این دومین داستان کوتاه منه که بر اساس یک خاطره(تاحدی!!!) یه روزه برای انجمن نوشتمش.منتظر نظرات "سازندتون" هستم!!!
ساعت 10 شب بود....
داشتم می رفتم خونه ی خالم،خیلی عجله نداشتم،ولی چه میشه کرد،بی خود که اسمشو "جو" نذاشتن!
خیابون خلوت خلوت بود،به قول معروف گفتنی پرنده پر نمی زد،سر سرازیری وایسادم و موقعیت رو پاییدم،شیب به ظاهر ملایمی داشت،اما من به تجربه می دونستم که وقتش خطرناک هم خواهد بود.تصمیمم را گرفتم،می خواستم رکود بشکنم،کمی می ترسیدم،اما،گور بابای ترس!به من میگن دیوونه ی سرعت!با هیجانی که هر لحظه افزایش پیدا می کرد به سمت دو چرخه رفتم و رویش پریدم،دوچرخم دنده ای بود 24 دنده،کمی دور زدم و بزرگ ترین دنده ی پدال رو روی کوچکترین دنده ی چرخ عقب انداختم،یعنی نهایت سرعتی که در توان دوچرخه بود!
ترمز ها را کرفتم روی پدال ایستادم و خیابان عراقی را زیر نور چراغ ها برسی کردم.ناگهان ترمز ها را رها کرده و تمام وزنم را به پدال ها انتقال دادم.سرعت،بدون وقفه زیاد می شدتا جایی که سرعت باد مجبورم کرد رو فرمون خم شوم ودستانم را در سینه جمع کنم به طوری که چانه ام در یک میلی متری فرمان باشه،باتمام سرعتی که می توانستم پدال می زدم،تا اینکه ناگهان احساس کردم پدال از زیر پایم در رفت و بی هیچ مقاومتی چرخید،یعنی سرعت من از نهایت سرعتی که می شد با پدال ایجاد کرد فراتر رفته بود.لحظه ای خطر کردم،سرم را از روی فرمون بلند کردم و نگاهی به کیلومتر شمار انداختم.70 کبلومتر بر ساعت!اول فکر کردم کیلومتر شمار خراب است ،اما بالا پایین شدن عقربه چیز دیگری می گفت.70...عددی که فقط دوچرخه سوار های مسابقه می توانند ادعای رسیدن به آنرا داشته باشند!پاهایم را نیز جمع کردم و وزن را بیشتر به جلو متمایل کردم،سرعت کمی بیشتر شد اما انگار هوا اجازه ی بیشتر شدن را به آن نمی داد،بله،هوا،باد در گوشهایم می پیچید و آنها را کر می کرد،در چشمانم می زد وآنهارا کور می کرد و به موهایم چنگ می انداخت چنان که گویی می خواست آنهارا از ریشه در بیاورد.
ناناگهان فکر دیوانه واری به ذهنم رسید،با خودم گفتم چقدر لذت بخش خواهد بود اگر روی صندلی بنشینم و دست هایم را از دوطرف باز کنم!سرعتم کم می شد،اما رکورد را که شکسته بودم،کار احمقانه ای بود،کمی می ترسیدم اما هیجان....کار خودش را بلد بود. دستام رو از فرمون جدا کردم و صاف نشستم،باد مانند اسبی در سینه ام لگد میزد،دستانم را از هم باز کردم،؛اما قبل از آنکه کامل باز کنم...،نور بالای ماشینی از پشت مسیر را روشن کرد،باترس کپه ی خاکی را دیدم که گوشه ی خیابان ریخته بود،از همان هایی که کامیون ها نیمه شب رها می کنندبیشترش در جوب بود ولی یک متر آن به ار تفاع نیم متر سرراه من بود،تا خواستم سمت فرمان برم به آن برخورد کردم،ولحظه ای بعد..،من در آسمان بودم،بادستانی از دوطرف باز.حس کردم در هوا چرخی زدم و باضربه ی نفس گیری از پشت به زمین خوردم و شروع به لیز خوردن کردم،زمان کشیده شدن روی زمین چنان در نظرم طولانی آمد که هنوز متوقف نشده به پهلو چرخیدم تا دستم را روی زمین بگذارم و بلند شوم،غافل از آنکه فکر می کردم ایستادم ولی در حقیقت...،به محض آنکه دستم به زمین رسید به زیرم کشیده شد و صدای "تق"بدی از ناحیه ی کتفم به گوش رسید،امیدم به غلنج بود اما دردش از دررفتگی فراتر رفت،وقتی دستم به زمین خورد تعادلم به هم خورده و شروع به چرخیدن دور خودم کردم،آن قدر چرخیدم که دیگر فرق بالا و پایین را تشخیص نمی دادم،اما بالاخره بابدنی دردناک متوقف شدم.کتفم شدید درد می کرد اما از این که زنده بودم شاد بودم،هر چند این شادی خیلی طول نکشید نور شدیدی چشمانم را زد و بعد احساس کردم دو وزنه مساوی،مانند آنهایی که وزنه بردار ها می زنند بر سینه و ساق های پایم فشار آورد ،تمام هوای سینه ام خالی شد و بعد از آن ارتباتم با گردن به پایین بدنم قطع شد،در واقع دیگر هیچ حسی نداشتم،انگار داشتم از بدنم دور می شدم ،همه چیز دور به نظر میرسید.....عبور دو وزنه ی دیگر...صدای ترمز....طعم فلز روی زبانم...نور ماه در آسمان....وبعد چشملنم را بستم،نه صدایی،نه هوایی،نه جاذبه ای...فقط تاریکی بود،و حسی...حسی که مانند پتویی گرم مرا در آغوش می گرفت و بعد،درخشش نوری در انتهای تاریکی.
ممنون که وقت گذاشتید،به نظر خودم از قبلی ضعیف تر بود ولی شما باید نظر بدید،داستان بعدی آمادست،فقط باید همت کنم تایپ کنم.
خوب بود من خوشم میاد به چشم یک تجربه بهش نگاه کنم که کسی تعریف کرده اما اگر واقعا به چشم داستان نگاه کنم میتونم بگم توصیفاتی به این خوبی اگر موضوعات مختلف تر مثل مکان و زمان استفاده کنی بهتر باشه. البته این شکل از نوشته خودش رمانتیکه و مخاتب کم نداره اصلا...
مرسی به اشتراک گذاشتی
نکته اول اینکه آخ دردم گرفت
نکته دوم تو سرعت بالا کی دستاشو از فرمون برمیداره
و نکته سوم اینکه احسنت داستانت فضا سازی خوبی داشت
در نهایت هم اینکه چرا از محتوا خالی بود؟
@AVENJER 106614 گفته:
نکته اول اینکه آخ دردم گرفت
نکته دوم تو سرعت بالا کی دستاشو از فرمون برمیداره
و نکته سوم اینکه احسنت داستانت فضا سازی خوبی داشت
در نهایت هم اینکه چرا از محتوا خالی بود؟
قطعا من، به قول رفیقم جنونی که تو موقع دوچرخه سواری داری ملت تو تک چرخ زدن با موتور وسط اتوبان بهش دچار نمیشن ((200))
محتوا که...بیشتر سرگرمی و حتی تمرین بود و البته روایت یه داستان واقعی، با این تفاوت که 206 مذکور از کنارم رد شد، بعد اومدم بالا سرم، یه کلمه گفت : زنده ای!؟!؟!
و خب از عنوانشم میتونی بفهمی که جزو اولین داستانامه، مال 5-6 سال پیشه((200))
ولی نکته ی اخلاقیش رو میتونی دوچرخه سواری با رعایت نکات ایمنی درنظر بگیری^^