سلام
این اولین داستان کوتاهیه که میخوام ارایه کنم(یکی دیگه قبلا نوشته بودم نمیدونم چه بلایی سرش اومد)
ممنون میشم اگه نظر بدید دربارش و بهم کمک کنید برای داستان های دیگه(اگه ایده داشته باشم البته)
و شرمنده اگه غلط املایی داره (سعی کردم نداشته باشه)
خب اینم داستان
شمشیرش را از غلاف در آورد و به سمت من آمد. نامش بر تیغهی شمشیر میدرخشید. تعظیمی کرد و صاف ایستاد و منتظر بود تا اجازه نبرد بگیرد. اندکی به چهره زیبایش نگریستم و با ناراحتی به او گفتم که میتواند به نبرد برود. و اینگونه بود که آخرین جنگجویم را به نبرد نابرابر ، فرستادم.
اکنون صدای فریاد های نبر او به گوش میرسد. صدای فریاد مرگ دشمنان در میدان جنگ طنین اندازاست و گوش هایم را آزار میدهد. آخرین جنگجویم با تمام قدرت میجنگد اما او نیز به زودی به باقی برادرانش میپیوندد. تعداد دشمنان بیشتر از آن است که قابل شکست دادن باشند.
مدتی است که دیگر از فریاد های او خبری نیست و فقط صدای دشمنان میآید، تا این که ناگهان میدان جنگ در سکوت فرومی رود . چشمانم را می بندم نمیخواهم به آنچه که اتفاق افتاده بنگرم اما چاره ای ندارم. از روی بیچارگی چشمانم را میگشایم. بدن اخرین جنگجویم با شمشیری شکسته در دستانش درکنار بدن باقی برادرانش ظاهر شده است.
آری جنگجوی امید را نیز از دست دادم. از جایم بلند میشوم و در میان آن ها قدم میزنم. جنگجویان شجاع احساساتم را از دست داده ام . غم و شادی، امید و آرزو ، شجاعت و ترس، عشق و محبت، خشم و نفرت، همه احساساتم را در این جنگ نابرابر باخته بودم. دیگر حتی توانایی گریستن نیز ندارمم. به بدن آخرین جنگجویم نگاه میکنم. نام امید برتیغه شمشیرش دیگر مانند قبل خودنمایی نمیکند. با از دست رفتن او دیگر انگیزه زندگی ندارم. به راستی که بدون امید زندگی معنایی ندارد. دیگر من همان فرد قبلی نیستم. بدون احساساتم تنها سایه ای از فردی که قبلا بوده ام باقی مانده، اما باید به خاطر جنگجویان از دست رفته ام بجنگم.
شمشیرم را از نیام خارج میکنم و به آن مینگرم. شمشیری که زیبا تر از آن وجود نداشت تبدیل به یک شمشیر کاملا ساده شده است. با از دست رفتن هر جنگجو مقداری از زیبایی آن که نماد درون من نیز هست از دست رفته است. شمشیرم را در دستم میفشارم و به سمت ورطهی نابودی ام حرکت میکنم. پوچی درحال فشار آوردن به دل خالی از احساس من است.اما قول داده ام که تا لحظه آخر بجنگم.
گذشته را به یاد میآورم. اعمال خودم باعث افزایش یافتن هیولاهای پوچی و ناامید و کاهش قدرت جنگجویانم شدهاست. خودم باعث نابودی خودم هستم و دیگر راه فراری ندارم. تشکیل شدن بدترین کابوس ها را حس میکنم کابوسی که تنها وقتی همه جنگجویانم را از دست دادم قدرت شکل گرفتن پیدا کرد. وارد صحرای بزرگ درون که میدان آخرین جنگ من است میشوم. هیولاهای پوچی و نا امیدی درحال پیوستن به هم و تشکیل وحشتناک ترین هیولاهای کابوس ها هستند اما نمیترسم زیرا ترس را نیز در این جنگ از دست داده ام.
میدانم که نمیتوانم این هیولارا شکست بدهم اما به قولی که به جنگجویانم داده ام باید عمل کنم. وارد محوطهای که احساساتم را در آن از دست داده ام میشوم. هیولای نیستی کامل میشود. بزرگتر از بلند ترین ساختمان هاست و از شب سیاه تر است. نگاهی به من میاندازد ، حتی نگاهش حس پوچی و نیستی را در من میرویاند اما باید مقاومت کنم این را قول داده ام.
شمشیرم را بالا میگیرم و پرواز میکنم تا رو به روی صورت هیولا قرار گیرم. فشار نگاهش از نزدیک بیشتر است اما به قدری نیست که مقاومتم را بشکند. فریاد نبردی میکشم و به او حمله میکنم. میبرم و زخم میزنم اما بیشتر از نیش پشه ای بر او اثر ندارد. چنگ های سیاه و وحشتناکش به من زخم میزند. هر بار که به من برخورد میکند توانایی تنفس را برای لحظاتی از دست میدهم، و نیستی به من حمله میکند و تا در برابر هجوم آن مقاومت نکنم نمیتوانم تکان بخورم.
از همین الان میتوانم خود را مانند مرده ای متحرک که هیچ احساسی ندارد حس کنم. اگر مقاومتم بشکند دیگر حتی این پوسته باقی مانده از کسی که قبلا بوده ام نخواهم بود. میدانم که چاره ای ندارم و بالاخره سرنوشتم این خواهد بود اما باید تا نفس آخر مقاومت کنم.
کم کم خسته میشوم. از بیچارگی ناله میکنم اما هیچ کمکی وجود ندارد. دوباره به سمت هیولا حمله میکنم. دست هایش را به سمت من دراز میکند. از خستگی نمیتوانم خود را کنار بکشم و او مرا میگیرد. من را در دست سیاهش میفشارد.
آگاهیم به درونم رانده میشود. اطرافم را سیاهی در بر گرفته. میتوانم وجود هیولا را در میان سیاهی حس کنم. نگهان احساس میکنم سیاهی به سمتم هجوم میآورد. مانعی ذهنی میسازم و از نزدیک شدنش جلوگیری میکنم. نباید بگذارم مرا در تصرف کند. به سختی با او میجنگم. نگه داشتن مانع از جنگیدن هم سخت تر است.
هیولا همچنان به دیوار حمله میکند. دیگر توان نگه داشتن آن را ندارم. دوباره ضربه ای به دیواره میخورد. ترکی در سرتاسر آن میافتد. دوباره ضربه ای به آن میزند و دیوار فرو میریزد. اکنون هیچ دفاعی در برابر او ندارم.
هیولا آرام آرام به سمت من که دیگر توان تکان خوردن هم ندارم میآید و مرا در آغوش میگیرد. آگاهیم در حال از بین رفتن است. در لحظات آخر نوری در دوردست میبینم اما قبل از این که بفهمم چیست وارد پوچی میشوم.
@Banoo.Shamash 88994 گفته:
من همه نظرات رو نگاه کردم ولی کسی سوال من رو نپرسیده بود!
اینطور که من خوندم،انگار داستان میتونه ادامه داشته باشه.درسته؟ ادامش میدی؟
راستی نثرت واقعا عالی بود.ادبی ولی نه اونقدر که نفهمی چی میخونی.
درمورد هیولاهه هم بیا شخصا واسه من توضیحش بده!
خوشحالم که خوندی و خوشت اومده
درمورد سوال
نه راستش این صرفا یه داستان کوتاه بود که ایدش موقعی که به شدت احوالاتم داغون بود به ذهنم رسید و یه تلنگری بود برام که خودم رو از ناامیدی نجات بدم وس نه ادامه نداره .
خوب اون هیولا تجسم تمام ناامید و پوچی بود که یه انسان بدون امید گیر اون میفته
تا موقعی که امید باقی مونده بود هیولاهای کوچیک زیادی بودنکه اگه اعما خود شخص نبود توانایی شکست دادن احساساتش رو نداشتن اما به دلیل کارهای خودش شخص تونسته بودن احساساتش رو نابود کنن
بعد از نابودی این احساسات انگار یه مانعی برداشته شده و این هیولاها به هم پیوستن و یکی شدن و بدترین هیولای پوچی به وجود اومد موجودی که نباید اجازه داد به وجود بیاد چکن تقریبا غیر قابل شکسته اگه بازم توضیح خواستی بگو
عالی بود هادی جان عالی
از نظر من هیچ عیبی نداشت
ایده فوق العاده
توصیفات به جا مناسب
انسجام متن
و ...
همه خوب بود
منتظر داستانای بعدیت هستم برادر
قلمت مانا @};-
بسی عالی! خسته نباشی! به نظرم قلمت نسبت به قبل خیلی بهتـــر شده! (نسبت به اون داستانی که یه سال پیش مینوشتی! :دی راستی از اون داستان چه خبر؟؟؟ :دی)
منتظر بقیه ی داستان هات هستم! خیلی خوب بود!
@Hermion 89020 گفته:
عالی بود هادی جان عالی
از نظر من هیچ عیبی نداشت
ایده فوق العاده
توصیفات به جا مناسب
انسجام متن
و ...
همه خوب بود
منتظر داستانای بعدیت هستم برادر
قلمت مانا @};-
ممنون که خوندی
خوشحالم خوشت اومده
اگه ایده جالبی به ذهنم رسید حتما مینویسم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@azam 89027 گفته:
بسی عالی! خسته نباشی! به نظرم قلمت نسبت به قبل خیلی بهتـــر شده! (نسبت به اون داستانی که یه سال پیش مینوشتی! :دی راستی از اون داستان چه خبر؟؟؟ :دی)
منتظر بقیه ی داستان هات هستم! خیلی خوب بود!
ممنون که خوندی
درحورد اون داستان
فصل هشتمش رو دادم ویرایش
ولی توش شک دارم که ایا ادامه بدم داستان رو یا رهاش کنم
تصمیمم نگرفتم هنوز
زیبا بود من زیاد داستان حماسی دوست ندارم ولی این داستان رو دوست داشتم کاش ادامه داشت یه جوری که بشه قهرمان داستان رو نجات داد...
@skghkhm 89408 گفته:
زیبا بود من زیاد داستان حماسی دوست ندارم ولی این داستان رو دوست داشتم کاش ادامه داشت یه جوری که بشه قهرمان داستان رو نجات داد...
ممنون که خوندی و خشوحالم که خوشت اومده
متاسفانه فعلا قصدی برای ادامه ندارم ولی شاید بعدا نجاتش بدم
فعلا شخصیت به خاطر کاراش یکم تنبیه شه بد نیست
شمشیرش را از غلاف در آورد
می تونم این نقد رو داشته باشم؛
با یه جمله تکراری داستان رو شروع کردی.
چرا با یه حس نه؟ انواع احساسات انسان هست.
درسته داستان بک گراندش حماسیه اما حس در توصیفات نقش بی بدیلی رو بازی می کنه
شروعش مورد پسندم نبود
اما جلوتر تو داستان، با احساسهای شخصیت بازی عجیبی انجام دادی. اینکه هر جنگاورش نمایانگر یه احساس اونه. چیزی که باهاش شروع کردی داستان رو دوست نداشتم اما کلیت داستان جذاب بود.
پاراگراف اول پرش زیاد داره! نمی دونم پر از توصیفاتی که تو داستانهای بلند استفاده میشه. ببین توصیف کردن توی داستان کوتاه بسیار متفاوت تره
مثلا باید بنا به حجم داستان تو خطهای کوتاه و منقطع اما پیوسته توصیف کنی
نیازی نیست مثل وقتی که آدم داستان بلند می نویسه وصف کنی همه چیز رو؛ خودت یبار بخون
شمشیرش را از غلاف در آورد و به سمت من آمد. نامش بر تیغهی شمشیر میدرخشید. تعظیمی کرد و صاف ایستاد و منتظر بود تا اجازه نبرد بگیرد. اندکی به چهره زیبایش نگریستم و با ناراحتی به او گفتم که میتواند به نبرد برود. و اینگونه بود که آخرین جنگجویم را به نبرد نابرابر ، فرستادم.
اکنون صدای فریاد های نبر او به گوش میرسد. صدای فریاد مرگ دشمنان در میدان جنگ طنین اندازاست و گوش هایم را آزار میدهد. آخرین جنگجویم با تمام قدرت میجنگد اما او نیز به زودی به باقی برادرانش میپیوندد. تعداد دشمنان بیشتر از آن است که قابل شکست دادن باشند.
مدتی است که دیگر از فریاد های او خبری نیست و فقط صدای دشمنان میآید، تا این که ناگهان میدان جنگ در سکوت فرومی رود . چشمانم را می بندم نمیخواهم به آنچه که اتفاق افتاده بنگرم اما چاره ای ندارم. از روی بیچارگی چشمانم را میگشایم. بدن اخرین جنگجویم با شمشیری شکسته در دستانش درکنار بدن باقی برادرانش ظاهر شده است.
خب داستان چیز خاصی برای ارائه نداشت اما به عنوان یه تمرین برای نویسندگی کوتاه باید بهت افرین گفت
تم داستان هم تکراری بود
جادو، نبرد و اسارت در دست پلیدی
این رو میتونستی حداقل یه داستان نیمه بلند کنی
به هر حال خوب بود
موفق باشی هادی جان
@ThundeR 89492 گفته:
می تونم این نقد رو داشته باشم؛
اما جلوتر تو داستان، با احساسهای شخصیت بازی عجیبی انجام دادی. اینکه هر جنگاورش نمایانگر یه احساس اونه. چیزی که باهاش شروع کردی داستان رو دوست نداشتم اما کلیت داستان جذاب بود.
پاراگراف اول پرش زیاد داره! نمی دونم پر از توصیفاتی که تو داستانهای بلند استفاده میشه. ببین توصیف کردن توی داستان کوتاه بسیار متفاوت تره
مثلا باید بنا به حجم داستان تو خطهای کوتاه و منقطع اما پیوسته توصیف کنی
نیازی نیست مثل وقتی که آدم داستان بلند می نویسه وصف کنی همه چیز رو؛ خودت یبار بخون
خب داستان چیز خاصی برای ارائه نداشت اما به عنوان یه تمرین برای نویسندگی کوتاه باید بهت افرین گفت
تم داستان هم تکراری بود
جادو، نبرد و اسارت در دست پلیدی
این رو میتونستی حداقل یه داستان نیمه بلند کنی
به هر حال خوب بود
موفق باشی هادی جان
ممنون که وقت گذاشتی و خوندی
چشم حتما این موضوعات رو برای بعد لحاظ خواهم کرد
خیلی ممنون
ایده فوق العاده
نثر خوب
و زیاد اینقدر و میخوای چه کار؟
نوراخر چی بود؟
ادمی تمام احساساتشو از دست داده سر قولش می مونه اونم اینقدر سفتو سخت؟
همینا به ذهنم رسید!
@Ajam 98032 گفته:
ایده فوق العاده
نثر خوب
و زیاد اینقدر و میخوای چه کار؟ نفهمیدم اینو
نوراخر چی بود؟ یه بارقه امید؟ یه چیزی برای باز کردن ته داستان. هرجور دوست داری بهش فکر کن
ادمی تمام احساساتشو از دست داده سر قولش می مونه اونم اینقدر سفتو سخت.
بعضی چیزا از محدوده فکر و عقل و احساس خارج میشن و خودشون رو با گوشت و پوست و روح آدم پیوند میدن و جزی از شخصیتش و واقعیت وجودیش میشن برای شخصیت داستان وفای به عهد این حکم رو داشته
همینا به ذهنم رسید!
ممنون که خونددی و نظر دادی
خوب سلام
بذار از نثر شروع کنم... نثر نثر خوبی بود... یعنی بعضی جاها پرش داشتا ولی خیلی کم... ی جاهایی هم تکرار فعلی داشت ک کاملن میشد جلو گیریش کرد... یعنی ب نظرم اگه ی دستی ب سر و روش بکشی و خودت ی بار دیگه بخونیش قشنگ همون ی ذره ایراداتشو رفع میکنی اوکی اوکی میشه چیزی راجع ب نثر ندارم بگن... همین...
خوب ببین جنگجوی امید... در مهره اول هیچکی فک نمیکنه ک اون واقعن ب معنای کلمه ی امید باشه... همه میان کلیشه برداشت کنن مثلن وااااو آخرین جنگجو... آخرین امیدش... جنگجوی امید میبینی بنا بر این وقتی با اصل ایده مواجه میشی خیلی بهت حال میده اما تو خرابش کردی
الان میگم چرا... ی قانونی هست (ک نمیدونم نانوشتست یا نوشته ) ک میگه: اگه اطلاعاتتو ک از داستان داری مستقیمن تو صورت مخاطب تف کنی خیلی افتضاح میشه... و شما تا حدی این حرکت رو زده بودی رو داستانت...
ببین منظورم اینه ک خیلی مستقیم اومدی همه چیو گفتی... ی دفعه ای برگشتی گفتی جنگجویان احساساتم... امید و نمیدونم شادی و غم و اینا.... بعد ادامه دادی کم کم خودت همه اطلاعاتو ب مخاطب دادی همه رو تعریف کردی... و این خیلی ب دل نمیشینه در صورتی ک تو باید خیلی آروم آروم آروم (با این ک داستان کوتاهم هست...) همه ی اطلاعاتتو با استفاده از ابزار های گوناگون نویسندگی مثل فضا سازی و دیالوگ نویسی ب مخ مخاطب تزریق می کردی... ی خورده فک کن مطمئنم می دونی باید چی کارش کنی تا همینی ک می گن باشه... و میدونم ک منظورمو فهمیدی...
قبلن گفتم ک از پایانایی ک تهشو برای برداشت مخاطب باز می ذارن خوشم میاد... اما اون نور اصلا این کارو نکرد و ی جورایی توی داستان فوق العادت بی تأثیر بود ک چیزای بی اثر آدمو روانی می کنه... میدونی میتونستی خیلی بهتر پایانشو ی جوری باز بذاری ک واقعا ادامش با مخاطب باشه... مثلن از همون نور خیلی استفاده ها میتونستی انجام بدی... میتونستی ی جوری ی کاری بکنی ک از طریق مثلن حافظه و خطرات نقش اصلی ی جوری باعث جون گرفتن دوباره احساسات میشدی... مثلن ی لحظه با دیدن اون نور ی جرقه ی کوچیک از یکی از احساساتی ترین لحظات زندگیش توی حافظش زده می شد و یکدفعه می گفتی و دوباره نامش بر شمشیر درخشید... و پایان... میبینی این میشه ی ته بازی ک فوق العاده میکنه داستانو.. روی اینم فک کن... مطمئنن خودت میتونی ی جور باحالی درش بیاری...
فضا سازی نداشتی ... فضا سازی اصلا نداشتی و ب نظرم خیلی خوب بود یکم هومون مثلن میدون جنگه رو توصیف می کردی...
در هر حال واقعن خوشم اومد از این ک خوندمش
و الان خیلی خوشحالم
ب عنوان اولین داستانم ک فوها ماشالا
موفق باشی