با سلام و احترام
حقیقتش اومدم بعد دقیقا یک سال و حدود 6 ماه دس به داستان ببرم، دیدم اینجوری که نمیشه که اخوی یه تمرینی چیزی....پس اندکی تمرین نمودم و نکته جالب و اعتمادنفسناکش اینجا که از تمرینم خوشم اومد و گفتم بد نیس بزارم بقیه ام بخونن یه نظری بدن ( چقدرم که شماها نظر میدین، هر کس بخونه و نظر نده ایشالله گرفتار عشق نافرجام بشه) پس این شما و این زورگیر
قد متوسطی داشت، با سینه پهن و شکمی بزرگ. گردن کلفش مثل ستونی کوتاه سر بدون مو و پر از خالکوبیش را به تنه اش وصل میکرد. رد سه زخم عمیق و چندین زخم سطحی صورت پر مویش را غیرعادی نشان میداد. همیشه پیراهن بدون آستین چرمی به تن می کرد که نقش دو اژدهای سیاه رنگ بازوهایش به خوبی دیده شوند. هیبت هولناکش اگرچه همیشه به عنوان آدمی شرور معرفی اش می کرد اما یاری قدرتمند در کارش بود البته نه به اندازه کارد شکاری دو لبه اش. به قول نوچه لاغر اندامش :
- بهترین دوست زورگیرها یه تیغه براقه.
با یادآوری این حرف و لمس کار زیر لباسش لبخندی به لبش نشست. قطره های عرق را از پیشانی پر از چین و چروکش پاک کرد، شب گرمی بود. به زودی چهل سال را رد می کرد اما خیلی بیشتر از این ها نشان میداد. حالا به اندازه جوانیش آرزو نداشت و تمام خواسته هایش در شادی و خنده دو پسر بچه کوچکش خلاصه میشد.
صدای جیغی خفه از این فکرها بیرونش کشید. پیچی تند منبع جیغ را از دیدش مخفی می کرد. این محله جایی نبود که هر کسی در آن دنبال طعمه بگردد، اگرچه محله اشراف نبود با این حال پاسبان ها گاهی سری به کوچه های پیچ در پیچش می زدند. با خودش گفت:
- شکار امشبم پشت همین پیچه.
نگران پاسبان ها نبود، تجربه سالها کار راه راضی کرد پست ترین نگهبان ها را به او آموخته بود و امشب نوبت نگهبانی یکی از همین ضعیف ترین ها. پیچ را رد کرد و صحنه برق چشمهای ریزش را پراند.
سه جوان که قیافه های اشرافیشان او را هم کمی به واهمه می انداخت، دختری نوجوان را گوشه دیواری گیر انداخته بودند. موهای طلایی رنگ دختر به هم ریخته و یک طرف صورتش از ضربه ای قوی کبود شده بود. یکی از جوان ها که قدی کوتاه داشت، دست پر از حلقه های طلایش را روی دهان دختر می فشرد تا صدای جیغش کسی را خبر نکند.
آهسته قدمی به عقب برداشت. پیش خودش گفت:
- من دردسر اشرافو نمیخوام.
قبل از این که متوجه او شوند برگشت و به سرعت قدم در کوچه ای باریک گذاشت. صای خنده جوانها بلند شد، بازهم جیغی خفه. ایستاد، گاهی فکر می کرد چرا امثال او مردم را می ترسانند. برگشت، کارد شکاری دو لبه اش زیر نور مهتاب برقی شیطانی داشت. صحنه کاملا عوض شده بود؛ دخترک با لباسی پاره روی زمین افتاده بود و سه جوان ایستاده بدون واهمه می خندیدند. پیش خودش زمزمه کرد:
- پشیمون میشی! میدونم که پشیمون میشی!
با صدایی نه چندان بلند دستور داد:
- ولش کنین.
بیشتر از چند قدم با جوانها فاصله نداشت که تازه متوجه اش شدند. نفر اول قبل از این که بفهمد دندان های مرد تاس از شدت عصبانیت روی هم قفل شده اند با ناله ای خفیف شکافی را که میان شکمش باز شده بود با دست گرفت و افتاد، دومی هنوز با چشمانی گرد شده و دهانی باز به دوستش نگاه می کرد که زخمی عمیق صورت زیبایش را شکافت. سومی با استفاده از درگیری به سمت انتهای کوچه میدوید. زورگیر بدون مکث دنبالش دوید و با تمام قدرت کارد را میان کتفهایش فرو کرد. اشراف زاده کوتاه قد روی زمین افتاد و در حالی که التماس می کرد ده ها ضربه بعدی کارد شکاری را هدیه گرفت.
چند دقیقه بعد مرد هولناک دست دختر شوک زده را گرفت و بلندش کرد، آهسته و با صدای پدری مهربان گفت:
- چیزیت نشده فقط ترسیدی. برو خونه این وقت شب نباید بیرون باشی.
دختر سرش را تکان داد و در حالی که لباس پاره اش را میان دست جمع می کرد انتهای کوچه ناپدید شد. مرد به سمت جسد ها رفت و مشغول خالی کردن جیبهایشان شد. پیش خودش فکر کرد؛ فردا کل شهر از خبر کشته شدن سه اشراف زاده معصوم به خاطر دزدیدن جواهراتشان پر میشود. سرش را با خنده تکان داد و گفت:
- اول صبح برا دیدن اقوام میریم روستا، برای پسرا لازمه
29/12/96
درود
داستان جالبی بود، خدا قوت
من خودمو در حدی نمیبینم که نقد کنم
فقط بگم که چند تا مکل تایپی داره
و یه چیز دیگه: تا حالا فک نمیکردم زور گیر ها به همین راحتی کسی رو بکشن، کار زورگیر تهدید کردنه و ترس انداختن تو دل طرف مقابل و براش بهتره که طرف مقابلو نکشه تا هم بتونه دوباره ازش زورگیری کنه(کسی ک یه بار ترسیده دیگه کارش ساختس...) هم اینکه کسی ک ترسیده اون ترسو به بقیه هم منتقل میکنه و هرچی بیشتر اسم و رسم دار بشه تو اینکار، بیشتر سود میبره
بنابر این من درک نمیکنم چرا اشرافو کشت؟ برای تامین هیجان داستان بود ایا؟ یا منم که کلا دارم اشتباه میزنم؟
و راستی ممنووون!
جالب بود .خسته نباشی
اههههه چه زود تموم شد؟؟؟ (
داستان قشنگی بود محمد، به پای قبلیا نمیرسه، ولی خوب بود
به نظر من هم خیلی زود به قتل منتهی شد، با این حال من نقد بلد نیستم، پس نادیده بگیر کلا ((72))
منتظر اصلی کاریا هستیم
((225))
به نظر منم، بعد از این همه مدت که دست به قلم بردی، یه کار خوب ارائه کردی. (هرچند که تمرینی بوده )
با اینحال، یکم برام عجیب بود که انقد راحت بیاد اونا رو بکشه مثلا اونی که صورتش زخم برداشت، که از زخم صورت نمیمیره. بهتر نبود میگفتی که زخم رو به گردنش زده؟((225))
البته اگر هم نمیکشتشون، دوباره میومدن سراغش.
فقط جمله آخر رو نفهمیدم:
اول صبح برا دیدن اقوام میریم روستا، برای پسرا لازمه
میشه دقیقتر توضیح بدی((225))
ممنون بابت داستان خوبت مثل همیشه عالی بود
منتظر نوشته های بعدیت هم هستیم((10))
خب اول بگم از داستان خوشم اومد کوتاه تمیز و خوب
چندتا نکته که به ذهنم رسیده هم میگم اول اینکه کارد؟ چرا چاقو نه؟ چه فرقی بینشونه؟ کارد که میگن یاد کارد میوه خوری میافتم فوقش :دی
دیگه اینکه توی توصیفا صورت پر مو؟ منظور ریشه؟
از لحاظ منطقی داستان میلنگید ولی خب از لحاظ بار اخلاقیش خوب ع
توصیف جزئیات حمله را دوس داشتم ولی مثلا زخم عمیق روی صورت؟ یا مثلا نفر آخر که چاقو را تو کتفش فرو کرد یعنی از پشت بهش چاقو زد؟ و تموم اینا بدون سروصدا؟
خب داستان خوب بود. اونقدری که منو که این روزا خیلی حوصله ندارم رو مجاب کرد تا آخر بخونمش. متن کوتاه و روان بود و با وجود کوتاهی خیلی خوب توصیف کرده بودی.
با این حال شخصا از اینکه اینقدر زود سراغ کشتن اون اشخاص رفت تعجب کردم و اینکه مونولوگ آخر داستان یه مقدار گنگ بود. موفق باشی.
به به..
خب،بریم سراغ نقد((73))
از نظر نگارش:
اینجا"تجربه سالها کار راه راضی کرد پست ترین نگهبان ها"
یکم به مشکل خوردم..البته مفهوم بود،ولی چندتا چیز ریز از دستت در رفته،شاید:"تجربه ی سالها کار،راه راضی کردن پست ترین نگهبان ها را به او..." چیزی بود که باید دنبالش می بودیم،غلطی نیست که از ارزش کار بکاهه،فقط حرف همیشگی منو باعث میشه که میگم:قبل از ارسال نهائی یکی دوبار داستان رو مجدد بخونید
(هرچند خیلی جدی نگیر،خودمم اکثرا حوصله نمیکنم!!!)
(یه راهکار کاربردی،یه دوست عزیزی دارم که خیلی دوست داره نوشته هامو بخونه،خیلی هم برام عزیزه،اول میدم اون بخونه،اون وقت غلط هامو بهم میگه و منم اصلاح میکنم و میذارم پست رو یا حالا هر حالت دیگه ای،این طوری هم دقیق و منتقدانه متن خونده شده،هم غلطاش گرفته شده،درحالی که اگه خودم میخوندم ممکن بود هول هولی و فقط برای باز کردن وظیفش از سرم باشه!)
دیگه همین..البته چندتا مورد دیگه هم بود اما،بیخیال..!
برگردیم سر متن و محتوا
ایول((86))
راضی بودم حسابی،شروع،پایان،نحوه ی پیش بردن داستان،فضاسازی،همه چی حساب شده،کامل و درست سر جاش بود
خلاصه کلام اینکه خیلی خوب بود))
باهمین فرمول بنویس که عالیه((49))
خوب خواننده رو دنبال خودت کشیدی.
امشب هوس خوندن داستان بچه ها و نقد کرده بودم..،شبمو ساختی!
همین
موفق و پیشتاز باشی.
جالب بود و جالب نبود.
کمی رو استفاده از فعل دقت کنید و به ویراستار نشون بدید.
توصیفات داستاناتون چنگی به دل نمیزد، دقت کنید محیط اطراف و توصیفاتش بخشی از قدرت نویسنده است که تو داستانای کوتاه و تو نوشته های کوتاه سلاح قدرتمندیه، سلاحیه که ذهن خواننده رو میسازه و کمکش میکنه راحت تر درک کنه، و شخصیت پردازی هم ناقص بود باید بیشتر به شخصیت ها بعد داده میشد، مثلا میشد مونولوگ ها بیشتر بشه! و اینکه داستان یه روند داره باید اون روند و اون جریان داخل داستان باشه ولی داستان شما ساکن بود.
برای ادامه ای بهتر!
شرمنده کمی تند نوشتم
یه کم زیادی خشن و خوب شد آخرش کاش بیشتر طول می کشید، اینکه نشون زن و بچه داشتم واقعا جالب بود. در کل امیدوارم داستان این شکلی که با خون بازی می کنه بیشتر بخونم.
جالب و کوتاه بود
فقط چرا برای اشراف زاده ها صفت معصوم رو بکار برده بود در حالی که خود شخصیت داستان دیده بود خوب نیستن
و منم جمله اخر رو نفهیدم
امیدوارم به نوشتن ادامه بدی ((200))
خیلی قشنگ نوشتی توصیف به اندازه بود داستان نه سریع جلو رفت نه کند سبک نوشتنش یکم خاص بود ولی همچنان قشنگ و زیبا
فقط وقتی اشنایی زورگیر با پاسبان ها رو مطرح کردی تیکه اخرش بد در اومد (( ضعیف ترین ها =>> نمیشه خوب درک کرد یعنی چی )) به غیر از اون بقیش فوق العاده بود اگه تمرینت
اینه خیلی دوست دارم نوشته هات رو بخونم %%-
جمله ی آخرت فوق العاده بود. تمرینت خیلی قشنگ بود.کمی تغییرش بدی یه داستان قشنگ میشه.