سلام من... . بهتره این جوری شروع نکنم. بذار ببینم این چطوره... .
اکثر انسانها کار خوب رو دوست دارن و از کمک کردن به همدیگه لذت میبرند ولی قضیه من فرق میکنه. من گاهی بعضی از افراد رو میگیرم و انقدر میزنمشون تا بمیرن یا انقدر شکنجهشون میدم تا بمیرن یا خیلی ساده میکشمشون. البته این کارا رو برای خودم انجام نمیدم، برای یه شخص خاص انجام میدم. بعضی وقتا هم برعکس میرم و به بعضیا کمک میکنم، باهاشون خوش رفتاری میکنم یا فقط کنارشون وقت میگذرونم. البته این وقتها خیلی کمن، خیلی خیلی کم.
به هر حال من از این کارا هیچ لذتی نمیبرم، همونطور که از آسیب زدن به دیگران لذتی نمیبرم. راستش من یه جورایی هیچ احساسی ندارم. هیچ احساسی. شاید یه وقتایی غمگین یا عصبانی یا شاد باشم ولی درواقع پشت این احساسات هیچی نیست فقط یه پوچی مطلقه.
با این توصیفات من قطعاً «خوب» نیستم ولی شاید «بد» هم نباشم. پس من نه خوبم، نه بد و نه بینشون. مثلاً همین چند وقت پیش وقتی یکی از معلما جلوی همهی کسایی که تو کلاس بودن اون شخص خاصِ من رو برای اینکه جواب یه سوال ساده رو نمیدونست مسخره کرد من وارد عمل شدم و ماژیکی که توی دست معلم بود رو از دستش در آوردم و تا ته کردم توی چشمش. به همین سادگی... .
میدونید چرا؟ چون اون شخص خاص یه جورایی نمیتونه همچین کارایی بکنه. یه جورایی دست و پاش بستهس. مثلاً اون نمیتونه وقتی یکی که زورش ازش خیلی بیشتره داره میزنتش جوابشو بده چون خیلی ساده توانایی فیزیکیش رو نداره ولی من نه؛ من میتونم هر کسی رو کله پا کنم برام هم مهم نیست طرف چقدر بزرگ باشه.
گاهی هم قضیه دعوا و این چیزا نیست. یه وقتایی اون شخص خاص میدونه یه کاری رو نباید انجام بده و هرچقدر هم که دلش بخواد یا به انجامش نیاز داشته باشه جلوی خودش رو میگیره، چون خودش برای خودش مرزهایی تعیین کرده که هیچوقت ازشون عبور نمیکنه؛ اما من چی؟ من هیچ قید و بندی ندارم. برام مهم نیست که یه کاری خوبه یا بد، فقط اگر خواستم انجام میدم.
یه مسالهی دیگهای هم بین من و او شخص خاص هست. اینکه من هرچی که اراده کنم دارم ولی اون اینطور نیست. اون خیلی چیزایی که برای همه معموله رو نداره و نمیتوه داشته باشه.
همهی این دلایل کوچیک جمع شدهن تا باعث این بشن که من به عنوان قهرمانش یا شایدم بازتابی از چیزی که خودش میخواد باشه اما نمیتونه بوجود بیام. البته فقط توی ذهنش. من از دل خیالات و آرزوهای اون بیرون اومدم تا در مقابل تمام ناتوانیها و ضعفها و کاستیهاش باشم. من از زمان شیش یا هفت سالگیش که یه درک کلی از انسانهایی که باهاشون توی یه خونه، یه محله، یه شهر یا به طور کلی توی یه جامعه زندگی میکنه رسید از ذهنش زاییده شدم تا همین الان که بیشتر از هشت یا نه سال شب و روز با هم هستیم. از صبح که چشماش رو باز میکنه و به خودش امیدواری میده که امروز ممکنه یه روز خوب باشه تا شب که بعد از گذروندن یه روز جهنمی دیگه با آدمایی که هیچ علاقهای بهشون نداره چشماشو میبنده و سعی میکنه هرطوری که شده خودش رو آروم کنه.
این چرخه انقدر تکرار شد که بلاخره بعد از یک روز پر تنش با اتفاقات بدی که همینطور پشت سر هم براش افتادن وقتی چشماشو بست دیگه اونا رو باز نکرد و به زودی مشخص شد که دچار یه بیماری نادر شده و این چند ساعت اخرین لحظات عمرش هستن. الان هم که تمام دستگاهای دور و برش دارن بوق میزنن و روی صفحهای که اونجاست یه خط صاف دیده میشه. الان فقط چند لحظه مونده تا آخرین جرقه زندگیش خاموش بشه، ولی سخت تلاش میکنه تا عضلات صورتش یه حرکت جزئی بکنن و لبهاش به شکل لبخند در بیان. بعدشم فقط من و اون هستیم و اون به سادگی به من میگه: «تمام.»
پ.ن:کم کم دارم به شیوهی مدیریتی امیرکسرا اعتقاد پیدا میکنم.((58))
پ.ن2:تیم نقد گرامی توجه داشته باشن اولین داستان کوتاه منه و تجربهم در زمینه نوشتن داستان کوتاه ناچیزه.((79))
پ.ن3:عاشق اینم که مث ریوردن آخر داستانم اینطوری باشه که «جک بعد از کذروندن یه روز خوب رسید خونه و مُرد»((5))((37)) اینجوری هیچ سوالی تو ذهن ادم نمیمونه.(سادیسمی هم خودتونید) خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
بیشتر از اینکه جذب داستان شم جذب نقد شما شدم خیلی طولانی تر از داستانم شد واقعا مرسی خیلی کامل بود با اینکه توی نقدی که خوندم هیچ چیزی نبود که متوجه نشم اما موقعی که خواستم نقد کنم عملا هیچی به ذهنم خطور نکرد توجه به جزئیاتت واقعا عالیه مرسیییی مرسییی