رقص نفرتانگیز دلقک کاغذی
روزگاری را به یاد میآورم که داشتم با قلاب ماهی گیریم میرفتم سمت دریاچهی سر محلهمان. سوار دوچرخهم میشدم و میرفتم که ماهیگیری کنم. هیچ وقت دل گرفتن ماهی نداشتهم. قلابم هم طعمه ندارد؛ فقط نخش را آویزان میکنم توی آب و آن بالای پل مینشینم. ماهیها دور قلاب میچرخند و من احساس شادی میکنم. احساس خوبی است. ماهیها برایت قصه میگویند و تو برایشان قصه میگویی و قلاب را میچرخانی و میرقصانی. ماهیهای قرمز و رنگارنگ زیر قلابت میچرخند و میرقصند. گروه ماهیهایند که گرد و گردابی گرداگرد قلابت شکلهای نابی درست میکنند. مثل رقص باله؛ با بالههایشان بالا میآیند و بلند میشوند و موج درست میکنند و دوباره میروند پایین. ماهیها میگفتند شخص (هیچ وقت اسمش را یادم نیامد) دلش میخواست... پروانه باشد. اگر بخواهم برایتان از اولش را بگویم باید برویم سراغ آن مردک مضحک پیر. همان پیرمرد خنزر و پنزری. شخص در اوان جوانی او را ملاقات کرد. ملاقات که چه عرض کنم، میدانی این طور اشخاص حتما او را ملاقات میکنند. خودشان دنبال او هستند چه بدانند و چه ندانند و چه تظاهر کنند که نمیدانند. شخص داشت برای خودش بستنی یخی لیس میزد و دوچرخهسواری میکرد و از خیابانهای ملتهب تابستانی رد میشد که پیرمرد را دید. پیر مرد سر کوچه نشسته بود و لباس مجانین به تن داشت. آب از دهانش ریخته بود روی لباسش. مشمئز کننده بود. جلویش یک جعبه گذاشته بود و روی جعبه چیزهایی گذاشته بود که مثلا میفروخت و همینطور مدام دیوانهوار میخندید.
شخص آن موقع در اوان جوانی بود. میدانی آن موقعها، اوان جوانی را میگویم، آدم باید حواسش جمع باشد؛ آدم باید شش دانگ حواسش جمع باشد و گرنه کلاهش پس معرکه است. یعنی کلاهش میرود پس معرکه. معرکه مثل دریاچه است و کلاه وقتی بیافتاد توی دریاچه دیگر میرود پایین بر اساس قوانین طبیعت که نیوتن وضع کرده است. نیوتون لابد اگر جور دیگری قوانین را وضع میکرد کلاه به جای اینکه برود پایین همینطور پشتکوارو میزد روی آب. مثل امواج؛ مثل ماهیها. ماهیها میگویند شخص میخواست پروانه باشد. همهش پروانه باشد. آخرش پروانهش آمد و نشست روی لجنها. چشمهایش همینطور به پروانه نگاه میکردند. پروانه معلوم نبود که خوشحال است یا ناراحت، لجن هم همینطور ولی به هر حال این تنها حالت ممکن بود. ماهیها میگویند دشتهای سرزمینهای شرقی همیشه معروف بودهاند خاصه در بهار. آن وقتی که شقایقهای وحشی لکههای قرمز را میریزند توی سبزی دشتها. وقتی باد میآید همهشان با هم میرقصند؛ سبزهها و شقایقها و پروانهها و ابرها و آسمان. دشتهای شرقی همیشه معروف بودهاند که دست هیچکس به آنها نرسیده است. ماهیها میگویند شخص مانده بود و شنلش. دروازهی سگ مذهب سرزمینهای شرقی هم باز نمیشد. بعد دروازه باز شد. کسی یادش نمیآید چهطوری شد که دروازه باز شد – من که یادم نمیآید ماهیها هم اگر یادشان بیاید به من نمیگویند-. شخص سرزمینهای شرقی را فتح کرد. میدانید آنجا چه دید؟
شخص آن اوایل کارش خیلی درست شد. شنل جادویی شخص همهی کارها را جور کرد. انسان والایی شد. از هر انگشت شخص یک هنر یا بیشتر میریخت عین چایی که بریزی توی استکان، جویبار هنرها جاری بود از انگشتانش. شخص داشت همینطور پلههای ترقی را دو تا درمیان طی میکرد. شخص قهرمان مسابقات جام جهانی بینالمللی المپیاد المپیک پلهنوردی بود. شخص تمام وسایل لازم را داشت. کلنگ مخصوص پلهنوردی؛ چکمههای تمام پشمی کف میخدار بند بلند پاشنه فلزی و کولهپشتی داشت و کلاه مخصوص پلهنوردی و البته شنل، شنل جادویی، شنل جادویی سلطان، سلطان «شنل». شخص قهرمان مسابقات پله نوردی بود. شخص از همهی پلهها و پلها و پلیدیها گذشت. گذشتن که چه عرض کنم، پرید یعنی حتی باید گفت جهید. جهید و رفت آن بالا بالاها؛ آن بالاها؛ پشت ابرها. وقتی میخواستی نگاهش کنی کلاه از سرت میافتاد. میافتاد پس معرکه؛ میافتاد و میرفت پایین بر اساس قوانین طبیعت که کپلر وضع کرده است.
آن اوایل - اوان سلطانی را میگویم- چایی میخورد. بعد آرام آرام توی چاییش اسانس خون زدند. دید بد مزه نشد. شورمزه شد؛ شما هم امتحان کنید، شاید با سلیقهتان جور در آمد. به هر حال با سلیقهی شخص که خوب جور در آمد؛ اولش چایی مینوشید با اسانس خون؛ بعد خون مینوشید با اسانس چایی.
شنل گفت:« باید فتح کنی. سلطان باید فتح کنه.»
شخص کمی فکر کرد و گفت:«باشه؛ قبوله!»
شخص شمشیر کشید و سرزمینهای بسیاری را فتح کرد. شنل شخص مطابق قرار قبلی هیچوقت از تنش در نمیآمد. همیشه دورش بود؛ دورش پیچیده بود. عین پیچک که دور سرو بپیچد و برود بالا و بالا و بالا و برسد به نوک سرو و دوباره سرازیر بشود عین آبشار؛ بیاید پایین و برود تا برسد به زمین و دوباره برود بالا و دور سرو بتابد عین دوک نخریسی سرو را بپوشاند و سرو را پیچک کند و پیچک را بلند کند.
بعد جادوگران زیادی آمدند. انواع فنون؛ دروازههای علوم و عوالم بر شخص گشوده شد. شخص دست میانداخت و هر کدام از علوم و عوالم را که میل میکرد عین حبهی انگور بر میداشت؛ یا عین گیلاس. اندکی گاز گازش میکرد و آبش را قورت میداد و تفالهش را تف تفی میکرد و تف میکرد بیرون. شخص حس عجیبی داشت. حس میکرد سلطانی است که سلطنت میکند بعد فکر میکرد که سلطانی و سلطنتی است که دارد او را باخودش میبرد. عین موجسواری که افتاده باشد روی موج. خدا میداند چه کسی چهکسی را میبرد. موج دارد موج سوار را میبرد یا موجسوار موج را!
کسی یادش نمیآید (لااقل تا آنجا که من یادم میآید) که شخص از کی تصمیم گرفت سلطان بشود ولی شاید خیلی هم مهم نباشد؛ چون باید ذکر کنم که شخص در برههای از زمان تصمیمش را گرفت که به جای لیس زدن بستنی یخی، سلطان بشود. بستنی یخی در ظهرهای تابستان خیلی میچسبد. آدم دلش میخواهد لیسشان بزند و گازشان بگیرد و توی لپش اینطرف و آنطرفشان کند تا خوب سرمای آن را به جدارهی دهانش بمالاند.ولی سلطان شدن بر خلاف لیس زدن بستی یخی، کار سختی بود. کار شخص نبود. کار آدمهای مخصوصی بود؛ آدمهای که بستنی یخی لیس نمیزدند و دوچرخه سواری نمیکردند خاصه در بعد از ظهرهای گرم تابستانی. کار سلاطین بود. شخص هر کاری میکرد جواب نمیداد. هی بوق اشغال میزد. گاهی هم بوق آزاد میزد. گاهی هم میرفت روی پیغامگیر که پیغام خود را بگذارید. اما هر کاری میکرد به هر حال جواب نمیداد تا اینکه قضیهی شنل پیش آمد. شاید بگویی چرا شنل،چرا تاج نه؟ میگویم تاج مجلل است؛ نماد سلطان است؛ هر چه تاج با شکوهتر و مجللتر باشد؛ سلطانش هم مجللتر و با شکوهتر است؛ ولی به هرحال شنل نه! شنل یک سلطان نه! نه! شنل سلطان خودش سلطان است. اصلا این شنل است که سلطان است. سلطان «شنل». برای همین بود که بعدش شنل رفت دور سلطان پیچید. شخص سلطان شد. شنل جادویی؛ امممم! عجب معرکه بود این سلطان بودن! به عنوان یک سلطان میتوان دستور داد. به عنوان یک سلطان میتوان قلل عزت و افتخار را یکی پس از دیگری فتح کرد. میتوان همه جور کاری کرد؛ همه جور کاری! سلطان... اوه پسر،اوه! سلطان چیز معرکهای است فکرش را بکن. سلطان! بهت میگویند سلطان؛ راه میروی و احساس میکنی سلطانی. یک سلطان واقعی. چپ میروی سلطانی؛ راست میروی سلطانی. همهش سلطانی. حتی یک لحظه هم نیست که سلطان نباشی. حتی اگر بخواهی هم نمیتوانی سلطان نباشی. مجبوری که سلطان باشی. آن اوایل، همان اوایل سلطانیش را میگویم،
شنل گفت:«باید بکشیش!»
شخص گفت:«بکشمش؟»
«آره!»
«ولی دوستش دارم...»
«همین که گفتم؛ اگه نمیخوای برو گمشو...هاهاها!»
«من... نه!»
اما این قیافههای رمانتیک نمیتوانست جلوی جذبهی اساسی در بیاید. شخص دو سه روز؛ دو سه سال شاید به هر حال اهمیتی ندارد چون سرآخر تصمیمش را گرفت. به عبارتی تصمیم او را گرفت.
«باشه. میکشمش»
شنل گفت:«خوب؛ پس قبوله؟»
شخص کمی فکر کرد و گفت:«باشه؛ قبوله!»
لازمهی فتح کردن کشتن است و اولین چیزی که میشود کشت خوب مطمئنا اولین چیزی که میشود کشت، نمیدانم، شما میدانید اولین چیزی که میشود کشت چیست؟
شنل یک خنجر داد به شخص و شخص سینهش را شکافت. وقتی شکافت حسابی خون ریخت؛ حسابی دردش آمد و حسابی اشکش در آمد (مایل نیستم بگویم که اشک ریخت). بعد دستش را کرد توی سینهی شخص و رفت طرف قلبش. خوب چلاندش و فشار داد طوری که شخص مرد. همینطور عین اسفنجی که آب بریزد از قلب شخص خون میریخت عین اسفنجی که آبش را بچلانند. بعد... پروانه در آمد. نور بالداری بود. زیبا شاید، بستگی به سلیقهتان دارد که از نورهای بالداری که در قلبها زندگی میکنند خوشتان بیاید یا نه. پروانه از قلب شخص بیرون افتاد، عین جنینی که از رحم مادر. غریبی میکرد با دنیا. خونی بود سرتاسر وجودش. نور ملایم آبی رنگی داشت. مثل نور لامپهای نئونی که شبها سر سوپرمارکتها روشن میکنند تا مشتریها را جذب کنند و مشتریها بروند توی سوپرمارکتها و خرید کنند و بستنی یخی بخرند و بیایند پوستش را بکنند و لیسشان بزنند و کیف کنند. ولی خوب نور پروانهش یک جوری تفاوت داشت.
پروانه را گرفت و پرتش کرد توی جوی آب که البته جوی نبود چون آب در آن جریان نداشت. مطابق قوانین فیزیک که نیوتون وضع کرده اگر آب توی جوی تکان نخورد یعنی راه نرود؛ آن وقت پروانهها میافتند تویش.
به هر حال بعد از آنکه شخص توانست بکشد توانست فتح کند. همینطور داشت فتح میکرد و طی میکرد و فتح میکرد که این قضیهی سرزمینهای شرقی پیش آمد و قضیهی دشتهایشان.
شخص یک روز هوس کرد که برود و دشتهای شرقی را فتح کند. اصولا وقتی شخص بیافتد روی دندهی فتح کردن دیگر فقط باید فتح کند. مهم نیست که چه چیزی را فتح کنی باید فتح کنی تا بتوانی نفس بکشی. باید بتوانی فتح کنی؛ این تنها چارهت است. شخص میخواست فتح کند؛ همهی فتح شدنیها را فتح کرده بود. از سرزمینهای سرد شمالی بگیر تا گرم جنوبی. از صندوقچهی مادربزرگ پیرش تا دروازههای علوم و عوالم. همهشان را فتح کرده بود و الان دلش بدجوری هوس کرده بود که دشتهای سرزمینهای شرقی را با آن شقایقهای خنگشان -که همینطور الکی خوش به حالشان است همیشه- فتح کند.
شنل گفت:«من دشتهای شرقی را فتح میکنم!»
شخص کمی فکر کرد و گفت:«باشه؛ قبوله»
بعد جادوگران آمدند و متخصصان و دانشمندان فنون. بعد ارتش آمد و سپاه و لشکر و همهجور تیشه و کلنگ لازم برای فتح و فتوح! اما لامذهب فتح نمیشد این دروازههای سرزمینهای شرقی. هر کاریش میکردی فتح نمیشد. کاهنان گفتند باید به پایش خون بریزی و قربانی بدهی.
شنل گفت:«باشه؛ اشکالی نداره؛ به هر حال همیشه میشه امتحان کرد. خون بریزید!»
شخص کمی فکر کرد و گفت:«باشه؛ قبوله»
مردمان زیادی گردن زده شدند. از سرباز و سروناز و سرسرهباز بگیر تا دانشمند و دانشجو و دانشپژوه بگیر تا جادوگر و جاودانهساز و جوانهساز و جونده و جوینده بگیر تا پیرمرد و پیردرد و پیرایهگر و بیپیرایه و پرمایه و پرنده. انواع خونها ریخته شدند. خونهای سرخ، قرمز، قرمز ملایم، صورتی، قرمز گلمنگلی، قرمز با لکههای آبی، قرمز پوست پلنگی، خون با اسانس چایی، همه جور خونی ریخته شد. اما مگر باز میشد این دروازهی لعنتی سرزمینهای لعنتی شرقی با آن دشتهای سبز لعنتیشان. دیگر همهی سپاه زیر لب فحش ناموسی میدادند به سرزمینهای شرقی و دشتهای سبزشان. آخر میدانید خیلی طول کشیده بود. بعضیهایشان اصلا نمیدانستند برای چه به این جنگ آمدهاند. خیلیهایشان در همینسالهایی که پشت دروازههای سرزمینهای شرقی بودند به دنیا آمده بودند و بزرگ شده بودند و جوان شده بودند و سرباز شده بودند و کشته شده بودند. آن هم بدون اینکه جنگیده باشند. فیالواقع فقط قربانی شده بودند.
آرام آرام دانشمندان فنون سر و صدایشان در آمد. بعد از آنها هم جادوگرها سر و صدایشان در آمد. بعد از جادوگرها هم ارتش و سپاه و لشکر! شروع کردند شخص را ترک کردن. شنل هم دستور داد که هر کس که ترک میکند ریز ریز کنند و ریزهریزههایشان را یک ریز بریزند توی دریا!
بعد همه را ریز ریز کردند و ریختند توی دریا تا سرآخر ریز ریز کنندهها را هم ریز ریز کردند و ریختند توی دریا تا موجها ببرندشان و ببرندشان به جاهای دور؛ بر اساس قوانین کپلر که فیزیک وضع کرده است باید جنازههای ریز ریزشدگان را ماهیها بخورند. این قانون است لابد اگر فیزیک قانون کپلر را جور دیگری وضع کرده بود الان ریزریز شدگان بودند که داشتند ماهی میخوردند؛ اما به هر حال فعلا که ماهیها ریزریزههای ریزریز شدگان را خوردند و آمدند اینجا توی دریاچهی سر محلهی ما که الان دارند برایم میرقصند و قصه میگویند. این وقت سال همیشه میآیند. ماهیها را میگویم همیشه این وقت سال میآیند و برایم قصه میگویند و من هم اگر خبری باشد، قصهای باشد برایشان میگویم. دوستان خوبی هستند این ماهیها. ماهیها میگویند شخص توانست دروازهی دشتهای سرزمینهای شرقی را هم فتح کند.
شخص داشت توی دشتها راه میرفت که پروانهش را دید. همینطوری اتفاقی؛ همینطوری محض خنده؛ دلیل به خصوصی نداشت. یک دفعه پروانهش را دید که نشسته است روی یک گل شقایق و دارد گریه میکند.
شخص پیرمرد را یادش میآمد که با خندهی دیوانهش درحالی که آب دهانش میریخت شنل را داد به شخص و شخص آن را پیچید دور خودش. شنل جادویی را میگویم. شنل گفت:«میخوای سلطان شی؟ هیچوقت نباید منو از تنت در بیاری!» شخص دیگر نمیخواست سلطان باشد. دلش -اگر بتوان این نام را بهش اطلاق کرد- پروانهش را میخواست. میخواست پروانه باشد.
شخص خواست شنلش را در بیاورد. شنل گفت:«مردکه فلان فلان شده؛ فک کردی الکیه؟ الان نمیتونی بزنی زیرش!»
شخص تقلی کرد که شنلش را پاره کند. خیلی تقلا کرد. شنل در نمیآمد. شنل قهقه میزد و شخص خودش را به آب و آتش میزد که شنل را در آورد. سر آخر اینقدر خودش را این طرف و آن طرف زد که شنل از تنش در آمد. شخص شده بود یک خمیر لجن مانند. همهی خودش مثل لجن خمیری شده بود. وقتی شنل باز شد، شخص ریخت روی زمین. پخش شد روی زمین دشتهای شرقی. عین لجن؛ بعد پیرمرد خنزرپنزری آمد شنلش را برداشت و در حالی که بشکن میزد و رقصان بود، رفت. صدای خندهی دیوانهش همینطور پیچیده بود توی دشت.
روی لجن سبزی که پخش شده بود چشمهای شخص مشخص بودند که همینطور داشتند غوطه میخوردند توی لجن و زل زده بودند به پروانه که روی شقایق نشسته بود و داشت گریه میکرد. شخص میخواست که صدا بشود، همهش صدا بشود و پروانهش را صدا کند. همان پروانهی نورانیش را که الان فقط چند قدم جلوتر نشسته بود روی شقایق و داشت گریه میکرد. اما شخص دهان نداشت، گلو هم نداشت، حنجره و تار صوتی هم نداشت. تازه چشمهایش هم چیزی نمانده بود که لجن بشود. شخص همینطور که چشمهایش داشت توی لجنش فرو میرفت به پروانه نگاه میکرد که به او نگاه نمیکرد.
به نظرم خیلی جالب بود.
فقط عنوانش یکم تو ذوق میزد. میتونستی یکم مختصر ترش کنی
خیلی خوشحالم که برات جذاب بوده... ممنون که خوندیش
داستان جالب و خوبی بود
بنظرم اسمش عوض بشه و قسمتی که هیولا داره میبلعه شخصیت رو یکم حس ترس بیشتر به خواننده انتقال بدی خیلی خوب میشه
البته جسارته