرمودند یا شیخ ما را سوالی پیش امده است!
- بپرسید که اگر توانم پاسخ دهم!
پس مریدان جملگی بنشستند و بدون اجازه شیخ برای خویش چایی بریختند و بگفتند چون سوال طولانیه یه چایی بزنیم بعد!
پس شیخ برخواست جمله مریدان را از شعاع 5 کیلومتری خانه اش بیرون کرد چنان که در جنگ 33 روزه حزب الله، نظامیان صهیونیست را چنان از خاک لبان خارج نکرده بود!
پس شیخ بنشسته و کتابی باز نمود تا بخواند ک به خاطرش رسیده سوال مریدان چه بوده است؟ همی کجنکاو گشت چنان که دگر او را امان نماد همچون کسی که دندان درد گرفته باشد و هرچه قرص مسکن می خورد از جمله استامینوفن و ژئولفن و مفنامیک اسید بر دردش اثری ندارد!
پس برخواست و سوار بر الاغ خویش گشته جمله شهر به دنبال مریدان گشت و همه را جمع اورد بگفت بگوید سوالتان را!
پس بگفتند نیم گوییم که تو ما را رنجانده ای!
پس شیخ نفری یک ابنابات نثار کرد و گفت د بنالید دگر!
پس دوباره مریدان روی برگداندند!
پس شیخ خشتک همگی را درید و بگفت د بنالید!
پس مریدان بگفتند یا شیخ سلمانی( ارایشگر) در شهر پیدا گشته و می گوید که من تنها می توانم سر کسانی که نمی توانند سر خود را کوتاه کنند کوتاه کنم! ایا من می توانم سر خود را کوتاه کنم؟
پس شیخ متعجب گشت چنان که دست به سوی اسمان بلند کرد و بگفتا یا خالق کل العجایب! این دگر چیست؟
پس برخواست همراه مریدان به سلمانی شد!
پس چون استاد سلمانی را دید صیحه کشید، ای بزقوچ! پس به جانب ان استاد سلمانی حمله بنمود و او را چنان مورد ضرب و شتم قرار داد که اسکات ادکینز انگلیسی در خاطرات خود اورده است:
پس مریدان شیخ را بگرفتند تا که شیخ او را نکشد پس بفرمودند یا شیخ چه شد؟
شیخ بفرمود این مرد الاغی بیش نیست!
- وات؟
- کیلوات! الاغین! این مرد تنها به منظور بازار گرمی چنین گفته است وگرنه مگر نمی بینید که با موهای سر این مرد( اشاره به مشتری که موهاش داشت اصلاح می شد) چه کرده است! همچون برق گرفتگان گشته است!
پس مریدان خشتک بدریدند و بگفتند یا شیخ این مد است برای جلب توجه جنس مخالف! مگر ندیده اید که خروس برای جلب توجه مرغ تاج دارد؟
پس شیخ چنان متعجب گردید که نفهمید چه کند( خیلی عجیبه شیخ عجم برای چند ثانیه نفهمید چه کند) پس از استاد سلمانی معذرت خواسته!خسارت او را پرداخت و بگفت: در این شهر که مردان خود را چون خروس کنند من نمانم! پس راهی شهری دگر شد!
نکته اخلاقی: برین ورزش کنین اگه یه روز دعواتون شد بزنین دهن طرفو اسفالت کنین! بعله!
آخرین ماجراهای شیخ عجم که من می نویسم! بقیه به عهده خودتون دلتون خواست بنویسین دلتون نخواست هیچی
روزی شیخ عجم مشغول خوردن چای بود که مریدان برسیده صیحه برآوردند یا شیخ! فردی در شهر پیدا گشته همی کارها کند!
شیخ بفرمود: علیک سلام! مثلا چه کارها می کند؟
بگفتند یا شیخ! از دیوار رد میگردیدندی...با چشم ظرف ابگینه می شکند( بلور)
پس شیخ گفت: مفیدیتش چیست؟
- خیلی باحاله!
شیخ به کلبه گشته، ریش بلند خویش کوتاه کرده ته ریش زیبایی گذاشت...موهای اشفته خویش شانه نموده و شلوار مشکی پارچه پیراهن سفید و پالتوی مشکی معول خویش بپوشید و از کلبه خارج گشت!
پس مریدان حیران گشته بگفتند یا شیخ! مگر برای جفت یابی میروی؟( منظورشون اینه اینقدر خوشل کردی واسه کارای بد بد؟)
پس شیخ بگفت: خاک بر سرها! مگر هر کس تیپ خوشگل زد می خواهد غلطی بکند! شاید جایگاه اومد نزد خدا بسی برتر از من و شما باشد!
پس مریدان خشتک بدریدند!
شیخ و مریدان به محلی که فرد معرکه گرفته بودند بشدند! جمله مردم حیران از کارهای او همی دست می زدند!
پس شیخ خیل جمعیت کنار زده و به مرد گفت: ایمردم چی کارا بلتی؟
مرد بگفت: می خواهی از دیوار رد شوم؟
شیخ بفرمود: مرد حسابی! دیوار را گذاشته اند که کسی عبور نکند... مگر تو دزدی که می خواهی از دیوار مردم عبور کنی؟ بعد از ان مگه در رو ازت گرفتن؟ وقتی که در هست حاجت به دیوار نیست!
مرد هنگ کرد و ملت اندکی به خود امدند!
پس مرد بگفت: می خواهی ان ظروف ابگینه با چشم بشکنم چنان که به پودر تبدیل شوند!؟
شیخ بفرمود مگر کرم داری؟ ظروف به این قشنگی را بهر چه بشکنی؟ تو کلا مشکل داری یا؟
مرد به کل قاطی کرد مردم خیلی به خود امدند!
پس مرد بگفت تو بگو چه کنم؟
شیخ بفرمود بلدی نان بپزی؟ بلدی لباس بشوری؟ بلدی کلا یه کاری برا مردم کنی که مفیدیت داشته باشه؟
مرد بفمرود این کارها را که همه می کنن!
شیخ بفرمود خب تو بلدی؟
مرد بگفتا نه!
پس مردم همه هلهله بنمودند و مرد را مسخره بکردندی! شیخ صیحه بزد: وای بر شما مردم که این مرد را مسخره می کنید! مگر شما نبودید که ساعتی پیش از کارهای او حیران شده و انگشت بر دهان کرده بودید چنان که نزدیک بود خود را خفه کنید!
مردی از جماعت بگفت: یا شیخ حرفهای شما ما را به خود اورد!
شیخ بفرمود چگونه؟
گفت: عقلمان را به کار انداخت!
شیخ بگفت: اگر عقل داشتید به حرکات این مرد حیران نگشته بودید! حرف من عقلتان را به کار مینداخت بلکه چون من این مرد را سوسک نمودم شما را خوش امد و چه بد مردمی هستید که از خواری دیگران شاد می شوید در حالی که تا چندی قبل وی را می سوتودید!
پس روی به مرد کرد و بگفت: اینا کار نیست عمویی! برو دنبال یه کاری که واسه خودت و بقید مفید باشه!
پس راه کلبه خویش در پیش گرفت و جمله مریدان و مردم و مرد خشتک خویش بدریدند!
نتیجه اخلاقی: وقتی می خواین یه جا معرکه بگیرین حواستون باشه جایی نباشه که یه نفر بیاد ضایتون کنه
تمام
دروووووووود
بی برو برگرد میریم سر سورپرایز هفته!!!چنان شنودم که روزی شیخ آرمان اندرون سایت چرخ میزدندی و پروفایل دیگران را استراق سمع مینمودندی و چت باکس را نظاره میکردندی که چشمش به پستی از جانب شیخ عجم گشت و بسی متعجب گشت و در اقدامی بسیار بپر سرعت به پروفایل شیخ عجم یا همون ممد پیک فرستاد که:یـــــــــــا شیــــــخ
و شیخ عجم گفت:بلــــــــیا شیخ آرمان بفرمودندی که یــــــــــا شیخ و ایندفعه شیخ عجم گفت:یا مینالی یا گر ننالی آن چنان کنم که چنان بنالی که از نالیدن خود بسی تعجب بنمایی و شیخ آرمان فرمود: شمــــــــــــا را چه شده یـــــــا شیــــــخ؟؟؟دیگر مسند شیخی را به کنار گسستی؟ آیا نکته ای وجود دارد؟
شیخ فرمود:هــــــــیچ، به بالای پشت بام برو و یک میله اندرون خاک بنما و منتظر باش تا سایه میله دوری کامل بزند و بدان این زمان همان زمانیست که ما صرف نوشتن این حکایات میکنیم و گاهی شاید بیشتر صرف نماییم اما دریق از یک....هیچ، بهتر است صحبتی در این باره ننماییم
شیخ آرمان نیز که بسی بسیار متعجب گشته بود و حسی به نام فوضولی....ببخشید، کنجکاوی درونش به قلیان در آمده بود به سوی پروفایل شیخ عجم رهسپار گشت تا بسی استراق سمع نماید و به این نکته آگاه شد که نـــــه براستی که خبرهایی است!!! ابتدا اینکه من به این نکته آگاهم که شیخ برای سپاس نمینویسد(آره چون خودمم!!!خخخ) و دوم اینکه شیخ خیلی حال و هوای عارفانه راه انداخته است و بسی در سایت حلالیت میطلبد. پس شیخ آرمان به سوی چت باکس گشت و به امید آنکه متوجه ماجرا شود و شیخ که دست کمی از پوآرو نداشت درون چت باکس نیز باز به نکته ای دیگر پی برد و این نکته را مدیون حس شوخ طبعیه خودش بــــــود. شیخ در لحظات آخر پی برد که انگار شیخ عجم برای آفلاین شدن بسی عجله دارد به همین خاطر فرمود: ممد، یادم بنداز بعد بهت یه موضوعی را بگویم(گرچه این موضوع فقط برای معطل کردن شیخ بود اما مانند تیری در تاریکی صاف به هدف نشست!!!) و شیخ نیز چندین بار اسرار نمود که شیخ آرمان همین حالا ماجرا را به شیخ عجم بگویید و در آخر با این جمله که: شاید آدم فردا زنده نباشه!! همه ی نقشه های خودش را نقش بر آب نمود و هستی ترغیب را به گفتن کلماتی چون چرا؟؟ به چه علت؟؟؟ و از این حرف ها نمود. شیخ آرمان نیز که کاری بس مهیج و جیمز باندی با عنوان{برو 6 تا نون از سر کوچه بگیر و بیا} مجبور به آن شدن نمود و بعد از حدود 1 ساعت و اندی(نه اون اندیا همین اندی خودمون اما میدونم باز اندی را با اندی اشتباه میگیری پس همون اندی که خودت میدونی درسته!!) اقدام به خواندن آرشیو چت باکس نمود و پس از چن بار استرفاق(همون استفراغ)،(البته مدیونید اگه فک کنید این استرفاغ برای جملات عاشقانه این دو باشه!!!) با استفاده از سوتی هایی که شیخ عجم و هستک عزیز داده بودندی موفق شدندی شر را بخوابانندی و شیخ عجم را دوباره به جمع علافان زندگی پیشتاز برگرداندی!!
خب این هم یک داستان درون شیخنامه که بالاخره به خوبی و خوشی تموم شد ولی حال چند نکته بسی بسیار قابل تامل است:
پند اخلاقیه1:اگر میخواهید زندگی پیشتاز را ترک نمایید و بی سر و صدا بروید میگویند بی معرفتید
پند اخلاقیه2:اگر میخواهید با خدافظی بروید که اصن واویلا
پند اخلاقیه3:اصلا اکر میخواهید بروید بهتر است نروید
پند اخلاقیه4: بهترین راه برای رفتن بن شدن است!
پند اخلاقیه5: از پستهای همدیگر استقبال نمایید تا روحیه ی آن بخت برگشته تخریب نشود
خب چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه ولی اگه کسی زرنگ باشه پند اصلیو میگیره!
اهان...اگر میخواهید بروید....به هستی نگویید چون جنبه ندارد(همانطور که من الان امنیت ندارم و جانم در خطر است)
@آرمان صبوری 76847 گفته:
دروووووووود
بی برو برگرد میریم سر سورپرایز هفته!!!چنان شنودم که روزی شیخ آرمان اندرون سایت چرخ میزدندی و پروفایل دیگران را استراق سمع مینمودندی و چت باکس را نظاره میکردندی که چشمش به پستی از جانب شیخ عجم گشت و بسی متعجب گشت و در اقدامی بسیار بپر سرعت به پروفایل شیخ عجم یا همون ممد پیک فرستاد که:یـــــــــــا شیــــــخ
و شیخ عجم گفت:بلــــــــیا شیخ آرمان بفرمودندی که یــــــــــا شیخ و ایندفعه شیخ عجم گفت:یا مینالی یا گر ننالی آن چنان کنم که چنان بنالی که از نالیدن خود بسی تعجب بنمایی و شیخ آرمان فرمود: شمــــــــــــا را چه شده یـــــــا شیــــــخ؟؟؟دیگر مسند شیخی را به کنار گسستی؟ آیا نکته ای وجود دارد؟
شیخ فرمود:هــــــــیچ، به بالای پشت بام برو و یک میله اندرون خاک بنما و منتظر باش تا سایه میله دوری کامل بزند و بدان این زمان همان زمانیست که ما صرف نوشتن این حکایات میکنیم و گاهی شاید بیشتر صرف نماییم اما دریق از یک....هیچ، بهتر است صحبتی در این باره ننماییم
شیخ آرمان نیز که بسی بسیار متعجب گشته بود و حسی به نام فوضولی....ببخشید، کنجکاوی درونش به قلیان در آمده بود به سوی پروفایل شیخ عجم رهسپار گشت تا بسی استراق سمع نماید و به این نکته آگاه شد که نـــــه براستی که خبرهایی است!!! ابتدا اینکه من به این نکته آگاهم که شیخ برای سپاس نمینویسد(آره چون خودمم!!!خخخ) و دوم اینکه شیخ خیلی حال و هوای عارفانه راه انداخته است و بسی در سایت حلالیت میطلبد. پس شیخ آرمان به سوی چت باکس گشت و به امید آنکه متوجه ماجرا شود و شیخ که دست کمی از پوآرو نداشت درون چت باکس نیز باز به نکته ای دیگر پی برد و این نکته را مدیون حس شوخ طبعیه خودش بــــــود. شیخ در لحظات آخر پی برد که انگار شیخ عجم برای آفلاین شدن بسی عجله دارد به همین خاطر فرمود: ممد، یادم بنداز بعد بهت یه موضوعی را بگویم(گرچه این موضوع فقط برای معطل کردن شیخ بود اما مانند تیری در تاریکی صاف به هدف نشست!!!) و شیخ نیز چندین بار اسرار نمود که شیخ آرمان همین حالا ماجرا را به شیخ عجم بگویید و در آخر با این جمله که: شاید آدم فردا زنده نباشه!! همه ی نقشه های خودش را نقش بر آب نمود و هستی ترغیب را به گفتن کلماتی چون چرا؟؟ به چه علت؟؟؟ و از این حرف ها نمود. شیخ آرمان نیز که کاری بس مهیج و جیمز باندی با عنوان{برو 6 تا نون از سر کوچه بگیر و بیا} مجبور به آن شدن نمود و بعد از حدود 1 ساعت و اندی(نه اون اندیا همین اندی خودمون اما میدونم باز اندی را با اندی اشتباه میگیری پس همون اندی که خودت میدونی درسته!!) اقدام به خواندن آرشیو چت باکس نمود و پس از چن بار استرفاق(همون استفراغ)،(البته مدیونید اگه فک کنید این استرفاغ برای جملات عاشقانه این دو باشه!!!) با استفاده از سوتی هایی که شیخ عجم و هستک عزیز داده بودندی موفق شدندی شر را بخوابانندی و شیخ عجم را دوباره به جمع علافان زندگی پیشتاز برگرداندی!!
خب این هم یک داستان درون شیخنامه که بالاخره به خوبی و خوشی تموم شد ولی حال چند نکته بسی بسیار قابل تامل است:
پند اخلاقیه1:اگر میخواهید زندگی پیشتاز را ترک نمایید و بی سر و صدا بروید میگویند بی معرفتید
پند اخلاقیه2:اگر میخواهید با خدافظی بروید که اصن واویلا
پند اخلاقیه3:اصلا اکر میخواهید بروید بهتر است نروید
پند اخلاقیه4: بهترین راه برای رفتن بن شدن است!
پند اخلاقیه5: از پستهای همدیگر استقبال نمایید تا روحیه ی آن بخت برگشته تخریب نشود
خب چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه ولی اگه کسی زرنگ باشه پند اصلیو میگیره!
اهان...اگر میخواهید بروید....به هستی نگویید چون جنبه ندارد(همانطور که من الان امنیت ندارم و جانم در خطر است)
خیر......جنبه دارد......فقط از اشتباهات مسخره ی دیگران جلوگیری میکند و نمیگذارد لوس بازی دربیاورند((81))((81))((200))((200))
@Ajam 75761 گفته:
تاپیک ماجراهای عجمه! ملتن کردنش جنگ شیوخ! هر کدومم یه جوری تاریخو تحریف می کنه! عجب وضعی!
من از این به بعد مون ماجراهای خودمو میگم ملتم همدیگه رو جر بدن!ببخشید خشتک هم دیگه رو جر بدن! خخخخ
مهراد نکته: چیزایی نگو که بقیه ناراحت بشن!
و اما روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده همی با خود اواز می خواند که صدای پای یار مهربان از ره می آید...
که ناگاه مریدان برسیدند و همی فریاد زده یا شیخ!
پس شیخ سر بلند کرده بگفت بلیا؟
گفتند یا شیخ! مهراد نامی در تاپیک شما جولان داده همی بر دختران متلک گوید! پس شیخ را غیرت فروان نموده صیحه برآوردک من ان تایپک از ان جهت زدم که مباد دیگران یکدیگر را ازاد داده موجب ناراحتی یکدیگر شوند، همچنان که در تایپک ماجراهیا نرگس و عماد شد و نمی بایست که میشد و همی به ماجراهای من مشغول بوده و یکدیگر را وانهند! نه ان که تایپک من آن شود که مهراد بز( اینجا شیخ برای اولین بار با کمال خونسردی فحش میده) دختران رابرنجاند!
پس پاشنه کفش بکشیده، تیپ مشکی زده، موی پریشان نمود، ضامن دار در جیب گذاشته به جانب کوی مهراد روان شد! پس چون به کوی او برسید صیحه بزد یا مهراد! برون آ که اماده ام خاک در سرت کنم!
پس مهراد برون شد به همراهی جمله مریدانش و شیخ را که تنها بود، به محاصره گرفتندی! پس شیخ گفت مهراد! یا توبه بنما و ادم شو! یا چنان کنم که دیگر از این غلط ها مکنی!
پس مهراد خنده بزده کلاه لبه دار بالا داده و سیگار برگ از لب برداشته بگفت: مثلا می خوای چه غلطی کنی؟ پس اشاره به مریدان کرد و بگفت: بزنیدش!
پس شیخ نناگاه دست در جیب کرده و دستش به ضامن دار برخورد کرد! اما ان را بیرون نیاورد بلکه گوشیش را بیرون اورد چند دکمه بر آن زد و سپس مشغول کتک خوردن شد، چنان که همه مردم شهر من جمله مهراد و مریدانش حیران گشتند که چرا شیخ عجم که به یک مشت خر می خواباند همی فقط کتک خورده و کسی را نمی زند!
پس از آن که مهراد و مریدانش از کتک زدن شیخ خسته گشتند او را در میانه میدان در خاک خون واناهاده به منزل شدند! پس شیخ برخواست و ناگاه کیاناز برسیده بگفت: داداش حمزه! تو را چه شده است؟ مگر تو مرد چت باکس نبودی چرا چنین گشتی؟
پس شیخ بگفتا: اولا کتک خوردن مال مرده! دوما بشین و ببین!
پس به کلانتری محل شده، فیلمی که با گوشیش گرفته بود از دعوا نشان پلیس داده و شکایتی از مهراد و مریدانش تنظیم بنمود!
و به پروانه که همی پلیس بود و تازه کار و جویای نام تحویل داد!
پس پروانه به محله مهراد شده او و مریدانش را همی قفا زده، خشتک و گریبان چاک داده و به آنجا برد که عرب نی انداخت!
نکته اخلاقی: اونی که باید بفهمه اگه عاقل باشه می فهمه!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
نکته ای که یادم رفت، پس از ان شیخ دوباره پیراهن سفید و شلوار مشکی که خط اوتویش گاو سر می برید پوشیده، بر کلبه خویش بنشست و بخواند: صدای پای دلبر از ره می آید..... سر آمد غصه هجران یاران دلبر می آید
ایول
کارت درسته
خخخخ
@j.s.m 76438 گفته:
هفتاد سال پیش
باران چیکه چیکه میبارید (باور کنین فعل دیگه ای وجود نداره بی ادب هم خودتونین)در کلبه ای در شمال امپراطوری یک جلسه به دور از چشم مدیران و پلیسان تشکیل شده بود و افراد داخل کلبه جرئت و حقیقت بازی نمیکردندی!!
بیرون مریدان شیخ جیس (بر وزن کیس) همگی در دفاع جانانه از شیخ جیس خشتک همی سپرده بودندی(مگه جان هم میسپارن؟؟)3 تا ادم بیکار مثل وحید و عجم و ارمان (به عنوان غول ارتششون)به شیخ جیس حمله کرده بودند ولی شیخ جیس انها رو درهم کوبیده بود تا زمانی که ارمان وارد شد!از یک طرف بی ارایشان شیخ وحید و از یک طرف ارایش آرمان داشت خشتک ارتش شیخ جیس رو پاره میکرد .وقتی که همه مریدان شیخ جیس تمام شدند و بقیه با شلوار سالم دستگیر شدند وآرمان برای دسنگیری شیخ جیس وارد کلیه شد دید که شیخ را ندید
شیخ بال دراورده بود و به اسمان ها رفته بود ووحید به پارگی خشتک تمامی ارنش بیگناه شیخ جیس دستور داد و همین اتش خشم شیخ را بر افروخت....
زمان حال
حالا شیخ جیس با ارنشی قویتر امده بود . ارمان که به او پیوسته بود؛ ارتش بی ارایشان ؛مریدان خشتک پاره کن و ماشینی خود ساخته توسط شیخ که به ان چرخ خیاطی گویند (یه چیزی مثل هیلر کلش اف کلنز)
هنگام خروج شیخ از کلبه تمامی ارنش به حال اماده ایستاده بودند ...
تا شیخ به انها فرمان حرکت بدهد ...
و شیخ به اساشین(اسب ماشین)انها فرمان حرکت(مگه اسب حق نداره فرمون داشته باشه؟)را وصل کرد...
و ارتش یه سمت شمال حرکت کرد.....
اینم تگ-- @آرمان صبوری
روزی بود و روزگاری...بس عجب و بس مجب....والااا....از شیوخ عالم ستاره ای گم گشته بود..حیران در پی خر گشته بود...وان خر سیه گوش و چش درشت و چموش...نامش بود....درسسسس کثثثثثاااااافتتتتتت......روزی شیخ اجل...موجل..ظله تعالی...و ... نوره پیدا....پس از گذشت عمری به خانه ی خانه ی خویش بازگشته بود...و به دنبال یگانه راد مرد سایت...رفیق گل و گلاب...داداش باصفاش ممد منتظر بود....( خیلی عزیز دادا)...ناگاه بدید...مریدی به نام جیش( جیش یا جیس؟؟؟((3)))خخخخخخخخخخخخ خادر نبود وی سخنان و اراجیف بسیار بافته....و در خیال خویش همی آرزوی خشتک دری شیخ عظمی بود....ولی افسوس....شیخ وی را بدید...خشتکش بدرید...از پشت بر سرش ببکشید...تیپایی نثار فرمود..و با پس گردنی که مرفوم فرمود وی را به شنا در بیابان...و پرواز در قعر دریا فرستاد..باشد که شود آدم((3))((3))....وای به حال کسی به من تیکه بندازه خشتکشو یه جا میدرم..والاااا
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@sir m.h.e 75888 گفته:
جملگی شیوخ به جز ظیخ مراد که خشتم خود را خراب کرده و از میدان به در شده بود جمع شدنت و لینک هعی به وجود امده را باز کردند
اینگونه بود که طولانی تریخ جرئت و حقیقت تاریخ شکل گرفت
شیوخ به مدت سه روز و نیم بی وقفه به بازی ادامه می دادند و با سوال های خاک برسری گوش یک دیگر را تا پس کله سرخ کرده و به کثیف ترین لایه های وجودی یج دیگر پی می بردند
در ایخ میان پیر مرد سفید پوش با اقتدار به بازی حکم رانی میکرد و حتی جواب هایی که میداد گوش بقیه شیوخ رو تا بنا گوش سرخ میکرد
صبح روز چهارم شیخ عجم با سوالی بس خفن باگز را از میدان به در کرد و اولین امتیاز را گرفت
با این که شیخ عجم و شیخ وحید و شیخ سپهر در یک گروه بودند ولی وسوسه حکومت باعث شد که آن ها به رقابت ادامه بدهند .
پیر مرد سفید پوش که حذف شدن باگز.را دید خنده ای کرد و گفت: خب حالا بازیه
پس بازی از سر گرفته شد و گوش ها دوباره سرخ شدند
اما این بار سوال های پیرمرد بسیار خفن تر بود .
دو ساعت پس از حذف باگز شیخ وحید که کل تنش سرخ شده بود از بازی کناره گیری کرد. مدتی زیادی از ان نگذشته بود که شیخ عجم شیخ سپهر را به راحتی به بیرون پرت کرد وبه پیرمرد گفت: من با شیطان و ملاکه جرئت و حقیقت بازی میکنم مطمئنی که میخواهی با من ادامه بدهی؟
پیر مرد خندید و گفت بازیت را بکن
پس آن دو بازی را ادامه دادند و پدر هم را رسما در آوردند
کم کم کار از کاهای باریک فرا تر رفت و به ناشناخته ها رسید
پس شیخ عجم که در وادی ناشناخته ها نبود از بازی کناره گیری کرد و تسلیم شد
پس از تسلیم شدنش از پیر مردپرسید ای پیر مرد سفید پوش سوالی دارم ایا تو پیاز نیستی؟
پس او اب داد خیر من پیاز نیستم بعد دست به صورتش بود و پوست صورتش را که درواقع ماسکی بیش نبود کند
آن مرد احسان از مریدان شیخ پیاز بود
او گفت من احسانم نه پیاز در. اقا پیرمرد سفید پوش اصلی همان پیاز است اما برای این مسابقه مرا به میدان فرستاد
در همان زمان شیخ پیاز کبیر که همه مطمئن بودند مرده است همراه با بقیه شیوخ وارد شد
پیاز ابتدای کمی يشیوخ را که با دهان باز به او نگاه میکردند برانداز کرد و سپس گفت: نچ نچ نچ از اهالی جرت و حقیقت انتظار نداشتم که از شاگرد من شکست بخورند
فکر کنم که الان وقت دستور دادن است
احسان دستورات را به آن ها بده
پس احسان شروع کرد:
در امروز پس اژ شکست خوردن تمام شیوخ در بازی تمام جنگ های خشتک دری به پایان میرسد
شیوخ به زندگی قبلی خود باز میگردند و دیگر در فکر برتر بودن نسبت به یک دیگر نخواهند بود
صلح در کل سرزمین زندگی پیشتاز حکم فرما خواهد شد
اداره اوضاع به دست صاحب منسبان قبلی بار خواهد گشت و ما اداره را به بعهده نمیگیریم
در آخر شیخ مراد از مقام شیخی خلع وبه مقام آدم عادی نازل میشود
سپس پیاز به سمت شیوخ رفت و گفت پایه یه دست جرت و حقیقت درست و حسابی هستید؟ تا حانیه به مقامش باز نگشته فرصت خوبی برای بازی داریم
پس آن ها به سمت لینک های جدید دویدند و بازی را شروع کردند
پایان جنگ شیوخ @Ajam @vahidkia @پشمالو @BOOKBL @MaRs @Hermion
@ احسان(گیر ندید نام کاربریش زیاد حال ندارم بنویسم)
@مقامات در رفته دوباره به کار برگشته
@پیرمرد سفید پوش
@پیاز
@بروبچ پیشتازی
شیخ الشیوخ وحید...فقطط داش میخندید...خخخخخ...و همی نعره زدندی تو جوجه میخوای رو منو سرخ کنی؟؟؟ من سرخ کن مدل فردام...والاااا
@vahidkia 77764 گفته:
روزی بود و روزگاری...بس عجب و بس مجب....والااا....از شیوخ عالم ستاره ای گم گشته بود..حیران در پی خر گشته بود...وان خر سیه گوش و چش درشت و چموش...نامش بود....درسسسس کثثثثثاااااافتتتتتت......روزی شیخ اجل...موجل..ظله تعالی...و ... نوره پیدا....پس از گذشت عمری به خانه ی خانه ی خویش بازگشته بود...و به دنبال یگانه راد مرد سایت...رفیق گل و گلاب...داداش باصفاش ممد منتظر بود....( خیلی عزیز دادا)...ناگاه بدید...مریدی به نام جیش( جیش یا جیس؟؟؟((3)))خخخخخخخخخخخخ خادر نبود وی سخنان و اراجیف بسیار بافته....و در خیال خویش همی آرزوی خشتک دری شیخ عظمی بود....ولی افسوس....شیخ وی را بدید...خشتکش بدرید...از پشت بر سرش ببکشید...تیپایی نثار فرمود..و با پس گردنی که مرفوم فرمود وی را به شنا در بیابان...و پرواز در قعر دریا فرستاد..باشد که شود آدم((3))((3))....وای به حال کسی به من تیکه بندازه خشتکشو یه جا میدرم..والاااا
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
شیخ الشیوخ وحید...فقطط داش میخندید...خخخخخ...و همی نعره زدندی تو جوجه میخوای رو منو سرخ کنی؟؟؟ من سرخ کن مدل فردام...والاااا
شیخ وحید توهم زده بود و خود را بالاتر از پیاز میدانست
باخت مفتضحانه اش در برابر شاگرد پیاز او را ادم نکرده بود و راه و بی راه خشتک میدرید
پیاز که در حال بازی جذگرت و حقیقت با اساتید بزرگ این فن بود با شنیدن این سخن بازی را نیمه کاره رها کرد و به شهر شیخ وحید تله پورت کرد
پس در به در از مردم بلاد ادرس شیخ را میپرسید
پس وقتی به جایی که او بود رسید شیخ را مشغول خشتک درانی دید
پس به سرعت به سمت او دوید و سیلی ای جانانه نثارش کرد و گفت
ای تو که رفیقی قدیمی بودی
تو را چشده اسه که به ظلم روی اورده ای و خشتک میدری؟
پس حسابی او را با سیلی ادم کرد و پس از ان شیخ وحید دست از کارهای خود دست برداشت
و ادم شد
ماجرای شیخ آرمان و اشتباه فاحش
روزی شیخ آرمان همراه مریدان نشمین برگزیده بوذ و با حکمت اموختن به آنان و تعلیم تکنیک های جدید خشتک دریدن اطلاعات مریدان را اپدیت می نمود.
به ناگاه از دوردست سواری با ریتم پیتیکو پیتیکو به شیخ نزدیک شدندندی و پس از تعظیمی با خشتکی گسیخته رو به شیخ نمود و بگفتا شیخ و شیخ با دیدن خشتک گسسته سوار قبل از اینکه سوار دهان باز بکند بگفتا:تا تهش را رفتم، باز یه اتفاقی خفن افتاده و منم باید بیام با یک روش خفن حلش کنم و بعدشم دِ برو که رفتیم.
و شیخ رو به مریدان نمود و بگفتا: چنان از خشتک اویزانش کنید تا مردم بدانند که ما نیز خرج زندگی داریم و نون گران است,بنزینو کردن لیتری هفصد، از همه بدتر شارژ مودمه که تا میریم دستشویی و بر میگردیم خلاص میشه و من مگه علافم( الکی مثلا من خیلی کار دارم!!!)
دَ
پس ان بخت برگشته را از خشتک اویختند تا عبرتی بشود ولی قبل از جان دادن رو به شیخ نمود و گفت:شما برنده قرعه کشی برنج آوازه شدید و عدد0 را به 9089 بفرستید و شیخ نیز چنان کرد و پس از چند دقیقه اس ام اسی بدین مضمون پدیدار گشت:از اینکه از یارانه نقدی انصراف داده اید بسیار متشکریم...
یاالله....
با توجه به جمعی از بچه ها که اصرار داشته اند ماجراهای شیخ عجم بازگشایی بشه، این پست زده می شود!
خب جماعت من گفتم دیگه ماجراهای شیخ عجم نمی نویسم، اکثر بچه ها هم می فهمن تا جایی بتونم رو حرفم می مونم چه درست و چه غلط! ولی خراب رفقاییم! برا این که من رو حرفم بمونم، روی بچه ها رو هم زمین ننداخته باشم این پست میشه نظر سنجی!اگه بیشتر از 15 تا سپاس بخوره یه شخصیت دیگه واسه این ماجراها می سازم، به طور سازماندهی شده یه سری ماجراها رو می نویسم داخل یه تایپک جدید که سر و ته داشته باشه، یه مسیر مشخص رو طی کن و در کل مثل ماجراهای شیخ عجم در هم ریخته نباشه! این تاپیک همین جوری باقی می مونه هر کس دلش خواست بیاد واسه بقیه ماجرا بسازه!
اگرم کمتر از 15 تا سپاس بخوره! خب دیگه کسایی که اصرار داشتن بی خیال میشن! نظر، انتقادی، فحشی چیزی هم بود همین پستو نقل قول کنین!
شرمنده دوباره ملتو تگ می کنم برا این پست!
چاگرم تا اطلاع ثانوی
نکته( یادم رفت) تاریخ نظر سنجی تا 29 اسفند!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
بازم یادم رفت! کلا داغون شده هوش و حواس!
اگه قبل از 29 اسفند بیشتر از 15 بشه شروع می کنم!
لب پست میشه
الکی مثلا نوشته های من خیلی طرفدار داره! خخخخخخخخخخخ
خیلی باحال بود دمت گرم شیخ!این مطالب و با عنوان جامع الچرند الپرندیات شیخ الاستاد حمزه چاپ کن قول میدم فروشت بگیرد!خخخخخخخخخخخخخ
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
بنویس دیگه شیطونه میگه با چندتا اسم کاربری ثبت نام کنم بیام لایکت کنم یه انگیزه ی یوهویی بهت وارد بشه ذوق کنی قلم از دستت نیفته! خییییییییییلی متنات باحاله
@کساندرا 78285 گفته:
خیلی باحال بود دمت گرم شیخ!این مطالب و با عنوان جامع الچرند الپرندیات شیخ الاستاد حمزه چاپ کن قول میدم فروشت بگیرد!خخخخخخخخخخخخخ
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
بنویس دیگه شیطونه میگه با چندتا اسم کاربری ثبت نام کنم بیام لایکت کنم یه انگیزه ی یوهویی بهت وارد بشه ذوق کنی قلم از دستت نیفته! خییییییییییلی متنات باحاله
مرسی! البته اگه نوشتن سری جدید شروع بشه تازه می فهمین قلم شیخ چقدر قدرتمنده! تف به ریا البت
ولی اصل کلام اینقدر الکی نبرینم بالا به کله میام پایین خون جوون مردم می افته گردنتون