منم یه داستان نوشتم، اگه خوب نیست خودتون ببخشید! تجربه اولمه که داستانمو می زارم بقیه ببینن! جون حمزه نقدم کنین! می خوام یاد بگیرم اینم فقط برا این بود که یه بهونه بدم دستتون بهم بگین چجوری داستان بنویسم! اگه کسی نخونده و می خواد بخونه پیشنهادم اینه pdf رو بخونه یه سری تغییرات ایجاد شد در داستان! لینکش اخر داستان هست!
پاهاش تیر می کشید، چشمانش سیاهی می رفت و ریه اش می سوخت؛ اما تنها راهی که داشت فرار کردن بود. شکارچی نمی خواست از شکارش دست بردارد. او هم نمی خواست شکار شود و بلاخره دهانه حفره را دید و داخل لانه اش جا گرفت. شش بچه خرگوش به سرعت به سمتش دویدند. کنارشان ارام گرفت و با خودش فکر کرد اگر گرگ او را می گرفت، بچه هایش چه می شدند...تنها چند هفته دیگر بچه هایش با او می ماندند و بعد از آن می توانستند لانه را ترک کنند، ان وقت دیگر ترسی از گرگ نداشت.
کم کم به خواب رفت، خواب دید که بچه هایش بزرگ شده اند و زمانش رسیده که لانه اش را ترک کنند، شش خرگوش قوی، سه قهوه ای، دو سیاه و یک سفید و ناگهان ماری بزرگ به انها حمله کرد، صدای فش فش مار را میشنید و جیر جیر دردناک بچه هایش را...
با ترس بیدار شد و مار را دید که دهانه ی لانه اش چنبره زده است، تنها یکی از بچه هایش زنده مانده بود، زیباترین بچه اش، دختر سفیدش. خرگوش سفید به دیوار ته لانه چسبیده بود و از ترس می لرزید.
مادر به غریزه اش عمل کرد و لگدی به طرف مار زد، مار عقب پرید و راه خروج از لانه باز شد، دوباره به سمت مار دوید اما این بار، مار گردنش را میان ارواره ی قدرتمندش گرفت، درد وحشتناک بود، حس کرد مایعی سرد درون زخمش ریخت و اخرین چیزی که دید خرگوش سفید بود که میان بوته ها میدوید. چشمانش سیاه شد ولی با خودش فکر کرد:
- او جای مرا می گیرد!
******
گرگ خسته و بدون شکار به لانه اش رسید، توله ی کوچک سفیدش به سمتش دوید، دمش را تکان داد و جلوی پایش غلط زد. از کنار توله اش رد شد و به سمت غارش رفت. توله گرگ ناامیدانه جیغ کشید. با خودش فکر کرد بدون شکار اخرین توله اش هم به سرنوشت سه توله ی قبلی دچار می شود. اگر خرگوش را می گرفت توله اش این طور جیغ نمی کشید...
اهسته روی پهلویش دراز کشید، توله اش به سمت پستانش دوید و امیدوارانه شروع به مکیدن کرد، اما مدتی بود که دیگر شیری برای مکیدن وجود نداشت.
به خواب رفت و خواب دید که دوباره همراه گله است، گوزنی بزرگ روی زمین افتاده بود و بوی خون همه جا را گرفته است. هر کدام از هشت گرگ تکه ای گوشت به دهان گرفته بود...
بیدار شد و یادش امد که هفت گرگ دیگر را موجود عجیب دو پا با غرش وحشتناکش کشته بود، با یادآوری آن غرش تنش لرزید. فکر کرد اگر بقیه گله زنده بود لازم نبود او به شکار برود، سه توله ی دیگرش هنوز زنده بودند و شاید هنوز می توانستند گوزن شکار کنند.
سعی کرد مزه ی گوشت گوزن را به خاطر بیاورد اما نتوانست، بلند شد و توله اش را صدا کرد اما جوابی نشنید، نگران شد و از غار بیرون دوید و اطراف را نگاه کرد، توله اش را صدا زد و این بار صدای جیغ پر از شیطنتش را میان بوته ها شنید، بوته ها را کنار زد و پسر سفیدش را دید که با خرگوشی سفید بازی می کند. به سرعت گلوی خرگوش را درید و با چند لقمه خرگوش را بلعید. توله ی سفید با تعجب به مادرش نگاه می کرد. مادرش به ارامی گوشش را گاز گرفت. توله باخوشحالی جیغ کشید و عقب پرید.
چند دقیقه بعد توله اش، گوشتی را که او استفراغ کرده بود می خورد، با خودش فکر کرد:
- خرگوش سفید غذای گرگ سفید شد.
اما فکر نکرد چه کسی خرگوش سفید را برای توله ی سفیدش فرستاد.
اینم فایل pdf به خاطر فاطمه( @FATAN ) با تغییراتی بر اساس گفته های بر و بچ عزیز!
http://s6.picofile.com/file/8179457026/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C.pdf.html
@Ajam 65845 گفته:
اره مثلا!
خوبه یا بده؟؟؟
خوب این چیزی نیست که تو کل داستان احساس بشه...
اونجوری که من فهمیدم تو این داستان کوتاه بیشتر به قانون اصلی جنگل اشاره شده بود...
و این که انسان می تونه چه موجود وحستناکی باشه...
یه جورایی این جمله مثل یه قسمت اضافی می مونه...
موضوع جالبی رو انتخاب کردی حمزه....ولی کاش بیشتر بهش پر و بال می دادی....توصیفات مهم منظورمه.....اونوقت یه چیز درست حسابی از توش در میمود چون موضوعت واقعا نابه!
باریک....ادامه بده
@Hermion 65852 گفته:
موضوع جالبی رو انتخاب کردی حمزه....ولی کاش بیشتر بهش پر و بال می دادی....توصیفات مهم منظورمه.....اونوقت یه چیز درست حسابی از توش در میمود چون موضوعت واقعا نابه!
باریک....ادامه بده
دفعه اولم بود می خواستم یه داستانو ببزام که همه بخونن! دفعه های بعد بهتر می نویسم!
خوب بود. با یکم توصیف بیشتر خیلی قشنگ تر میشد. میتونستی نحوه ی فرار و جنگل و لونه ی خرگوش و بیشتر توصیف کنی. داستانت به یکم فضاسازی بیشتر و کمی هم احساسات نیاز داشت.
جمله ی آخرش و خیلی دوست داشتم، خیلی خوب تمومش کردی.
اممم دیگه... آهان... عاقا یه سوال! (بهم نخندیاااا!((200))) ولی خرگوش هام مگه لگد میزنند؟!((200))
ایده ش جدید بود
چیز قشنگی بود افرین خیلی خوب بود
برای اولین نوشته چیز خوبی بود واقعا
چند تا از اون قسمت هایی که میتونستی هیجان داستانو زیاد کنی و به بیان دیگه کشش داستانو زیاد کنی از دست داده بودی
ولی خب فکر نمیکنم زیاد اشکالی داشته باشه
نمیدونم ولی شاید اگه بعضی قسمتاشو میخواستی خیلی توضیح بدی از مسیر اصلی داستان منحرف میشد
اقا داستان کوتاه هم چیز خوبیه ها
خیلی جالب بود! ایده ی جدید.. بیشتر فضاسازی کن! که مثلا حس بدبختی و گرسنگی به آدم القا بشه
@Prince-of-Persia 66068 گفته:
بالا میارن غذا رو مگه پرنده ان
برو دوتا مستند گوش بده! توله های کوچیک غذایی رو که بقیه گله بالا میارن می خورن!
@Ajam 66441 گفته:
برو دوتا مستند گوش بده! توله های کوچیک غذایی رو که بقیه گله بالا میارن می خورن!
گوش بدم یا ببینم
@Prince-of-Persia 66491 گفته:
گوش بدم یا ببینم
بزارین من یه چیزی رو همین جا اعلام کنم دیگه زیادی تکراری شده...
تو شهر ما هر چیزی که به تلویزیون و فیلم مربوط میشه گوش میدن!
خودم می دونم تو شهرای دیگه این سوتیه ولی تو شهر ما همه میگن منم اهل همین شهرم دیگه...
خب. قشنگ بود و اگه بتونی این نثرت رو حفظ کنی نویسنده خوبی می شی!
فقط بیاد داشته باش که اصل مهم در توصیفات روان نویسی و کتابی نویسی هستش(در گفتگو هم محاوره)..
به نظرم با این جال که داستانت کوتاه بود جا داشت که بهتر گستردش کنی...
من که خوشم اومد و باهاش ارتباط برقرار کردم..ممنون! حمزه/محمد:دی
@Ajam 66532 گفته:
بزارین من یه چیزی رو همین جا اعلام کنم دیگه زیادی تکراری شده...
تو شهر ما هر چیزی که به تلویزیون و فیلم مربوط میشه گوش میدن!
خودم می دونم تو شهرای دیگه این سوتیه ولی تو شهر ما همه میگن منم اهل همین شهرم دیگه...
کی مسخره کرد ؟
من؟
کی؟