«شرط»
احمد دستهایش میلرزید و اعصابش حسابی خرد بود. ساقی لعنتی پولش را خورد، دو ساعت و نیم توی این سرما معطلش کرد برای شش تا قوطی ودکا آخر سر هم خبری ازش نشد. بار اولش بود که تلکهاش میکردند. شب بود و پارک حسابی خلوت شده بود. لرزش دستهایش بابت سرما نبود، از عصبانیت میلرزید. از ترس درگیری با مردکهی ساقی... که اگر یک روز او را ببیند باید باهاش درگیر شود و درس حسابی بهش بدهد. از دعوا میترسید ولی از اینکه ترسو باشد بیشتر میترسید. جلوتر یک گذر از بلور جدا شده بود که میرفت پشت درختها. خیلی تاریک بود و هیچکس توی بلوار نبود. شروع کرد به شاشیدن. شاید صد قدم دیگر رفته بود مستراحی پیدا میکرد، اما حالش از همه چیز بهم میخورد. نمیخواست تا مستراح برود، نمیخواست به کثافتهای مستراح فکر کند، میخواست همینجا کارش را بکند. با مشت میکوبید توی درخته تا خشمش را خالی کند. یک دفعه صدایی شنید شبیه جیغی که خفه شود. نگاهی به بلوار انداخت ولی کسی را ندید. با خودش فکر کرد صدای پرندهای بوده شاید، بعد فکر کرد گربهها هم موقع جفتگیری جیغ خفهی چندشآورشان همینجوری است. زیپش را کشید بالا برگشت توی بلوار که برود سمت خانه پیش بچهها. حالا حتما کلی دستش میانداختند. کلی هم پیاده شده بودند. لابد الان باید بابت پول جواب این مثلا رفقایش را هم بدهد. شرط لعنتی را باخته بود و برای همین به او افتاد که بیاید پی ودکا. بعد از این همه که توی سرما وایساده بود برای یارو و مردک مادرق. که پولش را بالا کشیده بود، حالا باید میرفت جواب این دلقکها را هم میداد. دلش میخواست با لگد بزند توی ت. یارو. چراغ روشنایی توی بلوار پت پتی کرد و خاموش شد. احمد نگاهی انداخت به آسمان جایی که قرار بود ماه باشد اما نه خبری از ماه بود و نه معلوم بود چرا ماه نیست. هوا ابری هم نبود، یک سره سیاهی بود و سایههای بلند درختها و سوسوی آپارتمانهای بلند مخفی پشت درختها که مثل میخهای تابوت، آسمان مرده را حبس کرده بودند.
توی تاریکی موضعی آن منطقه، ناگهان پرتوی قدرتمند نور چراغ موتوری که از روبرو میآمد چشمش را زد. از دلش گذشت شاید یارو ساقیئه باشد، شاید بالاخره قوطیها را آوردهاست. نگاهش دوخته شد روی چراغ موتوری. موتور با صدای ارّه برقی که روی مرمر بکشند از وسط پارک آمد و با سرعت سرسامآوری از کنارش گذشت. امید کودکانهاش محو شد. چراغ برق بعدی، صد قدم جلوتر، روشنایی کم رمقی ریخته بود روی موزاییکهای کف بلوار پارک.
سعی کرد تندتر قدم بردارد که باز صدای خفهی جیغی را شنید. معلوم بود صدای زنانه است و بعدش صدای خش خش روی برگهای خشک. صدا از سمت چپش بود، پشت درختهای تنک پارک و آنجا خیلی تاریک بود. انگار خایههایش توی یخ بیافتد، احساس کرد همین الان باید مخفی شود. درجا پرید توی تاریکیها و نفسش را حبس کرد. دوباره صدای خفهای شنید، اما اینبار که گوشش را تیزتر کرده بود صدای ضربههایی را شنید که فرود میآمدند. کفشهایش را کند و سعی کرد بدون اینکه پایش روی برگ خشکی صدا کند آرام آرام خودش را به سمت صدا بکشناد. دیگر معلومش شد صدای ضجه مویهی زنی است و یا شاید یک بچه بود. اندکی که رفت چشمهایش به سیاهی عادت کرد. کمی دقت کرد؛ هیکل گنده و نخراشیدهای را دید که دارد تکانهای عجیب غریب میخورد. احمد آرام آرام به سمتش حرکت کرد. پشت درختها جوری مخفی میشد که دیده نشود. نفسش را حبس کرده بود و عرق روی پشتش نشسته بود. جایی بود که تراکم درختها تمام شده بود و صحنی مدور و خالی از درخت ایجاد میشد. نوری سفید و مرده انگار همان یک گله جا را روشن کرده بود. ماه بود، ماه که معلوم نبود اصلا این مدت کجا غیبش زده بود، نورش از میان ابرهای تیره و تار، مثل ستونِ روشن ِ نامقدسی تاریکی را شکافته بود. احمد اصلا چیزی را که میدید نمیتوانست باور کند؛ چطور ممکن بود که صد قدم آنطرفتر هیچ اثری از ماه نبود و اینجا انگار یک تکهی جداشده از دنیا، ماه نورش را از لای ابرهایی که اصلا نباید وجود میداشت میتابید. صدای ضجهی دلخراش و خفه احمد را به خودش آورد.
مرد تنومندی را دید با کاپشن سورمهای پفی شلوار جین و کفشهای کتانی. احمد هیکل یارو را از پشت میدید که مثل خرس داشت با مشت میکوبید توی یک جسم مچالهی سیاهپوش. مرده داشت یک زن بدبخت استخوانی را به قصد کشت میزد. هیچ حرفی از دهن مرد در نمیآمد. مشتهایش انگار هرکدام پتک سنگی، بومب بومب مینشست توی تن استخوانی زن و صدای هن هن مرد که با هر نفسی که میگرفت نیروی تازهای توی عضلات گندهاش دمیده میشد. احمد زن لهشده را دید که حتا نای زار زدن هم ندارد و هر بار که مشتی میخورد انگار فقط سرفهای کند، ضجهی خاموشی از درد میکشد کوتاه و بریده، انگار خلطهایش گلویش را پر میکنند. مرد روی سینه زن له شده نشست، دست لاغر زن را گرفت و از چادر بیرون کشید، گذاشت روی زانویش و استخوانش را شکست. جیغ خفهی زن آنچنان سوزناک بود که مو به تن احمد سیخ شد. زن از حال رفته بود. استخوان ساعدش گوشت و پوست را جر داده بود؛ نوک تیز شکستهی درخشانش پرتوی دردناک و چندشاور توی چشم احمد میانداخت. زن مثل یک پیت حلبی له شده افتاده بود. مرد برخاست و عرقش را با ساعدش پاک کرد. نگاهی به اطرافش کرد تا مطمئن شود کسی نیست. نگاهی به زن انداخت که افتاده بود رعشهی نامحسوسی داشت. یک دفعه، شروع کرد با لگد کوبیدن توی تن نیمه جان زن. سه تا لگد پشت سر هم آنچنان قایم بود که تن سبک زن شوت شد چند قدم آنطرفتر. مرد ورزیده و چابک انگار شکارش از دستش در رفته باشد، خودش را رساند بالای سر زنه و شروع کرد با لگد کوبیدن توی صورت زن. احمد عق زد. احساس کرد گردن زن شکسته و همین الان است که کلهاش کنده شود. بدون اینکه بخواهد، با صدای بلند بالا آورد. مرد کاپشنپوش سریع برگشت طرف تاریکی درختها. احمد نمیتوانست دل و رودهاش را جمع کند. همینکه سرش را بالا آورد، دید مرده رفته است. از شدت ترس نمیدانست چه کار کند. نمیدانست یارو کجا غیبش زده ولی جرئت هم نداشت از پشت درخت بیرون بیاید. تمام اندامهایش داشت میلرزید. آرام کفشهایش را به پایش کرد و دزدکی سرک کشید. جسم شکستهی خونی زن توی چادر سیاهش مچاله افتاده بود زیر نور ماه. خبری از مرده نبود. آب دهانش را قورت داد و به اطرافش نگاه کرد. بعد یک آن مثل فشنگ شروع کرد به دویدن. مثل دیوانهها میدوید و پشت سرش را هم نگاه نمیکرد.
اصلا نفهمید که چطور رسید وسط بلوار. انگار از جهنم فرار کرده باشد. تمام تنش پر بود از عرق و قلبش از تپش داشت منفجر میشد. هیچ کس توی پارک نبود و این خیلی اعصابش را خرد میکرد. توی ذهنش هی دور میخورد که برگردد به زنه سر بزند. شاید هنوز جان داشت. شاید حداقل میشد کمکش کند. ولی نمیتوانست بر ترسش غلبه کند. پاهای لرزانش فقط میخواستند بدوند و از اینجا فرار کنند. نمیتوانست تصمیم بگیرد. آب دهانش را قورت داد. یک آن فکر کرد داد بزند و کمک بخواهد، اما باز جرئت نکرد. توی پارک که کسی نبود، اگر هم کسی بود حتما همان مرد کاپشن پوش بود. شروع کرد به دویدن سمت خروجی پارک. روشنایی و تاریکی چراغ برقها، مثل نوارهای راه راه سرگیجه از بالای سرش میگذشت. رسید دم در پارک که ناگهان یک موتوری پیچید جلویش. یک لحظه غفلت کرده بود موتوری زده بود بهش اما به موقع جست زد و خودش را انداخت روی خاک باغچهی کناری. موتوریه خیلی چابک از پشت موتور آمد پایین و پرید بالای سر احمد. احمد نفسش بالا نمیآمد. موتوری کلاه کاسکت به سر داشت و کاپشن چرمی پف داری تنش بود. زد روی شانهی احمد و گفت:
«چطوری داداش؟»
احمد صدای او را شناخت. موتوری کلاهش را برداشت و با تعجب به چهرهی وحشتزده احمد نگاه کرد. با صدای مشکوکی گفت:
«ردیفی داداش؟»
احمد را کمک کرد بلند شود و خاکش را تکاند. دوباره پرسید:
«جوریت نشد که؟»
احمد در حالیکه احساسش را نمیفهمید، خشم و ترس و بهتزدگی اولین چیزی که به دهنش آمد را گفت:
«دهن ما رو سرویس کردی که؟ کجا غیبت زد؟»
ساقی با گردن کلفتی و لحن ِ طلبکار مخصوص لاتها گفت:
«حالا مگه چقد معطل شدی؟ تو را مامور افتاد دنبالم باید میپیچوندمشون.»
احمد دهانش باز شد که چیزی بگوید اما حرفی نداشت. ساقی گفت:
«تا حالا مامور دنبالت کرده داداش؟ میدونی مامور بگیردت چقد دهن سرویسی داره؟»
احمد گفت:
«باشه بابا...»
اصلا نمیدانست باید چه کار کند. ساقی رفت از پشت موتور بستهای را که لای مشمای سیاه پیچیده بود آورد و داد به دست احمد:
«بفرما...»
احمد حتا یادش نبود یارو قرار بوده برایش ودکا بیاورد. فقط احساس خشم و کینهاش از طرف توی ذهنش دور میخورد. اولش که مشما را دید کمی جا خورد. ساقی با بهتزدگی پرسید:
«داداش کجایی؟ ودکا...»
احمد مثل خوابزدهها مشما را گرفت. یارو زیر لب غر و لند کرد که:
«معلوم نیس چی میزنین شماها...»
بعد کلاهش را گذاشت روی سرش و رفت پشت موتورش. احمد همینجور هاج و واج مانده بود. یارو دسته موتور را پیچاند و گاز موتور از لوله اگزوزش غرش کرد. احمد ناگهان فریاد کشید:
«علی آقا... علیییی!»
ساقی کلاه کاسکتش را برداشت. کلهاش را به نشانهی سوال تکان داد. احمد آب دهانش را قورت داد و رفت سمت علی. دستهی موتور را گرفت و گفت:
«بیا بریم... یه چیزی شده.»
«چی شده داداش؟»
احمد شرح چیزی را که دیده بود به علی گفت و گفت که ترسیده برود سراغ زنه. علی خیلی مشکوک نگاهش میکرد، اما سرآخر احمد راضیش کرد بروند بالای سر زن بیچاره شاید کمک لازم داشته باشد. علی موتورش را زنجیر کرد به میلهی نزدیک ورودی پارک و همراه احمد راهی شدند به سمت درختهای پشت بلوار. علی هیچ سوالی نمیپرسید و احمد هم هیچ چیزی نمیگفت. هیجان و ترس باعث شده بود احمد نفس نفس بزند. گامهایش مردد بودند اما تند تند میرفت. احساس عذاب وجدان خیلی بدی میکرد. اگر زن بیچاره مرده بود چه؟ احمد صحنهی شکستن استخوان ساعد زن هی توی سرش چرخ میخورد. برگهای خشک درختها زیر پای آن دو تا مرد جوان میشکست و صدای خشدارش تنها چیزی بود که سکوت مرگبار پارک را ساعت نه شب در آن سر سیاه زمستان میشکست. صد قدمی آنجا احمد نگاهی به علی انداخت با سرش اشاره کرد که:
«اونجاس.»
علی نگاه متجسسش اطراف را گشت زد. جثهاش بزرگتر از احمد بود و چالاکتر، اما نه خیلی. جفتشان هیکلهای لاغر و کشیدهای داشتند. با گامهای مردد رفتند سمت میدانگاه خالی از درخت که هنوز زیر نور سفید رنگپریدهی ماه روشن بود. زن چادری مچاله و خمیده افتاده بود روی زمین؛ حسابی خاک و خلی بود. علی رسید بالای سر زن و شروع کرد به وارسی کردنش. فریاد زد:
«بدو بیا... بدو بیا...»
احمد بیمعطلی دوید سمت علی و گفت:
«زندهاس؟»
ناگهان چیزی مثل پتک خورد توی صورتش. قبل از اینکه بفهمد چه شده است، دومین ضربه دماغش را خرد کرد و خون ریخت توی دهنش. چشمهایش سیاهی رفت و افتاد روی زمین. علی را دید که با لگد گذاشت توی دندههایش. درد توی دیافراگمش میپیچید. مرد تنومند کاپشن آبی، نشست روی سینهی احمد. علی با لگد میکوبید توی سرش. احمد سعی کرد دستهایش را محافظ صورتش کند، اما پنجههای مرد خیلی قویتر از دستهای کار نکرده و ضعیف احمد بودند. توی زور دست قوی مرد، انگشتهای احمد شکستند. مرد با مشت کوبید توی صورت احمد. احمد احساس کرد چشمش جا خورد ولی قبل از اینکه بفهمد، دوباره ضربه خورد. علی با لگد گذاشت توی صورتش. ترس توی ستون فقرات احمد میدوید. ناخوداگاه اشکش درآمده بود. فریاد زد:
«نزن نامرد... نزن... واس چی میزنی؟»
مرد تنومند بلند شد و با زانو پرید روی جناغ سینهی احمد. پسر لاغر مردنی از شدت درد به خودش پیچید. نفسش بند آمد و چشمانش سیاهی رفت. احساس کرد کسی موهای سرش را از پشت گرفت و کشید. صورتش بالا آمد. احمد احساس کرد وقت مردنش است. آن وقت تمام نیروی مقاومتش مثل وقتی که درپوش وان حمام را برداری، توی چاه نامرئی ِ یاس و ترس مکیده شد. چشمهایش خیس بود و خون از دماغ و دهنش میریخت. زانوی مرد را پشت مهرهی گردنش احساس کرد. صدای علی را شنید که داد میزد:
«تمومش کن دیگه ... الان یکی میرسه.»
احمد صدای هن هن مرد غولپیکر را میشنید که نفسهایش مثل خرس گرسنه سنگین و سرد بود. اما ناگهان مرد سر احمد را ول کرد. احمد از درد به خودش میپیچید. مرد با صدای بسیار کلفتی گفت:
«زنیکه کوش؟»
علی پاسخ داد:
«مگه نبردیش؟»
باد سردی وزید و برگهای خشک درختها را در دالبرهای مدوری چرخاند. بین آن دو تا سکوت سردی حاکم شد. بهرام با صدای کلفتش که حالا شک تویش رخنه کرده بود گفت:
«چرا مزخرف میگی؟ همینجا کشتمش.»
«به من چه بهرام خان... من که اومدم اینجا نبود.»
دوباره سکوت برقرار شد. احمد مثل بچه گنجشکی که دو تا کلاغ گرسنه بالای سرش منتظرند تا منقارشان را توی استخوانهای نحیف جمجمهاش فرو کنند، کز کرده بود. بهرام عصبی غرید:
«حرومزاده.»
بعد جست زد و رفت. احمد جسم نیمهجان خودش را روی برگها میکشید. چه تلاش رقتانگیزی برای فرار! علی با حرص خودش را رساند بالای سر احمد. چند تا لگد محکم زد توی پهلوهای احمد. احمد قشنگ فهمید که دندهاش شکست. نالههایش شبیه زوزه شده بود:
«تو رو جون مادرت... نزن...»
چشمهای احمد سیاهی میرفت. صدای پاهای سنگینی بالای سرش شنید. بعد صدای بهرام را شنید که گفت:
«در رفته ت. سگ!»
«چطوری در رفته؟»
«در رفته دیگه...»
«بهرام کار اینو تموم کن... بزنیم به چاک. الان یکی سر میرسه.»
«خفه بمیر لاشی.»
احمد صدای تلق فلزی را شنید و همان وقت بهرام بالای سرش به زانو نشست. با یک فشار دست احمد بیچاره را قفا برگرداند. نور ماه میخورد توی صورت احمد. با خودش فکر کرد، هیچ وقت دیگر مادرش را نمیبیند و درست همان موقع سردی فلز چاقو نشست روی گلویش.
چشمهایش از ترس گشاد شده بود. پرهیب علی و بهرام را بالای سرخودش دید. اما درست همان موقع که بهرام میخواست چاقو را توی شاهرگ احمد بنشاند، انگار صاعقه خورده باشد پرت شد عقب. احمد دید که جسد هیکلی بهرام، انگار تمام آب وجودش را کشیده باشند، خشک و لاغر افتاد روی زمین. دستش را گذاشت روی گلویش؛ هنوز جراحتی نداشت. علی را دید که میدوید اما ناگهان سر جایش خشک شد. احمد خودش را پس کشید و سعی کرد بنشیند. زیر نور ماه، وقتی همه چیز سرد و ساکت بود، چادر مشکی مواجی را دید که جلوی علی ایستاده است. علی شروع کرد به لرزیدن. احمد نمیتوانست درست ببیند چه شدهاست. علی جیغ خفهای کشید، عین خوکی که توی کیسه آتش بگیرد. شلوارش را خیس کرد و بعد مثل بادکنی که گرهاش باز شود، خالی شد و افتاد روی زمین.
احمد تا سرحد مرگ ترسیده بود. خواست بلند شود، اما دندهاش چنان تیر کشید که دادش درآمد. عرق سرد روی تمام صورتش نشسته بود. چادر مشکی به سمت احمد حرکت کرد. انگار تمام صداها و نورهای اطراف را میبلعید. احمد صورت زن را دید، شکسته و سفید، بیحالت و عنبیهای یکدست سیاه. صورت زن درست رو بروی صورت احمد قرار گرفت. احمد میخواست از ترس قالب تهی کند. زن دهان شکستهاش را باز کرد، دود سیاهرنگی از آن خارج میشد و صدایش مثل صدای پارازیت رادیو، پر از نوفه و خدشه بود. احمد گوشهایش را گرفت چون صدائه خیلی ترسناک بود. صدائه، تمام کابوسهای احمد بود، تمام کابوسهای دیده و ندیدهاش. زن مرده، زن شکسته، با حرکاتی که در قوانین این جهان غیر ممکن است به احمد گفت:
«هنو... هن... هنوز... ن..نه.»
در صدای زن کینه بود، و در صدایش ضجه بود، و در صدایش درد و بغض و عقده بود. دستهایش، مثل زبان لزج لیسهای غول پیکر، دراز شد و پوست خیس و عرق کردهی احمد را لمس کرد. صورت احمد را زیر نور ماه به چپ و راست چرخاند. بعد گفت:
«ت...ت...تو...خ.خ.خ.خ...خیلییییی....جو...جو...ج...جوونی...»
بعد بلند شد. جسد علی و بهرام توی هوا معلق شده بود. خرخرهی آنها را گرفت و انگار پلکانی از دود را بالا برود، آنها را دنبال خودش کشید. قدم برداشتنش با مسیری که میرفت همخوانی نداشت. صدای زن توی سر احمد پیچید:
«سی...س... سی... س... سی تا زمس... زم... زمست... زمستون دیگ... دیگه... بر ... بر... برمیگردم...م...م... پیش... پیشت... پیش... پ»
چادر سیاه مواج زن را دید که بدن های خشکیدهی مردها را مثل پرکاهی با خودش میبرد. احمد آب دهانش خشک شده بود. زن چادرپوش، صدایش خون را در رگ احمد خشک میکرد:
«اون وق... اون... وخ... اون... اون موقع... اون وق... وقت... م... م... می... می...میبرمت.»
احمد رعشهای عصبی برتمام بدنش افتاده بود. احساس کرد بنیهی حیاتش مکیده میشود. قبل از اینکه از هوش برود آخرین چیزی که از صدای طلسمشده شنید این بود:
«مگر... مگ... مگر اینکه...»
داستان اول جنایی میزد بعد تخیلی شد ((105))
یکمم شیوه تعریف کردن مشکل داشت البته این نظره منه به عنوان یه خواننده .((200))
خوشم اومد اگه بازم ادامه داشت میخوندمش((48))
دست ت درد نکنه خوندیش... یه خرده توضیح می دی منظورت از مشکل داشتن شیوه روایت دقیقا چی ئه؟ کجاهاش مثلا؟
@Pedramfff 106828 گفته:
دست ت درد نکنه خوندیش... یه خرده توضیح می دی منظورت از مشکل داشتن شیوه روایت دقیقا چی ئه؟ کجاهاش مثلا؟
مثلا اینجا
احمد شرح چیزی را که دیده بود به علی گفت و گفت که ترسیده برود سراغ زنه.
محاوره و نثر کتابی در همه و تکرار کلمه گفت هم به نظر من اشتباه مثلا به نظر من اینجوری بهتر میشد: احمد چیزی را که دیده بود برای علی تعریف کرد .
واسه جمله بعدی منم ایده ای ندارم ولی جمله اینجوری هم تموم میشد اشکالی نداشت.
ولی در کل قلمت خوبه و تخیل خوبی هم داری و صحنه سازی هم خوب بلدی یه چند جایی هم حالت رپر گرفتی ((207))که به نظرم واسه ترسناک زیاد جالب نیست.مثل:در صدای زن کینه بود، و در صدایش ضجه بود، و در صدایش درد و بغض و عقده بود.((207))
موفق باشی((48))