برادران و خواهران گرامی( خواستم بگم لیدیز اند جنتلمن دیدم زیادیتون میشه) با توجه به اتفاقات پیش امده در تاپیکی که مهراد زد( هر کس نمی دونه چی بود نمی خواد بدونه) این تاپیک احداث شد( احداث شد برا تایپک درسته؟) هر کس می خواد برا بقیه ماجرا درس کنه این جانب را مورد مسخره قرار دهد! من ناراحت نمیشم مشکلی هم پیش نمیاد! تمام!
چاگرم
اینم اولین داستان!
روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده، غرق دریای معرف بود، که ناگاه مریدان برسدیند و بگفتند یا شیخ؟
شیخ سر بلند کرد گفت: بلیا؟
گفتند: مردش هستی جرئت حقیقت بازی بنموییم؟
شیخ گفت: مالتان به این حرفها نمی خورندندی!
گفتند: زر نزنها!
شیخ را اتش خشم بر افروخته گردیدندی! صیحه برآورد: یا اهل الجرئته الحقیقه( حال کردین کلمه رو؟)
پس ناگاه از آسمان جمعی فرو افتادند که در میانشان مهراد نامی و وحید نامی و هادی نامی و بانی خرگوشه نامی بود، و یکی دیگر بود که بسی پشمالو بود!
پس مریدان که این واقعه دیدند خشتک بدرید، تنبان بر سر کشیده پاچه در دهان فشرده! گفتند: یا شیخ و یا اهل الجرئته الحقیقه! ما غلط کردیم بی خیال!
اما اینان را خیال بی خیالی بر سر نبود همی فریاد زده و لینک از آسمان و زمین می فرستادند که ناگاه صیحه ای شنیده شد از جانب حانیه! پس اهل الجرئته الحقیقه و شیخ عجم همچون کسانی که از همه جا بی خبرند مشغول خواندن رمانهای فانتزی شده و حانیه برسید! چون ان همه لینک به همراه مریدان دید، فلفل در دهان مریدان ریخته بفرمود از این جماعت( اشاره به شیخ و اهل الجرئت الحقیقه) یاد بگیرد که در حفظ فرهنگ سایت بسی می کوشند! پس بال گشوده به اسمان رفت!
و در آن لحظه مریدان کلاهم لباسها جرواجر کردند رفتند بمیرند!
چون خلوت شد مکان شیخ و اهل الجرئته الحقیقه سر به سوی لینک ها گذاشتند و بسی جرئت حقیقت بازی کرده سوالهای چیز دار از هم پرسیدند!
و از این واقعه پند می گیریم میوه نشسته خوشمزه تره!
ویرایش بابابزرگ:
نام تاپیک از ماجراهای عجم به شیخنامه ی زندگی پیشتاز جا به جا شد
اگر نام بهتری در ذهنتون دارید پیشنهاد بدید
هنجارها:
1- قانون شماره چهار(از چهارچوب اخلاقی سایت): کاربران سايت مي بايست در هنگام ارسال پيغام در انجمن ها از کلمات مناسب استفاده نمايند.
در صورت مشاهده کلمات رکيک و نامناسب ، به فرد خاطی اخطار داده خواهد شد و در صورت تکرار اكانت آن كاربر در اولين فرصت حذف خواهد شد.
2-در این تاپیک زدن هرگونه اسپمی ممنوع است و در نخستین زمان پاک خواهد شد.
3-یاد کردن کاربرانی که از شخصیت یا نام آن ها در داستانتان استفاده کرده اید الزامی است.
4-خواهشمند است در داستان های خود از شیوه های طنز و فکاهی نویسی استفاده کرده و محوریت داستان های خود را خنده ای بر لبان کاربران قرار دهید
5-هرکس که علاقه ای ندارد نام یا شخصیتش در داستان ها استفاده شود حتما باید ذکر کرده و در صورتی که به پستی در این تاپیک اعتراض دارد به مدیر انجمن یا یکی از پلیسان گزارش دهد.
معلوم نيست ماجراهاى منه يا مهراد يا حمزه
زامبيم خودتى!!! ميزنمتا مرااااد!!!!
تاپیک ماجراهای عجمه! ملتن کردنش جنگ شیوخ! هر کدومم یه جوری تاریخو تحریف می کنه! عجب وضعی!
من از این به بعد مون ماجراهای خودمو میگم ملتم همدیگه رو جر بدن!ببخشید خشتک هم دیگه رو جر بدن! خخخخ
مهراد نکته: چیزایی نگو که بقیه ناراحت بشن!
و اما روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده همی با خود اواز می خواند که صدای پای یار مهربان از ره می آید...
که ناگاه مریدان برسیدند و همی فریاد زده یا شیخ!
پس شیخ سر بلند کرده بگفت بلیا؟
گفتند یا شیخ! مهراد نامی در تاپیک شما جولان داده همی بر دختران متلک گوید! پس شیخ را غیرت فروان نموده صیحه برآوردک من ان تایپک از ان جهت زدم که مباد دیگران یکدیگر را ازاد داده موجب ناراحتی یکدیگر شوند، همچنان که در تایپک ماجراهیا نرگس و عماد شد و نمی بایست که میشد و همی به ماجراهای من مشغول بوده و یکدیگر را وانهند! نه ان که تایپک من آن شود که مهراد بز( اینجا شیخ برای اولین بار با کمال خونسردی فحش میده) دختران رابرنجاند!
پس پاشنه کفش بکشیده، تیپ مشکی زده، موی پریشان نمود، ضامن دار در جیب گذاشته به جانب کوی مهراد روان شد! پس چون به کوی او برسید صیحه بزد یا مهراد! برون آ که اماده ام خاک در سرت کنم!
پس مهراد برون شد به همراهی جمله مریدانش و شیخ را که تنها بود، به محاصره گرفتندی! پس شیخ گفت مهراد! یا توبه بنما و ادم شو! یا چنان کنم که دیگر از این غلط ها مکنی!
پس مهراد خنده بزده کلاه لبه دار بالا داده و سیگار برگ از لب برداشته بگفت: مثلا می خوای چه غلطی کنی؟ پس اشاره به مریدان کرد و بگفت: بزنیدش!
پس شیخ نناگاه دست در جیب کرده و دستش به ضامن دار برخورد کرد! اما ان را بیرون نیاورد بلکه گوشیش را بیرون اورد چند دکمه بر آن زد و سپس مشغول کتک خوردن شد، چنان که همه مردم شهر من جمله مهراد و مریدانش حیران گشتند که چرا شیخ عجم که به یک مشت خر می خواباند همی فقط کتک خورده و کسی را نمی زند!
پس از آن که مهراد و مریدانش از کتک زدن شیخ خسته گشتند او را در میانه میدان در خاک خون واناهاده به منزل شدند! پس شیخ برخواست و ناگاه کیاناز برسیده بگفت: داداش حمزه! تو را چه شده است؟ مگر تو مرد چت باکس نبودی چرا چنین گشتی؟
پس شیخ بگفتا: اولا کتک خوردن مال مرده! دوما بشین و ببین!
پس به کلانتری محل شده، فیلمی که با گوشیش گرفته بود از دعوا نشان پلیس داده و شکایتی از مهراد و مریدانش تنظیم بنمود!
و به پروانه که همی پلیس بود و تازه کار و جویای نام تحویل داد!
پس پروانه به محله مهراد شده او و مریدانش را همی قفا زده، خشتک و گریبان چاک داده و به آنجا برد که عرب نی انداخت!
نکته اخلاقی: اونی که باید بفهمه اگه عاقل باشه می فهمه!
@MaRs @the ship @ kianaz
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
نکته ای که یادم رفت، پس از ان شیخ دوباره پیراهن سفید و شلوار مشکی که خط اوتویش گاو سر می برید پوشیده، بر کلبه خویش بنشست و بخواند: صدای پای دلبر از ره می آید..... سر آمد غصه هجران یاران دلبر می آید
@Hermion 75287 گفته:
اسپم ها پاک شد!
دیگه اسپم ندینا...آفرین
فقط داستان
اگه دقت کنین بخش داستان های کوتاه هم هست
پس لطفا اولین پستو ویرایش کن یه داستان بذار!
چون یک تاپیک جامع هست ...به نظر من اسم تاپیک رو به داستان های دسته جمعی اعضای سایت (طنز ) یا یه چیز بهتر ( هر جور خودت می دونی) تغییر بده و پست اول هم ویرایش کن یه سری قانوناتی وضع کن و داستان پست اول رو نیز پاک کن ...یه جور تاپیک رسمی و جامع برا سایت بشه .و هر پستی که بدون داستان باشه (از همون اول شروع کن)حذف بشه لطفا.ممنون @Hermion @smhmma
قوانین
در پستهایی که میزارید، افرادی را که آنها را مورد شیطنت قرار دادید را یاد کنید
پستهایی که حاوی داستان نباشند حذف میشوند
.
اقا هرچی میزارین اسمو جنگ شیوخ نزارین، یه چیزی بزارین که همه جوئر داستان بشه نوشت!
مثلاماجراهای شیوخ
یا شیخ نامه ی پیشتاز
همیچن چیزایی
یکی از قوانین رو بزارین وقتی دو نفر با هم کل کل می کنن و برای هم داستان می نویسن نباید داستانای قبلی رو نقض کنن مثل وقتی مهراد می نویسه شیخ عجم در جنگ خشتک دری شماره یک شکست خورد من حق ندارم بیام بگم نه شکست نخورد!
@Ajam 75770 گفته:
اقا هرچی میزارین اسمو جنگ شیوخ نزارین، یه چیزی بزارین که همه جوئر داستان بشه نوشت!
مثلاماجراهای شیوخ
یا شیخ نامه ی پیشتاز
همیچن چیزایی
یکی از قوانین رو بزارین وقتی دو نفر با هم کل کل می کنن و برای هم داستان می نویسن نباید داستانای قبلی رو نقض کنن مثل وقتی مهراد می نویسه شیخ عجم در جنگ خشتک دری شماره یک شکست خورد من حق ندارم بیام بگم نه شکست نخورد!
پسرم مشکل همچین قانونی اینه که قدرتو می ده به کسی که اول داستان می گه
مثلا نگاه کن اگر این قانون باشه من می تونم بیام بگم ناگاه فسیل کبیر هم به جنگ میان شیوخ علاقمند شد و با شروع جنگ خودش با دیگر شیوخ همه ان ها در کثری از ثانیه نابود کرد
تمام شیوخ از دیدن ابهت او خشتک دریده و به لرزه درامدند
خب عجم خودت بهم بگو همچین متنی منصفانه هست؟؟براساس این قانونی که می گی من الان که اینو گفتم دیگه هیچکس نمی تونه بگه نه اینطوری نبوده
اینجوری خوبه؟؟
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@sir m.h.e 75729 گفته:
یک سال از شروع زمزمه هایی در مورد پیر مرد میگذشت امام هنوز تصمیم به دخالت در جنگ شیوخ نکرده بود.
اوضاع روز به روز بدتر و بدتر میشد.
تا آن موقع نصف تیم مدیریت برای همیشه دنیای پیشتاز را ترک کرده بودند
فسیل نیر در گوشه ای عزلت نشین شده بود.
در یکی از روز های سرد زمستانی آن سال
بزرگترین جنگ تاریخ جنگ شیوخ - در زبان عامیانه معروف به جنگ های خشتک دری- شکل گرفت.
شیخ مراد با نه هزار مرید تشنه به خون از قم و شیخ عجم با دوازده هزار مرید از کرمان برای جنگ به سمت هم حرکت کردند.
پس از روز ها اسب سواری دو لشکر در میان دشت لوت به یک دیگر رسیدند.
خشتک های یک دیگر را دریدند
شیخ عجم و شیخ وحید و شیخ سپهر در سمت چپ میدان و شیخ مراد و باگز بانی به همراه دست چپ شیخ مراد عطی عشق جاستین در سمت راست میدان قرار گرفتند.
خاطرات روزهای جرئت و حقیقت برای آن ها زنده شد. اگر آن زمان میدانستند که کارشان به کجا میکشد شاید هرگز.....
غمی دیگر نیز بر سینه فرماندهان جنگی سنگینی میکرد. غم از دست دادن ششمین اهل جرئت و حقیقت و شیخ پیاز
خاطره نحس آن روز برای شیوخ به شدت درد آور بود. هردو گروه آرزو میکردند که اکنون او در کنار آن ها با طرف مقابل میجنگید.
بزرگان دو سپاه برای گفتگوی قبل از جنگ و خواستن تسلیم شدن از سوی حریف دی میان میدان به گفت و گو پرداختند
اینگونه بود که بزرگترین جنگ تاریخ جنگ های خشتک دری به وقوع پیوست جنگ بزرگ خشتک کشی
ادامه دارد.... @smhmma @Ajam @vahidkia @پشمالو @MaRs @BOOKBLR @Atrin R
عزلت نشین؟؟من؟؟
نه بابا رفتم یه گوشه نشستم به بازی های شما نگاه می کنم می خندم
باید یکمی از خشونت بازی هاتون کم کنید ولی بازمه هستن
همینی رو می گم که اسمشو گذاشتید جنگ شیوخ
خخخخخخخخخخخخخ
حال وبردی؟؟
گویند باگز پس از دریدن خشتک مهراد در جنگ بزرگ خشتک دری از خدمت شیخ عجم بیرون آمدی و یکی از اسیران نیمه خرگوش پرنس محسن را آزاد کردندی و به جنگلی رفتند و در آنجا قصری ساختندی و امپراطوری دراز گوشیان را پایه گذاری کردندی و ارتشی از میون ها ( ) گرد آوری کردندی و با مهارت تمام آنها را به یکی از شهر های مرزی پرنس محسن انتقال دادندی ( البته پانزده خشتکان دران را از دست دادند - خشتکان دران به گروهی پنجاه نفره که در خشتک در ها ماهری بودند گفته می شود )
گویند در کمتر از پانزده دقیقه شهر نابود شدندی و نیمه خرگوشان سرزمین دراز گوشیان آنها را گرفتند و به قصر سپید گوش برگرداند ( سپید گوش قصر باگز خرگوشه هستش ) !! سپس میون هایش را به سمت قصر مهراد روانه کرد و خود نیز در آنجا حضور یافت. گویند قصر خشتک درآورد آنرا درید و مریدان را به هر سو روانه ساخت آن چنان خشتک ها دریده شد که مگو .....
اما در نهایت با شجاعت و درایت مهراد حمله خرگوش شکست خورد اما مهراد آسیب زیادی دیده بود. نیمه خرگوشان به همراه باگز به قصر سپید گوش برگشتند اما میون ها را در قصر مهراد رها کردند و مهراد صاحب آنها شد.
خرگوش برای مدت مدیدی به فکر فرو رفت که چه کند که حال قدرت در دستان مهراد است. یکی از مریدان به او فرمودندی: من پارچه ای ساختم که دریده نمی شود. اگر آن را در خشتک سربازان به کار ببریم حتی میون ها نیز کاری از دستشان ساخته نیست. خرگوش خشتک های نا درنده را ( کلمه رو برم ) جایگزین خشتک های قبلی سربازان خود نمود. پس از آنکه خشتک ها در دو جنگ جزئی موثر بود، به شیخ عجم نامه ای فرستاد و به او فرمود: شیخ عجم، من با این خشتک ها و میون های کم ام، به راحتی می توانم امپراطوری ات را با خاک یکسان بنمایم. به من ملحق شو تا بر تو ترحم کنم و باهم خشتک مهراد را بدریم. شما می توانید از خشتک های نا درنده ما استفاده کنید.
شیخ عجم این پیشنهاد را در هوا قاپید. در تبریزی دو سپاه به هم برخوردند و خشتک ها نا درنده به خوبی کارساز شدند و کمتر از صد نفر برای مهراد باقی ماندند و آنها به سوی قصر مهراد حرکت کردند. مهراد در خشم شد و به مریدان پرخاش نمود.
خرگوش می دانست که شیخ مهراد به زودی به او حمله خواهد کرد بنابراین ارتش را چهار قسمت نمود و هریک از قسمت ها را به سمتی فرستاد و ارتش مهراد را در محاصره درآورد و کمانداران تیر اندازی کردند ..........
آورده اند که روزی شیخ عجم در کلبه خویش ینشسته کتاب خواندنی و معلومات زیاد خویش را زیاد تر می کرد که ناگاه مریدان برسیدند و صیحه برآوردند یا شیخ؟
پس شیخ سر بلند کرده بگفتا: ای بر روح پدرتان.....صلوات! پس جمیع مریدان صوات برفستندی! پس شیخ ادامه داد چرا ان هنگام که مرا کاری نیست شما پیدایتان نمی شود و آن هنگام که کار دارم رسیده و صیحه بر می آورید؟
پس مریدان جملگی با هم بگفتندی: ما را اطلاعی از دلیل این واقعه نیست، ما زمانی نزد تو می آییم که از آسمان ما را الهام شوندندی!
پس شیخ سر به سوی آسمان بلند کرده بگفتا: یا ایها الملائک! مرا با شما شوخی است عایا؟
پس ناگاه بادی تند وزیدن گرفت، خوزرشید سیاه گشت و صیحه ای از آسمان بیامد: بلیا! شوخی داریم با هم!
پس شیخ زیر لب فحشی نثار ملائک کرد و بگفت: بی خیال بابا!
پس مر مریدان را بگفت حال بنالید!
پس مریدان بگفتند: یا شیخ در شهر فردی پیدا شد که او را مخسن می نامند! (دقت کنین مخسن)!
پس شیخ گفت ما را چه کار افتد؟( به ما چه)
گفتند شیخا! وی همی از چپ و راست نقد فیلم از خود برون داده، کلیه شرکتهای فیلم سازی را ترکانده!
پس شیخ سر پایین بینداخت و بگفت: ما را چه کار افتد؟
پس مریدان بگفتند یا شیخ! هالبوود و بالیوود و سیما فیلم( این وسط سیما فیلم چی می خواد من نمی دونم) و بقیه فیلم سازان! بگفتندی تو ایی و دست این زندیق نان مردم اجر کن از گردن فیلم سازان کوتاه کنی!
پس شیخ گفت: ما را کاری نیست!( من نمیام)
پس ناگاه زمین دریده گشت و شیخ الرئیس چارلی چاپلین که با شیخ عجم دوستی صمیمانه داشت برون گشته و اداهایی از خود در آورد!
پس جمله مریدان قصد کرده سر از تن شیخ چارلی جدا کنند! که شیخ بانگ برآورد: هر کس به الاغ چارلی خر گوید چنان کوبمش که به خر گوید زن داداش!( حال کردین جمله رو؟)
پس مریدان صیحه بزدند یا شیخ ما تفکر نمویدیم که وی شمارا با این اداها مسخر مینموید! پس شیخ صیحه برآورد: اخر یا الاغین! شما را که عقل در سر نیست چرا فکر می کنید که می توانید فکر کنید؟( در یعضی روایات اومده که شیخ می فرماید: یا الاغین! شما که نمی تونین فکر کنین غلط می کنین فکر می کنین می تونین فکر کنین)
پس با شیخ چارلی همی مشغول ادا در اوردن گشتند!
پس شیخ گفت: برویم خاک در کاسه سر مخسن کنیم! پس شلوار پلنگی و تی شرت مشکی به تن کرد و پوتین نظامی خاکی رنگ بر پا نمود چنان که ژنرال میکائیل کلاسون( یه ژنرال امریکایی داخل افغانستان) از هیبت او افغانستان را ترک نمود! پس به مجلس سخنرانی مخسن شدند!
پس چون برسیدند گوشه ای بنشسته منتظر گشتند که سخن وی تمام شود، و مخسن همی می گفت که:
فیلم «پاسداران کهکشان/Guardians of the Galaxy» فیلمی هوشمندانه و مفرح است که به نبرد با انفجارهای احمقانه و دیگر جلوه های ویژه بر میخیزد. اما در عین حال ستایشی است از جلوه های ویژه و ....
و همین جور نون مردمو اجر می کرد!
و پس از آن که صحبت وی تمام شد، جمله مردم مجلس را ترک نمودند مگر شیخ عجم! پس چون مخسن وی را بدید با آن هیبت قفل نمود پس شیخ درست در جیب کرده و دستش به گوشیش برخورد نمود، اما آن را از جیب در نیاورد بلکه کلیدی را که از کلید ساز قرض گرفته بود در آورده قفل مخسن باز نمود! و بگفتا: یا مخسن! این چه کار است که می کنی و نان فیلم سازان اجر می کنی؟
پس مخسن بگفتا: ادو دشخسیتکمتسشیبانمانماسیبخختکسیبتخکمتکمکت
شیخ متوجه گشت که وی از هیبت او دچار ترس گردیده، پس بگفتا مترس!
پس مخسن دگر مترسید! و بگفتا: که چه کنم پس؟ من راهی خواهم که ستاره های زیر رنک هایم را افزایش دهم و جز به وسیله تایپک زدن این راه میسر بر من هموار نگردد!
پس شیخ گفت: تایپک بزن و فیلم را نقد بنما اما نان مردم اجر نما:پس این شعر را بخواند
تیغ بران گر به دستت داد روزگار****هر چه می خواهی ببر اما مبر نان کسان
پس مخسن متحول بگشت اما ناگاه صیحه ای از اسمان برسید که یا شیخ! شعر خواندنت در حلق ملائک!
پس شیخ مخسن را چون متحول دید بال گشود و به آسمان رفت تا کاری کند که ملائک زین پس به لپ تاب بگیوندی تی تاپ!
@ ملائک
@ چارلی چاپلین
@ مریدان
نموند کسی که؟
و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام.
و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک داستان دیگر است."
راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتن نباید این طور می شد!" سپس رو به محسن کرد و گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟"
محسن گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد((204))
@Ajam @خودم @رفقای شیخ
@راننده قطار
ادامه .پس شیوخ و باگزی بانی درتبریز به هم رسیدند جنگی بزرگ بین انها رخ داد .بعد اتحاد باگز و عجم شکست و بعد پیوند خورد .استاندارتبریز به شاهزاده محسن نامه ای با تویتر فرستاد..(شیوخ دارن خشتک هم را می درند .کمک)
شاهزاده پارس که کشورش را در هرج و مرج و گردن کشی شیوخ دید سپاهی عظیم و همراه با گارد جاویدان به رهبری خودش از پاسارگاد به سمت ارتش عجم و باگز و قصر مهراد گسیل شدند
او در راه نقشه جنگ و تاکتیک هی نظامی را در ذهن خود می پروراند که نامه ای امد که مهر باگز و عجم روی ان بود .نامه را باز کرد که بدین شرح بود..سلام به شاه شاهزادگان .شاهزاده شایسته ایران .فاتح رم و بیزانس محسن .ما در این نظر داریم که بتوانیم 2 سپاه را اتحاد بخشیم و به جنگ یاغی به نام مهراد بپردازیم ..شاهزاده یک تاملی کرد و گفت پیکی به طرف ار تش باگز و عجم بفرستسد و پذیرش من به اتحاد را به ان ها بگوید.
وقتی شاهزاده به تبریز رسید مردم محلی به استقبال او رفتند ..و او پذیرا انها بود ...سپس شیوخ به دست بوسی شاهزاده امدند ..و بدین ترتیب بزرگ ترین اتحاد علیه یاغی به نام مهرداد شکل گرفت @BOOKBL @Ajam @MaRs
...........................................................
فاز جدید.اتحاد ارتش محسن.باگز و عجم علیه مهرداد در تبریز
روزی شیخ و مریدان در بیابان به سر میبردندی
ناگهان زلزله آمد و همگی کشته شدند!!!
این قرار بود یه داستان کوتاه در مورد شیخ و مریدان باشه ولی خب حادثه هیچگاه خبر نمیکند!
پس از اتحاد شیخ عجم با خرگوش کذاب(خرگوش مرده بود چطوری زندش کردین؟) و شاهزاده ی غاصب، مهراد پ.خ ای به شیخ فسیل فرستاد و شرح پ.خ اینگونه بود: ای فسیل دانا به من و شیخ عزراییل بپیوند تا خشتک دشمنانمان را بدریم و شیخستان پایونیر را از وجود کذابان محو کنیم.
شیخ فسیل به دلیل ارادتی که به مهراد داشتیشنهادش را پذیرفت و با لشکری از پلیسان و معاونین(قدرتمندان سایت) به سمت میدان جنگ به راه افتاد... دو سپاه در محلی به نام اسپمر سنتر به یکدیگر رسیدند و همی خشتک یکدیگر را جر دادند... حال در یک طرف جنگ پرنس محسن، بانی و شیخ عجم بودند که به اشتراک مثلث و در طرف دیگر مهراد، شیخ فسیل و عزراییل بودند که به اجتماع مثلث معروف شدند. مشترکین ابتدا به پیروزی هایی دست یافتند ولی چون تعدادشان بسی کمتر بود و درمقابل لشکر مهراد هیچ شانسی نداشت خشتک خود را دریدند و عقب نشینی کرده و خانه نشین شدند. @BOOKBL @Prince-of-Persia @Ajam @smhmma @Cyrus-The-Great
خخخخخخخخخخ...شیخ کبیر وحید اومد اینارو بدید..به رریش نداشتشون خندید
اینو به همه دوستان می گم که می خوان داستان جنگ شیخ های سایت رو بنویسن .
...
لطفا داستان های قبل رو بخونید و بعد با توجه به اتفاقات قبل بنویسید و داستان رو تهش رو باز بزارید .
پس از یک سال خرگوش و پرنس و عجم از خانه نشینی درآمند و به جمع کردن زامبی پرداختند و حانیه و قاطی و چندی دختر دیگر را گرد آوری نمودند. پس ژامبی ها دست در دست میون ها سرزمین مهراد را نابود و خشتک ها را دریدند. مهراد در قبر افتاد و عزرائیل و فسیل فرار کردند. جاستین بیبر بر سر قبر مهراد خواند. پس از برگشت مهراد عطی عشق جاستین به او گفت: اگر خواهی زنده بمانی به فرمان من باش. سپس مهراد گریه کنان پیشنهاد عطی را پذیرفت. عطی دیگر سربازان را زنده نمود و ارتشی از مردگان متح ک درست کرد. تمامی قدرت های جنگ از جمله پرنس و شیخ عجم و شیخ فسیل و عززائیل و خرگوش به پا خواستند. اما عطی آنها زا حریف بود. جاستین میون ها و زامبی هارا نابود ساخت. در آخرین لحظات مرگ بزرگان محسن سر بیبر را از سر جدا کرد. مردگان متحرک واقعا مردند و مهراد بر سر امپرتطوری اش برگشت و جنگ شیوخ ادامه یافت و عطی دنبال انتقام به راه افتاد ...........
پیرمرد سفید پوش با خودش گفت:enough? چرا اینو گفتم؟
پس بار دیگر صدایش را بلند کرد و فریاد زد کافیه
شیوخ و مریدان بار دیگر از ان صدای بلند به رعشه افتادند و خشتک های.خود را خراب کردند
پس پیرمرد شیوخ را صدا زد
با ترس و لرز به میان میدان آمدند
پیرمرد گفت : ایا تصمیم به پایان دادن به این جنگ را ندارید؟
ایا خظتک های درسده شده برایتان درس عبرت نبودند ؟
ایا از اسیب رساندن به دیگران خسته نشده اید؟
پیشنهادی برای شما دارم
من شماره را به رقابت جرت و حقیقت می طلبم
برنده برای تصمیم میگیرد
شما شیوخ با من به رقابت می پردازید هرکس برنده شد برای پایان و برنده این جنگ تصمیم می گیرد.
شیخ مراد که از حرف های پیرمرد به شدت عصبانی شده بود به او گفت تو کی هستی که به ما امر.و نهی می کنی؟
پیرمرد با چشمانی پر غیظ به او نگاه کرد و دستانش را به اسمان و رو به خورشید گرفت
در همان زمان خورشید شروع.به تاریک شدن کرد و و روز مانند شب تاریک شد
شیخ مراد که از ترس خشتکش را خیس کرده بود به سرعت از مرد فاصله گرفت
پیرمرد پس از مدتی دستانش را پایین اورد و خورشید پس از چند دقیقه دوباره روشن,شد
شیخ عجم یه جلو امد و گفت : ای پیرمرد ما از.قوی ترین بازی کنان جرت و حقیقت در کل ایت دنیا هستیم ایا قادر به رقابت کردن با ما هستی؟
پیر.مرد جواب.داد: شانس خودم را امتحان می.کنم
پس اهالی جرت و حقیق قدیمی این بار برضد هم و برضد دشمنی جدید شروع.به رقابت کردند و این آغاز ماجرا بو.
آغاز یک پایان