Header Background day #10
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

شیخنامه ی زندگی پیشتاز

129 ارسال‌
36 کاربران
533 Reactions
12.8 K نمایش‌
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  

برادران و خواهران گرامی( خواستم بگم لیدیز اند جنتلمن دیدم زیادیتون میشه) با توجه به اتفاقات پیش امده در تاپیکی که مهراد زد( هر کس نمی دونه چی بود نمی خواد بدونه) این تاپیک احداث شد( احداث شد برا تایپک درسته؟) هر کس می خواد برا بقیه ماجرا درس کنه این جانب را مورد مسخره قرار دهد! من ناراحت نمیشم مشکلی هم پیش نمیاد! تمام!

چاگرم

اینم اولین داستان!

روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده، غرق دریای معرف بود، که ناگاه مریدان برسدیند و بگفتند یا شیخ؟

شیخ سر بلند کرد گفت: بلیا؟

گفتند: مردش هستی جرئت حقیقت بازی بنموییم؟

شیخ گفت: مالتان به این حرفها نمی خورندندی!

گفتند: زر نزنها!

شیخ را اتش خشم بر افروخته گردیدندی! صیحه برآورد: یا اهل الجرئته الحقیقه( حال کردین کلمه رو؟)

پس ناگاه از آسمان جمعی فرو افتادند که در میانشان مهراد نامی و وحید نامی و هادی نامی و بانی خرگوشه نامی بود، و یکی دیگر بود که بسی پشمالو بود!

پس مریدان که این واقعه دیدند خشتک بدرید، تنبان بر سر کشیده پاچه در دهان فشرده! گفتند: یا شیخ و یا اهل الجرئته الحقیقه! ما غلط کردیم بی خیال!

اما اینان را خیال بی خیالی بر سر نبود همی فریاد زده و لینک از آسمان و زمین می فرستادند که ناگاه صیحه ای شنیده شد از جانب حانیه! پس اهل الجرئته الحقیقه و شیخ عجم همچون کسانی که از همه جا بی خبرند مشغول خواندن رمانهای فانتزی شده و حانیه برسید! چون ان همه لینک به همراه مریدان دید، فلفل در دهان مریدان ریخته بفرمود از این جماعت( اشاره به شیخ و اهل الجرئت الحقیقه) یاد بگیرد که در حفظ فرهنگ سایت بسی می کوشند! پس بال گشوده به اسمان رفت!

و در آن لحظه مریدان کلاهم لباسها جرواجر کردند رفتند بمیرند!

چون خلوت شد مکان شیخ و اهل الجرئته الحقیقه سر به سوی لینک ها گذاشتند و بسی جرئت حقیقت بازی کرده سوالهای چیز دار از هم پرسیدند!

و از این واقعه پند می گیریم میوه نشسته خوشمزه تره!

ویرایش بابابزرگ:

نام تاپیک از ماجراهای عجم به شیخنامه ی زندگی پیشتاز جا به جا شد

اگر نام بهتری در ذهنتون دارید پیشنهاد بدید

هنجارها:

1- قانون شماره چهار(از چهارچوب اخلاقی سایت): کاربران سايت مي بايست در هنگام ارسال پيغام در انجمن ها از کلمات مناسب استفاده نمايند.

در صورت مشاهده کلمات رکيک و نامناسب ، به فرد خاطی اخطار داده خواهد شد و در صورت تکرار اكانت آن كاربر در اولين فرصت حذف خواهد شد.

2-در این تاپیک زدن هرگونه اسپمی ممنوع است و در نخستین زمان پاک خواهد شد.

3-یاد کردن کاربرانی که از شخصیت یا نام آن ها در داستانتان استفاده کرده اید الزامی است.

4-خواهشمند است در داستان های خود از شیوه های طنز و فکاهی نویسی استفاده کرده و محوریت داستان های خود را خنده ای بر لبان کاربران قرار دهید

5-هرکس که علاقه ای ندارد نام یا شخصیتش در داستان ها استفاده شود حتما باید ذکر کرده و در صورتی که به پستی در این تاپیک اعتراض دارد به مدیر انجمن یا یکی از پلیسان گزارش دهد.


   
mis_reihane، rosalie، tajik-mahsa و 31 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
 

ده سال از شروع جنگ های شیوخی (معروف به خشتک دری) میگذشت

هرج و مرج و اشوب تمام دنیای زندگی پیشتاز را فراگرفته بود

شیخ های کبیر بر سر ادعای برتر.بودن خود با یک دیگر به ستیز می پرداختند و مریدان یک دیگر را با خشتک های پاره به قعر بیابا می افکندند

و هیچ کس توانایی جلوگیری از جنگ ها را نداشت

روز به روز جنگ جویانی از سایت های همسایه برای چشیدن طعم خشتک دری به دو لشکر میپیوستند

هیچ کس امیدی برای نجات از این وضع اسف ناک نداشت

اما زمزمه هایی بلند شده بود

زمزمه هایی مبنی بر امدن پیرمردی از نقطه ای گرمسیر

کسی که توانایی پایان دادن به جنگ را دارد

کسی که یک سال بعد از شروع جنگ های خشتک دری غیب شده بود و دیگر کسی او را به یاد نداشت

باشبد تا بقیشم بنویسم


   
tajik-mahsa، azam، smajid324 و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  

در هگامه جنگهای خشتک دری، عجم ادهم در بیابان ها به راز و نیاز با پروردگار مشغول بود، تا این که روزی عده ایاز افرادی که پرنس محسن گسیل داشته بود او را یافته به جبر( زورشون که نمی رسید ولی با ارائه یک سری مسائل جبر و هندسه) او را به دربار پرنس محسن بردند، پرنس محسن هر چه زور زد عجم ادهم بفرمود: مرا با سیاست و امور دنیوی کاری نیست!

پس پرنس از راه دگر وازد شد، وی دو عدد از عزیزان عجم ادهم، یهنی پروانه و کیاناز را گروگان گرفت و بگفت: تا زمانی که به این جنگهای شیوخی( بر وزن صلیبی خخخخخخخ) پایان ندهی این دو اسیر من می مانند!

پس عجم ادهم به ناچار قبول نمود، و برای جمع کردن لشکر به شرق دور یعنی ژاپن که در آن زمانی سبک نینجستسو رابنیان گذاری کرده بود، و هم اکنون نیز مریدان بسیار در انجا داشت روان شد!

بعد از رسیدن به ژاپن وی لباس عوض نموده از قالب عجم ادهم به قالب سنسی حمزه فرو رفتندی!

و در شهر تو کی هستی؟( توکیو در گذر تاریخ این شکلی شده اصلش تو کی هستی بوده) به دنبال مکان مخفی مریدان خود بود( اونجا با مریدان شیخ بد رفتار می کردند) که ناگاه دختری همچون اهله قمری( حالت ماه در آسمان) دید و بسی در شگفت شد هو ار شی؟ پس جلو رفت و بگفت: توجی کیجی هستیجی؟( جی ها رو حذف کنین از ژاپنی ترجمه میشه به فارسی)

پس ناگاه، دختر در اقدامی ناگاهانی بگفت: مگهجی توجی خواهرجی مادرجی نداریجی؟ پس خواست تا با یکی از تکنیک های نینجتسو شیخ را شتک کند که شیخ صیحه بزد: توجی نینجتوسوکارجی! منجی سنسیجی حمزهجی! پس دختر او را به محل مخفی مریدان شیخ در ژاپن برد! پس شیخ از آن مریدان لشکری گران ساخت و به سمت کشور شیوخ حرکت کرد، ولی در میانه راه با لشکری بزرگ از مریدان خواجه عبدالله انصاریبرخورد کرد و جنگی بزرگ بین انها در گرفتندی! پس از چندین شبانه روز بلاخره مریدان سنسی حمزه پیروز شدند اما تعداد کثیری از آنها از بین رفته بود! ..... باشین تا بقیش بیاد!


   
tajik-mahsa، azam، shiny و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

من محاوره ای منویسم !

روزی شیخ عجم خسته از استراحت دستانش را بر روی میز کوبید و نعره زد: اهل الجرئته الحقیقه

آسماند شکافید و صدای کوبیده شدن چیزی بر روی سقف آمد!

شیخ عجم فرمود: از در بیاید تو! این خر بازیا به شما نیومده.

وقتی اهل الجرئته الحقیقه وارد شدند و دورمیز نشستند، شیخ چند تبلت از کشوی میز بیرون آورد و روی میز سراند. به طوریکه به هر کس یکی رسید.

سپس لینک بر روی تبلت ظاهر شد و اهل الجرئته الحقیقه وارد بازی شدند اما بر خلاف انتظار، دو نام نا آشنا دیدند. سوال اول، نام نا آشنا یک ( خخخخخخخ ) باید یک شوال از شیخ بپرسید و شیخ باید در کمال صداقت به آن جواب دهد.

سوال: اینجا چه غلظی می کنی؟

شیخ عجم تایپ کرد: پس کجا چیکار کنم؟

مدت مدیدی نا آشناین سوال کردند و اهل الجرئته الحقیقه آنها را در خشم کردند و در نهایت قرعه به نفع آنها برگشت. باگز خرگشه باید یک سوال از نام نا آشنا یک بپرسد و نام نا آشنا یک باید در کمال صداقت به آن پاسخ دهد.

تو کی هستی؟

نا آشنا گول خورد

حانیه

اهل الجرئته الحقیقه فریاد کشان تبلت ها را خرد کردند و سر به بیابان گذاشتند !!!!!!!


   
tajik-mahsa، azam، smajid324 و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reyhane.ramooz
(@reyhane-ramooz)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1143
 

شیخ الهلو پس فتح کوچک خود به سمت خانه ی جنتلمن ها که بیشتر آنان را مریدان و پیش مرگان شیخ مهراد تشکیل میدادند لشگر کشید. به قلعه رسید اما کسی در قلعه نبود و بسی ضایع گشت برگشت. پس از این افتضاح اورا شیخ الضایع نامیدند و به صفات او روز به روز افزوده شد


   
tajik-mahsa، azam و smajid324 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
.AVA.
(@ava)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 559
 

ایول رمان به این توپی نخونده بودم

خب اینجارم بذارین تسمشو شیخستون لایف

شیخین نحترن ادامه دیــــــــــــــــــــــد...

دوردودوددود((42))((73))


   
tajik-mahsa و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

@MaRs 75720 گفته:

شیخ الهلو پس فتح کوچک خود به سمت خانه ی جنتلمن ها که بیشتر آنان را مریدان و پیش مرگان شیخ مهراد تشکیل میدادند لشگر کشید. به قلعه رسید اما کسی در قلعه نبود و بسی ضایع گشت برگشت. پس از این افتضاح اورا شیخ الضایع نامیدند و به صفات او روز به روز افزوده شد

جنتلمنان و عصیانگران به نبرد مربوطه واردش نشین تازه جنتلمنا طبق نوشته های کهن نبر که قدیمی ترین تاپیک داستان درباره بچه های سایته فرماندهیش مال منه !!!!


   
tajik-mahsa، sheyton-divane و reyhane-ramooz واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reyhane.ramooz
(@reyhane-ramooz)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1143
 

@BOOKBL 75722 گفته:

جنتلمنان و عصیانگران به نبرد مربوطه واردش نشین تازه جنتلمنا طبق نوشته های کهن نبر که قدیمی ترین تاپیک داستان درباره بچه های سایته فرماندهیش مال منه !!!!

گویند روز خرگوشکی خود را وارد نبرد شیوخ بزرگ کرد(war of shiookh) و آورده اند که شیخ مهراد دختران سایت را جمع نموده و چهره های بدون آرایش حانیه، عطرین، و فاطی قاطی را به او نمایش داده است طوری که خرگوش نامی 20 روز است درتاریکی نشسته و با رسیدن نور جیغ میکشد و خشتک میدرد.

و این است سزای تکذیب کنندگان


   
tajik-mahsa، smajid324 و sheyton-divane واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
 

یک سال از شروع زمزمه هایی در مورد پیر مرد می‌گذشت امام هنوز تصمیم به دخالت در جنگ شیوخ نکرده بود.

اوضاع روز به روز بدتر و بدتر می‌شد.

تا آن موقع نصف تیم مدیریت برای همیشه دنیای پیشتاز را ترک کرده بودند

فسیل نیر در گوشه ای عزلت نشین شده بود.

در یکی از روز های سرد زمستانی آن سال

بزرگترین جنگ تاریخ جنگ شیوخ - در زبان عامیانه معروف به جنگ های خشتک دری- شکل گرفت.

شیخ مراد با نه هزار مرید تشنه به خون از قم و شیخ عجم با دوازده هزار مرید از کرمان برای جنگ به سمت هم حرکت کردند.

پس از روز ها اسب سواری دو لشکر در میان دشت لوت به یک دیگر رسیدند.

خشتک های یک دیگر را دریدند

شیخ عجم و شیخ وحید و شیخ سپهر در سمت چپ میدان و شیخ مراد و باگز بانی به همراه دست چپ شیخ مراد عطی عشق جاستین در سمت راست میدان قرار گرفتند.

خاطرات روزهای جرئت و حقیقت برای آن ها زنده شد. اگر آن زمان می‌دانستند که کارشان به کجا می‌کشد شاید هرگز.....

غمی دیگر نیز بر سینه فرماندهان جنگی سنگینی می‌کرد. غم از دست دادن ششمین اهل جرئت و حقیقت و شیخ پیاز

خاطره نحس آن روز برای شیوخ به شدت درد آور بود. هردو گروه آرزو می‌کردند که اکنون او در کنار آن ها با طرف مقابل می‌جنگید.

بزرگان دو سپاه برای گفتگوی قبل از جنگ و خواستن تسلیم شدن از سوی حریف دی میان میدان به گفت و گو پرداختند

اینگونه بود که بزرگترین جنگ تاریخ جنگ های خشتک دری به وقوع پیوست جنگ بزرگ خشتک کشی

ادامه دارد.... @smhmma @Ajam @vahidkia @پشمالو @MaRs @BOOKBLR @Atrin R


   
tajik-mahsa، azam، فسیل و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sheyton.divane
(@sheyton-divane)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2544
شروع کننده موضوع  

سنسی حمزه پس از شکست دادن نیروهای خواجه عبدالله انصاری و کشته شدن عده کثیری از افرادش، توان حمله به کشور شیخوستان را نداشت، به همین دلیل در مکان نبرد اردو زده با 7 هزار نفر مرید نینجا! پس به راز و نیاز با پروردگار مشغول شد که

الهی!

الهی نور تو چراغ معرفت بیفروخت

دل من افزونی است.

گواهی تو ترجمانی من بکردند ندای من افزونی است.

قرب تو چـــراغ وجد بیفروخت.

همت من افزونی است.

بود تو کار من راست کـــرد بود من افزونی است.

الهی!

از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟واز بود تــــو همـــه عطاست و وفا!

به بر پیدا!و بکرم هویدا.

نا کرده گیر کرد رهی.

و آن کـــن که از تو سزا.

الهی!

نـــام تو مــا را جواز!

و مهــــــر تو ما را جهــاز!

الهی!

شنــاخت تو ما را امان!

و لطف تو مـــا را عیـــان ـ

الهی!

فضـــل تـــو ما را لوا,کنف تــــو ما را ماوی !

الهی!

ضیعفان را پناهی

قاصدان را بـــر سراهی

مومنـــــان را گواهی چه بود که افزایی و نکاهی؟

الهــــی!

چه عزیز است او که تو او را خواهی!

ور بگریزد او را در راه آریی.

طوبی آنکس را کـــه تو او رایی!

آیا که:تا از ما خــــود کرایی؟

و پس از مناجات بسیار بگفت: پروردگارا! مرا مددی رسان تا دست زندیقان( بی دینان) از کشورم باز کنم، و عزیزان خویش از کنام ددان( جانوران) بیرون کشم!

خواجه عیدالله انصاری که بعد از جنگ در همان نزدیکی پنهان گشته بود؛ مناجات ویرا شنید و آنها را در کتاب الهی نامه به اسم خود چاپ نمود و پول بسیار به جیب زد!

اما سنسی همچنان به گریه و زاری مشغول بود و از خداوند مدد می طلبید که ناگاه زمین شکافته شد و شیخ الرئیس باگز خرگوش از دل زمین همراه با 70 هزار مریدش که از کمر به پایین خرگوش و از کمر به بالا انسان بودند بیرون امده و گفتند: یا شیخ عجم! ما امدیدم!

پس شیخ سر بر سجده کذاشته هزاران بار شکر خدا بنمود!

پس از ان به شیخ باگز خرگوش که از آن جهت او را خرگوش می نامیدند که در دشتهای تفکر و تقعل همچون خرگوش بس چالاک بود، گفت: سپاها را آماده کنید که به سوی معابد شیوخ چایی خوار! حرکت می کنیم!

پس سپاه را بیارستند و به سمت معابد چایی خواران که شیخ بزرگشان علی مستر بود حرکت کردند، پس چون به معابد چایی خواران برسثیدند، عده کثیری رادیدند که فلاسک چایی در دست و لیوان در دست دیگر، قندادن بر سر، اماده مبارزه با ایشانند، پس سنسی حمزه، دخرت اهله قمری را به مذاکره با اینان فرستاد اما ساعتی نگذشت که اهله قمری برگشت و بگفت: سنسیجی! ایناجی همشجی بهجی منجی متلکجی میندازنجی!

پس شیخ سنسی حمزه خود به میانه میدان رفت و بانگ برآورد یا علی مستر! تو را حق استادی بر گردن من است از همین جهت تو را یک روز مهلت میدهم که سلاح وانهی و از این میدان خارج شوی!

پس برگشت و بفرمود که سپاه اردو زند!

چون شب شد، و تاریکی همه جا را فرا گرفت، شیخ علی مستر از استراتژی غافلگیری در تاریکی استفاده نمود و به سپاه سنسی شیخ حمله نمود! اما شیخ را تدبیر این عملدر استین بود، دختر اهله قمری جون ماه شب چهارده می درخشید چنان که مورچه بر روی سنگ پیدابود، پس سپاه شیخ سپاه شیخ علی مستر را در هم کوبید و با تلفاتی کم پیروز گشت!

شیخ علی مستر در این میانه اسیر گشت، همه اهل سپاه بر این عقیده بودند که باید وی را به تیغ تیز جلاد سپرد اما شیخ سنسی عجم حمزه بفرمود که وی را من استاد دانم! وی شاگرد را حق از استاد بر گردن است، پس شیخ علی مستر را آزاد بنمود و شیخ علی مستر در معابد چایی خواران به عبادت پروردگار مشغول شد!

پس شیخ را این فکر به سر رسید، با وجود چنین سپاهی چرا به پرنس محسن حمله ننموده و وی را شکست ندهد و عزیزانش را نجات دهد به جای این که خود را درگیر جنگهای شیوخی کند!

پس بفرمود سپاه راه کج کرد و عازم کشور پرنس محسن شد!

@عبدالله انصاری خخخخ @master @BOOKBL


   
tajik-mahsa، the-ship، فسیل و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reyhane.ramooz
(@reyhane-ramooz)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1143
 

گویند شیخ مهراد پس از شکست مریدانش و خیانت خرگوش کذاب بسیار بر آشفت. مریدان و شیوخ تحت فرمان خود را خواند و گفت: ای مریدان و چاکران من سزای خیانت چیست؟

همه با هم یک صدا گفتند:« حانییییییییه.»

سپس مهراد فریاد زد : خرگوش خائن را دستگیر کنید و با دختر هویجی در یک سلول اندازید.

یکی از چاکران به نام عزراییل فریاد زد: شیخ من من فکر بهتری در سر دارمی.»

مهراد بر آشفت و گفت:« مگر از حانیه زشت تر در بلاد پاییونیرشیخ وجود دارد؟»

عزراییل گفت:« بله دختری هست که به تازگی به شیخستان پا گذاشته و نام او نرگس ح(ح= کسی که بسی حرص میخورد) است.»

شیخ مهراد ملازمان را صدا کرد و گفت:« به دیدنش خواهیم رفت.»

پس از اندکی تفتیش اورا در چت باکس جستند. ولی او دختری زیبا روی بود، چنان که ملازمان مهراد خشتک خود را با دیدن او همی دریدند. در انجا چند ملازم بازیگوش بودند که دخترا می آزردند و ریختن اب آن هارا می هراساندند. یکی از آن ها شایان بود که آب بر صورت دخترک پاشید و همی دخترک جیغ کشید و شیخ و ملازمان نیز جیغ کشیدند. شایان فریاد زد: خر ها ی نفهم آب بود نه اسید. سپس چشمش به دخترک افتاد که مثل زامبی (از حانیه بدتر) شده بود. جیغ کشید و خشتک خود را درید و فریاد می زد و معرکه را ترک گفت. گویند در آن هنگام برای اولین بار شیخ مهراد خشتک خود را درید. پس از مدتی یاد فاطی قاطی افتاد، هنگامی که باد ستمال صورت اورا پاک کرد به شکل زامبی در آمد و شیخ عجم خشتک خود را درید و شکست خورد. سپس لبخندی و زد گفت: شیخ عزراییل درست میگفت. سپس به دخترک ماسکی داد و گفت:« هر گاه دستور دادم ماسک خود را بردار تا دشمنان خشتک خود را بدرند.»

نرگس که از دیرینه عشق مهراد در دل داشت بی چون و چرا پذیرفت.

گویند سربازان مهراد با فرماندهی عطی خرگوش خائن را شکست داده و نزد مهراد آورده اند. مهراد فاطی قاطی و نرگس را فراخواند و روبه بانی گفت: چرا به من خیانت کردی؟ »

خرگوش که از ترس خود را خیس کرده بود و به گریه افتاد و با نگاهی وحشت زده به فاطی قاطی و نرگس فریاد میزد. سپس خشتک خود را درید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.»

مهراد فریاد زد: سزای خیانت کار همین است.» و سپس دستور داد خشتک خرگوش را بدرند و برای حمزه بفرستند(خشتک به جای سر در جنگ ها شیوخی رواج داشته).

مریدان از این بیرحمی و جاه طلبیم هراد کیف نموده و خود را برای جنگ بزرگ مهیا ساختند. @نرگس.ح @Hermion @shiny @Atrin @Ajam @BOOKBL @Cyrus-The-Great


   
tajik-mahsa، Cyrus-The-Great، hermion و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
shiny
(@shiny)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1588
 

مهراد کتک میخوریا!!

دهه بچه پرو!!


   
Leyla، sheyton-divane و reyhane-ramooz واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Nari
 Nari
(@nari)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 234
 

@MaRs 75747 گفته:

گویند شیخ مهراد پس از شکست مریدانش و خیانت خرگوش کذاب بسیار بر آشفت. مریدان و شیوخ تحت فرمان خود را خواند و گفت: ای مریدان و چاکران من سزای خیانت چیست؟

همه با هم یک صدا گفتند:« حانییییییییه.»

سپس مهراد فریاد زد : خرگوش خائن را دستگیر کنید و با دختر هویجی در یک سلول اندازید.

یکی از چاکران به نام عزراییل فریاد زد: شیخ من من فکر بهتری در سر دارمی.»

مهراد بر آشفت و گفت:« مگر از حانیه زشت تر در بلاد پاییونیرشیخ وجود دارد؟»

عزراییل گفت:« بله دختری هست که به تازگی به شیخستان پا گذاشته و نام او نرگس ح(ح= کسی که بسی حرص میخورد) است.»

شیخ مهراد ملازمان را صدا کرد و گفت:« به دیدنش خواهیم رفت.»

پس از اندکی تفتیش اورا در چت باکس جستند. ولی او دختری زیبا روی بود، چنان که ملازمان مهراد خشتک خود را با دیدن او همی دریدند. در انجا چند ملازم بازیگوش بودند که دخترا می آزردند و ریختن اب آن هارا می هراساندند. یکی از آن ها شایان بود که آب بر صورت دخترک پاشید و همی دخترک جیغ کشید و شیخ و ملازمان نیز جیغ کشیدند. شایان فریاد زد: خر ها ی نفهم آب بود نه اسید. سپس چشمش به دخترک افتاد که مثل زامبی (از حانیه بدتر) شده بود. جیغ کشید و خشتک خود را درید و فریاد می زد و معرکه را ترک گفت. گویند در آن هنگام برای اولین بار شیخ مهراد خشتک خود را درید. پس از مدتی یاد فاطی قاطی افتاد، هنگامی که باد ستمال صورت اورا پاک کرد به شکل زامبی در آمد و شیخ عجم خشتک خود را درید و شکست خورد. سپس لبخندی و زد گفت: شیخ عزراییل درست میگفت. سپس به دخترک ماسکی داد و گفت:« هر گاه دستور دادم ماسک خود را بردار تا دشمنان خشتک خود را بدرند.»

نرگس که از دیرینه عشق مهراد در دل داشت بی چون و چرا پذیرفت.

گویند سربازان مهراد با فرماندهی عطی خرگوش خائن را شکست داده و نزد مهراد آورده اند. مهراد فاطی قاطی و نرگس را فراخواند و روبه بانی گفت: چرا به من خیانت کردی؟ »

خرگوش که از ترس خود را خیس کرده بود و به گریه افتاد و با نگاهی وحشت زده به فاطی قاطی و نرگس فریاد میزد. سپس خشتک خود را درید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.»

مهراد فریاد زد: سزای خیانت کار همین است.» و سپس دستور داد خشتک خرگوش را بدرند و برای حمزه بفرستند(خشتک به جای سر در جنگ ها شیوخی رواج داشته).

مریدان از این بیرحمی و جاه طلبیم هراد کیف نموده و خود را برای جنگ بزرگ مهیا ساختند. @نرگس.ح @Hermion @shiny @Atrin @Ajam @BOOKBL @Cyrus-The-Great

من زامبیم ؟ ((69))میگم تو میدونستی من تو نصف کردن آدما مهارت خاصی دارم ؟ ((218))مواظب خودت باش ((200))

در ضمن تو آینه نگاه کنی یه زامبی میبینی ((71)).... فقط مواظب باش وحشت نکنی((72))


   
sheyton-divane و reyhane-ramooz واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
 

در مجلس میانه میدان شیخ عجم به خرگوش نگاه کرد و گفت ای خرگوش خائن شنیدستم که مراد تو را کشته است چگونه زنده ای؟

خرگوش گفت عطی عشق جاستین را که میشناسی؟

به دستور شیخ بالای جنازه ام آهنگی از جاستین پخش کرد روحم دوباره به جسمم برگشت و برای خفه کردن صدای آن ملعون دوباره زنده شدم

پس از تعریف این موضوع شیوخ بحث اصلی را شروع کردند و سعی در تسلیم کردن طرف مقابل داشتند اما هیچ کدام از طرفین حاضر به تسلیم شدن نبودند

پس شیوخ به سپاهیان خود برگشتند و آماده جنگیدن با یک دیگر شدند

سهم ناک ترین جنگ تاریخ خشتک دران در گرفت و مریدان هر دو سپاه به دریدن خشتک های یک دیگر پرداختند

شیوخ مختلف در مب

یانه میدان غوغا می کردند و در هر حمله ده ها خشتک را به تنهایی می دریدند

تاریخ شناسان می گویند که این ده روز به طول انجامید که در این ده روز خشتک های زیادی دریده شد و مریدان خشتک دریده شده به بیابان خشتک دریده شده ها افکنده می شدند

اما پیروزی برای طرفین حاصل نشد

در صبح روز یازدهم صدای بلند و خشمگینی که میگفت enough , در کل میدان

طنین انداز شد.

صدا به قدری بلند بود که تن شیوخ و مریدان را لرزانید و باعث شد از جنگ را رها کرده و به سمت خیمه گاه های خود فرار کردند.

پیرمردی سفید پوش که از ناکجا در میانه میدان ظاهر ده بود و کسی نمیدانید که از کجا امده عامل به وجود آورنده آن صدا بود.

ادامه دارد @Ajam @Atrin R @BOOKBL @MaRs


   
tajik-mahsa، sheyton-divane، shiny و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Nari
 Nari
(@nari)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 234
 

شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت ؟!

شيخ بی درنگ شمشير از ميان بيرون آورد و

مانند جومونگ مريد بخت برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسيم نمود و

گفت :سالهاست که هيچ خری بين دو راهی علم و ثروت گير نميکند !!!

مريدان در حالی که انگشت به دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند يا شيخ ما را دليلی عيان ساز تا جان فدا کنيم .

شيخ گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب می رفتيم ،

دوستم ترک تحصيل کرد من معلم مکتب شدم...

حالا او پورشه دارد ، من پوشه...

او اوراق مشارکت دارد، و من اوراق امتحانی...

او عينک آفتابی من عينک ته استکانی...

او بيمه زندگانی ، من بيمه خدمات درمانی ...

او سکه و ارز ، من سکته و قرض . . .

سخن شيخ چون بدين جا رسيد مريدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی .

فرستنده : Arash

منبع : 4جوک


   
tajik-mahsa، Leyla، sheyton-divane و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
reyhane.ramooz
(@reyhane-ramooz)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1143
 

@نرگس.ح 75753 گفته:

شيخ را گفتند : علم بهتر است يا ثروت ؟!

شيخ بی درنگ شمشير از ميان بيرون آورد و

مانند جومونگ مريد بخت برگشته را به سه پاره ی نامساوی تقسيم نمود و

گفت :سالهاست که هيچ خری بين دو راهی علم و ثروت گير نميکند !!!

مريدان در حالی که انگشت به دندان گرفته و لرزشی وجودشان را فرا گرفت گفتند يا شيخ ما را دليلی عيان ساز تا جان فدا کنيم .

شيخ گفت :در عنفوان جوانی مرا دوستی بود که با هم به مکتب می رفتيم ،

دوستم ترک تحصيل کرد من معلم مکتب شدم...

حالا او پورشه دارد ، من پوشه...

او اوراق مشارکت دارد، و من اوراق امتحانی...

او عينک آفتابی من عينک ته استکانی...

او بيمه زندگانی ، من بيمه خدمات درمانی ...

او سکه و ارز ، من سکته و قرض . . .

سخن شيخ چون بدين جا رسيد مريدان نعره ای جانسوز برداشته و راهی کلاسهای آموزش اختلاس گشتندی .

فرستنده : Arash

منبع : 4جوک

از موضوع اصلی منحرف نشویم .........تاپیک جنگ شیوخه


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 9
اشتراک: