آورده اند روزی فسیل اعظم به همراه جمعی از مریدان در پارکی دور هم نشسته بودندی
ناگه ضعیفه ای از مقابل وی بگذشت و با ناز چشمکی بزد
گفته اند فک فسیل گرامی با زمین به کمترین اندازه ی خود در هزار سال اخیر رسیدندی
مریدان که وضعیت را این گونه دیدندی خشتک بدریدند و از خنده زمین را گاز زدندی
((3))((3))((3))
ورژن جمع آوری شده سری داستانهای فسیل و دلباختگان1، 2، 3 و4
این ماجراها خاطرات خود فسیل می باشند(نوشته های محمد حسین)
به ترتیب بخوانید
1
جواب دادم الو بفرمایید
صدای نفس از اون ور خط اومد بعد قطع کرد
جلل خالق مردم چشون شده...
همین دیگه
.
.
.
چیه توقع داشتید براتون رمان بنویسم؟؟
همینم از سرتون زیاده((3))
بعله.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا چون گناه دارید ادامشو می گم
به شمارهه پیامک دادم ببخشید شما؟؟؟
یه چند دقه گذشته بود گرم خواب شده بودم که صدای گوشیم دراومد
جواب داده بود وای خیلی ببخشید اقا اشتباه گرفتم
بو بردم دختره بهش گفتم دخترم نترس نفس عمیق بکش نترس نمی خوام بخورمت:12942_(36):
جواب داد واقعا ببخشید و یه چنتا چیز دیگه که داشت ترسشو نشون می داد
بهش گفتم دخترم نترس من شمارتو پاک می کنم خوبه؟؟؟اروم باش کاریت ندارم فقط یه نصیحتی برات دارم
هیچوقت اینجوری جلوی پسرا ترسیده جلوه نکن
هرچی بیشتر بترسی مزاحما بیشتر می تازونن
جواب داد واقعا ممنون خیلی ممنون بله چشم
گفتم خوبه پس دیگه نترس من الان شمارتو از لیست تماس هام پاک می کنم پیامکت رو هم پاک می کنم تو هم اروم باش باشه؟؟:49972_gholi_araba_b
گفت باشه خیلی ممنون خیلی لطف کردید حتما یادم می مونه
هیچی دیگه خدافظی کردم اونم رفت
چیه توقع داشتید پایان هیجان انگیز داشته باشه؟؟؟؟
مشکل خودتونه همینه که هست:دیدو:
موضوع داستان اجتماعیبود نه جنایی:40672_delet_besoze:
.
.
.
.
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خواستم ناکام از دنیا نرید:troll:
اقا پنج دقه گذشت دیگه داشت خوابم می برد که یکی زنگ زد
فحشا اومده بود تا نوک زبونم که جلوشو گرفتم
جواب دادم بله بفرمایید
یه دختری با ناز گفت ببخشید اسمتون رو نگفتید
گفتم عذرمیخوام ولی شما؟؟؟
گفت واااااا من همون دختریم که دو دقه پیش داشتید باهاش لاس می زدید دیگه
من
هااااااااا؟؟؟ببخشید خانوم اشتباه گرفتید
خندید گفت اره اشتباه گرفته بودم ولی بعد فهمیدم درست گرفتم
من هنوزم:
ببخشید من واقعا به جا نمی یارم با اجازه اگر کاری ندارید...
پرید وسط حرفم و گفت:اوا چقدر حافظت کمه بابا همونیم که چند دقه پیش داشتی نصیحتش می کردی دیگه
من هنوز هم:
شما همونی هستی که مثل چی از من که پسر بودم ترسیده بودی؟؟؟
یه خنده ی پر عشوه کرد و گفت اره ولی خب من اون موقع نمی شناختمت عزیزم
من:یعنی الان منو شناختی؟؟؟:suspicious:
دختره:خب اونقدری که نیاز بود شناختم عزیزم
من:ما الان بیشتر از 10 دقه نیست اشنا شدیم و فقط دو سه دقه هست داریم حرف می زنیم:Milk::Facepalm:
دختره با یکم لحن جدی تر:اههه انگار مشکل داریا خوشت نمیاد؟؟
من:معلومه که خوشم نمی یاد یه دختری ساعت یک بعد نصفه شب سه بار متوالی از خواب بپرونتم بعدم بهم تهمت بزنه و با ناز هی بهم بگه عزیزم عزیزم اونم درحالی که من ده دقه هست فهمیدم همچین دختری هم زاده شده:ffff:
دختره:خاک بر سر بیشعور بی لیاقتت کنن
بعد با بغض ادامه داد:خیلی بی لیاقتی حیف من که عشق و علاقم و نثار تو کردم
غرورم و زیر پا به خاطر تو له کردم و اینقدر بهت محبت کردم
من::cerealguyspitting::ghdgir:همه این کارا رو توی همین چن دقه انجام دادی؟؟؟:Milk::Milk:
دختره:برو بمیر کصافط
من
مخابرات:megusta:
گوشی موبایلم:happyforeveralone:
خدا((211))((211))( این دختره رو من افریده بودم؟؟؟؟دمم گرم بابا)
دختره:ExcitedTroll::ExcitedTroll:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پنج دقه بعد
گوشی زنگ می خوره ور می دارم یکی از پشت خط می گه راستی اسمتو نگفتی عزیزم
من::newspaperguytear::unhappy::f7u12::ffff::shaking::shaking:
مریدان درحال خشتک دریدن:
:newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear:
2
خب اومدم با یه ماجرای دیگه
یه بار رفته بودم پارک روی یه نیکتی نشسته بودم تو گوشه پارک
در تفکرات عمیق بودم((62)) که یه دختری از جلوم رد شد و بهم چشمک زد
من یه نگاهی بهش کردم و سری به تاسف تکون دادم دوباره رفتم تو فکر((62))((62))
یه دو دقه گذشت دوباره دختره از جلوم رد شد ایندفعه یه چشمکی زد که ادم کور هم می دید
زیر لب دعا کردم همه بیمارای مغزی شفای عاجل پیدا کنن و دوباره وارد تفکرات عمیق شدم که این دفعه از جلوم رد شد و با دوتا چشم چشمک زد جوری که کل صورتش توی هم جمع شد
دیدم نه انگار وضع خرابه یه پولی درنظرگرفتم براش صدقه بدم بلکه حالش خوب بشه((211))
دوباره در تفکرات عمیق بودم و چشمامو بسته بودم دیدم یه سایه ای افتاده روم
هیچی دیگه چشم باز کردم دیدم دختره وایستاده جلوم و دستشو گرفته جلو
دلم سوخت
دست کردم توی جیبم یه پونصدی در اوردم گذاشتم کف دستش
گفتم:اخییییی اشکال نداره ایشالا خوب می شی:troll:
دیدم چهرش قرمز شد بعد یه دفعه لبخند اومد روی صورتش
می خواستم دوباره برم در تفکرات عمیق که دیدم نشست کنار دستم
نه بابا این از رو برو نیست
اومد نزدیک که بهم بچسبه یه دفعه گوشیم زنگ خورد
یه انگشت اوردم بالا که یعنی صبر کن یه دقه تلفنو جواب بدم بعد به بقیه ماجرا می پردازیم:thumbsup:
جواب دادم الو؟؟؟
از اون طرف یه دختری گفت:وااااااااااای عزیزم دلم برات یه ذره شده خوفی عشقم؟؟؟
من:ها؟؟؟؟؟؟؟
دختر پشت خطی:اووووووخی اینقدر هیجان زده شدی زبونت بند اومد؟؟؟
من:ها؟؟شما؟؟؟
تا دختره اومد بهم جواب بده اون یکی دختره شترررررق یکی خوابوند تو گوشم((69))
مات و مبهوت نگاه دختره کردم که با چشمای گریون جیغ جیغ می کرد و می گفت خیلی بیشعوری کصافط دخترباز بزار حداقل 5 دقه بگذره بعد بهم خیانت کن
خیلی پستی که با ابروم بازی کردی
اسم می زاری روم بعد خیانت می کنی؟؟
تو مردی؟؟تو اصلا بویی از انسانیت بردی؟؟؟
نمی فهمی ابروی یه دختر یعنی چی؟؟؟
چرا دبمو شکستی؟؟
چرا با ابروم بازی کردی؟؟؟
دیگه از همه مردا بریدم
از همتون خسته شدم
همتون خائنید
اون از احسان و علی و خشیار و هادی و مهراد و امیر و اترین و شروین و ساسان و...(این لیست ادامه دارد) اینم از تو:Milk::Milk::Facepalm::Facepalm:
برو دیگه نمی خوام ببینمت
دیگه نمی تونی خرم کنی و دلمو بدست بیاری
دیگه ازت بریدم
بعدم بلند شد رفت
من:Milk::Milk::Milk:
دختره:troll::troll:
مریدان:newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear:
نگهبان پارک:cerealguyspitting:
چمنای پارک:SpiderpMan:
نیمکت:fuuthatshi:
درخت کنار دستم:happyforeveralone::happyforeveralone:
خشتکم:ExcitedTroll::ExcitedTroll::ExcitedTroll::ExcitedTroll::ExcitedTroll:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یه چن ثانیه که گذشت از حالت مبهوت در اومدم اومدم گوشیمو بزارم توی جیبم که یه صدای جیغی از توش در اومد گذاشتمش بغلم گوشم که یه صدایی از توش گفت:
خیلی رذلی به همین زودی منو یادت رفت؟؟
خیلی بیشعوری کصافط دخترباز بزار حداقل دو روز بگذره بعد بهم خیانت کن
خیلی پستی که با ابروم بازی کردی
با گریه ادامه داد:
اسم می زاری روم بعد خیانت می کنی؟؟
تو مردی؟؟تو اصلا بویی از انسانیت بردی؟؟؟
نمی فهمی ابروی یه دختر یعنی چی؟؟؟
چرا دبمو شکستی؟؟
چرا با ابروم بازی کردی؟؟؟
دیگه از همه مردا بریدم
از همتون خسته شدم
همتون خائنید
اون از سیاوش و کوشا و بهروز و حسین و فرهاد و... اینم از تو...
من تقریبا با داد:بابا تو دیگه کی هستی؟؟؟؟:shaking:
یه دفعه انگار گریه و همه چیزو از یاد برد با ناز و عشوه گفت:
اوا حالا چرا عصبانی می شی عزیزم منم دیگه......همونی که اونشب بهت زنگ زدم و اخرم اسمتو بهم نگفتیا...عزیزم به خودت مسلط باش اینجوری عصبانی بشی یه دفعه خدایی نکرده فشارت می زنه بالا یه بلایی سرت میاد دیگه نمی تونیم بچه دار بشیما خودت که می دونی من چقدر بچه دوس دارم لطفا به خاطر من به خودت مسلط باش
بعد یه دفعه انگار یادش اومد عصبانه جیغ زد:موضوعو عوض نکن پسره ی سنگ دل عوضی
چطور دلت اومد با من اینکارو بکنی؟؟؟؟
چطور...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هیچی دیگه دیدم قطع کنم سنگین ترم...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یه رب ساعت بعد تلفنم زنگ خورد هنوز نگفته بودم الو از اون طرف خط یه صدایی اومد که می گفت:
اوا عزیزم به نظرم گوشیت اشکال داره هی وسط حرفات قطع می شه نمی زاره بفهمم داشتی چی می گفتی
راستی عشقم بازم یادت رفت اسمتو بهم بگیا...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هیچی دیگه بقیشو درست یادم نیست ولی وقتی رو تخت بیمارستان بیدار شدم بهم گفتن باید خسارت دیواری که با سر رفتم داخلش رو بدم
مثل اینکه دیوار بتنی مدرسه دخترونه کنار پارک بوده که زدم داغونش کردم:megusta::megusta:
3
ماجرای سوم
یه روزی با دوستام قرار گذاشته بودیم بریم بیرون
محل قرارمون توی پایانه اتوبوس بود
من یه 20 دقه ای زودتر رسیدم و رفتم روی صندلی های پایانه بشینم که دیدم همه ی صندلیا پره به جز یکی که کنار یه دختریه
هیچی دیگه از سر اجبار رفتم نشستم روی همون صندلیه
اقا تا من نشستم دختره زل زد بهم
یکی نبود بهش بگه اخه لامصب تو از پشت اون دماغ من صورتمو می بینی که زل زدی؟؟:fuuthatshi:
بعد به فکرم رسید نکنه به همون دماغم زل زده:SweetJesus:
هیچی دیگه خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین که یه دفعه یه صدای جیغ جیغویی از ناکجا آباد در اومد گفت راستی نمایشگاه کتاب هست توی گلستان
منم شک زده دور و برم رو نگاه کردم که ببینم صدا از کجا میاد
خلاصه بگم بعد از اینکه تو جیبامو چک کردم ببینم صدا از اونجا نباشه:ExcitedTroll::ExcitedTroll: یادم به همین دختره افتاد نگاش کردم دیدم داره بهم لبخند می زنه
بعد ادامه داد من به هرکس می رسم درموردش می گم چون هیچ جایی تبلیغشو نزده و مردم نمی فهمن منم شانسی یه پوسترشو دیدم برای همین به همه می گم که بدونن و....((228))((228))
یعد از یه بیست دقه ای که همه حرفاشو زد(والا همش یه معنی می داد:megusta:)
گفتم بله می دونم دارم می رم همون جا الان منتظر دوستامم:troll:
اقا تا من اینو گفتم یه دفعه نیشش باز شد گفت اره من خودم بچه ی گلستانم اون روز داشتم می رفتم....
من(مونده بودم اینایی که می گه چه ربطی به من داره:hmmm:)
و اون هنوز داست ادامه می داد:
اره دیگه بابام بهم گفت دختربابا مربا بده بابا منم مربا دادم بابا اخه می دونی می گن کسی که مربا نده باباش شوور گیرش نمیاد....
من(کی ماجرا رسید به باباش؟؟؟)
ادامه می داد:
منم می دونی که از این دخترام که...:derpina:
من(من می دونم؟؟؟خدا وکیلی؟؟؟:suspicious:)
و ادامه می داد:
اره دیگه برای همین دلم نمیاد بزارم مردا از کسی مثل من محروم بشن برای همین مربا دادم بابام....:newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear:(مریدان در حال خشتک دریدن)
من(همه ی اینایی که گفت دلیل مربا دادن به باباش بود؟؟خدا وکیلی؟؟)
و هنوز ادامه می داد:
اره دیگه عزیزم حالا کی می خوای با خانوادم اشنا بشی؟؟؟:derpina:
من::cerealguyspitting:مـــــــــــن؟؟؟:Milk:
دور و اطرافمو یه نگاه کردم هیشکی جز خودم ندیدم
همین دیگه تموم شد:troll:
چیه؟؟چرا اینجوری بهم نگاه می کنید؟؟؟:ExcitedTroll:
تا به حال پایان سورئالیسم پسا اخر زمانی ندیدید؟؟؟:ExcitedTroll::ExcitedTroll:
جدی ندیدید؟؟؟
منم ندیدم
اگر دیدی به منم بگید برم ببینم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از اونجایی که من خیلی بخشندم ادامشو می گم:fuuthatshi:
هیچی اقا همون لحظه که می خواستم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد
گوشی رو برداشتم بابام از اون وره خط گفت:
کدوم گورستونی هستی خشتکو؟؟؟:troll:
من:بابا این چه طرز حرف زدنه؟؟؟:why:پایانه اتوبوسم
بابام:حرف نباشه تو چرا هنوز توی پایانه ای؟؟یه ساعت پیش باید می رسیدی نمایشگاه
من:cerealguyspitting::Milk:بابا من چهل دقه پیش از خونه راه افتادم چجوری باید بیست دقه قبل از راه افتادن میرسیدم نمایشگاه؟؟:why::why:
بابام داشت می گفت رو حرف من...
که یه دفعه دختر کنار دستیم جفت پا پرید وسط سرشو کرد تو گوشی بلند بلند گفت سلام پدرجان خوبید؟؟؟
من:cerealguyspitting::cerealguyspitting:(یا ابلفـــــــــــرض بدبدخت شدم این از کجا پیدا شد دیگه؟؟)
بابام:چـــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟ممــــــــــــــــــد؟؟؟؟؟ این صدای کی بــــــــــــــــــود؟؟
من: به جون ....
دختره:پدرجان من مچول خاتون هستم همونی که پسرتون عاشقش شده
من ((206))((206))((206))((206))((206))(وقتی اسمشو گفت):Milk::Milk::Milk:(وقتی ادامه داد)
بابام:....
هیچی بابام اینقدر خندید که پوکید برای همین نمی تونست حرف بزنه
منم دیدم شانس اوردم سریع قطع کردم
تا اومدم طرف دختره یه چیزی بهش بگم دوباره تلفنم زنگ خورد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چیه؟؟به شما چه من با پشت تلفن چی گفتم؟؟:letsdothis:
عجب دوره زمونه ای شده ها مردم به مکالمه های خصوصی دیگرون هم کار دارن
بعد پرو پرو خیره هم می شن تو چشای آدم
واقعا زشته((127))((127))
برید خجالت بکشید:Facepalm::Facepalm:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یعنی اگر من اینقدر دل رحم نبودم شما چکار می کردید؟؟؟:troll:
هیچی دیگه گوشی رو برداشتم صدای یه دختری از پشت خط اومد:
سلااااااااااام عزیزم من برگشتم خوبــــــــــــی جوجوی من؟؟
من:cerealguyspitting::Milk::wtfisthat:(این دیگه کیه؟؟)
من:ببخشید شما؟؟؟
دختر پشت خط:
اوا تو باز منو یادت رفت؟؟
بابا من همونم که اون شب زنگ زدم بعد تو یه دل نه صد دل عاشقم شدی
منلعنتی تو هنوزم زنده ای؟؟؟
دختر بغل دستیم یه سیلی نخشکیده خوابیوند تو گوشم بعدم با چشمای پر از اشک زل زد بهم گفت لعنت بهت این بود جواب اعتماد من؟؟؟
این بود اون حرفای عاشقانت؟؟
این بود اون وعده و وعیدا؟؟؟
جواب اعتماد من به تو این بود؟؟؟
دلمو شوکوندی
الان دلم شکسته خورده شیشه هاش رفته تو قلبم
خیلی پستی
من:مگه دل و قلب یکی نیستن؟؟پس چجوری خورده شیشه های دلت رفته تو قلبت؟؟:ConflictingEmotions
دختره اینو که شنید همچین با کیفش کوبید تو صورتم که این شکلی شدم:ghdgir:
دختره ی بی جنبه ی عقده ای خب مگه دروغ گفتم؟؟؟:why::why:
دختره ول کرد رفت منم تا اومدم یه نفس راحت بکشم یه صدای جییییغ بلندی شنیدم
یا ابلفرض باز چی شده؟؟
نگاه کردم دیدم صدا از تو گوشیم میاد
دختره از پشت گوشی داد زد:
خیلی پستی خائن کثیف این بار دومیه که بهم خیانت می کنی
من
هیچی دیگه طاقتم تموم شد قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه قطع کردم
یه نفس عمیق کشیدم و بلند گفتم آخیـــــــــــش
بعد رومو برگردوندم دیدم یه سی نفری زل زدن به من:Milk::Milk::Milk::Milk::Milk::Milk:(دقیقا همینجوری)
یکی از دخترا:برو بمیر پسره ی دختر باز لندهور خائن:f7u12f:
بعدم ول کرد رفت بقیه دخترا هم دنبالش
یکی از پسرا با نیش باز:بابا دمت گرم چطوری مخ می زنی به ما هم یاد بده:fuuthatshi::fuuthatshi:
من
پسرا:troll::troll:
دخترا:f7u12f:
دختر تلفنیه
بابام
مخابرات:Milk::Milk::Milk:
خدا:ExcitedTroll::ExcitedTroll::ExcitedTroll:(خودم تو کف خلقت خودم موندم:ExcitedTroll::ExcitedTroll:)
مریدان:newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
درینگ درینگ درینگ:troll::troll:
من:بعله بفرمایید؟؟؟
_ سلام عزیزم واااای بازم یادت رفت اسمتو بهم بگی...
پ.ن:یه مقدار از هر سه تای ماجراها واقعی بود ولی بیشترش از تراوشات ذهنی فسیل میباشد
امدم با خاطره ی دیگری از فسیل النمیر کبیر(اعظم الخشتکه)
این خاطره یکمی مدلش متفاوته و خیلی هم خنده دار نیست
چیه؟؟؟همش که نباید بخندید یکمم درس بگیرید
اقا یه روز توی پارک نشسته بودم و در بحر تفکر شنا می نمودم((3))
یه دفعه یه دختری نمی دونم از کجا پیداش شد نشست بغل دست من((225))
عجیبی ماجرا این بود که دختره کلا روسری نداشت((105))((119))
یه ارایش غلیظی هم کرده بود که دومی نداشت.ابرو های برداشته،مژه مصنوعی،سرخ اب سفید اب کرده با رژ لب صورتی((3)) موهاشم دم اسبی
از شک اولیه که دراومدم به شنا کردن خودم ادامه دادم
یه دو دقه گذشت به سمت من خم شد گفت ببخشید ساعت چنده
به ثانیه نکشید یه دختری جلوی من سبز شد با کیفش چنان محکم زد در گوشم که کیفه پاره شد.:troll:
منم مبهوت و متعجب با دهن باز خیره شدم به دختره که دهن باز کرد و گفت خیلی پستی نامرد همزمان با من با یه دختر دیگم قرار گذاشتی؟؟؟
من: ((105))((105))((105))((105))
دختره: منو بگو که اون همه عشقمو نثارت کردم
من::Milk::Milk:
دختره:ازت متنفرم احمد دیگه هیچوقت به من زنگ نزن بعدم همون جا رو زمین نشست و شروع کرد به ابغوره گیری
منم با تعجب پرسیدم: احمد؟؟احمد کیه؟؟؟:why:
دختره سرشو بالا کرد که همون موقع دختری که بغل دستم نشسته بود دهن باز کرد گفت: اوا نسترن عزیزم من احمدم
دختره:f7u12f::ghdgir:
من:cerealguyspitting::wtfisthat:
نیمکت:ExcitedTroll::ExcitedTroll:
درختای پارک:85642_efand:
رژ لب پسره:troll:
خدا:Milk:(واقعا پسره؟؟؟؟)(اینو من افریدم؟؟؟؟؟؟)
مریدان در حال خشتک دریدن:newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear::newspaperguytear:
چندین پست ادغام شد به دلیل اسپم
@smhmma 68861 گفته:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دو به شکم این تاپیک رو ادامه بدم یا نه
چرا دو به شک؟؟؟؟ تاپیک به این خوبی! اگه ادامه ندی همه خشتک می درند و به سوی دیار فرنگ شنا می کنند!( میشه فرار مغزها) خخ
خودت نگاه کن
اون پست قبلیم 8 تا لایک خورد
این یکی با کلی زور نه تا خورد
تاپیک هم رفته بود اون اخرا دیگه دیده نمی شد که کسی بیاد بازدید کنه
کلا انگیزه از کجام در بیارم بنویسم؟؟؟
چندان استقبالی نشده
من ادامه می دم!
روزی فسیل از زندگانی نامید شده بودندی پس حمزه امدی و فریاد بر آورد یا بابابزرگ فسیل!!
گفت بلی!
گفت به زندگانی امیدوار شو!
پس فسیل از این سخن دگرگون گشت و سرحال امدی پس به اتفاق حمزه خشتک تمام حاضران را دردندی و بعد رفتند به حساب فسیل بستنی خودندی!!!
روزي فسيل افسرده گردندي و فرمودندي: بس است مريدان من!
برويد به ديار خويشتن!
چنين در بيابان شنا نكنيد!
مريدان فغان براوردندي و خاك ها به سر كردندي و ديارها را از وسط شكافتندي
و فسيل بست در خانه نشسته بودندي!
و كافران مريدان را اذيت كردندي...
و بيابان ها از رونق افتادندي و مريدان افسرده گشتندي و خود را كتك زدندي...
و باقي داستان را فسيل روايت خواهي كردندي...
الاخبار الروز، اخبار هفت شبداد...
با سلام به خبری که هم اکنون به گوش من و شما رسید گوش کنید.
فسیل با مشکل کمبود انگیزه مواجه شده است . ((66))
طبق گفته ی او احتمال اینکه این تاپیک ادامه پیدا نکند هست . ( اونم بالای چهل در صد )
نظر شما چیست ؟
1. ادامه پیدا کند ؟
2. ادامه پیدا نکند !
3. فرقی ندارد !
4. به ما چه !
لطفا شماره ی مورد نظر را به فسیل گفته و به او انگیزه دهید.
شماره 10!!! سوباسا اوزارا! درس نوشتم به نظرتون؟؟؟
@Fateme 68869 گفته:
روزي فسيل افسرده گردندي و فرمودندي: بس است مريدان من!
برويد به ديار خويشتن!
چنين در بيابان شنا نكنيد!
مريدان فغان براوردندي و خاك ها به سر كردندي و ديارها را از وسط شكافتندي
و فسيل بست در خانه نشسته بودندي!
و كافران مريدان را اذيت كردندي...
و بيابان ها از رونق افتادندي و مريدان افسرده گشتندي و خود را كتك زدندي...
و باقي داستان را فسيل روايت خواهي كردندي...
الاخبار الروز، اخبار هفت شبداد...
اقا تکذیب می کنم افسرده نشدم
از چند نفر دلگیرم الکی نگید
.
.
.
.
.
خب تصمیممو گرفتم یه ساعت دیگه این تاپیک پاک می شه
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
ممنون از همه دوستانی که توی این مدت یاری کردن من و بقیه رو
بعد از مدت ها علی عزراییل از در تالار فسیل الخشاتک گذرکردندی که به نوشته ای از تخیل الخشتک برخوردندی که حاوی ساعت پایان کار حرم بود. (:دی)
عزراییل سخت غمگین گشت و پی فسیل را گرفت. اورا در حجره ای در انتهای حرف یافت.
از او پرسید: یا شیخ! زانچه چنین غمگین گشته ای و از بیکاری خشتک دوزی میکنی؟
شیخ پاسخ داد که دیگر کسی از در حرم ما گذر نمیکن. حتی دریغ از یک ضعیفه که بتوانیم کمی بتوانیم پی اورا بگیریم تا مریدان در احوالات معاشرات ما قصه ای بنویسند.
عزراییل سخت ناراحت و نگران شد و در فکر خویش پی چاره برای شیخ گشت. در فکر بود که مهراد را در حال عبور دید. اورا قاپید و برای شیخ پرتاب کرد و گفت: خشتک این را بدر تا من پی چاره ای باشم.
پس رفت تا پی چاره بگردد.
در راه چشمش به ضعیفه ای خورد که چندی پیش مریدان به سبب حکایت های خویش او را از محفل( حرم ) رانده بودند. او را پیش شیخ فرستاد و راه خود را ادامه داد تا عصیانگران را بیابد تا آنها را بار دیگر به نویسندگی وا دارد.
این داستان ادامه دارد...
پ.ن در صورت پاک شدن این تاپیک، فسیل الخشتک بدان که همه در پی تو اند و دیگر هیچ!
پ.ن 2: تعداد تشکر های همه پستارو به علاوه یک کن. چون من نمیتونم سپاس کنم.
اقا این تاپیک رو از حالت حذف برگردوندم
به خاطر اعتراض یه تعداد از بچه ها
هرکس پیشنهادی درمورد اسم تاپیک داره بگه تا عوضش کنم
فعلا از ماجراهای فسیل و خاطرخواهان به اینی که می بینید تغییر دادم ولی به نظرم خیلی جالب نیست
پیشنهاد بدید
تا ب حال دوتا ماجرا توی صفحات دو و سه تعریف کردم که ایشالا ادامشون می دم
روزی فسیل (رحمت الژوپی علیه) از کنار پارکی عبور میکرد که ناگهان ضعیفه کتاب به دست از انجا بیرون امد و به دلیل حواس پرتی با فسیل برخورد کرد و وسایلش بر روی زمین ریخت
فسیل خم شد و به او کمک کرد تا وسایلش را جمع کند که ناگهان در میان کتاب های ضعیفه جعبه لامپ حبابی ای دید
فسیل این را که دید سری تکان داد و چون احساس پدر بزرگی میکرد به ضعیفه گفت: این کارا اخر عاقبت نداره.
ضعیفه ابتدا سیلی محکمی به فسیل زد و بعد فریاد زد: این برای نوره
سپس به سرعت از انجا دور شد
فسیل که احساس خجالت میکرد بخواطر سخن نابجایش بر خود تشر میزد که متوجه چندی از دوستان شد که به او نگاه میکنند و میخندند پس به سمت ایشان رفت و خشتک تک تکشان را درید و با قدم هایی استوار دور شد.
@AVENJER 69098 گفته:
روزی فسیل (رحمت الژوپی علیه) از کنار پارکی عبور میکرد که ناگهان ضعیفه کتاب به دست از انجا بیرون امد و به دلیل حواس پرتی با فسیل برخورد کرد و وسایلش بر روی زمین ریخت
فسیل خم شد و به او کمک کرد تا وسایلش را جمع کند که ناگهان در میان کتاب های ضعیفه جعبه لامپ حبابی ای دید
فسیل این را که دید سری تکان داد و چون احساس پدر بزرگی میکرد به ضعیفه گفت: این کارا اخر عاقبت نداره.
ضعیفه ابتدا سیلی محکمی به فسیل زد و بعد فریاد زد: این برای نوره
سپس به سرعت از انجا دور شد
فسیل که احساس خجالت میکرد بخواطر سخن نابجایش بر خود تشر میزد که متوجه چندی از دوستان شد که به او نگاه میکنند و میخندند پس به سمت ایشان رفت و خشتک تک تکشان را درید و با قدم هایی استوار دور شد.
خخخخخخخخخخ
خب یه سوال این قضیه لامپ چیه؟؟؟؟
@smhmma 69166 گفته:
خخخخخخخخخخ
خب یه سوال این قضیه لامپ چیه؟؟؟؟
ینی نمیدونی این مایه ی ابروریزی رو؟!
استغفرالله!
اینجا بچه نشسته!((200))
عاقا اسپم نشه
تاپیکت جالبه محمد حسین چرا میخاستی پاکش کنی؟؟؟؟!!!((200))
@shiny 69168 گفته:
ینی نمیدونی این مایه ی ابروریزی رو؟!
استغفرالله!
اینجا بچه نشسته!((200))
عاقا اسپم نشه
تاپیکت جالبه محمد حسین چرا میخاستی پاکش کنی؟؟؟؟!!!((200))
جدی قضیه چیه؟؟
خیلی این روزا لامپ می شنوم
حتی از معلم دینی
از چند نفرم پرسیدم اونا هم بی اطلاع بودن
عجیبه ها
خودت بهم بگو فاطمه تا به حال چند بار از این تاپیک بازدید کرده بودی؟؟؟
اشکال نداره اسپم ها رو پاک می کنم
خوب راسش تا الان کشفش نکرده بودم!
از الان میخونم خو!
قضیه لامپ برای سایت فرهنگی مناسب نیست
حالا احتمالا حدس زده باشی
میگم رضا برو ویرایش کن
داستانت خیلی خنده داره ولی....
@MaRs 69178 گفته:
قضیه لامپ برای سایت فرهنگی مناسب نیست
حالا احتمالا حدس زده باشی
میگم رضا برو ویرایش کن
داستانت خیلی خنده داره ولی....
نه لازم نیست
....................
چرا ویرایش کنه بهتره به نظر منم...
هرکاری می خواید بکنید که من تا چند دقه دیگه اسپم ها رو پاک می کنم
خو خودت ویرایشش کن محمد حسین!
پ.ن:الان فرصت طلاییه؟! اسپم بدیم ینی؟!((200))
@smhmma 69187 گفته:
هرکاری می خواید بکنید که من تا چند دقه دیگه اسپم ها رو پاک می کنم
بابایی من پیشنهاد میدم خیلی پی این قضیه رو نگیری....
مایع آبرو ریزی واقعا((220))