Header Background day #10
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شیخنامه ی زندگی پیشتاز

129 ارسال‌
36 کاربران
533 Reactions
12.8 K نمایش‌
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  

برادران و خواهران گرامی( خواستم بگم لیدیز اند جنتلمن دیدم زیادیتون میشه) با توجه به اتفاقات پیش امده در تاپیکی که مهراد زد( هر کس نمی دونه چی بود نمی خواد بدونه) این تاپیک احداث شد( احداث شد برا تایپک درسته؟) هر کس می خواد برا بقیه ماجرا درس کنه این جانب را مورد مسخره قرار دهد! من ناراحت نمیشم مشکلی هم پیش نمیاد! تمام!

چاگرم

اینم اولین داستان!

روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده، غرق دریای معرف بود، که ناگاه مریدان برسدیند و بگفتند یا شیخ؟

شیخ سر بلند کرد گفت: بلیا؟

گفتند: مردش هستی جرئت حقیقت بازی بنموییم؟

شیخ گفت: مالتان به این حرفها نمی خورندندی!

گفتند: زر نزنها!

شیخ را اتش خشم بر افروخته گردیدندی! صیحه برآورد: یا اهل الجرئته الحقیقه( حال کردین کلمه رو؟)

پس ناگاه از آسمان جمعی فرو افتادند که در میانشان مهراد نامی و وحید نامی و هادی نامی و بانی خرگوشه نامی بود، و یکی دیگر بود که بسی پشمالو بود!

پس مریدان که این واقعه دیدند خشتک بدرید، تنبان بر سر کشیده پاچه در دهان فشرده! گفتند: یا شیخ و یا اهل الجرئته الحقیقه! ما غلط کردیم بی خیال!

اما اینان را خیال بی خیالی بر سر نبود همی فریاد زده و لینک از آسمان و زمین می فرستادند که ناگاه صیحه ای شنیده شد از جانب حانیه! پس اهل الجرئته الحقیقه و شیخ عجم همچون کسانی که از همه جا بی خبرند مشغول خواندن رمانهای فانتزی شده و حانیه برسید! چون ان همه لینک به همراه مریدان دید، فلفل در دهان مریدان ریخته بفرمود از این جماعت( اشاره به شیخ و اهل الجرئت الحقیقه) یاد بگیرد که در حفظ فرهنگ سایت بسی می کوشند! پس بال گشوده به اسمان رفت!

و در آن لحظه مریدان کلاهم لباسها جرواجر کردند رفتند بمیرند!

چون خلوت شد مکان شیخ و اهل الجرئته الحقیقه سر به سوی لینک ها گذاشتند و بسی جرئت حقیقت بازی کرده سوالهای چیز دار از هم پرسیدند!

و از این واقعه پند می گیریم میوه نشسته خوشمزه تره!

ویرایش بابابزرگ:

نام تاپیک از ماجراهای عجم به شیخنامه ی زندگی پیشتاز جا به جا شد

اگر نام بهتری در ذهنتون دارید پیشنهاد بدید

هنجارها:

1- قانون شماره چهار(از چهارچوب اخلاقی سایت): کاربران سايت مي بايست در هنگام ارسال پيغام در انجمن ها از کلمات مناسب استفاده نمايند.

در صورت مشاهده کلمات رکيک و نامناسب ، به فرد خاطی اخطار داده خواهد شد و در صورت تکرار اكانت آن كاربر در اولين فرصت حذف خواهد شد.

2-در این تاپیک زدن هرگونه اسپمی ممنوع است و در نخستین زمان پاک خواهد شد.

3-یاد کردن کاربرانی که از شخصیت یا نام آن ها در داستانتان استفاده کرده اید الزامی است.

4-خواهشمند است در داستان های خود از شیوه های طنز و فکاهی نویسی استفاده کرده و محوریت داستان های خود را خنده ای بر لبان کاربران قرار دهید

5-هرکس که علاقه ای ندارد نام یا شخصیتش در داستان ها استفاده شود حتما باید ذکر کرده و در صورتی که به پستی در این تاپیک اعتراض دارد به مدیر انجمن یا یکی از پلیسان گزارش دهد.


   
mis_reihane، rosalie، tajik-mahsa و 31 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  

روزی شیخ عجم در حال چایی خوردن بود که مریدان برسیدند و صیحه برآوردند یا شیخ؟

پس شیخ بفرمود: دو دقه زر نزنین! برین از آشپزخونه کلبه برا خودتون استاکان بیارین چایی بخورین!

پس مریدان برفته و استکان آورده و چایی بخوردند!

پس چون چایی خوردن تمام گشت شیخ خواست بفرماید بنالید که خود مریدان صیحه براوردند یا شیخ! موجودی عجیب بر شهر حمله آورده همی مردم و را از چپ و راست خشتک درد!

شیخ از جای برخواست بگفتا: وات؟ خو چرا زودتر نمی گین خرا؟ جمع کنین بریم!

پس شیخ همان طور با لباس معمول خویش که شامل، شلوار جین آبی و کفش کاترپیلار و تک پوش مشکی بود، راهی شهر بشد، پس چون به دروازه شهر برسید یدید کار تا انجا پیش رفته است که خشتک دروازه را نیز بدریده اند( خشتک دروازه کجاست من نمی دونم تو حکایات اومده) پس بدوید و چون به میدان برسید موجودی دید پشمالو که همی خشتک جماعت می درد!

پس نفس اسوده بکشید و صیحه برآورد یا سپهر! این چه غلطی است که تو می نمویی!؟

پس موجود پشمالو: بگفتا یا شیخ! جمله دختران شهر مرا محل نمی دهند پس من نیت بر آن نموده ام که شهر را خشتک درم!

پس شیخ بفرمود باز ایست که دوای درد تو نزد من است!

پس به همراه سپهر به خانه شیخ در شهر شدند و سر راه شیخ 100 عدد ژیلت و 200 بسته تیغ و 50 خود تراش بخرید به حساب شیخ وحید! که چون شیخ وحید این خبر بشنید جان به جان آفرین تسلیم نموده در شهر پیدایش نگشت!( مردک بیا یه سر بزن) پس چون به خانه شدند، ساعتی بگذشت که شیخ همراه با جوانی رعنا از خانه برون شد، سفید؛ و تپل اصلا هلو ها!!! من یه چیزی می گم شما یه چیزی می شنوین!

پس جمله دختران شهر خشتک خویش از عشق آن جوان بدریده بگفتند یا شیخ! این کیست؟

پس شیخ لبخند بر لب آورده و این است ایجاز ما! پس بفرمود اوست سپهر!

پس جمله دختران خودکار و کاغذ از کیف و جیب برون اورده همی شماره بر سپهر عرضه نمودند بهر ازدواج! (را فکر بد می کنین شما ها؟ خاک بر سرتون!) پس از آن پس پسهر را شیخ دخترکش نامیدند!

اما سپهر روی برگردانده بگفتا من هنوز اماده ازدواج نیستم! می خوام ادامه تحصیل بدم!

پس شیخ چون این سخن بشنید دو دست بلند کرد تا بر سر کوبد که ناگاه ندای از اسمان برآمد: بی خیال شیخ برو تی تاپتو روشن کن با ما جرئت و حقیقت بازی کن!

پس جمله مریدان بپرسیدند یا شیخ این صدای که بود و منظور از تی تاپت را روشن کن چه بود؟

پس شیخ بفرمود: ملائک بودند که پس از گوشالی داستان قبل به لپ تاپ می گن تی تاپ!

پس به کلبه شده، لب تاپ روشن بنمود و بسی ملائک را چون لبو قرمز ساخت!

@پشمالو

@vahidkia


   
tajik-mahsa، Nari، shiny و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reyhane.ramooz
(@reyhane-ramooz)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1143
 

بچه ها من دیگه اینجا پست نمیزارم byeeeeeeeeeeeee

مسخرشو در آوردن بعضیا @Ajam

@sirmhe @BOOKBL @......


   
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

و بدین ترتیب مهراد دار فانی را وداع گفت ...........

................

آورده اند روزی خرگوش پس از کیش و مات مرید خود در یک حرکت مغرور بودندی. به ناگه از آسمان صیحه برآمد: مردی بازی آنلاین شطنج بر زوی تی تاپت نصب کن و با ملائک شطرنج بازی کن.

باگز کیکی برداشت و بر روی آن گیم شطرنج آنلاین نصب نمود و ملائک بازی شروع نشده خشتک دریدند.

پس از آن سرباز را بر سر شربازی فرود آورد و ملائک را کیش و مات کرد و گقت: سرباز های خرگوش پوست کلفتند و هرچه بخواهند جلو می روند. ملائک خشتک دریدند.


   
sheyton-divane واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  

حکایتی کوتاه

روزی جمله شیوخ به جز شیخ عجم در میانه میدان خشتک یکدیگر را می دریدند که ناگاه صداهایی بلند شد

دینگ

جیک جیک

بیم

بام بام

پس جمله شیوخ دست بر جیب برده گوشی ها برون اورده و بدیدند که پیام امده است

اگر مایل به ترک جنگ های خشتک دری می باشید عدد 1 را ارسال کنید

پیامهای شا رایگان و هر پیام ما 75 تومان

شیخ عجم

پس جمله شیوخ این چنین کرده و پس از ارسال پیام سیل پیامها بر گوشی انها نازل شد چنان که شیوخ فکر نمودند شیخ عجم دیوانه گشته!

پس از ان که قبض گوشی جمله شیوخ برسید بدیدند که هر کدام را مبلغی معادل خدا تومن خرج گشته به دلیل دریافت پیام ها!

پس شیوخ جمله بر کلبه شیخ عجم برفته و شرح داستان گفته و سپس بفرمودند: دهانمان اسفالت شد با این قبض!

پس شیخ عجم بفرمود: من چنین پیام نداده ام!

و برای اثبات ادعای خود گوشی خود تحویل شیوخ داد، پس از تفتیش گوشی، جمله شیوخ بفهمدند که اپراتور مورد نظر سرشون کلاه گذاشته!پس به همراه شیخ عجم راهی شده تا خشتک اپراتور بدرند اما نیروی انتظامی برسید و خشتک جمله شیوخ بدرید و تمام!

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

@MaRs 75849 گفته:

بچه ها من دیگه اینجا پست نمیزارم byeeeeeeeeeeeee

مسخرشو در آوردن بعضیا @Ajam

@sirmhe @BOOKBL @......

چهار نفر اینجا پست می زاشتن یکیش خودت می مونه 3 نفر که 3 تاشو یاد کردی! خب درست بگئ مشکلت چیه؟

به قول شیخ عجم: یا حرف نزن یا حرفتو کامل بزن!

همین دیگه!


   
tajik-mahsa، Nari، shiny و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
 

جملگی شیوخ به جز ظیخ مراد که خشتم خود را خراب کرده و از میدان به در شده بود جمع شدنت و لینک هعی به وجود امده را باز کردند

اینگونه بود که طولانی تریخ جرئت و حقیقت تاریخ شکل گرفت

شیوخ به مدت سه روز و نیم بی وقفه به بازی ادامه می دادند و با سوال های خاک برسری گوش یک دیگر را تا پس کله سرخ کرده و به کثیف ترین لایه های وجودی یج دیگر پی می بردند

در ایخ میان پیر مرد سفید پوش با اقتدار به بازی حکم رانی میکرد و حتی جواب هایی که میداد گوش بقیه شیوخ رو تا بنا گوش سرخ میکرد

صبح روز چهارم شیخ عجم با سوالی بس خفن باگز را از میدان به در کرد و اولین امتیاز را گرفت

با این که شیخ عجم و شیخ وحید و شیخ سپهر در یک گروه بودند ولی وسوسه حکومت باعث شد که آن ها به رقابت ادامه بدهند .

پیر مرد سفید پوش که حذف شدن باگز.را دید خنده ای کرد و گفت: خب حالا بازیه

پس بازی از سر گرفته شد و گوش ها دوباره سرخ شدند

اما این بار سوال های پیرمرد بسیار خفن تر بود .

دو ساعت پس از حذف باگز شیخ وحید که کل تنش سرخ شده بود از بازی کناره گیری کرد. مدتی زیادی از ان نگذشته بود که شیخ عجم شیخ سپهر را به راحتی به بیرون پرت کرد وبه پیرمرد گفت: من با شیطان و ملاکه جرئت و حقیقت بازی میکنم مطمئنی که میخواهی با من ادامه بدهی؟

پیر مرد خندید و گفت بازیت را بکن

پس آن دو بازی را ادامه دادند و پدر هم را رسما در آوردند

کم کم کار از کاهای باریک فرا تر رفت و به ناشناخته ها رسید

پس شیخ عجم که در وادی ناشناخته ها نبود از بازی کناره گیری کرد و تسلیم شد

پس از تسلیم شدنش از پیر مردپرسید ای پیر مرد سفید پوش سوالی دارم ایا تو پیاز نیستی؟

پس او اب داد خیر من پیاز نیستم بعد دست به صورتش بود و پوست صورتش را که درواقع ماسکی بیش نبود کند

آن مرد احسان از مریدان شیخ پیاز بود

او گفت من احسانم نه پیاز در. اقا پیرمرد سفید پوش اصلی همان پیاز است اما برای این مسابقه مرا به میدان فرستاد

در همان زمان شیخ پیاز کبیر که همه مطمئن بودند مرده است همراه با بقیه شیوخ وارد شد

پیاز ابتدای کمی يشیوخ را که با دهان باز به او نگاه میکردند برانداز کرد و سپس گفت: نچ نچ نچ از اهالی جرت و حقیقت انتظار نداشتم که از شاگرد من شکست بخورند

فکر کنم که الان وقت دستور دادن است

احسان دستورات را به آن ها بده

پس احسان شروع کرد:

در امروز پس اژ شکست خوردن تمام شیوخ در بازی تمام جنگ های خشتک دری به پایان میرسد

شیوخ به زندگی قبلی خود باز میگردند و دیگر در فکر برتر بودن نسبت به یک دیگر نخواهند بود

صلح در کل سرزمین زندگی پیشتاز حکم فرما خواهد شد

اداره اوضاع به دست صاحب منسبان قبلی بار خواهد گشت و ما اداره را به بعهده نمیگیریم

در آخر شیخ مراد از مقام شیخی خلع وبه مقام آدم عادی نازل میشود

سپس پیاز به سمت شیوخ رفت و گفت پایه یه دست جرت و حقیقت درست و حسابی هستید؟ تا حانیه به مقامش باز نگشته فرصت خوبی برای بازی داریم

پس آن ها به سمت لینک های جدید دویدند و بازی را شروع کردند

پایان جنگ شیوخ @Ajam @vahidkia @پشمالو @BOOKBL @MaRs @Hermion

@ احسان(گیر ندید نام کاربریش زیاد حال ندارم بنویسم)

@مقامات در رفته دوباره به کار برگشته

@پیرمرد سفید پوش

@پیاز

@بروبچ پیشتازی


   
tajik-mahsa، tajik-mahsa، Nari و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

پیاز جان تو ببین جرئت رو با کدوم ج می نویسن بعدا بیا شاگردی من شاید یاد گرفتی.


   
reyhane-ramooz واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
 

@BOOKBL 75895 گفته:

پیاز جان تو ببین جرئت رو با کدوم ج می نویسن بعدا بیا شاگردی من شاید یاد گرفتی.

کوچولو تا حالا جرئن حقیقت بازی کردی؟

اینجا گنده بازی کنشون من بودم


   
reyhane-ramooz واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

@sir m.h.e 75899 گفته:

کوچولو تا حالا جرئن حقیقت بازی کردی؟

اینجا گنده بازی کنشون من بودم

میتونی به عجم مراجعه کنی و به مهراد و به حانهه اگه درست یادم باشه.


   
reyhane-ramooz واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
reyhane.ramooz
(@reyhane-ramooz)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1143
 

@BOOKBL 75905 گفته:

میتونی به عجم مراجعه کنی و به مهراد و به حانهه اگه درست یادم باشه.

خاهشا چرت نگو تورو چه به کل با دبیرستانیا هان؟


   
SIR M.H.E و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  

@MaRs 75946 گفته:

خاهشا چرت نگو تورو چه به کل با دبیرستانیا هان؟

اگه یه حرف درست تو عمرش زده باشه همینه!


   
SIR M.H.E واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Mr_vaziri
(@mr_vaziri)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 2565
 

@MaRs 75946 گفته:

خاهشا چرت نگو تورو چه به کل با دبیرستانیا هان؟

بچه س دیگه نمی فهمه


   
SIR M.H.E و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Araa
 Araa
(@araa_mc)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 548
 

روزی مریدان در محضر شیخ شیوخان آرمان، به محض خنده خشتک می‌دریدند و خنده برمیزدندنددی(برو تو کار فعل) یک هو یک عجل معلق با خشتکی دریده به قطر دایره سوال21 کنکور هندسه از راه رسید و بگفتا: یا شیــــــــــــــخ، شیخی به نام شیخ عجم سر از خشتک بیرون نهاده و دارد رگباری بچه های سایت را تخریب می‌کند و عده ای خیاط همش خشتک می‌درندی و می‌دوزندی.

شیخ آرمان چون این را بشنید نعره‌ای در حد شیر بیشه کشید و خشتک ها خود به خود دریده شدندی و به راه افتاد و قصد دیدار شیخ عجم.

مرید ها نیز با عینک ریبون و شلوار مدل زخمی و تیشرت خفن به راه افتادندی.

شیخ بالاخره به شهر شیخ عجم رسیدو او را در میدان دید که دارد به یه مشت مرید موئنث تیکه میندازد پس بگفتا یا شیخ فقط بلدی تیکــــه بیندازی؟

شیخ عجم که این صحنه را بدید دهانش کــــــــف بکردی و بگفتا:ای خفن نامت چیست؟ از کدام دیاری؟

شیخ آرمان بفرمود که: اینها مهم نیست و مهم این است که جدیدا یه ندا نمیدی بیاییم تایپک های تخریبی تو را سر و سامان دهیم و نوربارانش کنیم

شیخ عجم که این را بشنید بگفتا:من میگوییم چرا همیشه از مشرق نوری به روشنایی لامپ صد می آید نگو شما داشتید نورباران میکردید

شیخ آرمان بگفتا: ای خرفت نام آن نور خورشید است و تازه من نورافکن نیستم که از 20 کیلومتری نور بیافکنم فلذا من از جانب غرب به سوی تو آمده ام

فلذا شیخ عجم که از علم شیخ آرمان مبهوت مانده بود دیالوگ ماندگارش را فراموش کرد و ضایع شد و شیخ آرمان که دید بخاری از او بلند نمیشود راهش را گرفت و رفت و این بار متاسفانه مریدی نمانده بود که خشتک بدرد زیرا همه در کف جمله آخر شیخ آرمان بودند. @Ajam

@خورشید

@جمعی از مریدان خشتک دریده

@جمعی از مریدان خشتک ندریده

@جمعی از شیوخ در کف


   
tajik-mahsa، Nari و shiny واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  

ماجرای شیخ عجم و وحید

روزی شیخ عجم مشغول جمع کردن هیزم برای کلبه خویش بود ( اصلا این شیخ عجب مردیه کار همه مرموراه میندازه این همهمرید داره بازم کاراشو خودش می کنه ( تف به ریا)) که مریدان برسیدند و بگفتند یا شیخ! ما را از شیخ الفراق وحید بگو!

پس شیخ جمله هیزم ها که در دست داشت بر زمین بریخت و بر زیمن نشسته گریبان چاک داد و خشتک بدرید و همچون ابر بهاری اشک بریخت! میدان در عجب شدند که چه شد که شیخ عجم بی هوش گشت!

پس گلاب بر صورتش بپاشبدند تا شیخ به هوش امد!

پس بگفتند یا شیخ تو را چه شد! گفت یاد شیخ افراق وحید افتادم و گریان شدم!

پس جمله مریدان را راهیکرد پس خود به کلبه رفت تا مدتی بیارامد!

نتیجه اخلاقی: ملت همه بدونین دلم برا وحید تنگ شده! @vahidkia


   
tajik-mahsa، Nari و SIR M.H.E واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Araa
 Araa
(@araa_mc)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 548
 

@Ajam 76380 گفته:

ماجرای شیخ عجم و وحید

روزی شیخ عجم مشغول جمع کردن هیزم برای کلبه خویش بود ( اصلا این شیخ عجب مردیه کار همه مرموراه میندازه این همهمرید داره بازم کاراشو خودش می کنه ( تف به ریا)) که مریدان برسیدند و بگفتند یا شیخ! ما را از شیخ الفراق وحید بگو!

پس شیخ جمله هیزم ها که در دست داشت بر زمین بریخت و بر زیمن نشسته گریبان چاک داد و خشتک بدرید و همچون ابر بهاری اشک بریخت! میدان در عجب شدند که چه شد که شیخ عجم بی هوش گشت!

پس گلاب بر صورتش بپاشبدند تا شیخ به هوش امد!

پس بگفتند یا شیخ تو را چه شد! گفت یاد شیخ افراق وحید افتادم و گریان شدم!

پس جمله مریدان را راهیکرد پس خود به کلبه رفت تا مدتی بیارامد!

نتیجه اخلاقی: ملت همه بدونین دلم برا وحید تنگ شده!

خداییش املات چن شده؟


   
sheyton-divane و Nari واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mansoury_javad
(@mansoury_javad)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 52
 

نقل است که جاسوس مریدان نزد پیرنا و خفننا ابو جیس ابن خراسانی(جی اس منظورشه!گرفتین که؟)آمده درحالی که جملگی دهان هایشان باز مانده بود. ابو جیس چون حال مریدان خویش اینگونه دید سبب را پرسید. و مریدان با فک هی افتاده گفتند :‌این عجم گفته است که دلش برای وحید تنگ شده

خفننا نعره ای زد و تیغ از نیام کشید و یکی از مریدان را از خشتک به دو نیم نامساوی تفسیم کرد، و سپس گفت : این وحید که ما یک بار بیشتر با وی چت نکردیم بسی مارا جذب نموده و ما نیز دلتنگ وی گشتیم ولی انقدر محو تماشای جنگ شیوخ گردیدیم و بسا به مانند دیگر دشمنان در دیگر کتابان فانتزی و به همان گونه که گاندلف در هابیت گوید به مانند دشمن در سایه حرکت نمودیدیم (دوتا فعل؟یا ابدلفضل) و بسی (مثلا)سوتی ها دادیم و در جلوی چشم ایشان حرکت نمودیدیم با این حال مثل اینکه هویح کم خورده باشتد مارا ندیدندی وکنون ما عزم کرده ایم تا از بغل به ایشان شبیح خون(!) ها به طور انتحاری بزنیددمدی (دقت کنین بزنیددمدی دوتا د داره) تا تمامی شیوخ را نه به دیدن رو مبارک دختران بی ارایش بلکه به دیدن روی ارایش شده آرمان (سلاح مخفی)مجبور بکنیم!

مریدان که از دانش نظامی پیرنا به وجد آمده بودند جملگی نخ و سوزن ها ی خود را جمع نمووده و به همراه بی ارایشان خشتک ها را گرفته ونعره زنان برای جنگ اماده شدند!


   
tajik-mahsa، Nari، Araa و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 5 / 9
اشتراک: