Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

آخرین قطرات

3 ارسال‌
2 کاربران
0 Reactions
5,833 نمایش‌
Fantezy_killer
(@fantezy_killer)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 25
شروع کننده موضوع  

آخرین قطرات...

بارها و بارها در گوشم زمزمه می‌کردی و می‌گفتی:

- 《بنویس... هر آنچه که در قلب و روحت انباشته شده را بنویس، سوال‌هایی که جوابشان را با سکوت میدادی حال، جواب‌های ناگفته‌ات را به روی ورق هجی کن، کلماتی که هرگز قادر نشدند تا از سد گلویت بگذرند و بلعیده شدند را به روی ورق نشخوار کن، احساسات و افکارت نسبت به من را به روی کاغذ نقش کن تا بدان آگاه شوند من و تویی وجود داشتیم که عاشقانه به هم عشق میورزیدیم، بنویس از برای من و از برای دل خود، بنویس... بنویس از خودمان تا همگان بدانند که تنها عشاق زمین نیستند، از میوه‌ی ممنوعه‌ی عشق بنویس تا بدانند که تنها آدم و حوا نبودند که به آن گاز زدند، بنویس، از کابوس‌هایت بنویس تا ببینی چه احمقانه‌اند و بنویس تا بدانند که تنها نیستند، بدانند که شخص دیگری همچون آنان نیز هست که کابوس پلک‌های سنگینش را گشاده نگاه می‌دارد و شب‌ها تا سحر بیدار است، از ترس‌هایت بنویس تا بدانند که تنها ترسوی زمین آنان نیستند، بنویس تا بدانند تنها نیستند، بنویس... فقط بنویس... هر آنچه که در ذهنت می‌گذرد را به کمک قلمی در دست و جوهری در جوهردان به روی کاغذ نقش کن.... بنویس... بنویس تا بدانند....》

هر روز... هر روز کوفتی که می‌گذشت این کلمات را درست در کنار گوش من می‌گفتی و تکرار می‌کردی، همیشه خدا می‌گفتی از عشقمان بگو، آخر چرا؟! مگر نگاه‌هایم کافی نبود، مگر برق عشق را در درون مردمک‌هایم نمیدیدی؟! آخر چه می‌شد به جای آنکه هر روز اجبارم کنی تا از عشق بنویسم مجبورم می‌کردی تا بگویم دوستت دارم؟! شاید... شاید میدانستی که اگر می‌گفتی تا بگویم نه تنها یک بار بلکه هزاران بار می‌گفتم، نکند صدایم گوش‌هایت را آزار میداد؟ اگر میداد ببخشید... ببخشید... لطفا... لطفا پیش من برگرد و بمان... تو که میدانی کابوس‌هایم چگونه‌اند، تو که میدانی تنها آغوش گرم تو نفس‌های گرمت به روی گردنم هستند که شب‌ها آرامم می‌کنند...

لطفا... تمنایت می‌کنم... التماست می‌کنم... به پایت میفتم... برگرد... فقط برگرد... نکند به از برای آن که از عشقمان ننوشتم رفتی؟! وای! نکند نگاه‌های عاشقانه‌ام آزارت می‌رساندند؟! شاید... شاید برای همین بود که می‌خواستی سرم توی کاغذها باشد و بنویسم تا نگاهم با نگاهت برخورد نکند، ب... ببخشید... خودم این چشمان گناهکار را تنبیه می‌کنم، می‌خواهی از حدقه دربیاورمشان؟ می‌خواهی؟! اصلا هرکاری که بخواهی می‌توانی با آنها بکنی، چشمانم برای تو... من تو را حتی با حفره‌های خالی چشمانم می‌توانم ببینم... آه! نگران نباش منِ کور آسیبت نمیرسانم... پس به پیش من بازآ... قول میدهم اگر آسیبی رساندم خودم، خود را تنبیه کنم... قول میدهم... پس.. لطفا... بازآ...

پس چرا نمی‌آیی؟! میدانم اینها تو را بس نیست ولی... ولی چرا؟! چرا بازنمیگردی؟ تو که میدانی من بی تو میمیرم، میدانی، مگرنه؟! اگر فقط مشکلت با انجام این کلمه کوفتی، «نوشتن» حل می‌شود باشد می‌نویسم، می‌نویسم، درباره هر چه که تو بخواهی می‌نویسم، فقط... فقط میدانی، از زمانی که تو رفته‌ای من نیز جوهرهایم را گم کرده‌ام و حال میان انبوهی از کاغذ و قلم محصور گشته‌ام، تو مرا با اینان تنها گذاشتی و از من می‌خواهی تا بنویسم آن هم وقتی که همه جوهرها را با خودت برده‌ای؟! این دیگر چه مزاح مسخره‌ای است؟! از من می‌خواهی تا برای بازگرداندنت غیرممکن را ممکن کنم؟! باشد... ایرادی ندارد... اگر تو به پیش من بازگردی... هیچ چیز هیچ ایرادی ندارد... هرطور که تو بخواهی... می‌خواهی به من بفهمانی که درختی که قربانی شده تا این کاغذ و قلم ساخته شوند بیهوده قربانی شده؟! می‌خواهی بگویی که من، آن درختم؟! می‌خواهی بنویسم درحالی که تمام جوهرهای دنیایم را برده‌ای، بنویسم در حالی که دیگر جوهر وجودت در کنارم نیست؟! باشد... هیچ ایرادی ندارد... من می‌نویسم... می‌نویسم اگر تنها امید من برای بازگرداندنت باشد... می‌نویسم با جوهری که روزی با جوهر وجود تو آمیخته شد... می‌نویسم با جوهری که برای چنین روزی نگاه داشته بودمش، می‌نویسم با این جوهر که قرار بود تا آخرین لحظه عمرم از آن حفاظت کنم... اگر قرار باشد این جوهر راهی میان ما بسازد تا دوباره به پیش من بازآیی ایرادی ندارد... با کمال میل از آن استفاده می‌کنم... پس شاهد باش که چگونه با آخرین قطرات آخرین جوهرم اولین و آخرین نوشته‌‌های زندگیم را می‌نویسم، اگر این تنها راهی باشد تا تو پیش من بازگردانده شوی، ایرادی ندارد... با جوهر زندگیم و ورق‌های وجودم چنان شاهکاری خلق کنم که دیگران در خواب نبینند، چنان هرمی بسازم که فراعنه حتی در رویاهایشان ندیده باشند، آن هم به تنهایی... من این هرم را به تنهایی فقط برای تو خواهم ساخت، پس... به پیش من بازآ...

حال با آخرین قطرات آخرین جوهرم به روی اولین ورق زندگیم با قلم عشق خواهم نوشت... پاسخ اولین سوالت را، اینکه 《از چه می‌ترسی؟》 ، می‌نویسم بدان امید که با گذاشتن قلمم به روی کاغذ در را باز کنی و به آغوشم بازآیی، اما اگر نشد کلمه اول را می‌نویسم، اگر نشد جمله‌ اول را می‌نویسم، اگر نشد صفحه‌ی اول را می‌نویسم، و باز هم اگر نشد از همه ترس‌هایم می‌نویسم و اگر نشد... تا بدانجا می‌نویسم تا تو به پیش من بازآیی، چوب تنبیه را به تو می‌سپارم تا ببینم که تا کی باید بنویسم، اما بدان از ترس‌ها و هراس‌هایم از برای آن نمی‌نویسم تا بدانند که تنها ترسو‌ی عالم نیستند، بلکه از برای آن خواهم نوشت تا بدانند که هیچ پایانی برای ترس‌ها و کابوس‌ها متصور نیست، همچون شب‌های بی‌پایانی که تاریکیشان گوسفندان را بدان اشتباه می‌اندازد که به جای شبان خود پیروی گرگی را کنند، شب‌هایی که تاریکی‌شان همه را در خود بلعیده، شب‌هایی که تاریکیشان نور چشمان ما را می‌ستاند، شب‌هایی که کور و بینا فرقی ندارند، شب‌هایی که از تو گرفته تا من، همه و همه در آن شبیه یکدیگر هستیم، همه ما در تاریکی شبیه یکدیگریم... بی‌ هیچ سایه‌ای... کور و تنها... در جست و جوی شکار... شبیه یک بوف کور...


   
نقل‌قول
z.p.a.s
(@z-p-a-s)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 301
 

عالی بود.آفرین.


   
پاسخنقل‌قول
Fantezy_killer
(@fantezy_killer)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 25
شروع کننده موضوع  

@z.p 106975 گفته:

عالی بود.آفرین.

مرسی بابت مطالعه و نظری که دادید


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: