خب اینم یه سری دیگه از داستانای شخصیت آیدان
ازتون میخوام به چندتا نکته که سعی کردم توی داستان بگنجونم دقت کنید یکی اینکه تنها کسی که اسم آیدان رو میاره راویه و دوم این که داستان رو سعی کردم کاملا رئال بنوسیم و شاید خیلی خسته کننده و بی معنی باشه اگر که به نکته های ریزش دقت نکنید! اگر متوجه نکته های خاصش شدید حتما با من به اشتراک بزارید البته قول میدم به راحتی نمیشه همش و فهمید.
در آخر خوشحال میشم که تا جایی که میتونید منو بکوبید و مشکلاتم و بهم بگید چون واقعا نیاز دارم که پیشرفت کنم.
سری آیدان: استاد کیست؟
"چشمهاتون رو به تلوزیون میدوزید چون تراژدی ها شما رو میترسونن، قتل به وسیله ی شوهر، خودکشی کنار ساحل، دختری که توی چای معشوقش سم ریخت و بوسه ی خداحافظی رو زد و... . اینا داستانای من هستن، داستانای شما! این داستان ها به من حال نمیدن تا وقتی که کسی توشون بمیره؛ البته این شکلی به من نگاه نکنید که من یه هیولام! شما هم کافیه به تلوزیون نگاه کنید تا بفهمین از دیدن مادری که کودک خونینش رو بغل کرده و از جون دادنش زار میزنه چه لذتی میبرید. شاید الان گیج شده باشید که از چی لذت میبرید... من بهتون میگم؛ خشونت! شما عاشق خشونت هستین و نباید یادتون بره قبل از اینکه انسان باشید حیوان هستید و اگر دوست دارید به انسانیت برسید پس کافیه بخشی از وجودتون رو که بهش میگیم حیوان درون ارضا کنید. قطعا اگر راه بیفتیم و شروع کنیم به رفتار کردن مثل حیوونا جامعه دچار مشکل و بی نظمی میشه پس رو میاریم به هنر. اگر شما توی فیلمی که ساختید کسی رو بکشید کسی شمارو محاکمه نمی کنه.. اما حقیقت اینجاست که چه تفاوتی بین این دو شکل از ابراز خشونت هست؟ حالا که شما کسی رو توی داستان ساختگیتون کشتید واقعا آروم میشید؟ دیدن صحنه های دلخراش و خشن شمارو ارضا میکنه؟
قطعا شمارو راضی میکنه اما نه؛ همیشه شما در نهایت به حس واقعی خشونت احتیاج پیدا میکنید و بهترین راه کنترل کردن اون احساس با نشون دادنشه نه پنهان کردنش. من اینجا به شما آموزش میدم که چطور این احساس رو کنترل و تخلیه کنید.
من ازتون چیز هایی خواستم که برای شروع انجام بدید و بازهم خواهم خواست."
بعد از تمام شدن حرف های استاد سالن در سکوت فرو رفت و برخی به دنبال ادامه ی آن در سکوت نظاره گر لبان او بودند اما نگاه گذرای استاد به ساعت رو میزی نشانگر آن بود که گویا حرف دیگری برا گفتن نمانده است.
استاد گفت: "برای امروز کافیه. تکالیف عملی و غیر عملیتون رو انجام بدید تا از هفته ی دیگه شروع به تحلیلشون کنیم."
جمعیت چنده نفره شروع به تکان خوردن کردند و پیچ پیچ حرف زدن های آرامشان فضا را از سکوت محض خارج کرد. بقیه درحال خروج از سالن بودند اما "لیلا" برای دیدن استاد اشتیاق داشت. چرا که تکلیف او به درستی انجام شده بود. حالا تنها زمان بازگویی آن رسیده بود.
"آیدان" مشغول به چیدن وسایل درون کیف شده بود که کسی را پشت خودش احساس کرد. آیدان همانطور که وسایل خود را جمع می کرد گفت: "لیلا، مشکلی پیش اومده؟"
حواس جمع استاد لیلا را حیرت زده کرد و با کمی لکنت گفت: "استاد من... ، باید با شما صحبت کنم."
آیدان رویش را خیلی آهسته برگرداند چمانش را به لیلا دوخت بعد از مکثی کوتاه گفت: "لیلا، خوبه بهتره که بعد تر دربارش صحبت کنیم. امشب برای شام به خونه ی من بیا مشتاق شنیدن حرفات هستم."
لیلا دستانش را روی لبه های کیفی که روی سینه اش گرفته بود سفت تر کرد، پیشانی و بدنش عرق کردند و خیلی با احتیاط گفت: "آممم باشه حتما هرجور مایلید."
آیدان پاسخ داد: "باهات تماس میگیرم."
لیلا خیلی گیج و هراسان هیکل لاغرش را تکان داد و قبل از برگشتن با سر حرف استاد را تأیید کرد و سعی کرد با ارامش قدم بزند.
آیدان رویش را برگرداند، سپس ساعت رو میزی و لوازم شخصی اش را با چیدمان خاص خودش درون کیف گذاشت. پالتو و کلاهش را در دست گرفت و به راه افتاد.
آیدان از گوشه ی سالن به سمت خروجی که بالای شیب بعد از صندلی ها قرار داشت حرکت کرد. اطراف ساختمان نسبتا کهنه خزه روییده بود و دیوارهای سالن ترک هایی عمیق و بزرگی داشتند. قسمت هایی از سقف آب چکه میکرد. مشخص بود سالیانی است که کسی در این بنا زندگی نمیکند. پله ها آیدان را از زیزمین خوفناک به سالن خروجی هدایت کردند جایی که درب خروجی نیمه باز میگذاشت ذرات برف به داخل ریخته شود. پاهای آیدان تا مچ، در برف فرو رفت. مدت زیادی بود که تهران رنگ برف را ندیده بود. سرما او را چنان اذیت نمیکرد چرا که چکمه،پالتو، کلاه، دستکش و شال گردن او را به قدر کافی گرم نگه میداشت. آیدان با کیفی در دست به سمت خیابان اصلی با قدم هایی محکم در برف حرکت کرد.
پیاده روی خیابان های شهر ذهن پر محتوایش را منظم میکرد. درحالی که تلاش میکرد پایش را در جای پای دیگران در قسمت سطحی تر برف بگذارد، چشمان او به دنبال قصابی میگشت. امشب مهمانی عزیز داشت که می بایست به خوبی از او پذیرایی میکرد و کار درستی نبود که مانند روز های دیگر غذا را از بیرون سفارش بدهد.
بعد از کمی پیاده روی لذت بخش توی برف آیدان به آپارتمانش رسید.
با وجود لباس های گران قیمت هم این سرما تنها نیاز به زمان برای سوزاندن استخوان های آدم داشت و حالا زمان لذت بردن از سرما رو به پایان بود و آیدان تنها به فکر رسیدن به خانه بود که ناگهان گلوله برفی درست به صورت او برخورد کرد. آیدان چشمانش را مچاله کرد و سر و کلاهش را تکاند و گفت:"آه سپهر تو واقعا هدف گیری خوبی داری، شاید یه روزی به دردت بخوره."
چیزی در آن کودک دوازده سیزده ساله بود که او را به یاد کودکی خود می انداخت و شاید برای همین، مورد غضب او قرار نمی گرفت. آیدان او را زیاد در کوچه دیده بود که بازی می کند. کودک با گوله ی برفی دیگری گستاخانه به انتظار عکس العمل او ایستاده بود. آیدان زانو هایش را در برف فرو کرد و درحالی که هم قد کودک شد خرید هایش را در برف رها کرد و دستانش را بالا برد و به او گفت: "تسلیم!! تسلیم، من مردم."
کودک:" هاهااا تو مردییی"
آیدان با لبخند گفت: "حالا آقای قاتل که اینجا تنهایی آدم میکشی، حدس بزن امروز قراره با چه کاری پول در بیاری؟ "
کودک گفت: "برفا رو از جلوی خونه پارو کنم؟"
آیدان خندید و گفت: "آفرین، اینجوری شاید برای خودت یه اسلحه گرفتی که کارت راحت تر بشه آخه فکر نکنم همه مثل من با یه گوله ی برف بمیرن سپهر جان. خب الا شروع میکنی؟"
پسرک جلو آمد و آیدان با لبخند پولی را درون جیب او گذاشت و گفت: "آفرین پسر خوب."
آیدا در آپارتمان را باز کرد و به پسرک گفت: "پارو رو بردار یه کاری کن که دیگه برفی جلوی ساختمون نباشه. کسی چه میدونه شاید با برفایی که جمع میشه فردا یه خونه ی برفی هم ساختیم."
پسرک که از خوشحالی می خندید با آیدان وارد آپارتمان شد و به سمت انباری پارکینگ دوید. آیدان او را نگاه کرد که با اشتیاق درحال دویدن است و بعد به سمت آسانسور رفت.
کمدی از چوب درخت جده لباس های یک شکل و رسمی آیدان را نگاه می داشت. خانه بدون هر وسیله ی اضافی ای با رنگ های بی ربط منظم شده بود. به معنی واقعی خانه ای رنگارنگ داشت. آیدان خرید ها را در آشپزخانه جدا کرد و برای درست کردن شام ظروف لازم را بیرون آورد و چید. مراحل تهیه ی تاس کباب را از دفترچه ی یاد داشت خود دنبال کرد و انجام داد. اگر همه چیز مثل یادداشت ها پیش میرفت عالی میشد.
سرش که خلوت شد سری به پنجره زد تا حالی از آن کودک سخت کوش بگیرد. وقتی نگاه کرد دید پسرک چگونه باقی مانده های برف را پارو میکند. با وجود برف سختی که میبارید تا چند ساعت دیگر بچه از پا در میامد. آیدان پای آیفون رفت و گفت: "سپهر!! سپهر! کافیه." به محض این که پسرک متوجه صدا شد رفت جلوی آپارتمان و گفت: "هنوز یه کمی مونده، تمومش می کنم."
آیدان گفت: "کافیه پولت رو می گیری، هوا سرده پارو رو بزار سر جاش برو خونه تا خونوادت نگران نشدن."
پسر گفت: "باشه استاد پس من دیگه میرم."
به پذیرایی خانه رفت و سه چراغ را روشن کرد، سه چراغ به سه رنگ بنفش، زرد و سبز که نورشان به سه مبل راحتی همرنگ خودشان می افتاد. آیدان بنفش را انتخاب کرد و روی آن لم داد. دراز کشید و چشمانش را بست.
آیدان پس از چرت کوتاهی بیدار شد. ساعت را نگاه کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا شاهکارش را آماده کند. غذا تقریبا حاضر بود و فقط باید کمی روی شعله ی کم میماند تا بهتر جا بیفتد.
آیدان نگاهی به داخل قابلمه کرد و گفت:"حتما، حتما لیلا عاشق این میشه"
آیدان موبایلش را به ضبط صوت وصل کرد و خیلی جدی به وسط سالن پذیرایی که فضای خالی زیادی داشت رفت و با ریتم آهنگ شروع به چرخیدن و رقصیدن کرد. فرصت رقصیدن چیزی نبود که معمولا پیدا کند ولی او از هر فرصتی استفاده میکرد هرچند تا به حال کسی رقصیدنش را تماشا نکرده بود ولی میدانست که در اینکار خیلی خوب است. بالاخره صدای زنگ آیفون آمد. آیدان تا زمانی که لیلا از پله ها بالا بیاید چراغ های سه رنگ پذیرایی را خاموش کرد. لیلا به طبقه بالا رسید و در به رویش باز شد.
آیدان گفت: "لیلاااا درست سر وقت. خوش اومدی."
لیلا لبخندی بر لبانش پهن شد و پاسخ داد: "استاااد همیشه سر وقت هستم."
لیلا خواست داخل شود ولی آیدان به کفشهای لیلا نگاه کرد و گفت: "نگران نباش آپارتمان دزد کفش نداره که یه چند ساعت دم در بمونه."
لیلا یک قدم برگشت و کفش هایش را درآورد. آیدان با دست خود لیلا را به قسمت پذیرایی دعوت کرد و چراغ های رنگی اش را روشن کرد. لیلا گفت: "مبل و چراغای سه رنگ... طراحی جالبیه خوشم اومد. لیلا رنگ سبز را انتخاب کرد و نشست. آیدان ادامه داد: "درست حدس زدی طراحی خودمه فقط فکر کردم چرا به جای یه رنگ سه تا رنگ نباشه و انجامش دادم. ولی فکر کنم تو فقط با قرمز انجامش دادی نه؟"
لیلا جا خورد و بعد از کمی مکث کردن با صدایی تسلیم گفت: "خب پس خبر دارید استاد."
آیدان پاسخ داد: "فقط میدونم که تصمیمای سختی جلوی راحت قرار گرفتن و به خوبی ازشون بر اومدی."
آیدان کنار کلید چراغ ها ایستاد و به سمت مبل بنفش رفت و نشست. شاید لازم بود کمی یخ مهمانی آب شود پس شروع کرد از آب و هوا تا وضعیت اقتصادی مملکت و شیوع بیماری جدید در کشور های همسایه یا تروریسم حرف زد تا مهمانی دلنشین تر شود.
"نوبتی هم که باشه الان نوبت شامه، من دارم از گرسنگی تلف میشم لیلا امیدوارم گرسنه باشی غذای ویژه سرآشپز حاضره."
"خب قرار نیست این شکلی بشینیم تا شکممون قارو قور کنه بهتره بریم سر اصل مطلب، وقتی میگم اصل مطلب منظورم تاس کباب با گوشت تازه ی گوسالست."
لیلا خندید و گفت: "آره حتما استاد امیدوارم که خوشمزه تر از دست پخت نادرم باشه."
هردو از جایشان بلند شدند و میز را برای ضیافت شبانه مرتب کردند. شاید خیلی چیزها برای فکر کردن بود اما حالا چشمان لیلا فقط غذا را میدید و بس اما استاد ناگهان گفت: "فکر کنم الان موقع خوبی باشه که همه چیز رو با جزئیات برام تعریف کنی لیلا درست قبل از خوردن شام."
لیلا مکث کرد گویا گشنگی به او اجازه نمیداد به سرعت فکر کند و فقط جواب را با یک سؤال پاسخ داد: "نمیشه بعد از خوردن ادامه بدم؟"
....
"آیدان گفت:"لیلا، هیچ زمانی بهتر از الان برای توضیح جزئیات تکالیف نیست. بهت قول میدم شاگردای دیگه اندازه ی تو خوش شانس نیستن که با کمک 'من' خودشون رو از درد وجدانشون نجات بدن، دقیقا الان موقع حرف زدنه... . پس منتظرم نذار شروع کن."
لیلا که چاره ای نمیدید کمی مکث کرد قاشق و چنگال را روی میز گذاشت،صندلی را سمت آیدان چرخاند و شروع کرد:"توی خونم بودم، بیرون رو چندبار برسی کردم تا مطمئن بشم که کسی متوجه چیزی نمیشه.
وسایل اشکان رو که بیهوش بود برداشتم و گذاشتم توی ماشینم. رفتم سمت کلبه ای که توی شمال بهم داده بودید. بعد چند ساعت رانندگی رسیدم. تاحالا سعی نکرده بودم اشکانو بلند کنم تجربه ی سنگینی بود."
لیلا خنده ی عصبیه کوتاهی کرد و ادامه داد:
"کشیدمش توی کلبه... فکر کنم یک ساعتی طول کشید که وسایلو بیارم و ببندمش به صندلی. به خودم گفتم خب تا اینجاش سخت نبود بقیشم همن شکلیه."
پوست صورت لیلا سرخ شد و درحالی که به میز خیره شد ادامه داد:
"بعد یه مدت انتظار کشیدن به هوش اومد... گیج بود! منم چاقوم رو در آوردم و جلوی صورتش گرفتم. با صدای آروم بهش گفتم، بیدار شو منم لیلا عزیز دلم، به چاقو نگاه کرد یه کم که هوشیار شد چشماش گرد شد و قبل ازین که حرف بزنه دهن کثیفشو با یه دستمال پارچه ای کثیف پر کردم و نزاشتم چیزی بگه اجازه دادم تمام احساساتم توی رفتارم مشخص بشه و هر هیجانی که داشتم رو آزاد کردم.
چاقو رو آروم اطراف بدن برهنش میرقصوندم. از ترس میلرزید و مدام تلاش میکرد یا حرف بزنه یا یه جوری خودشو نجات بده... اما خیلی طولی نکشید که دست از تکون خوردن برای فرار کشید و فقط سعی داشت برای فرار از درد زخمای کوچیکی که شروع کردم با چاقو روی بدنش کشیدم از اعماق وجودش نعره بزنه و بخاطره اون پارچه ی کثیف توی دهنش بی فایده بشه. درحالی که از درد و ترس میلرزید و عرقش باعث درد بیشتر روی زخماش میشد توی چشمای رقت انگیزش نگاه کردم و گفتم:"حالا نوبت منه که ازت انتقام بگیرم."
لباسامو درآوردم و با آهنگ مورد علاقه ی اشکان که موقع تجاوزش به من گوش میداد جلوش رقصیدم. موسیقی لذت بخشه درد برای من، که حالا باید برای اون ترسناک میشد چون من دیگه ازون آهنگ خوشم میومد و مثل یه عمر که هرجا میشنیدمش از ترس میلرزیدم نبودم بلکه با عشق میرقصیدم... حالا با اراده ی خودم میذاشتم که لخت ببینتم مگه همینو نمیخواست؟ یه نگاه به بدن خودم و اون کردم و گفتم: 'حالا زخمای تو بیشتر از مال منه اشکان، حالا تو هم یه زخم خورده ای درست مثل من... .'
نمیدونستم از خوشحالیم چطوری جیغ بزنم."
لیلا از هیجان میلرزید و مردمک چشمانش پر از شوق بود. چند لحظه ای تأمل کرد و به صندلی تکیه داد چشمانش به تاس کباب خیره شد و گفت:"این اون جایی بود که اشتباه کردم استاد... ."
آیدان که با لیلا حتی یه قاشق از تاس کباب خوش عطر را نچشیده بودند گفت:"چه اشتباهیی؟"
لیلا به آیدان نگاه کرد و گفت:"تبر بزرگ کنار انبارو برداشتم و به وسط سرش ضربه زدم.. خون با فشار به همه سمت پاشید، تبرو بیرون کشیدم و یه بار دیگه همونجا با تمام قدرت ضربه زدم... سرش تقربا نصف شده بود ولی نه اونقدری که من میخواستم. خونش رو تا توی چشمام حس میکردم، مزش شور بود. حس خوبی داشت تازه خوشم اومده بود. تبرو بردم بالا و اونقدر ضربه زدم که ماهیچه هام شل شدن.. هم گریه میکردم و هم میخندیدم. نور قرمز بالای کلبه مستقیم سایه ی منو روی تیکه های گوشت و کثافت اون مینداخت. وقتی متوجه شدم اون مرده خشکم زد!! تعادلم بهم خورد و افتادم روش، تیکه های استخونشو روی بدنم حس میکردم... حس جدیدی داشت. بوی تعفن دلو روده ی اون لذت بخش ترین چیزی بود که توی عمرم حس کرده بودم."
آیدان که کمی گیج شده بود پرسید:"اینکه عالیه پس اشتباهت چی بود؟"
لیلا گفت:"آها.. اشتباهم.. اشتباهه من این بود که زود کشتمش، شاید اصلا لیاقت مرگ و نداشت و باید تمام عمر عذاب میکشید مثل یه برده... "
آیدان حرف لیلارو قطع کرد و گفت:"نه لیلا تو کارتو خوب انجام دادی، حتی با گفتنش به من کارتو کامل کردی عزیزم."
آیدان دستشو روی دستای لیلا گذاشت و گفت:"حالا بهتره غذارو بخوریم تا سردتر از این نشده."
لیلا به چشمای قهوه ایه آیدان نگاه کرد و گفت:"حتما استاد.. نمیزارم سرد بشه."
"شاید این برای لیلا یه کم عذاب آور بوده باشه اما من میتونم فرق دروغ رو از حقیقت بفهمم،چرا که توی کلبه از اولش دوربین بود وگرنه چرا باید ازش میخواستم که بره اونجا، من دیدم که لیلا موقعی که چشماشو بسته بود گردنشو با یه چاقو برید... جنازرو هم چند دقیقه بعدش آتیش زد و بعدشم وقتی داشت آهنگشو گوش میداد تا صبحش گریه کرد. جالبیش اینجاست که حتی نذاشته بود اشکان به هوش بیاد. به هرحال بد موقعی پرسیدم، به خاطر اراجیفی که گفت نه تنها من غذا نخوردم بلکه از گلوی خودشم پایین نرفت... شما چطور؟"
با خوندن اکثر داستانات احساس میکنم دارم از این سریال خفنای امریکایی میبینم. واقعا واسه قشر مخاطبی مث من که عالیه بقیه رو نمیدونم. "غافلگیری" یه اصل مهمه که سعی میکنی تو اکثر داستانات به کار ببری خیلی عالیه من این اتفاقو بیشتر تو فیلمای جنایی محشر میبینم.دیگه از رنگای به کار برده شده تو داستان و طرز لباس پوشیدن کاراکترا هم که مطلع هستم.همشونو با هدف خاصی به کار بردی، شیوه ی راه رفتن و رفتار و الی آخر.
@Fzjr 106589 گفته:
������نویسنده ی فوق العاده
داستانت نه تنها از اون سبک عاشقانه و روتین و خسته کننده ای که تو اکثر داستانای ایرانیه به کل خارجه بلکه تو سبک خودشم خارق العادس������������������
با خوندن اکثر داستانات احساس میکنم دارم از این سریال خفنای امریکایی میبینم. واقعا واسه قشر مخاطبی مث من که عالیه بقیه رو نمیدونم. "غافلگیری" یه اصل مهمه که سعی میکنی تو اکثر داستانات به کار ببری خیلی عالیه من این اتفاقو بیشتر تو فیلمای جنایی محشر میبینم.دیگه از رنگای به کار برده شده تو داستان و طرز لباس پوشیدن کاراکترا هم که مطلع هستم.همشونو با هدف خاصی به کار بردی، شیوه ی راه رفتن و رفتار و الی آخر.
یه ویراستار حرفه ای نیاز داری فقط اونم واسه اصلاح فنی و نگارشی وگرنه هسته و ایده ی داستانت مث همیشه جدید و عالیه لطفا هی بنویس������چی بگم دیگه
مرسییی نظر لطفته آره ویراستار مورد علاقم و که پیدا کردم ولی همکاری نمیکنه ای بااابااا
مرسی فائزه جان شما پلی خودت ((48))((5))
متوجه هدفت از این داستان نمیشم. ولی تو زمینه نقد نگارشی باید بگم داستانت از نظر متنی مشکلی نداشت به جز چندتا اشکال ریز قابل چشم پوشی. ولی اینو بگم نوشتن داستانی به زبان محاوره یکم سخته. فقط پرش نداشته باش. پرش از محاوره به معیار یه مرگه برا قلمت. در مورد موضوعات یکم موضوع خاص و بحث برانگیزیه. از گشنگی داستان خوشم میاد. ولی من آخر نفهمیدم آیهان دختره یا پسر. چون اسم پسرانه اس ولی به شخصیتش میخوره زن باشه. فعلا همین تا بعدا
@ملکه عشق 106594 گفته:
متوجه هدفت از این داستان نمیشم. ولی تو زمینه نقد نگارشی باید بگم داستانت از نظر متنی مشکلی نداشت به جز چندتا اشکال ریز قابل چشم پوشی. ولی اینو بگم نوشتن داستانی به زبان محاوره یکم سخته. فقط پرش نداشته باش. پرش از محاوره به معیار یه مرگه برا قلمت. در مورد موضوعات یکم موضوع خاص و بحث برانگیزیه. از گشنگی داستان خوشم میاد. ولی من آخر نفهمیدم آیهان دختره یا پسر. چون اسم پسرانه اس ولی به شخصیتش میخوره زن باشه. فعلا همین تا بعدا
عجب نکته ای!! واقعا معلوم نیست زنه یا مرد چون تو داستانای قبلی هم هست اگه کسی بخونه میدونه ولی من هیچ نشونه ای نزاشتم واقعا مرسییی
داستان همونجوری که توی مقدمه گفتم جای خاصی نمیره و نتیجه گیری ای نداره حتی با اینکه چند سریه فقط یه ماجرایی و با هیجان تعریف میکنه همین.... واقعا مرسی که خوندی ازت ممنونم امیدوارم بیشتر نقد کنی کارامو چون واقا دوست دارم نقصانو برطرف کنم. خیلییی مننوننننن
اصن یه جوری غافلگیرم کردکه نگو
ایده خوبی بود که به شکل قشنگی درش آوردی. فقط باید یک کم از توصیفاتش رو بیشتر می کردی.
در ضمن می تونستی به جای لیلا از فلش بک استفاده کنی.
یه سری مشکلات نگارشیهم داشت و لی درکل خوب بود.
@saeed_mindi 106588 گفته:
خب اینم یه سری دیگه از داستانای شخصیت آیدان
ازتون میخوام به چندتا نکته که سعی کردم توی داستان بگنجونم دقت کنید یکی اینکه تنها کسی که اسم آیدان رو میاره راویه و دوم این که داستان رو سعی کردم کاملا رئال بنوسیم و شاید خیلی خسته کننده و بی معنی باشه اگر که به نکته های ریزش دقت نکنید! اگر متوجه نکته های خاصش شدید حتما با من به اشتراک بزارید البته قول میدم به راحتی نمیشه همش و فهمید.
در آخر خوشحال میشم که تا جایی که میتونید منو بکوبید و مشکلاتم و بهم بگید چون واقعا نیاز دارم که پیشرفت کنم.
سری آیدان: استاد کیست؟
"چشمهاتون رو به تلوزیون میدوزید چون تراژدی ها شما رو میترسونن، قتل به وسیله ی شوهر، خودکشی کنار ساحل، دختری که توی چای معشوقش سم ریخت و بوسه ی خداحافظی رو زد و... . اینا داستانای من هستن، داستانای شما! این داستان ها به من حال نمیدن تا وقتی که کسی توشون بمیره؛ البته این شکلی به من نگاه نکنید که من یه هیولام! شما هم کافیه به تلوزیون نگاه کنید تا بفهمین از دیدن مادری که کودک خونینش رو بغل کرده و از جون دادنش زار میزنه چه لذتی میبرید. شاید الان گیج شده باشید که از چی لذت میبرید... من بهتون میگم؛ خشونت! شما عاشق خشونت هستین و نباید یادتون بره قبل از اینکه انسان باشید حیوان هستید و اگر دوست دارید به انسانیت برسید پس کافیه بخشی از وجودتون رو که بهش میگیم حیوان درون ارضا کنید. قطعا اگر راه بیفتیم و شروع کنیم به رفتار کردن مثل حیوونا جامعه دچار مشکل و بی نظمی میشه پس رو میاریم به هنر. اگر شما توی فیلمی که ساختید کسی رو بکشید کسی شمارو محاکمه نمی کنه.. اما حقیقت اینجاست که چه تفاوتی بین این دو شکل از ابراز خشونت هست؟ حالا که شما کسی رو توی داستان ساختگیتون کشتید واقعا آروم میشید؟ دیدن صحنه های دلخراش و خشن شمارو ارضا میکنه؟
قطعا شمارو راضی میکنه اما نه؛ همیشه شما در نهایت به حس واقعی خشونت احتیاج پیدا میکنید و بهترین راه کنترل کردن اون احساس با نشون دادنشه نه پنهان کردنش. من اینجا به شما آموزش میدم که چطور این احساس رو کنترل و تخلیه کنید.
من ازتون چیز هایی خواستم که برای شروع انجام بدید و بازهم خواهم خواست."
بعد از تمام شدن حرف های استاد سالن در سکوت فرو رفت و برخی به دنبال ادامه ی آن در سکوت نظاره گر لبان او بودند اما نگاه گذرای استاد به ساعت رو میزی نشانگر آن بود که گویا حرف دیگری برا گفتن نمانده است.
استاد گفت: "برای امروز کافیه. تکالیف عملی و غیر عملیتون رو انجام بدید تا از هفته ی دیگه شروع به تحلیلشون کنیم."
جمعیت چنده نفره شروع به تکان خوردن کردند و پیچ پیچ حرف زدن های آرامشان فضا را از سکوت محض خارج کرد. بقیه درحال خروج از سالن بودند اما "لیلا" برای دیدن استاد اشتیاق داشت. چرا که تکلیف او به درستی انجام شده بود. حالا تنها زمان بازگویی آن رسیده بود.
"آیدان" مشغول به چیدن وسایل درون کیف شده بود که کسی را پشت خودش احساس کرد. آیدان همانطور که وسایل خود را جمع می کرد گفت: "لیلا، مشکلی پیش اومده؟"
حواس جمع استاد لیلا را حیرت زده کرد و با کمی لکنت گفت: "استاد من... ، باید با شما صحبت کنم."
آیدان رویش را خیلی آهسته برگرداند چمانش را به لیلا دوخت بعد از مکثی کوتاه گفت: "لیلا، خوبه بهتره که بعد تر دربارش صحبت کنیم. امشب برای شام به خونه ی من بیا مشتاق شنیدن حرفات هستم."
لیلا دستانش را روی لبه های کیفی که روی سینه اش گرفته بود سفت تر کرد، پیشانی و بدنش عرق کردند و خیلی با احتیاط گفت: "آممم باشه حتما هرجور مایلید."
آیدان پاسخ داد: "باهات تماس میگیرم."
لیلا خیلی گیج و هراسان هیکل لاغرش را تکان داد و قبل از برگشتن با سر حرف استاد را تأیید کرد و سعی کرد با ارامش قدم بزند.
آیدان رویش را برگرداند، سپس ساعت رو میزی و لوازم شخصی اش را با چیدمان خاص خودش درون کیف گذاشت. پالتو و کلاهش را در دست گرفت و به راه افتاد.
آیدان از گوشه ی سالن به سمت خروجی که بالای شیب بعد از صندلی ها قرار داشت حرکت کرد. اطراف ساختمان نسبتا کهنه خزه روییده بود و دیوارهای سالن ترک هایی عمیق و بزرگی داشتند. قسمت هایی از سقف آب چکه میکرد. مشخص بود سالیانی است که کسی در این بنا زندگی نمیکند. پله ها آیدان را از زیزمین خوفناک به سالن خروجی هدایت کردند جایی که درب خروجی نیمه باز میگذاشت ذرات برف به داخل ریخته شود. پاهای آیدان تا مچ، در برف فرو رفت. مدت زیادی بود که تهران رنگ برف را ندیده بود. سرما او را چنان اذیت نمیکرد چرا که چکمه،پالتو، کلاه، دستکش و شال گردن او را به قدر کافی گرم نگه میداشت. آیدان با کیفی در دست به سمت خیابان اصلی با قدم هایی محکم در برف حرکت کرد.
پیاده روی خیابان های شهر ذهن پر محتوایش را منظم میکرد. درحالی که تلاش میکرد پایش را در جای پای دیگران در قسمت سطحی تر برف بگذارد، چشمان او به دنبال قصابی میگشت. امشب مهمانی عزیز داشت که می بایست به خوبی از او پذیرایی میکرد و کار درستی نبود که مانند روز های دیگر غذا را از بیرون سفارش بدهد.
بعد از کمی پیاده روی لذت بخش توی برف آیدان به آپارتمانش رسید.
با وجود لباس های گران قیمت هم این سرما تنها نیاز به زمان برای سوزاندن استخوان های آدم داشت و حالا زمان لذت بردن از سرما رو به پایان بود و آیدان تنها به فکر رسیدن به خانه بود که ناگهان گلوله برفی درست به صورت او برخورد کرد. آیدان چشمانش را مچاله کرد و سر و کلاهش را تکاند و گفت:"آه سپهر تو واقعا هدف گیری خوبی داری، شاید یه روزی به دردت بخوره."
چیزی در آن کودک دوازده سیزده ساله بود که او را به یاد کودکی خود می انداخت و شاید برای همین، مورد غضب او قرار نمی گرفت. آیدان او را زیاد در کوچه دیده بود که بازی می کند. کودک با گوله ی برفی دیگری گستاخانه به انتظار عکس العمل او ایستاده بود. آیدان زانو هایش را در برف فرو کرد و درحالی که هم قد کودک شد خرید هایش را در برف رها کرد و دستانش را بالا برد و به او گفت: "تسلیم!! تسلیم، من مردم."
کودک:" هاهااا تو مردییی"
آیدان با لبخند گفت: "حالا آقای قاتل که اینجا تنهایی آدم میکشی، حدس بزن امروز قراره با چه کاری پول در بیاری؟ "
کودک گفت: "برفا رو از جلوی خونه پارو کنم؟"
آیدان خندید و گفت: "آفرین، اینجوری شاید برای خودت یه اسلحه گرفتی که کارت راحت تر بشه آخه فکر نکنم همه مثل من با یه گوله ی برف بمیرن سپهر جان. خب الا شروع میکنی؟"
پسرک جلو آمد و آیدان با لبخند پولی را درون جیب او گذاشت و گفت: "آفرین پسر خوب."
آیدا در آپارتمان را باز کرد و به پسرک گفت: "پارو رو بردار یه کاری کن که دیگه برفی جلوی ساختمون نباشه. کسی چه میدونه شاید با برفایی که جمع میشه فردا یه خونه ی برفی هم ساختیم."
پسرک که از خوشحالی می خندید با آیدان وارد آپارتمان شد و به سمت انباری پارکینگ دوید. آیدان او را نگاه کرد که با اشتیاق درحال دویدن است و بعد به سمت آسانسور رفت.
کمدی از چوب درخت جده لباس های یک شکل و رسمی آیدان را نگاه می داشت. خانه بدون هر وسیله ی اضافی ای با رنگ های بی ربط منظم شده بود. به معنی واقعی خانه ای رنگارنگ داشت. آیدان خرید ها را در آشپزخانه جدا کرد و برای درست کردن شام ظروف لازم را بیرون آورد و چید. مراحل تهیه ی تاس کباب را از دفترچه ی یاد داشت خود دنبال کرد و انجام داد. اگر همه چیز مثل یادداشت ها پیش میرفت عالی میشد.
سرش که خلوت شد سری به پنجره زد تا حالی از آن کودک سخت کوش بگیرد. وقتی نگاه کرد دید پسرک چگونه باقی مانده های برف را پارو میکند. با وجود برف سختی که میبارید تا چند ساعت دیگر بچه از پا در میامد. آیدان پای آیفون رفت و گفت: "سپهر!! سپهر! کافیه." به محض این که پسرک متوجه صدا شد رفت جلوی آپارتمان و گفت: "هنوز یه کمی مونده، تمومش می کنم."
آیدان گفت: "کافیه پولت رو می گیری، هوا سرده پارو رو بزار سر جاش برو خونه تا خونوادت نگران نشدن."
پسر گفت: "باشه استاد پس من دیگه میرم."
به پذیرایی خانه رفت و سه چراغ را روشن کرد، سه چراغ به سه رنگ بنفش، زرد و سبز که نورشان به سه مبل راحتی همرنگ خودشان می افتاد. آیدان بنفش را انتخاب کرد و روی آن لم داد. دراز کشید و چشمانش را بست.
آیدان پس از چرت کوتاهی بیدار شد. ساعت را نگاه کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا شاهکارش را آماده کند. غذا تقریبا حاضر بود و فقط باید کمی روی شعله ی کم میماند تا بهتر جا بیفتد.
آیدان نگاهی به داخل قابلمه کرد و گفت:"حتما، حتما لیلا عاشق این میشه"
آیدان موبایلش را به ضبط صوت وصل کرد و خیلی جدی به وسط سالن پذیرایی که فضای خالی زیادی داشت رفت و با ریتم آهنگ شروع به چرخیدن و رقصیدن کرد. فرصت رقصیدن چیزی نبود که معمولا پیدا کند ولی او از هر فرصتی استفاده میکرد هرچند تا به حال کسی رقصیدنش را تماشا نکرده بود ولی میدانست که در اینکار خیلی خوب است. بالاخره صدای زنگ آیفون آمد. آیدان تا زمانی که لیلا از پله ها بالا بیاید چراغ های سه رنگ پذیرایی را خاموش کرد. لیلا به طبقه بالا رسید و در به رویش باز شد.
آیدان گفت: "لیلاااا درست سر وقت. خوش اومدی."
لیلا لبخندی بر لبانش پهن شد و پاسخ داد: "استاااد همیشه سر وقت هستم."
لیلا خواست داخل شود ولی آیدان به کفشهای لیلا نگاه کرد و گفت: "نگران نباش آپارتمان دزد کفش نداره که یه چند ساعت دم در بمونه."
لیلا یک قدم برگشت و کفش هایش را درآورد. آیدان با دست خود لیلا را به قسمت پذیرایی دعوت کرد و چراغ های رنگی اش را روشن کرد. لیلا گفت: "مبل و چراغای سه رنگ... طراحی جالبیه خوشم اومد. لیلا رنگ سبز را انتخاب کرد و نشست. آیدان ادامه داد: "درست حدس زدی طراحی خودمه فقط فکر کردم چرا به جای یه رنگ سه تا رنگ نباشه و انجامش دادم. ولی فکر کنم تو فقط با قرمز انجامش دادی نه؟"
لیلا جا خورد و بعد از کمی مکث کردن با صدایی تسلیم گفت: "خب پس خبر دارید استاد."
آیدان پاسخ داد: "فقط میدونم که تصمیمای سختی جلوی راحت قرار گرفتن و به خوبی ازشون بر اومدی."
آیدان کنار کلید چراغ ها ایستاد و به سمت مبل بنفش رفت و نشست. شاید لازم بود کمی یخ مهمانی آب شود پس شروع کرد از آب و هوا تا وضعیت اقتصادی مملکت و شیوع بیماری جدید در کشور های همسایه یا تروریسم حرف زد تا مهمانی دلنشین تر شود.
"نوبتی هم که باشه الان نوبت شامه، من دارم از گرسنگی تلف میشم لیلا امیدوارم گرسنه باشی غذای ویژه سرآشپز حاضره."
"خب قرار نیست این شکلی بشینیم تا شکممون قارو قور کنه بهتره بریم سر اصل مطلب، وقتی میگم اصل مطلب منظورم تاس کباب با گوشت تازه ی گوسالست."
لیلا خندید و گفت: "آره حتما استاد امیدوارم که خوشمزه تر از دست پخت نادرم باشه."
هردو از جایشان بلند شدند و میز را برای ضیافت شبانه مرتب کردند. شاید خیلی چیزها برای فکر کردن بود اما حالا چشمان لیلا فقط غذا را میدید و بس اما استاد ناگهان گفت: "فکر کنم الان موقع خوبی باشه که همه چیز رو با جزئیات برام تعریف کنی لیلا درست قبل از خوردن شام."
لیلا مکث کرد گویا گشنگی به او اجازه نمیداد به سرعت فکر کند و فقط جواب را با یک سؤال پاسخ داد: "نمیشه بعد از خوردن ادامه بدم؟"
....
"آیدان گفت:"لیلا، هیچ زمانی بهتر از الان برای توضیح جزئیات تکالیف نیست. بهت قول میدم شاگردای دیگه اندازه ی تو خوش شانس نیستن که با کمک 'من' خودشون رو از درد وجدانشون نجات بدن، دقیقا الان موقع حرف زدنه... . پس منتظرم نذار شروع کن."
لیلا که چاره ای نمیدید کمی مکث کرد قاشق و چنگال را روی میز گذاشت،صندلی را سمت آیدان چرخاند و شروع کرد:"توی خونم بودم، بیرون رو چندبار برسی کردم تا مطمئن بشم که کسی متوجه چیزی نمیشه.
وسایل اشکان رو که بیهوش بود برداشتم و گذاشتم توی ماشینم. رفتم سمت کلبه ای که توی شمال بهم داده بودید. بعد چند ساعت رانندگی رسیدم. تاحالا سعی نکرده بودم اشکانو بلند کنم تجربه ی سنگینی بود."
لیلا خنده ی عصبیه کوتاهی کرد و ادامه داد:
"کشیدمش توی کلبه... فکر کنم یک ساعتی طول کشید که وسایلو بیارم و ببندمش به صندلی. به خودم گفتم خب تا اینجاش سخت نبود بقیشم همن شکلیه."
پوست صورت لیلا سرخ شد و درحالی که به میز خیره شد ادامه داد:
"بعد یه مدت انتظار کشیدن به هوش اومد... گیج بود! منم چاقوم رو در آوردم و جلوی صورتش گرفتم. با صدای آروم بهش گفتم، بیدار شو منم لیلا عزیز دلم، به چاقو نگاه کرد یه کم که هوشیار شد چشماش گرد شد و قبل ازین که حرف بزنه دهن کثیفشو با یه دستمال پارچه ای کثیف پر کردم و نزاشتم چیزی بگه اجازه دادم تمام احساساتم توی رفتارم مشخص بشه و هر هیجانی که داشتم رو آزاد کردم.
چاقو رو آروم اطراف بدن برهنش میرقصوندم. از ترس میلرزید و مدام تلاش میکرد یا حرف بزنه یا یه جوری خودشو نجات بده... اما خیلی طولی نکشید که دست از تکون خوردن برای فرار کشید و فقط سعی داشت برای فرار از درد زخمای کوچیکی که شروع کردم با چاقو روی بدنش کشیدم از اعماق وجودش نعره بزنه و بخاطره اون پارچه ی کثیف توی دهنش بی فایده بشه. درحالی که از درد و ترس میلرزید و عرقش باعث درد بیشتر روی زخماش میشد توی چشمای رقت انگیزش نگاه کردم و گفتم:"حالا نوبت منه که ازت انتقام بگیرم."
لباسامو درآوردم و با آهنگ مورد علاقه ی اشکان که موقع تجاوزش به من گوش میداد جلوش رقصیدم. موسیقی لذت بخشه درد برای من، که حالا باید برای اون ترسناک میشد چون من دیگه ازون آهنگ خوشم میومد و مثل یه عمر که هرجا میشنیدمش از ترس میلرزیدم نبودم بلکه با عشق میرقصیدم... حالا با اراده ی خودم میذاشتم که لخت ببینتم مگه همینو نمیخواست؟ یه نگاه به بدن خودم و اون کردم و گفتم: 'حالا زخمای تو بیشتر از مال منه اشکان، حالا تو هم یه زخم خورده ای درست مثل من... .'
نمیدونستم از خوشحالیم چطوری جیغ بزنم."
لیلا از هیجان میلرزید و مردمک چشمانش پر از شوق بود. چند لحظه ای تأمل کرد و به صندلی تکیه داد چشمانش به تاس کباب خیره شد و گفت:"این اون جایی بود که اشتباه کردم استاد... ."
آیدان که با لیلا حتی یه قاشق از تاس کباب خوش عطر را نچشیده بودند گفت:"چه اشتباهیی؟"
لیلا به آیدان نگاه کرد و گفت:"تبر بزرگ کنار انبارو برداشتم و به وسط سرش ضربه زدم.. خون با فشار به همه سمت پاشید، تبرو بیرون کشیدم و یه بار دیگه همونجا با تمام قدرت ضربه زدم... سرش تقربا نصف شده بود ولی نه اونقدری که من میخواستم. خونش رو تا توی چشمام حس میکردم، مزش شور بود. حس خوبی داشت تازه خوشم اومده بود. تبرو بردم بالا و اونقدر ضربه زدم که ماهیچه هام شل شدن.. هم گریه میکردم و هم میخندیدم. نور قرمز بالای کلبه مستقیم سایه ی منو روی تیکه های گوشت و کثافت اون مینداخت. وقتی متوجه شدم اون مرده خشکم زد!! تعادلم بهم خورد و افتادم روش، تیکه های استخونشو روی بدنم حس میکردم... حس جدیدی داشت. بوی تعفن دلو روده ی اون لذت بخش ترین چیزی بود که توی عمرم حس کرده بودم."
آیدان که کمی گیج شده بود پرسید:"اینکه عالیه پس اشتباهت چی بود؟"
لیلا گفت:"آها.. اشتباهم.. اشتباهه من این بود که زود کشتمش، شاید اصلا لیاقت مرگ و نداشت و باید تمام عمر عذاب میکشید مثل یه برده... "
آیدان حرف لیلارو قطع کرد و گفت:"نه لیلا تو کارتو خوب انجام دادی، حتی با گفتنش به من کارتو کامل کردی عزیزم."
آیدان دستشو روی دستای لیلا گذاشت و گفت:"حالا بهتره غذارو بخوریم تا سردتر از این نشده."
لیلا به چشمای قهوه ایه آیدان نگاه کرد و گفت:"حتما استاد.. نمیزارم سرد بشه."
"شاید این برای لیلا یه کم عذاب آور بوده باشه اما من میتونم فرق دروغ رو از حقیقت بفهمم،چرا که توی کلبه از اولش دوربین بود وگرنه چرا باید ازش میخواستم که بره اونجا، من دیدم که لیلا موقعی که چشماشو بسته بود گردنشو با یه چاقو برید... جنازرو هم چند دقیقه بعدش آتیش زد و بعدشم وقتی داشت آهنگشو گوش میداد تا صبحش گریه کرد. جالبیش اینجاست که حتی نذاشته بود اشکان به هوش بیاد. به هرحال بد موقعی پرسیدم، به خاطر اراجیفی که گفت نه تنها من غذا نخوردم بلکه از گلوی خودشم پایین نرفت... شما چطور؟"
خیلی چیز جالبی بود!((200))
من کلا عادت دارم غر بزنم و ایراد بگیرم اصلا نمیبینی یجا ایراد نگیرم ولی به کارت نمیخوام ایرادی بگیرم چون یه چیز جدیدی بود برام و جالب
ولی دوست دارم چیزی رو که یه زمانی استاد من به من گفت رو به تو بگم!
"یه روز یه نویسنده معروف میشی"
ممنووونم لطف کردی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@AVENJER 106609 گفته:
فضا سازی و توصیفاتت عالین
شما لطف دارییییین حتما بعدیارم بخون
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@helen orsineh prospro 106619 گفته:
اصن یه جوری غافلگیرم کردکه نگو
ایده خوبی بود که به شکل قشنگی درش آوردی. فقط باید یک کم از توصیفاتش رو بیشتر می کردی.
در ضمن می تونستی به جای لیلا از فلش بک استفاده کنی.
یه سری مشکلات نگارشیهم داشت و لی درکل خوب بود.
مرسی ازین که داستان رو خوندید.
حتما توصیف کردنو بهتر میکنم تو داستانای بعدی.
فکر کنم اینکه میگین به جای لیلا از فلش بک استفاده کنم منظورتون اینه که لیلا تعریف نمیکرد! ولی اگه با دقت بیتری نگاه کنید متوجه میشید که چه قدر اشتباه میشد نکاتی که میخواستم برسونم.
نگات نگارشی واقعا برام حجم زیاد و سنگینی داره و حالا حالا ها باید باهاشون دست و پنجه نرم کنم.
مرسی که نظرت و با من به اشتراک گذاشتی حتماا داستانای بعدی رو هم دنبال کن ممنون میشم ((48))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@admiral 106628 گفته:
خیلی چیز جالبی بود!((200))
من کلا عادت دارم غر بزنم و ایراد بگیرم اصلا نمیبینی یجا ایراد نگیرم ولی به کارت نمیخوام ایرادی بگیرم چون یه چیز جدیدی بود برام و جالب
ولی دوست دارم چیزی رو که یه زمانی استاد من به من گفت رو به تو بگم!
"یه روز یه نویسنده معروف میشی"
شما واقعا لطف داری ولی اگر ایراد ازم بگیری خیلیییی بیشتر در حقم لطف میکنی چون نیاز دارم که خودم به خودم یاد بدم.
راج به نویسنده ی بزرگ شدنم که ((200))((207)) اصلا ذوق مرگم کردییییی خلاصه من غر شنیدن خیلییی دوست دارم حتما غر بزن
خب، راضی بودم ازت
خخیییللیی پیشرفت کردی و این خودش شایسته ی تقدیره
به نسبت قبلی ها ایرادای خیلی کمتری دارم که بگیرم، درواقع، دلم نمیخواد که ایراد بگیرم چون خیلی نکات سطحی و ریزی بود که شاید اصلا از سبک خوندن من حاصل شده باشه و اصلا ایراد به حساب نیاد.
البته هنوزم توصیه به دوباره خوانیش توسط خودت میکنم، این طوری دیگه میتونی مطمئن باشی که چیزیو از دست ندادی، البته صرفا یه توصیه ی همیشگیه تا اینکه چیزی دیده باشم
نقدا رو هم خوندم، اتفاقا به نظر من توصیفاتت اندازه بود و نیاز به چیزی اضافه تر یا کمتر نداشت، توصیفای زیاد فقط باعث تعلیق زیاد و خسته کردن و از تک و تا انداختن خواننده میشه، خیلی نمیخواد بهش آب و تاب بدی
یه نکته ی بامزه هم تصویر ذهنی ای بود که من به خاطر نزدیکیم با لیلای خودمون نسبت به لیلای داستان داشتم )))) هم باحال بود، و هم یه جوری ))))
از نظر نگارشی هم چیز خاصی ندیدم که بخوام روش کلیک کنم، در مورد نکات مبهم داستانم... شاید مرد یا زن بودن آیدان معلوم نیست، البته بیشتر میخوره تصورت مرد بوده باشه، و خب اینو قبلا بهش اشاره کردم، دیگه اون کلاس درس که موقع بیرون اومدن از سالن تازه حس غیر قانونی و غیر رسمی بودنش رو متوجه میکنه، درواقع تو ذهن خودش رو تبدیل به یه سوال میکنه چه چرا یه کلاس رسمی باید اینطور نیمه مخروبه باشه، و اینجا کجاست!؟
و اونجا که میگه "منو یاد بچگی های خودم مینداخت" هم منو یاد داستان اول آیدان انداخت ))))
و البته خود آیدانم گاهی منو یاد خودم ))
خلاصه ی کلام اینکه روایت رو دوست داشتم، خود محتوای داستان هم خوب بود، کاراکتر ها به خوبی طراحی شده بودن و مشکلی توشون نداشت، فضاسازی مناسب تعلیق ها مناسب، مفهومش رو هم دوست داشتم
حرفی که پشتش بود.
همین دیگه تمام و کمال راضیم ازت ^^
بازم ازین کارا بکن، بلکم نهضت رو تو دست بگیری
موفق و پیشتاز باشی
امضاء:س.ع.الف
مرسییی مثل همیشه مرسی از نظرت واقعا خوب نظر میدی مخصوصا شکلکا که من حال ندارم بزارم چون با گوشیم.
خب ممنون که اتقدر محبت داری،آیدان که مرده تو داستان قبلیام مشخصش کردم. خیلی سعی دارم متمرکز روی موضوع داستان جلو بره همیشه، برای همین حتی از توصیف اینکه زنه یا مرد قهرمان داستان میزنم گاها... درباره ی اینکه میگی داستان رو زیاد بخونمم باید بگم که بد نیست اینکارو بکنی ! داستان من جوری نوشتم که هر بار که بخونیش متوجه چیز جدیدی میشه یه جورایی از حواس آدم خارج که با بار اول معمولی خوندن همه ی نکات رو متوجه بشه.
اینکه فکر میکنی شبیه آیدان هستی ام نشون میده که بهتره بری روان درمانی کنی ((200))((207))
مرسی خوندی منتظر بهترش هم باش ((48))
@helen orsineh prospro 106658 گفته:
بقیه سری آیدان کجا؟ میشه لینکشونو بذاری؟
عوم توی پروفایلم و چک کن هست به اسمای کویر نفس! و انتقام آیدان
لازم نیست اینقدر از کلمه آیدان استفاده کنین .
در یک قسمت از سیر داستان که اتفاق خارجی خاصی نمیوفته حذف کنشگر داستان رو خیلی روون میکنه :
حالا دقت کن به متن اصلاح شده زیر :امیدوارم متوجه شده باشی.
بادقت نگاهی به داخل قابلمه کرد و گفت:"حتما، حتما لیلا عاشق این میشه" . موبایلش را به ضبط صوت وصل کرد و خیلی جدی به وسط سالن پذیرایی که فضای خالی زیادی داشت رفت.