مارا چشمانش را بست،جنگل بزرگی راتصور کرد،پر از درخت های خزه بسته.سنجابی به سرعت از درختی بالا میرفت،آهویی با چشم های درشت و ترسیده به او خیره شده بود و هر لحظه امکان داشت از جا بجهد و فرار کند. کف جنگل با خزه نرم شده بود واز لابلای خزه ها گل های کوچک آبی روشن بیرون زده بود...گل های فراموشم مکن.هر از چند گاهی یک گل پامچال کوچک و صورتی دیده می شد و مثل جرقه ای از لذت ناب بر دل می نشست.از بین شاخه ها تکه هایی از آسمان نمایان بود،آسمان آبی سیر سیر سیر...
چشمانش را باز کرد.به بوم روبرویش خیره شد و شروع به نقاشی کرد.هرچه قدر که بوم روبه رویش پرتر میشد،او از درون خالی تر میشد.قلمو با ضربه هایی محکم بر بوم می نشست و به پایان خودش نزدیک میشد...از پنجره به بیرو نگاه کرد.خورشید در حال غروب بود و این نشان میداد که 24 ساعت بدون وقفه درحال نقاشی بوده و این چیز عجیبی نبود.هروقت که یک نقاشی را شروع می کرد تا پایانش نمیتوانست قلمو را زمین بگذارد.تقریبا تمام شده بود و تنها چشمان آهو باقی مانده بود.احساس میکرد جانی در تنش نمانده،خیلی خسته بود خیلی!آهو تمام شد.
قلمو بر زمین افتاد.
اتاق خالی بود.باد با شدت به پنجره می کوبید.
احساس می کرد در فضا معلق است،احساس سبکی عجیبی داشت.سعی کرد با نگاه کردن به اطرافش بفهمد کجاست ولی اطرافش همه چیز ناآشنا بود.ساختمان هایی بلند در کنار درختانی قطور و بلند،پیاده رویی از علف،گل هایی که از همه جا به بیرون سرک می کشیدند.حیوانات،به آرامی در کنارانسان ها راه می رفتند و هیچکدام نسبت به حضور انسان واکنشی شان نمی دادند.حتی حیوانات وحشی نیز با وقار تمام قدم می زدند.هر از چندگاهی انسانی می ایستاد و ببری عظیم الجثه را نوازش می کرد و یا خرگوشی خود را به گرگی نزدیک می کرد و با بازیگوشی سعی در جلب توجه او داشت.به نظر می رسید جنگل با شهر ترکیب شده و هیچ انسان یا حیوانی قصد شکار گونه ای دیگر را ندارد.احساس می کرد در رویا به سر میبرد...هرلحظه سرش سنگین تر می شد و در آخر چشمانش بسته شد.
چشمانش را باز کرد.
رنگ
تابلو
صدای بوق ماشین ها.
اشکی از چشمانش چکید.
افرین واقعا داستان خیلی قشنگی بود . تازه اون هم وقتی که زندگی رو با تابلو شروع کردی
خسته نباشی حریررر عالی بود تخیل قوی ک اگه کمی ادبی تر باشه شاهکاره
خیلییییی عالی بود
خسته نباشی((48))((48))((48))((48))