هوم... به قول معروف همه توی تاریکی شب مثل همند، پس از کجا معلوم اونی که باهاش ملاقات میکنی یکی نباشه مثل خودت، مجنون و دیوانه، از کجا معلوم یکی نباشه مثل خودت که توی این بیابون برهوت، توی این تاریکی شب راهشو گم کرده باشه... پس...
خندهای تمسخرآمیز سر میدهد و سخنش را از سر میگیرد:
پس هر وسیلهای دم دستته و فکر میکنی که باهاش میتونی کار یکی مثل خودت رو تموم کنی بردار، مهم نیست چی باشه، میخواد یه مداد تازه تراشیده شده نک تیز باشه یا یه چاقوی قصابی که از بس گوشت بریده کند شده، مهم نیست که اون وسیله موقع کشتن هدفش اونو زجرکش میکنه یا اینکه بدون هیچ دردی میفرستتش اون دنیا، هیچ کدوم از این سوالات مسخره مهم نیست و منم قصد ندارم به هیچ کدومشون جواب بدم، فقط... فقط باید دید اون وسیله لعنتی میتونه دخل یه **** مثل خودت رو بیاره یا نه؟! همین!
به گونهای کلمهی همین را بیان کرد تو گویی با آدمی طرف است از نظر ذهنی ناتوان و این هم دهمین باری است که این کلمات را به زبان میآورد، گویی تمام این سخنان را از سر اجبار میگوید و کسی تفنگ بیخ گوشش گذاشته تا با من دمخور شود.
نفس عمیقی میکشد و با لحنی بیحوصله و در عین حال شریرانه و شیطنت آمیز حرفش را ادامه داد:
حالا اگه اون وسیلهی کوفتیت رو دستت گرفتی آماده باش که قراره از پردهی آخر رونمایی بشه، پردهای که قراره کل زندگیت رو توش ببینی و این درحالیه که نورپردازمون به یه خواب ابدی فرورفته و مجبوری همهی لحظات زندگیتو با عینکی از تاریکی ببینی...
به ناگاه لحنش جدی میشود، گویی نقاب دلقک مانندی که تا به حال به چهره داشته را از صورت خود کنده و حال این خود اوست که سخن میگوید، بیهیچ وقفهای ادامه میدهد:
به هیچ کس اعتماد نکن، هیچ دوستی در کار نیست و هیچ همرزمی نداری، همه دشمنند و تو هم تنهایی، پس اگه میخوای زنده بمونی باید وحشی بشی، یه حیوون بدون هیچ احساساتی، به هیچ بچهای رحم نکن، هیچ دختر و زنی رو رها نکن، همه دشمنات رو تو نطفه خفه کن، هر موجود زندهای که نزدیکت شد رو تیکه تیکه کن و از همه مهمتر حواست باشه که... که هر شبی پایانی داره و اون خورشید کوفتی تا ابد پشت ابرها باقی نمیمونه، لابد به خودت میگی این چه ربطی به من داره؟!
تلخندی میکند و با لحنی کوبنده میگوید:
وقتی نور به این سرزمین بتابه به وجود کثیف تو هم میتابه و اون وقته که گند همه چیز در میآد، همه چیز معلوم میشه، همه میفهمن که تو باهاشون فرق داری، همهی گناهانی که مرتکب شدی، مردم از تک تکشون با خبر میشن و صد البته اون موقع حتی اگرم کور باشن میتونن لکههای خونی با کشتن دشمنات لباست رو تزیین کرده ببینن و اون موقع است که دیگه کارت تمومه...
سکوتی سنگین تمام اتاق را فرا میگیرد، حرفهایش فکری به ذهنم میاندازد و میتوانم احساس کنم که همچون معلمی که میداند چه سوالی برای شاگردش پیش آمده به تایید جواب سوالم سر تکان میدهد، گویی هر دو به یک فکر هستیم اما او از برای جایگاه استادی که دارد زودتر از شاگرد خود جواب را به زبان میآورد:
نور رو بکش، درسته... اون نور لعنتی دشمن همهی ماست، و ما با دشمنامون چیکار میکنیم؟
لحظهای سکوت میکند تا مطمئن شود که حرفهایش را فهمیدهام و آن موقع است که سخنانش را تکمیل میکند:
اون خورشید لعنتی نوید پایان شب رو میده پس بکشش، هر نوری که میخواد به مردم امید بده که روزی خورشید طلوع میکنه رو بکش، هر کسی که نور توی دستش داره دشمن خطرناکتری پس تعقیبش کن، دنبال نور برو و دخلش رو بیار، نزار هیچ نوری زنده بمونه، هیچ نوری...
سکوتی متفکرانه، هر دو میدانستیم که تنها حرف کافی نیست، باید چیزی باشد تا ما را به یکدیگر متصل کند، عهدی که هر دو به آن پایبند باشیم و بدان عمل کنیم، یک عهد خونین...
این بار او کسی نبود که سکوت را در خشمش میبلعد بلکه این بار چنگالهای هر دویمان است که به درون پیکر بیجان سکوت فرو میرود و آن را تکه تکه میکند، در این لحظه با یکدیگر هم آوا میگردیم و در تاریکی شب همچون گرگها زوزه میکشیم تا دیگر همنوعانمان صدای ما را به گوش بشنوند و با جانشان به حرفهایمان عمل کنند، این یک عهد میان من و او نیست، بلکه عهدی است که میان گلهای از گرگهای تشنه به خون نور بسته میشود:
وعدهی دیدار ما بر سر نئش تکه تکه شدهی خورشید، هیچ گاه چهرهی یکدیگر نخواهیم دید، ای برادران و خواهران! مگر آن زمان که خورشید آخرین خواستهی خود را با آخرین پرتوی خود بر ما آشکار میسازد، آن زمان ما یکدیگر خواهیم دید و در تاریکی پس از مرگ خورشید در خون یکدیگر غلط خواهیم زد، آن زمان ما برادران و خواهران خونین هم خواهیم گشت و تا آخرین نفس و حتی تا آخر این دنیا و دگر دنیا با هم خواهیم بود.... نام ما بر جسم هر جنبندهای لرزه خواهد انداخت و پیکر خورشید را در قبر خواهد لرزاند، ما پاسبانان شب خواهیم بود، و شب تا ابد پایدار خواهد ماند، پس با مرگ هر نوری فریاد بزنید و زوزه بکشید، زنده باد شب! پایدار باد شب!
بیشتر شبیه یک متن مستقل نوشتاریه یا در نهایت یک قسمتی از یک پرده ی نمایشنامه
ترواش های ذهنیتون رو اگه کنترل کنید در مدیوم نوشته گیرایی بیشتری خواهد داشت.