سلام به همه همگی و تبریک به خودم بابت برگشتم بالاخره!
خب،بدون اتلاف وقت میریم سرموضوع
آقا داستان ازین قراره که من یه چالش ترتیب دادم، (پولم ندارم جایزه بدم شما واسه ارزش معنویش شرکت کن!)
چالشمون به این صورته که هرچندوقت یه بار که حالا بر اساس کیفیت و میزان استقبال تعیین میشه،
من یه موضوعی رو انتخاب میکنم و شما به کمک تخلیل خودتون اون رو خلق و بعد توصیف میکنید
الان لابد دارین میگین که چی؟
خب این چالش کمک میکنه که هم تخیل فعال تر و پویا تری داشته باشین،هم توانائی توصیف شما رو بالا میبره و هم میتونید از ایده های دوستاتون برای داستانای بعدیتون الهام بگیرین
علاوه بر اون میتونیم با نقد هم دیگه نقاط قوت و ضعفمون رو از بین ببریم
خب،قوانینم چیز خاصی نیست،هرچندتا دنیا که بخواین میتونید خلق کنید،هدف در وهله ی اول خلاقیت و بعد پرداختن به توصیفه
اصلا از چیزی خجالت نکشید و با خیال راحت دست به قلم بشید
دو خط هم دو خطه
خلاقیت هم دیگه رو به چالش بکشید و به هم کمک کنید
همین
در نهایت اینکه هربار با پست جدید و موضوع جدید براتون میام و خلاصه امیدوارم استقبال بشه و دوست داشته باشین
خب،ازونجائی که باید خودم طبق سنت چراغ اول رو روشن کنم،بسم الله!
آسمان تماما آبی رنگ بود و ابرهائی پراکنده در آن دیده میشد،خورشید بی رحمانه میتابید اما نور آن به سختی از میان شاخ و برگ درختان سطح زمین را لمس میکرد،گیاهان همه جا روئیده بودن و پیچک ها تنه ی ساختمان هائی را که زمانی افتخار بشریت به شمار می آمدند را سرپا نگه داشته بودند
آسمان خراش هائی که نیمه فرو ریخته به هم تکیه داده و ساقه ها سرتاسر آنها را به هم دوخته بودند
درختان میوه،با عظمتی اغراق شده درآسمان سربرافراشته و دیگر درخت ها حتی از آنها هم بالاتر رفته بودند
درختی ظاهرا نزدیک به بائوباب با ارتفاعی بیش از پانصد متر بر سر ویرانه های شهر سایه انداخته بود
این شهری بود که انسان درآن جائی نداشت،جائی که گیاهان بالاخره حق خود را از زمین ستانده بودند
هوا گرم و مرطوب بود و همه جا را بوی خاک پوسیده فرا گرفته بود
نه حیوانی و نه هیچ صدائی،سکوتی تهی که در ورای آن گیاهان عظیم الجسته با درک و مفهوم خود از زمان مشغول رقابت برای نور بیشتر و خاک حاصلخیز تر بودند
جهانی که انسان شاید در آن مغلوب شده بود و شاید آنرا ترک گفته بود
کف خیابان هارا خزی سبز پوشانده و برگ هائی به عظمت ماشین ها در کنار تکه پاره های زنگ زده آن افتاده بودند،با همه ی این وجود حتی از حشرات هم خبری نبود
دنیائی سبز،آبی و زرد که با مفهوم هزاران گل رنگارن میشد،گل هائی که نه از برای جلوه گری برای زنبور ها،که فقط از سرغریزه به آن شکل درآمده بودند
گل هائی که زیبائی آنان در آن ابعاد و اندازه،بیش از دلفریبی هدف و نیت شومی را القا میکرد و حتی بیشر از شاخه ی آویخته ی پیچک ها ترسناک مینمود
برف و بوران و زمستانی در کار نبود،زمین در گرو گیاهان همیشه بهار و همیشه سبز بود
گیاهانی که حتی دریاها را هم پوشانده بودند،از اعماق تا آسمان ها
معلوم نبود که چندسال از آخرین تمدن گذشته است...شاید هزارسال و شاید فقط صد سال...
دیدین؟ساده بود!حالا دست بیاین شما هم چند خطی بنویسید و تخیلتون رو به کار بندازید.
بشر در زمین به دنبال زمینی دیگر میگشت. آن ها تصور چیزی که میتوانست خیلی ساده تر و بهتر باشد را نمیکردند. اما پیشرفت علم در میان آن ها بسیار سریع شد. حال که سالیان زیادی است که از سیاره ی مادریمان یعنی زمین فاصله گرفتیم پس چطور زندگی میکنیم؟
جواب بسیار ساده است. ما زمین های بسیاری ساختیم. اول به شکل سفینه های بزرگ که دسته ی انسان ها در آن زندگی میکرد و حال با استفاده از منابع منظومه شمسی ما انسان ها زمین های بسیاری ساختیم که دیگر گرد نیستند, همان شکلی را دارند که ما اراده کنیم. همانقدر سرسبزند که ما بخواهیم. البته عمدتا برای ساخت جاذبه از روش های شبیه به هم استفاده میشود و آن این است که درون دایره ای چرخان ساخته شوند.
دیگر نیازی نیست قشر فقیر در میانمان باشد. البته سیاست ها بسیار بسیار پیچیده تر شده مخصوصا بعد از آن که انسان عمرش طولانی تر شد. زندگی آدم ها از حالت کامپیوتری باستانیشان درآمدند و حال واقعا دیوانه شده اند.
رباط ها کار های پست را انجام میدهند البته قهرمانان ما هم هستند. بشر به اندازه ای از رباط ها خشنود است که سعی دارد خود نیز مانند رباط ها جاودانه شود. اما جنگ و فساد تا زمان جاودانگی انسان ادامه خواهد یافت, یا شاید حتی بعد از آن ادامه پیدا کند کسی چه میداند!؟
هنگامی که در آن برهوت به نزدیکی آن چیز رسید، مرد از اسب پیاده شد. باد شدیدی میوزید و گرد و خاک موجود در هوا دیدن را دشوار میکرد. مرد شنل ضخیم و فرسودهاش را محکم تر دور خود پیچید و به آن چیز نزدیک شد. بقایای آهنی و زنگ زدهی سازهای غول پیکر در مقابل او قرار داشت. بخشی از بدنه سازه که از هجوم خاک در امان مانده بود رنگی آبی رنگ داشت. مرد با دستش خاک آن قسمت را کنار زد. یک حرف A بزرگ اما کمرنگ روی بدنه ای سفید. در همان زمان باد تکهای چوب را به قسمت دیگر بدنه کوباند و گرد و خاک آن قسمت را ریخت. یک حرف A کمرنگ دیگر ظاهر شد. مرد از روی کنجکاوی و این بار با دو دستش شروع به زدودن گرد و غبار چند صد ساله از روی بدنه سازه کرد. حروف یکی پس از دیگر ظاهر میشدند. مرد به کارش ادامه داد اما هنگامی که دید دیگر روی بقیه بدنه حروف آبی رنگی نیست دست از کار کشید. چند قدم عقب رفت تا بهتر بتواند حروف را کنار همدیگر ببیند. NASA.
این حروف معنی خاصی برای او نداشتند. نگاهی به آسمان انداخت. هوا داشت تاریک میشد و از قرار معلوم توفان شن در راه بود. بنابراین سریع دست به کار شد. دور تا دور سازه چرخید و تعدادی میله فولادی و چند صفحه آهنی ضخیم را که به نظرش برای تعمیرات پناهگاه مناسب بود انتخاب کرد. محل سازه را در نقشه اش علامت زد و سوار اسبش شد. نگاهی به سازه غول پیکر انداخت که همچون خدایی از آسمان سقوط کرده به تدریج در میان گرد و خاک مدفون میشد و سپس نگاهی به بیابان اطرافش انداخت که مانند همیشه بود. بیرحم، زمخت و خشن. برای محافظت از گرد و خاک هوا پارچه ای روی دهان و بینی اش بست و با پا آهسته ضربه ای به پهلوی اسب زد.
خیلی بعد تر هنگامی که مرد از سازه دور شده بود قسمتی از خاک بالای بدنه فروریخت و نوشته آبی رنگ دیگری آشکار شد. The Savior Project. آخرین تلاش ناموفق بشریت برای فرار از جهنمی که خود آنرا ساخته بود.
_____________________________________________________________________________________________
خیلی تاپیک خوبیه علی تشکر عذرا هم یه مشابهشو زده بود برای داستان نویسی درباره یه عکس :-"
پ.ن: تحت تاثیر مدمکس و کتابای جان کریستوفر نوشتمش ((200))
@M.Mahdi 105423 گفته:
هنگامی که در آن برهوت به نزدیکی آن چیز رسید، مرد از اسب پیاده شد. باد شدیدی میوزید و گرد و خاک موجود در هوا دیدن را دشوار میکرد. مرد شنل ضخیم و فرسودهاش را محکم تر دور خود پیچید و به آن چیز نزدیک شد. بقایای آهنی و زنگ زدهی سازهای غول پیکر در مقابل او قرار داشت. بخشی از بدنه سازه که از هجوم خاک در امان مانده بود رنگی آبی رنگ داشت. مرد با دستش خاک آن قسمت را کنار زد. یک حرف A بزرگ اما کمرنگ روی بدنه ای سفید. در همان زمان باد تکهای چوب را به قسمت دیگر بدنه کوباند و گرد و خاک آن قسمت را ریخت. یک حرف A کمرنگ دیگر ظاهر شد. مرد از روی کنجکاوی و این بار با دو دستش شروع به زدودن گرد و غبار چند صد ساله از روی بدنه سازه کرد. حروف یکی پس از دیگر ظاهر میشدند. مرد به کارش ادامه داد اما هنگامی که دید دیگر روی بقیه بدنه حروف آبی رنگی نیست دست از کار کشید. چند قدم عقب رفت تا بهتر بتواند حروف را کنار همدیگر ببیند. NASA.
این حروف معنی خاصی برای او نداشتند. نگاهی به آسمان انداخت. هوا داشت تاریک میشد و از قرار معلوم توفان شن در راه بود. بنابراین سریع دست به کار شد. دور تا دور سازه چرخید و تعدادی میله فولادی و چند صفحه آهنی ضخیم را که به نظرش برای تعمیرات پناهگاه مناسب بود انتخاب کرد. محل سازه را در نقشه اش علامت زد و سوار اسبش شد. نگاهی به سازه غول پیکر انداخت که همچون خدایی از آسمان سقوط کرده به تدریج در میان گرد و خاک مدفون میشد و سپس نگاهی به بیابان اطرافش انداخت که مانند همیشه بود. بیرحم، ضمخت و خشن. برای محافظت از گرد و خاک هوا پارچه ای روی دهان و بینی اش بست و با پا آهسته ضربه ای به پهلوی اسب زد.
خیلی بعد تر هنگامی که مرد از سازه دور شده بود قسمتی از خاک بالای بدنه فروریخت و نوشته آبی رنگ دیگری آشکار شد. The Savior Project. آخرین تلاش ناموفق بشریت برای فرار از جهنمی که خود آنرا ساخته بود.
_____________________________________________________________________________________________
خیلی تاپیک خوبیه علی تشکر عذرا هم یه مشابهشو زده بود برای داستان نویسی درباره یه عکس :-"
پ.ن: تحت تاثیر مدمکس و کتابای جان کریستوفر نوشتمش ((200))
صبح روز بعد هوا بشدت افتابی و گرفته بود انگار ذرات غبار درگیری دیروزهنوز در هوا پراکنده بود. جای جای خیابان سنگ های ریز و درشت سیاه دیده میشد اکثر ساختمان ها اسیب دیده بودند اما هنوز پابرجا بودند و ظاهر شهرخالی را حفظ میکردند . از پنجره طبقه چهارم ساختمان میشد جیپ فرمانده پارک شده کنار ساختمان اصلی را دید . خیابان نسبت به اتفاق دیروز به طرز عجبیی خالی را بود پشتم را به پنجره کردم و از کنارمیز و صندلی هایی که جلوی پنجره روی هم چیده شده بود گذشتم و به سمت در اتاق جرکت کردم.درپاگرد جلوی اتاق روبه روی پله ها مکث کردم اوضاع به شدت عجیب بود وحسی به من می گفت این ارامش وسکوت طبیعی نیست از طبقات پایین تر صدای پا می امد . به خود امده واز پله های سنگی پایین رفتم شاید جوخه چیز جالبی برای گفتن داشته باشد به پاگرد بعدی که رسیدم دونفر که با سرعت به سمت بالا می دویدند سمتم امدند خودم را کنار کشیدم ولی انها اصلا مکث نکردند و با عجله به دویدن ادامه دادند .قیافه انها اصلا برایم اشنا نبود شانه ای بالا انداختم. میخواستم دوباره حرکت کنم که ناگهان صدای مهیبی امد. من با احساس خطر نرده پله ها را گرفتم که ناگهان ساختمان به شدت لرزید جوری که انگار همه چیزبرای لحظه ای از جایش بلند شده و به شدت زمین خورد. از شدت این لرزه از روی پله ها لیزخوردم فریادی از روی ترس کشیدم و دستانم را محکم تر گرفتم وبعد برای چند لحظه ساختمان در سکوت فرو رفت ولی بعد صدای داد و فریاد ساختمان را پر می کند صدای فرمانده را میشنوم که داد میزند و چند نفر را صدا میکند چشمانم را باز میکنم وبه تندی بلند میشوم چیزی حس نمیکنم پس اتفاقی برایم نیفتاده. داشتم به سر و گردنم دست میکشیدم که با بالا گرفتن صدای داد و فریاد بقیه با سرعت به سمت پایین میدوم به طبقه دوم که میرسم چندنفر از اتاق نزدیک به پله بیرون میدوند . بین انها فرمانده را تشخیص میدهم دم در اتاق متوجه مایک میشوم که با چشمانی گشاد و دهنی نیمه باز یک طرف چهار چوب در را گرفته و به من نگاه میکند. نگاهم را از روی مایک به راهروی کوچک بین اتاق ها می اندازم فضای کوچک انجا با افرادباقی ماندمان پر شده بود افراد نیمه اماده، بعضا با زیر پیراهن و بدون کفش توی راهرو جمع شده بودند. از کنار نرده نگاهی به پایین میاندازم کنار پله های طبقه همکف سر کچل با لباس سبز پررنگ اشنایی میبینم . بی توجه به باقی و به امید جواب با عجله باقی پله ها را دوتا یکی پایین میروم . در طبقه همکف فرمانده چند نفر را میخواند تا با او به سمت در مقر بیایند بین انها جوخه و سردار را میبینم
- جوخه !
و به سمتش میدوم جوخه بدون اینکه بایستد میچرخد و وقتی میبیند به سمتش میدوم دستش را بلند میکند تا مرا نگه دارد
- همین جا بمون!
و بعد از یک نگاه محکم معنی دار به من میچرخد و به سمت در مقر ادامه میدهد . نمی ایستم ولی سرعتم را کم میکنم و ارام ارام به دنبال انها می روم. میتوانستم نمای کوچک جلوی در جایی که جوخه و سردار ایستاده اند را ببینم. میتوانستم ببینم دارند به اسمان نگاه میکنند وحرف میزنند اما حرفهایشان را نمیشنیدم ناگهان انگار که بادی تندی بوزد سردار و جوخه هردو بازوانشان را جلوی صورتشان میاورند .کلاه کاپدار و بزرگ سردار از سرش میافتد. اخم میکنم میخواهم چیزی بگویم که باد ارامی به صورتم میخورد و ناگهان حس میکنم دمای هوا بالاتر میرود حالا جوخه و سردار سرهایشان را بلند کرده و به اسمان خیره شده اند
- جوخه
میخواهم جلو بروم دستانی را روی بازویم حس میکنم برمیگردم و مایک را میبینم که سرش را به شدت به دوطرف تکان میدهد متوجه گونه های قرمز و عرقی که روی پیشانی اش نشسته میشوم برمیگردم و به در نگاه میکنم جوخه همچنان نگاهش به اسمان سرش را به اطراف میچرخاند و در دایره ای کوچک دور خودش ارام میچرخد. امروز لحطه به لحظه عجیب تر میشود . با احتیاط گامی به جلو برمی دارم مایک اول مقاومت میکند ولی وقتی دستم را روی دستش میگدارم با من میابد
- جوخه! اهای جوخه چکار میکنی؟ چی شده؟
اما جوخه بی اهمیت به من به چرخیدن ادامه میدهد و چشم از اسمان برنمیدارد از کنارم صدای جانشین را میشنوم
- اینا چشون شده؟
شانه ای بالا میاندازم جانشین دوباره تلاش میکند
- سردار چی شده؟
اما هیچکدام جوابی به ما نمیدهند بدتر از همه اینکه فرمانده را کنار جوخه و سردار نمیبینم حرکت میکنم تا از در بیرون بروم که صدای ارامی میشنوم انقدر ارام که به ان شک میکنم در کنارم لرزش حس میکنم برمیگردم و به مایک نگاهی میاندازم. چشمانش را به بیرون دوخته بود و صورتش حالا کاملا قرمزو عرق کرده بود وجمله ای گفت که باعث شد من و جانشین با گیجی ونگرانی به هم نگاه کنیم
- فکر کنم شروعش کردن.
راستش اینو خیلی وقت پیش نوشتم و با دیدن این تاپیک حس کردم بهش میخوره نظرتون چیه؟ مناسبه؟
@مهتابی@99 105469 گفته:
صبح روز بعد هوا بشدت افتابی و گرفته بود ...
****راستش اینو خیلی وقت پیش نوشتم و با دیدن این تاپیک حس کردم بهش میخوره نظرتون چیه؟ مناسبه؟
خوردن که میخوره و ممنون که شرکت کردی تو چالش من
ولی شاید بهتر بود که یه تاپیک جدا براش میزدی
اگه بخوای میتونم برات نقدش کنم
دارم فکر میکنم ادامه بدم چالشو یا نه،تو قسمتای بعدم شرکت کن!
@س.ع.الف 105476 گفته:
خوردن که میخوره و ممنون که شرکت کردی تو چالش من
ولی شاید بهتر بود که یه تاپیک جدا براش میزدی
اگه بخوای میتونم برات نقدش کنم
دارم فکر میکنم ادامه بدم چالشو یا نه،تو قسمتای بعدم شرکت کن!
نه نمیخواستم تاپیکو به نفع داستان خودم خراب کنم فقط میخواستم مطمئن شم خیلی فلش فوروارد نزدم
تاپیکو ادامه بدین خیلی خوبه منم میام ایده میدم
منظره ای تاریک و شناور
شهری فراموش شده و نیمه پوسیده غوطه ور در زیر هزاران تن آب
محاصره شده میان علف های دریائی و قارچ های بزرگ
ماهی هائی بدبخت با چهره هائی شبیه به حشراتی غول پیکر که آرام در میان ساختمان های متروک میچرخیدند
و خزه هائی عجیب که با نور فسفری سبز شومی صحنه را روشن میکردند
زمینی که بالاخره گرم و گرم تر شد تا تمام شمالگان و جنوبگانش ذوب شده و سراسر زیر آب فرو رفت
کره ای آب پوشیده و فراموش شده رها درمیان فضا
که به دور باطل خودش دور خورشید اصرار میورزد
بی هیچ بازمانده ای...
این انرژی قابل توجه که از سوختن این کوتوله سرخ به دست می آمد راز زنده ماندن اجدادمان شد.
من هیچ وقت نتوانستم خودم را با اطلاعات تاریخی ای که میخواهند به زور وارد مغزم کنند وفق دهم. بالاخره هر کس فرکانس های مغزی خاص خودش را دارد و همه نمیتوانند به پالس ها واکنش مثبت نشان دهند ( البته از نظر تِیوری میتوانند اما هنوز پدر و مادرم مجبورم نکردند که بخواهم)
به جای آن در علوم بسیار خوب هستم، تمامی اطلاعاات درست در مکان های پیش بینی شده جای میگیرد. خب این باعث شده کم و بیش بدانم اطرافم چه میگذرد.
عمو و پسرعموی منفورم بیرون از افق رویداد زندگی میکنند و این خود جای خوش بختی دارد، چرا که به همین دلیل زیاد به آن ها سر نمیزنیم. استفاده از دستگاه های مافوق سرعت نوری فقط برای مقامات، تاجران و گاهی با قیمتی گزاف برای مردم عادی است. اگر بگویم که این تنها شانس زندگی ام میباشد دروغ نگفته ام!
خانه ما دقیقا معلق در زیر مرکز شادی است. مادر و پدرم به خواست خود و هزاران نفر دیگر به اجبار به آنجا برده میشوند تا دوز های مشخصی از داروهای شادی آور و یا دستکاری های مغزی که از آن سر در نمی آورم رویشان انجام شود. کافیست مقداری ناخوشی و نارضایتی نسبت به سیستم نشان دهی آن وقت با هزار دوز و کلک راهی مرکز شادی ات میکنند. نظر من را بخواهی بیشتر شبیه دستگاه های احمق کننده ی حکومت است. خودم یکبار از یکی ازین پیر پافتال هایی که نمیخواهند تا ابد جوان بمانند شنیدم، میگفت اگر این دستگاه ها نبود خیلی ها خاطراتشان را از یاد نمیبردند یا مثل کودن ها نمیشدند، آنوقت شاید حکومت اینطوری سرکار نبود.
به هر حال من یکی که از دستشان در رفتم، چون هربار که مرا برای بررسی میبرند سعی میکنم به چیزهایی که دوست دارم فکر کنم، مثل وقت هایی که سقوط آزاد میکنم یا بازی با جوجه تیغی ای که پدر از آزمایشگاه آورده و میگوید از انهایی است که کمتر دستکاری شده اند ( و قیافه مسخره و خندان بقیه را ندارد، بین خودمان باشد، حتی گاهی تب میکند! و این یعنی شاید روزی بمیرد و من بتوانم مرگ طبیعی اش را ببینم) و یا به دوشنبه های آخر ماه که اجازه دارم فیلم های زندگی مردمان عصر اینترنت را ببینم...
یک دقیقه و چند میکرو ثانیه ی دیگر به سفر میرویم به خاطر همین همینجا تمامش میکنم
امضا: 174-دیوید-lp