این اولین داستان در حال نگارش من هست. تا حالا 10 فصل نوشتم اما برای ویرایششون یک کم زمان می بره. هر هفته نیم فصل قرار می گیره، که بدلیل طولانی بودن فصول هست. حالا مقدمه:
داستانی از سرزمینی دیگر، که از ابتدا تا کنون به ما پیوند خورده. آرتمیس و دلفیس. کلمه ها قدرتمندند. اما این دو کلمه، ماورای قدرت و جنبش هستند. سرزمین هایی حاکی از قدرت و زنده از حرکت سرزمین های دوقلو. سرزمینی که به سرزمین ما پیوند خورده، از حالا تا ابد.
نکته:کاورش رو به زودی می زنم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
چیز دیگری را که باید به عرض برسانم این است که لسلی و الکسا(دو دوستی که در آینده با آنها آشنا می شوید) بسیار خوشحال می شوند اگر آنها را در این سفر همراهی کنید. با این وجود که خودشان بارها و بارها آن را طی کرده اند.
آخرین نکته ی مهم این است که اگر می خواهید با داستانی سراسر هیجان، ترس و عجایب حیرت انگیز دلفیس روبه رو شوید ورق بزنید.
امضاء
نویسنده و خدمتگزار شما
پ.ن: آدرس دوستم: دلفیس، چمنزار لانتس، درخت گیلاس، فارست، جادوگر درخت گیلاس.
ورود شما رو به سایت خودتون تبریک میگم و منتظرم تا داستانتون رو بخونم.
موفق باشین.
چشم انتظار داستان (تا اینجا😎😎) جذابتون هستیم.
حالا از کی فصل میدین؟؟
نکته:اسمی که بعد از فصل گذاشته می شه به این معناست که ما از نگاه انیسی به موضوع نگاه می کنیم.
فصل صفر
انیسی.
زیبا و کامل.
منتظر فصل اول هستم.
@Envelope 106430 گفته:
پیدی اف بذار. برای من یکی اینجوری خوندن سخته
نمی تونم گی دی اف رو آپ کنم. هی ارور می ده.
اه راستی دوستان سپاس فراموش نشه. متشکرم.
@helen orsineh prospro 106431 گفته:
نمی تونم گی دی اف رو آپ کنم. هی ارور می ده.
اه راستی دوستان سپاس فراموش نشه. متشکرم.
اگه خواستی میتونم آپلود کنم واست. همچنین ویراست اگه قصد داری جدی بنویسی
این هم از فصل اول. لذت ببرید.
فصل اول:یک اتفاق عجیب
در یک روز گرم تابستانی زمانیکه آفتاب با تمام قوا می تابید و تکه ابری هم توان مقاومت در برابرش را نداشت، الکسا وارتان با حسرت به یک نیمتاج نقره کاری شده ی فیروزه نشان نگاه می کرد و در ذهنش آن را برروی موهای سیاه و مجعد خود تصور می کرد. مسلماً میلیون ها دلار نیز می ارزید و فقط ملکه ها می توانستند آن را بخرند.
دوستش، لسلی گلدینگ، با شوق به کتابفروشی که پر از کتاب های فارسی بود نگاه می کرد. چشمان سبزش می درخشیدند انگار که تلا می کردند تمام آن کتاب ها را در ذهن خود ثبت کند. از کتابی که می گفتند کتاب تاریخی ایرانیان است، خوشش آمد. نامش شاهنامه بود. در طرف دیگر کتاب های دیگری از شاعران شیرازی بود. اسم یکی از آن ها حافظ و دیگری سعدی بود. او دوست داشت بیشتر درباره ایران بداند. دیگر چه کتاب هایی داشتند؟ اوو تصمیم گرفت به داخل کتاب فروشی سری بزند. تا خواست وارد کتابفروشی ای شود که صاحب آن به توریست انگلیسی دیگری توضیح می داد، صدای مادرش را شنید.
خانم گلدینگ گفت: «بچه ها بهتر است به هتل برگردیم خرید برای امروز کافی است.»
لسلی از مادرش پرسید: «مادر بعد از استراحت به پرسپولیس می رویم؟».
سلینا سرتکان داد. خانواده ی گلدینگ به تازگی سفری به شیراز را در قرعه کشی برنده شده بودند. بلیت برای چهار نفر بود ولی سالیا، خواهر بی اندازه آزار دهنده ی لسلی نمی خواست بیاید. بنابراین خانم گلدینگ از والدین الکسا، دوست لسلی اجازه گرفته بودند با آنها بیاید و در تمام طول سفر به هردوی آنها خیلی خوش می گذشت. از سوار شدن به هواپیما در لندن تا همین حالا. لسلی دلش به حال سالیا سوخته بود و بی اختیار به آخرین جملات سالیا قبل از ترک انگلستان لبخند زد.
- بروید و چند تا تکه سنگ نگاه کنید و بر گردید. برای من هم کمی خورده شیشه هدیه بیاورید.
لسلی نتوانست به او یادآوری کن که خورده شیشه در تخت جمشید وجود ندارد چون الکسا او را توی هواپیما کشیده بود.
الکسا و لسلی، از سه سالگی یعنی از زمانی که خانواده ی گلدینگ از منچستر به خیابان استرد لندن نقل مکان کردند، با هم دوست بودند. الکسا، تقریباً نقطه ی مخالف لسلی پر شور و شر بود. دختری آرام و منطقی ولی زودجوش. او می توانست قریحه ی معماری را در خود احساس کند، چیزی که لسلی از آن سر در نمی آورد. با این وجود، هر دو از یک چیز خوششان می آمد:هیجان.
اما مشکل این بود که آن سفر، هیجانی که الکسا می خواست نداشت. حداقل تا آن لحظه.
با این وجود الکسا هم لحظات شادی داشت. او از بودن با دوستش آن هم در کشوری خارجی و البته با قدمتی باستانی، مثل ایران لذت می برد. این برای او جالب بود که والدین لسلی چقدر برعکس پدر خودش حساس، نگران و صمیمی بودند. ولی چیزی که برایش ناراحت کننده بود، این بود که احساس می کرد مردم او و خانواده ی دوستش را زیر نظر دارند و احساس خوبی نداشت. انگار او موجود فضایی بود.
از نظر دیگری هم، محبت دو چدان خانم گلدینگ او را آزار می داد چون می دانست که خودش از محبت مادری که شش سال بود که ملاقاتش نکرده بود محروم است. مادرش حتی به او پیامک هم نزده بود.
الکسا فکرش را کنار زد و به تماشای اطراف مشغول شد. خانواده ی گلدینگ و الکسا پس از استراحتی کوتاه به سمت تخت جمشید به راه افتادند. وقتی به آنجا رسیدند، لسلی قبل از راهنما همه چیز را درباره تخت جمشید می گفت. او هم از بودند در کشوری با چند هزار سال پیشینه لذت می برد. اما آنقدر حرف زد که پدر لسلی به شوخی گفت:«خانم راهنما! بهتر است به آن یکی راهنما هم فرصت حرف زدن بدهی.»
الکسا نخودی خندید ولی لسلی کمی دمق شد. رفت تا دوری آن اطراف بزند و نگاهی به کتیبه ی پشت تخت جمشید، که در آن زمان هنوز نابود نشده بود، بیاندازد. روی کتیبه، نقوش پررنگ و کمرنگ بسیاری، که به مرور زمان ناپدید شده بودند نقش بسته بود.
- شما خارجی هستید؟
پسری گندم گون، با موهای دارچینی و چشمان مشکی، به انگلیسی آن را پرسیده بود. تقریباً سنش به 12 یا 13 می خورد.
لسلی پاسخ داد:«بله. ما از لندن آمدیم.»
پسر لبخند زنان گفت:«ما؟ مگر شما چند نفرید؟»
لسلی لبخند زد:«من، دوستم الکسا و پدر و مادرم.»
پسر دهان باز کرد تا حرفی بزند که الکسا از پشت ستونی پیدا شد و گفت«چه کار می کنی، لسلی؟»
بعد نگاهش به پسر مو دارچینی افتاد و کمرویانه گفت:«امم... سلام.»
بعد پرسشگرایانه به لسلی نگاهی انداخت. پسر به او لبخند زد:«من علی ام. پسر راهنمای تور.»
الکسا گفت:«خوشبختم. من الکسا هستم و این هم دوستم لسلی است»
پسر با هیجان گفت:«شما واقعاً از لندن آمدید؟ از انگلستان؟»
لسلی سر تکان داد. علی امیدوارانه گفت:«من همیشه دوست داشتم انگلستان را ببینم.»
الکسا گفت:«آنقدرها هم خوب نیست.»
لسلی ناگهان گفت:«گفتی پسر راهنمایی؟ پس می توانی این اطراف را به ما نشان بدهی؟»
علی شانه بالا انداخت و گفت:«البته. این جا آنقدر ها هم خوب نیست. باید قبلاً می آمدید تا آن را می دیدید. بی نظیر بود. سحر انگیز بود. راه پله ها و تالار هایش همه را مسحور می کرد. البته! تازگی ها یک چیز جدید از آن کشف شده که بی نظیر است. می خواهید آن را ببینید؟»
لسلی با هیجان گفت:«البته!»
هر دو دنبال او رفتند. علی گفت:«نگران پدر و مادرتان نباشید. هر جا راهنما باشد، آن ها هم هستند.»
بعد آن ها را دور قسمتی که هنوز داشت حفاری می شد، گرداند و جلوی نوار زرد و تابلویی برد که روی آن با خط درشتی نوشته بود: اخطار! ورورد افراد متفرقه ممنوع است.
پشت آن وسایل حفار ها و چند وسیله ی قدیمی قرار داشت. کمی آنطرف تر، سوراخ گودی بود که ته آن تیره و تاریک بود. علی از زیر نوار زردرد شد و از لابه لای وسایل، یک تکه سنگ برداشت و برگشت. روی آن سنگ، نوشته هایی به زبان هخامنشی و 7 حکاکی عجیب، که دور یک حکاکی دیگر حلقه زده بودند، نقش بسته بود علی توضیح داد:«باستان شناسان توانستند این 7 تا را و شکل وسطش را تشخیص دهند، ولی کلمات را نه. این هفت تا، پتک، هدهد، درخت، آتش، تک چشم، عقاب و صاعقه هستند. آن وسطی هم عکس گل است. ولی هیچکس معنی اش را نمی داند.»
لسلی با هیجان گفت:«یعنی چه نمادی می تواند باشد.»
الکسا شانه بالا انداخت. علی هم همینطور. ولی چشم هایش به طرز غریبی برق می زد. او دوباره از نوار رد شد تا کتیبه را سر جایش بگذارد. اما ناگهان، در عرض سه ثانیه، اتفاقی افتاد، که همه ی دنیای لسلی و الکسا را عوض کرد. سه ثانیه، در عوض یک عمر.
همانکه کتیبه بین وسایل حفاری جای گرفت، و علی برگشت، درست از کنار سوراخ رد شد. پایش لیز خورد و به طرز غافلگیر کننده ای داخل سوراخ افتاد.
لسلی و الکسا جیغ کشیدند. لسلی از خط زرد عبور کرد و به گودال نزدیک شد. الکسا هم به آرامی آن را دنبال کرد. احساس ترس و وحشت در سینه اش قل می خورد. الکسا با داد نام علی را صدا زد. اما طولی نکشید که ناگهان پای هر دوی آن ها لیز خورد و داخل سیاهی نامنتهی سقوط کردند.
انگار ساعت ها طول کشید، اما تنها چند ثانیه بود که سقوط کرده اند. همانکه زمین سفت را زیر پایشان احساس کردند، جرأت کردند که چشم هایشان را باز کنند. به طرز سحر آمیزی آسیب ندیده بودند و اتفاقات مثل برق پشت سر هم رخ داده بود.
آن پایین، تاریک بود و دهانه ی سوراخ، مشخص نبود. همه ی لباسشان هم خاکی بود. لسلی زیر لب گفت:«الکسا! علی! شما آنجایید؟»
الکسا جواب داد:«من اینجایم. اما آن پسره نیست! کجا غیبش زد؟»
لسلی از ترس لرزید:«حالا چه کار کنیم؟ اینجا گیر افتادیم.»
الکسا با دقت به دیوار دست کشید و گفت:«فکر کنم اینجا یکی از محل های حفاری نشده است. روی دیوار ها حکاکی شده.»
لسلی با لرز گفت:«شاید اینجا یک راهی، تونلی باشد. شاید یک معبر.»
الکسا دستش را روی دیوار ها کشید. لسلی هم از او پیروی کرد. چند دقیقه بعد، لسلی گفت:«راهی نیست. اینجا گیر افتادیم.»
پاسخی نیامد. لسلی اخم کرد:«الکسا! الکسا!»
لسلی با وحشت به جایی که قبلاً الکسا ایستاده بود، نگاه کرد. آنجا خالی بود. نفس لسلی بند آمده بود و ترس بر وجودش چنگ انداخت. او موهایش را چنگ زد و کشید. بعد دستش را روی دیوار سمت راست کشید که دستش درون آن فرو رفت. لسلی جیغ کوتاهی کشید و دستش را دوباره درون دیوار کرد. احساس کرد نسیمی به دستش می خورد! نسیم! آن هم توی دیوار؟ وقتی لسلی بار دیگر دستش را درون دیوار کرد و ناگهان با شدت به داخل دیوار کشیده شد و پایین و پایین تر رفت..
دیوار او را به درون خوش می کشید، و لسلی احساس بی وزنی می کرد.
قشنگه((5))((5)) منتظر فصل بعدی هستم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
و یه چیز دیگه... داستانت به هیچ وجه مزخرف نیست
درود بر شما نویسنده عزیز.فصل جدید عالی بود اما نمیدونم چرا و به هیچ دلیل خاصی به دلم نچسبید و اون چیزی که در فصل صفر دیده بودم و انتظارش رو داشتم که در فصل یک ببینم نشد و ندیدم.البته کسی که خودش اشکاله ، اشکال نمیگیره ، پس من رو ببخشید .
راستی؛نحوه و زمان فصل دهیتون چطور هست؟
به امید داستانی بی نظیر.موفق باشید.
سلام بابت دست به قلم شدنتون بهتون تبریک می گم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
در ضمن انتخاب اسامی و شخصیت های خوب و همچنین اسم مکان های ابداعی به مخاطب نشون میده که این داستان داستان منه و ذهنیتتون رو به سمت این نبرید که همانند این رو یا خود این اسم رو کجا و کدوم داستان شنیدید و این هم حتما اقتباس و تصویر و روایتی دیگر از همون داستان هستش
البته باید بگم قصد جسارت ندارم و قطعا اینجانب در نوشتن داستان درست این نکات رو رعایت نمی کنم اما از روی تجربه البته نه در این سایت این نکات رو یاد آور شدم
موفق باشید
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
یه سوال آخرش نایاد یا دریاد بعدش هم بهتر نبود قهرمانان داستانتون ایرانی می بودند؟؟؟
مثلا بجای لسلی و الکسا اگر می خواستید اسم هاتون خاص باشه می تونستید از آرمیتا و آرتمیس به ترتیب الهه باستان و اولین بانوی دریادار جهان باشند
اگر دقت کنید هر نویسنده ای قهرمانانش رو با ویژگی های سرزمین خودش وفق میده
@سید 106504 گفته:
سلام بابت دست به قلم شدنتون بهتون تبریک می گم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
در ضمن انتخاب اسامی و شخصیت های خوب و همچنین اسم مکان های ابداعی به مخاطب نشون میده که این داستان داستان منه و ذهنیتتون رو به سمت این نبرید که همانند این رو یا خود این اسم رو کجا و کدوم داستان شنیدید و این هم حتما اقتباس و تصویر و روایتی دیگر از همون داستان هستش
البته باید بگم قصد جسارت ندارم و قطعا اینجانب در نوشتن داستان درست این نکات رو رعایت نمی کنم اما از روی تجربه البته نه در این سایت این نکات رو یاد آور شدم
موفق باشید
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
یه سوال آخرش نایاد یا دریاد بعدش هم بهتر نبود قهرمانان داستانتون ایرانی می بودند؟؟؟
مثلا بجای لسلی و الکسا اگر می خواستید اسم هاتون خاص باشه می تونستید از آرمیتا و آرتمیس به ترتیب الهه باستان و اولین بانوی دریادار جهان باشند
اگر دقت کنید هر نویسنده ای قهرمانانش رو با ویژگی های سرزمین خودش وفق میده
بله درسته اما من خودم اسم های ایرانی هرگز ب دلم ننشسته. نه از نظر زیبایی بلکه به این خاطر که... توضیخحش رو خودتون باید بدونی دیگه نه؟
وحالا فصل دوم.
راست باید بگم خودم هم زیادداین کتاب اول به دلم ننشسته. دارم رو یکی دگه فکر می کنم که شخصا بهتره. این بیشتر دست گرمی بود.
فصل دوم. خوش آمدید.
لسلی:
فصل دوم: به دلفیس خوش آمدید.
لسلی:
لسلی احساس کرد روی چیزی نرم فرود آمده. چیزی مانند سبزه. به اطراف نگاه کرد. و با چمنزاری بزرگ و پوشیده از درخت و سبزه رو به رو شد. آنجا هم آفتاب بود، اما نه با شدت آفتاب گرم شیراز و نسیم خنکی هم می وزید. کنارش، الکسا روی زمین افتاده بود. هم او و هم الکسا سوالات زیادی در ذهن داشتند. الکسا با تعجب پرسید:«اینجا دیگر کجاست؟ نمی تواند شیراز باشد؟ می تواند؟»
لسلی گفت:«تو چطور اینجا آمدی؟»
الکسا شانه بالا انداخت و گفت:«همانطور که تو آمدی.»
بعد غرغر کنان از روی زمین بلند شد و لباس تابستانیش را تکاند و گفت:«اگر می دانستم ایران انقدر جالب است زودتر می آمدم.»
لسلی که از او هم متجب تر بود با چشمان گرد دور و اطراف را بر انداز می کرد و هیچ نمی گفت. تا اینکه گوشش را تیز کرد:«الکسا! گوش کن! صدای پا می آید.»
الکسا امیدوارانه گفت:«شاید کسی بتواند به من بگوید که اینجا چه طور جایی است.»
بعد، هردو به دور دست، که تعداد زیادی آدم از آن معلوم بودند، نگاه کردند. صدای آوازشان می آمد.
ما پاره می کنیم.
ما خراب می کنیم.
ما خون به پا می کنیم.
هر دو دنیا مال خود کنیم.
لسلی نگاه تندی به آن ها انداخت بعد گفت:«الکسا! به نظر مهربان نمی آیند.»
الکسا که تازه متوجه مضمون شعر آنها شده بود، به بوته ای اشاره کرد و هر دو پشت آن پریدند.
پشت بوته ها صدای آرامی به گوش رسید:«ساکت باشید. پائوک ها شوخی ندارند.»
الکسا خواست سرش را برگرداند که صدا گفت:«تکان نخور. آنها باهوش نیستند، اما حواس قوی ای دارند.»
لسلی زمزمه وار گفت:«تو کی هستی.»
اما صدا جواب نداد. پائوک ها، از کنار آن ها گذشتند و به لسلی و الکسا اجازه دادند آنها را بهتر ببینند.
آن ها شبیه انسان نبودند. شبیه حیوان هم نبودند. روی دو پا راه می رفتند و گوش هایی نوک تیز، چشمانی یا توجه و صورتی چروکیده و زشت داشتند. قدشان هم از یک انسان کوتاه تر بود.
وقتی صدایشان دور شد، لسلی خطاب به صدا گفت:«تو کی هستی؟»
صدا شنیده نشد. آن دو از میان بوته ها بیرون آمدند و با هدهدی که روی شاخه ی درختی نشسته بود، روبه رو شدند. هدهدی زیبا، با پر های طلایی و چشمان سورمه ای ریز. خط نازکی هم روی سینه اش به چشم می خورد. ناگهان هدهد به حرف آمد و گفت:«من لینا هستم. شما کی هستید؟»
چشم های آن دو دختر از حدقه در آمد. لسلی گفت:«تو... حرف می زنی؟»
لینا گفت:«البته. مگر چه عیبی دارد؟»
الکسا زبانش گرفت. لسلی با صدای زیری گفت:«لسلی و الکسا.»
- شما باید از قسمت دیگری آمده باشید. مگر نمی دانستید پائوک ها چه طور الف هاییند؟
الکسا گفت:«الف؟»
لینا، به پیشانی اش چینی داد و گفت:«شما دیگر که هستید؟ نکند از....»
بعد حرفش را خورد و مثل اینکه جن دیده باشد به آنها خیره شد و گفت:«اگر جایی برای ماندن ندارید، می توانید به خانه من بیایید.»
بعد پر زد و روی آسمان معلق ماند. الکسا با تردید به او خیره ماند. ولی لسلی زیر لب گفت:«اگر همراهش نرویم، نمی فهمیم اینجا چه خبر است.»
و دنبال او رفت. الکسا هم به ناچار همراه او رفت. آن ها از چمنزار ساکت و خلوت عبور کردند و آنقدررفتند که حتی لسلی هم به هدهد شک کرده بود.الکسا هم ناخشنود بود و به فکر هم فرو رفته بود. لسلی از لینا پرسید:«اینجا کجاست؟»
لینا روی تابلویی نشست که بالای سرشان بود و لسلی متوجه اش نشده بود. روی آن بزرگ نوشته بود:«به دلفیس خوش آمدید.» تابلو چوبی و قدیمی بود و نشانی که روی کتیبه در تخت جمشید بود، روی آن نقش بسته بود. لسلی و الکسا دیگر مطمئن شدند که به دنیای دیگری راه یافتند. هدهد با خشنودی به کلبه ای کمی آن طرف تر اشاره کرد و گفت:«اینجا کلبه ی جادوگر درخت گیلاس است.»
کلبه ی جادوگر درخت گیلاس، کلبه ای نقلی از جنس چوب بود که روی یک درخت تنومند گیلاس با شکوفه های صورتی عجیب بنا شده بود. روی خانه حکاکی های عجیبی مانند خط میخی وجود داشت و نردبان طنابی از آن آویزان بود. هدهد با نوکش ضربه ای به در زد و در باز شد. دختر ها بدنبال هدهد از نردبان، بالا رفتند.
داخل خانه از آنچه به نظر می آمد بزرگ تر بود. تختی کنده کاری شده از جنس درخت بلوط و یک خانه ی پرنده آنجا بود. به جز آن، میزی چوبی و یک کمد و کتابخانه نیز در آنجا وجود داشت. هر گوشه ی آن کپه ای از کتاب، جعبه های عجیب، بطری شیشه ای رنگی و ردا های عجیب دیده می شد. الکسا لبخند زد و گفت:«این جا از اتاق تو هم شلوغ تر است.»
لسلی به سرعت سمت کتابخانه رفت و مشغول برانداز کردن کتاب ها شد. او در ذهن گفت:«چه خط عجیبی! مثل هیروگلیف است» ولی جوابش را بلند شنید.
- آن خط دلفیسی است. یادگیری اش خیلی سخت است.
لسلی و الکسا یک متر عقب پریدند و بدنبال صاحب صدا گشتند. اما تنها پیرمردی دیدند، کوتاه قامت، با سر طاس و ریش بلند. او هم چشمانی سرمه ای مانند لینا داشت و عصای بلندی با زمرد سبز رنگ و حکاکی هایی از هدهد به دست داشت. فرنج کوتاه و زمردی رنگ و ردای بلند آبی رنگی به تن داشت. پیرمرد گفت:«خب لینا. انگار برایمان مهمان آوردی. نترسید عزیزانم. بفرمایید بنشینید»
و با تکان عصایش سه صندلی حاضر کرد.
لسلی و الکسا بهت زده روی صندلی ها نشستند. پیرمرد ادامه داد:«خیلی خب. لینا! می خواهم بدانم دوستان جدید ما که هستند؟ چون احساس عجیبی نسبت به رنگ موهایشان دارم.»
لسلی بی اختیار به موهای طلایی اش دست کشید. لینا که از آنها هم حیرت زده تر بود گفت:«یعنی ممکن است آندو پرنده باشند؟ آه! درست است. این دو از دیدن هدهد سخنگو تعجب کرده بودند و این یعنی... یعنی دلفیس دوباره به اوج شکوهش بر می گردد.»
الکسا که دیگر عصبانی شده بود از کوره در رفت و گفت:«این بازی های رمزی کافیست. درست به ما بگویید اینجا چه خبر است. نکند یک نفر شوخی اش گرفته.»
پیرمردگفت:«صبر داشته باش دخترم. شما چند سالتان است؟ و چطور به اینجا آمدید؟»
الکسا با بی صبری گفت:«12 سال. ما در تخت جمشید بودیم که پسر عجیبی توی گودال افتاد و ما هم همینطور بعد داخل دیوار کشیده شدیم و این هدهد را پیدا کردیم.»
لینا آشکارا از اینکه او را هدهد صدا کردند، ناراحت شد. ولی پیرمرد از جا پرید و با شادی گفت:«پس شما همان هایید. آه....خدایا! باورم نمی شود. حالا ما باید همه چیز را به شما بگوییم.»
همه چیز آنقدر سریع پیش رفته بود که سر لسلی به دوران افتاده بود. و اما فارست آنقدر خوشحال بود که انگار دنیا در دستش بود. شاید اگر تنها بود به رقص می پرداخت. پیرمرد نفس عمیقی کشید و دوباره سر جایش نشست و با آرامش بیشتری پرسید:«من جادوگر درخت گیلاسم. اسمم فارست است. اسم شما چیست؟»
لسلی سریع گفت:«الکسا وارتان و لسلی گلدینگ.»
الکسا گفت:«حالا نوبت شماست که توضیح بدهید.»
جادوگر گفت:«چه می خواهید بدانید؟»
لسلی تند تند پرسید:«چی نباید بدانیم؟اینجا کجاست؟ شما کی هستید؟ ما این جا چه کاره ایم؟ و چرا اینجاییم؟»
جادوگر با لبخند گفت:«آه! عزیزانم مگر تابلو را ندیدید؟ اینجا دلفیس است. سرزمین شکوه و عظمت. البته! شکوهی که الان دست خورده شده است. من هم یک جادوگر ساده ام. نه بیشتر.»
بعد نفس عمیقی کشید و گفت:«شما طبق پیشگویی اینجایید. اینجایید تا ما را نجات بدهید. هیچ دلفیسی ای نمی تواند این کار را بکند. اما شما قدرت انیسی بزرگ را دارید.»
لسلی خواست وسط حرف او بپرد که با تکان دست فارست، ساکت شد.
- چند هزار سال پیش، پیشگویی شد که شما می آیید و ما را از دست شاه نگرو نجات می دهید.
- شاه نگرو؟
جادوگر با لبخندی تلخ شروع کرد:«این داستان دلفیس است. از زمان گذشته ای نزدیک اما تلخ. زمانی ملکه ای پاک و مهربان بر دلفیس حکومت می کرد. نام او ملکه کاترینا بود. او آنقدر مهربان و بی گناه بود که تحمل دیدن زشتی ها را در سرزمین خود نداشت. نمونه ای کوچک از پادشاه انیسی. بنابراین خواست جادویی بسازد تا پلیدی را از قلب افراد بزداید. اما افسوس! طلسم که ملکه اول روی خودش امتحان کرده بود اشتباه کار کرد و تمام فکر و اندیشه ملکه در زندانی ذهنی به دام افتاده بود. این اشتباه بود که از سرخی در طلسمش استفاده کرد. سرخی سیاه هرگز برای سفیدان درست کار نمی کند.»
در آن لحظه قطره ای اشک بر گونه های جادوگر پیر لغزید. او با ناراحتی ادامه داد:«همه فکر می کردند پس از او دختر بزرگترش، شاهدخت کریستلا، ملکه می شود. همانطور هم شد. او توانست در طول 3 ماه حکومتش کلید قفل زندان ذهنی مادرش را بسازد. یک طلسم برگشتی اما برادر بد طینت او نگرو، که مانند اسمش سیاه است، با او جنگید و خواهرش را به سرزمینی دور تبعید کرد. مکانی که هیچکس نمی داند کجاست. ملکه کریستلا توانست قبل از تبعید قفل سحر آمیز را در مکانی امن پنهان کند. درست بعد از ناپدید شدن ملکه این به دست من رسید.»
جادوگر از کشوی میز چوبی اش گویی شیشه ای بیرون آورد و رو به دختر ها گفت:«این پیشگویی قسمتی از کتاب بی پایان است. من لایق شنیدن آن نبودم. اما شما هستید.»
درون آن گوی مایعی شیری رنگ بود که با تکان دست جادوگر به رنگ نارنجی در آمد و صدایی فرا زمینی از آن برخاست.
- دوازده سال از توفان می گذرد، دو پرنده از آسمان نیلگون سرزمین جدید نمایان می شوند که سیاهی کم می آورد. یکی به رنگ طلایی است و دیگری به رنگ مشکی. قدرت پرنده ها در هم می آمیزد و تنها قدرت آنهاست که روشنی را بر تاریکی پیروز می گرداند. ستاره ها به کمک آنها می شتابند. 12 گنج دلفیس از 12 قبیله کلید را کامل میکنند. همهی گنج ها، با هم کاملند.
ناگهان سکوتی همه جا را فرا گرفت. فارست گفت:«خب؟ چه شنیدید؟»
لسلی پیشگویی را تکرار کرد. و هم لسلی و هم الکسا می دانستند دو پرنده کیستند. لسلی دستپاچه گفت:«نه....امممم....ما... نمی توانیم آنها باشیم. اینطور که من فهمیدم این دلفیس هرچه هست یک سرزمین پر از ج...ج...جادوئه. اما ما قدرتی نداریم. در ضمن آنقدر وقت نداریم که 12 تا گنج را پیدا کنیم. ما باید به سرزمین خودمان برگردیم.»
لینا که تمام تلاشش را می کرد که آرام باشد، گفت:«خواهش می کنم گوش کنید. پس از تبعید ملکه کریستلا، نگرو حکومت را بدست گرفت. از آن زمان همه ی دلفیس را سیاهی گرفته است. طرفداران ملکه سیاه همه جا هستند و کسانی که با او دشمن باشند...»
لینا لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد:«نگرو به پدر بزرگ دستور داد تا به او جای ملکه کاترینا(چون هنوز بدنش سالم بود) و قفل ذهنی او را بگوید اما پدربزرگ قبول نکرد و آن ملکه خبیث من را به هدهد تبدیل کرد. او با همه ی مخالفانش همین کار را میکرد یا تبعیدشان میکرد. او حتی به خانواده ی خودش هم رحم نمی کند. حتی...»
اما او با نگاه عجیب فارست حرفش را قطع کرد. لینا ادامه ی حرفش را نگفت ولی کمی بعد با طعنه اضافه کرد:«پدربزرگ! من می دانستم نمی توان به کسی که از دلفیس نیست امید داشت. ما باید خودمان دست به کار می شدیم.»
فارست گفت:«نه لینا! پیشگویی هرگز اشتباه نمی کند. ممکن است ما معنی اش را طور دیگری تفسیر کنیم. اما هرگز اشتباه نمی کند. من می دانم که شما تردید دارید اما شما تنها و آخرین امید ما هستید. در ضمن شما نمی توانید بدون جادوی مخصوص به خانه تان برگردید. فقط خاندان سلطنتی به این کار واردند. من هم پیر تر از آنم که قدرت آن را داشته باشم. پیشگویی کاملا واضح است. فقط شما می توانید به ما کمک کنید.»
الکسا و لسلی به همدیگر نگاه کردند. هیچکدام نمی تواستند سرزمینی را به حال خود رها کنند. الکسا پاسخ داد:«ما به شما کمک می کنیم. باید چه کنیم؟»
فارست جادوگر با لبخند بلند شد و از کتابخانه اش کتابی با جلد زرکوب بیرون آورد و روی میز گذاشت که روی آن نوشته بود:«سرزمین دلفیس» از داخل کشو یک شیشه پر از محلول صورتی رنگ و یک کیف چرمی بیرون آورد. بعد از زیر کتابخانه نقشه ای قدیمی بیرون آورد و یکی یکی توضیح داد:«این کتاب نسخه ای کوچک از کتاب بی پایان، که همه چیز از ابتدا تا انتهای دلفیس را شرح داده، است. شیشه محلول، معجونی بسیار کمیاب است و ماده اولیه اش فقط در درخت گیلاس من وجود دارد. این معجون بیماری های خیلی سخت را درمان می کند و سرانجام این کیف به شما کمک می کند هر چیزی را که می خواهید در آن جا دهید. کیسه ای سکه و وسایل ضروری مثل ظرف و غذا و آتشزنه هم درون آن هست برای نیاز.»
جادوگر نفسی تازه کرد و دوباره ادامه داد:«این نقشه همراه گوی به دست من رسید. فکر نمی کنم برای من خود واقعی اش را نشان دهد اما شاید در حضور شما این کار را کرد.»
لسلی بی معطلی نقشه را باز کرد. نقشه کاملاً سفید بود. ابتدا اتفاقی نیافتاد تا اینکه اشکالی در گوشه ای از نقشه پدیدار شد.
- هوم.دشت ویلدرنیس. اولین مقصد. بنابراین به لاماهای طلایی نیاز دارید. لینا ممکن است آنها را بیاوری؟
لینا بی هیچ حرفی از کلبه بیرون رفت و الکسا از پنجره دید که لاما هایی با گردن کشیده و موهای طلایی رنگ را بیرون کلبه آورده بود. خورجینی به یکی از لاما ها آویزان بود. لسلی، الکسا و فارست از خانه بیرون رفتند. فارست دستش را در خورجین کرد و دسته ای لباس بیرون آورد و گفت:«بهتر است لباستان شبیه دلفیسی ها باشد. اینطور در بین مردم گم می شوید او پیدایتان نمی کند.»
لسلی و الکسا سرتکان دادند. لسلی لباس هایش را روی لباس تابستانی اش پوشید، و دید که الکسا با نگاهی خنده دار به او خیره شده است. اعتراض کرد:«چی شده؟»
الکسا فقط سر تکان داد و خودش هم لباسش را پوشید. سعی کردند سوار لاما ها شوند.
لینا رو به پدربزرگش گفت:«پدربزرگ خواهش می کنم بگذار من هم بروم. شاید من هم توانستم سهمی در آزادی دلفیس داشته باشم.».
ساحر پیر به چشمان مصمم نوه اش خیره شد و با آهی بلند گفت:«خدانگهدارتان باشد. خدانگهدارت باشد دخترم.»بعد با لبخندی تلخ گفت:«ستاره ها هم باید به کمک بیایند، مگرنه؟».
لینا خوشحال شد و روی شانه ی لسلی نشست. لرزشی سرشار از قدرت از شانههای لسلی به بقیه ی بدنش پخش شد و او را حیرت زده کرد. اما لسلی به خود آمد. و دید که سوار لامای طلایی شده، در سرزمینی دور در حال رفتن به مکانی ناشناخته است. زیر لب گفت:«این بیشتر از آن چیزی است که توقع داشتم.»
لسلی و الکسا با پیرمرد خداحافظی کردند. در یک چشم به هم زدن لاما ها از روی زمین بلند شدند و روی هوا به راه افتادند. الکسا به مرز غش کردن رسیده بود، اما خود را کترل کرد و به لسلی نگاهی انداخت. هر دو در چشمان یکدیگر چیز مشترکی را می دیدند. هیجان، و کنجکاوی.
بهتره یه جست و جو در میان نام های باستانی داشته باشید من خودم در داستان هام از اسم های مذهبی و یا امروزی استفاده نمی کنم چون می ترسم که ذهن نویسنده در میان کار روی شخص یا بزرگوار خاصی بره و بخواد با اون بزرگوار یا شخص تطبیق بده و شخصا تا به اینجا در نوشتن داستان هام چنین قصدی نداشته ام البته باید خاطر نشان کنم تا الان حتی یه داستان نصفه هم در اینجا نذاشتم ولی باید بگم اسامی خوبی داریم که مرموزیت و جذابیت دارند
سلام بر همگان.
یه بار از اول کتامو خوندم. به این نتیجه رسیدم که به. چه گندی کاشتم. اصن احساس می کنم کتابم داره برا خودش میره جلو و افسارش دست من نیست. بر این نتیجه رسیدم که کلاً بی خیال سفر به دلفیس.
اگه خدا بخواد و به این یکی هم گند نزنم، دارم رو یکی بهتر کار می کنم که این یکی کمتر چموشه. بنابراین، این کتاب رسما تعطیلمی باشد.
ممنون از اینکه تا اینجاشو همراهی کردید.