قلمم را برداشتم تا بنویسم،همه چیز را میتوانید از ما بگیر اما قلم را نه...،این چیزیست که مارا میسازد،در واقع،این چیزیست که ما آنرا میسازیم،چه کاری میتواند لذت بخش تر از پناه بردن به دامان کلمات باشد؟کلماتی که میتوانی"خودت" را پشت آنها پنهان کنی؟
"خودی" که هیچ گاه به آن اجازه خودنمایی نداده اند!"خودی"که در اعماق وجودت دفن کردی تا کسی آنرا نبیند و هرکس هر آنچه دوست دارد را از تو ببیند،"خودی" که هرکس با خودی که از تو میخواهد بیشتر به عمق میراند
به راستی "خودت" کجاست؟ تا به حال شده است که با خودت بنشینی و در خودت فریاد سر بدهی که:ای من!!!؟ کجایی؟کی هستی؟چه هستی؟ و از همه مهم تر.....چه میخواهی؟
یا همواره،به جای دوست داشتن و دوست بودن با"خودت"و دوستانه برآورده کردن خواسته های "خودت" ؛به خاطر دیگران توی سرش زده ای و با فریاد به او گفته ای که تو مهم نیستی!مهم آنست که دیگران چه میخواهند!همان کار را میکنم که من میگویم!؟
انگار نه انگار که منی در کار نیست و تو باید"خودت"باشی!
و حال کمکم میفهمی که چقدر "خودت"مظلوم است و این ' تو ' بودی که به "خودت"ظلم کردی!راستی...ببین آیا وقتی اسمت را در آینه زیر لب زمزمه میکنی....آیا واقعا "خودت"را میبینی؟یا...آن "من"را؟
اصلا به یاد می آوری که "خودت"چگونه بود؟احتمالا یاد اندک مواردی می افتی که واقعا "خودت" بودی و آنچنان "دیگران" توی سرت زدند که "خودت"همچون حیوانی وحشت زده به گوشه تاریک "دلت"پناه برده؟
گوشه تاریک دل...!از "دلت"بگو! آیا ازش خبر داری؟حالش را میپرسی اصلا؟
یا با همان چندصباحی که جرأت میکند و با ترس اندک احساسی را از خود بروز میدهد و صدایت میکند همان "دیگرانی" را میبینی که می گوید احمق!احساساتی!قوی باش؟
و تو هم برمیگردی و با بیرحمی به دل بیچاره پرخاش میکنی که چه مرگت شده است!آرام باش!چرا بی خود سروصدا میکنی؟
به راستی احمقی که به آن "دیگران"گوش فرا میدهی!
اصلا خودت و دلش هیچ!عقلت چه میگوید؟نکند خداراشکر آنرا هم به کناری رانده ای و متعصبانه و کورکورانه از عقایدی که باز همان "دیگران"برایت به یادگار گذاشته اند تبعیت میکنی؟همان عقلی که تنها ابزار باقی مانده اش منطق است که دیگر اصلا یادت رفته چیست و هرچه به مذاقت خوش بیاید را منطقی می نامی و آدای آن به ظاهر روشن فکر نماها را در میاوری و در خیالت خود را آدمی معقول میپنداری؟
خیال!پندار!
تخیل بیچاره ات چی؟او را که دیگر به یاد داری!؟چند وقت است که دیگر رویاهایت را از یاد برده ای و در دنیای روزمرگی اطرافت شناور و بلکم غرق شده ای؟
چندوقت است که بال های آن مرغ تیز پرواز را چیده ای و همچون دیگران به گوشه رانده و زندانی اش کرده ای؟و یا آزادیش را محدود به تصور خفه کردن یک معلم،استاد یا یک ارباب رجوع اعصاب خورد کن در زنگ ها و روز های کسل کننده و ناتمام زندگیت کرده ای؟حالا اگر اوضاع خراب تر نباشد و اورا به منفی بافی در مورد عروس همسایه و رشوه گرفتن همکارت و تقلب دوستت و خیانت معشوقه فلانی وا نداشته باشی!
معشوقه!
از عشق چه میدانی؟آیا اورا میشناسی؟اصلا میدانی که چنین قابلیتی نیز در خود داری؟یا مثل "دیگران"وجودش را انکار میکنی،آنرا به قصه های جن و پری نسبت میدهی و در خوشبینانه ترین حالت آنرا محدود به جنس و مخالف میکنی؟
باز هم همه اینها به کنار....
به کودک درونت چه میخواهی بگویی؟اصلا....کودکی درونت باقی مانده است؟یا باز هم به توصیه همان "دیگران"تو دیگر "بچه"نیستی و بزرگ شده ای؟
من نمی دانم مگر گاهی "بچه"بودن چه اشکالی دارد؟
بچه ای که بی هیچ اهمیتی به آن "دیگران" خودش است!
کودکی به حرف دلش گوش میدهد،صادقانه احساساتش را بروز میدهد،به تعریف خودش "منطقی و معقول" است،رویاهایی شیرین و دور درازی در سر می پرواند که در آن کسی را خفه نمی کند و خالصانه....،عاشق است!
کودکی که "خودش"است و شاد.....
حرف از "شادی"شد!
چقدر از آخرین باری که واقعا "شاد" بودی میگذرد؟اصلا میدانی "واقعا شاد بودن" چیست؟
یا نکند مانند "دیگران"نهایت شادی ات محدود شده به تکلیف ننوشته ای که دیده نمیشود و استادی که نمی آید و آزمونی که کنسل میشود؟
یا...نکند محدود تر؟!از آن از درون شاد شدن هایی که وقتی چراغ قرمز از ثانیه ۹۷ به ۸ میپرد در خود حس میکنی؟(نمی خواهم به آن احساسات پستی اشاره کنم که آنها را شادی میخوانی و وقتی حس می شود که آن استاد مذکور زمین میخورد یا ارباب رجوع بخت برگشته ای را که روی مخت بود دست به سر میکنی....)
حال کافیست کسی ازت بخواهد تا غم هایت را به یاد بیاوری...و تو چنان شروع میکنی از بدبختی هایی که خودت برای خودت در ذهنت ساخته ای گفتن که دنیا را پر میکنی!
میبینی،برای "دیگران"،"خودت"و"روحت"را همچون پرنده ای 'اسکل' در خود دفن کرده ای و سالهاست که فراموش کرده ای که اصلا کجا بود!؟!؟
که چه؟
که این گونه میتوانم خوشبخت باشم!بی آنکه بفهمی خوشبختی چیزی جز عشق،احساس،منطق،عقل،کودکی،تخیل.....چیزی جز "خود"بودن نیست!
(بگذریم از آنانی که خوشبختی،خود و روح را کناری رانده،افسار غرایض خویش را رها کرده اند و با شهوت جولان میدهند و توجیح آنرا عشق و عقل و احساس و منطق میخوانند!)
چه شده است...؟احساس،کودک درون،عقل،منطق،شعور،دوستی،محبت،"اعتماد"،ادب،اعتقاد......آشنایند،نه؟
کم کم داری آن روزها را به یاد می آوری؟روزهایی محو که در خاطراتت سایه انداخته اند؟
روزی که در آن "کودکی"را در خودت کشتی،روزی که از "عشق"گذشتی،روزی که "احساساتت"را سرکوب کردی؛روزهایی که در هر یک چیزی از "خودت"را مدفون کردی و حالا نمیدانی کجاست
دوست داری دوباره "خودت"را پیدا کنی؟
اما برای یافتنت نمیتوانی تک تک روزهای زندگیت را بکنی،چیزهایی آنجاست که بهتر است همین طور مدفون بمانند....
برای یافتن "خودت"باید به "خودت"رجوع کنی،نقاب هایی را که به خاطر "دیگران"بر چهره گذاشتی کنار بزنی و در سکوت بنشینی،در خودت فرو بروی و فریاد بزنی:ای من!کجایی؟
بیا....قول میدهم این بار دوست خوبی برایت باشم،بیا،من دیگر با "خودم" قهر نیستم،من "خودم" را دوست دارم.
خودت باش،خودت را دوست داشته باش و به خودت اهمیت بده،زیرا تو خودت هستی،نه کسه دیگه
بگذار وقتی از بیرون به زندگیت نگاه میکنند،زندگی "خودت"را ببینند....
#س_ع_الف
متن واقعا قشنگ بود... اعتراف میکنم اگر آخرش امضات رو نمیزدی، فکر میکردم متن توی یه کتابه!
یه همچین چیزی، همچین حرفایی به نظرم لازم بود. لازم بود که گفته بشه، ما برای دیگران ساخته نشدیم، ساخته نشدیم که برای دیگران زندگی کنیم
تخیل متاسفانه وقتی بزرگ و بزرگتر میشی، رو به پایان میره... بیشتر به واقعیت فکر میکنی. بعضی وقتا برای اینکه حداقل از درون شاد بشی، فکر میکنم لازمه که هر چیز واقعی و غیر واقعی که مارو خوشحال میکنه رو تصور و تخیل کنیم.
واقعا عالی بود((212))
خیلی قشنگ و تفکر برانگیز بود مرسی
@Banoo.Shamash 97374 گفته:
متن واقعا قشنگ بود... اعتراف میکنم اگر آخرش امضات رو نمیزدی، فکر میکردم متن توی یه کتابه!
یه همچین چیزی، همچین حرفایی به نظرم لازم بود. لازم بود که گفته بشه، ما برای دیگران ساخته نشدیم، ساخته نشدیم که برای دیگران زندگی کنیم
تخیل متاسفانه وقتی بزرگ و بزرگتر میشی، رو به پایان میره... بیشتر به واقعیت فکر میکنی. بعضی وقتا برای اینکه حداقل از درون شاد بشی، فکر میکنم لازمه که هر چیز واقعی و غیر واقعی که مارو خوشحال میکنه رو تصور و تخیل کنیم.
واقعا عالی بود((212))
خخخخ،لطف داری
میگم میدونی چی جالبه نرجس؟اینکه تا پایین متن میای بعد میرسی به امضای خودم که نوشته:مهم نیست شما چه هستید فقط مهم اینست که مردم چه فکری راجع به شما میکنن((111))
تضاد به این میگن((42))
بسیار بسیار بسیاااااااااااااااار زیبا و تاثیر گذار.با چند کلمه ی ساده و بی الایش و صادقانه چقدر عمیق نوشتی!خیلی قشنگ بود و خوشم اومد و اصلا حس میکنم در حدی نیستم ک بخام اینو نقد کنم چون اصلا هیچی واسه گفتن نداره جز"خیلیییییی خلیییییییییی خیلیییییییییی خووووب"
خسته نباشی((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))((48))
ما رو از این نوشته های زیبات محروم نکن((3))
احسنت............
خیلی متن قشنگی بود.من خودم خیلی اهل نوشتن اینجور متنام ولی به جرئت میتونم بگم خیلی ساده و گیرا ودرکل عالی بود:دی
آفرین
ماشالا ماشالا بش بگین ماشالا....
صد بارک الله بش بگین ماشالا...
قلمبه سلمبه بود هيچي نفهميدم((54))
متنتو خیلی دوست داشتم ولی خیلی هم با موضوعش موافق نیستم، من خودم چندتا من دارم هیچکدومشون به تنهایی من نیست و هیچکدومشون نقاب نیست صرفن یه جنبه دیگه از منه. میدونم ادم متناقضیم ولی متناقض بودن که نقاب نیست الزامن. نمیدونم شایدم حرفم ربطی به موضوغ نداشت
بحث خودت خیلی حرف ای نگفته رو گنجونده
خیلی چیزایی که کم نیست جاش برای مانور دادن روش
خودت موضوع جالبی برای نوشتنه... یکی دو تا متن راجع به خودت دارم
اما
متنی که شما نوشتی کجا مال من کجا
اغراق می کنم موضوع ها یکیست و سوژه هم تو مایه های همن اما یه داستان فقط سوژه نیست...
یه پکیج از همه چیز .. و بعد میشه داستان... متنتون گیرا بود... نثرتون روون بود... و سوژه تون تأثیر گذار و عمیق
آفرین خوندنش دلنشین بود... نه به خاطر سوژتون
بلکه چون دلنشین می نویسید
دست به قلم بذارید خودش میره و الحق که زیبا هم میره... نویسنده ی خوبی هستین و نثرتون پخته است در هر سبکی گمان می کنم موفق باشید... ادامه بدید
موفق و پیروز باشی
واو.....عجب نوشته ای !!!!
از اون تیکه که میگه «حیوانی وحشت زده »، خوشم اومد !!!
درکل جالب بود .....« با خودت دوست باش» ، خیلی خوب بود
نگرش به موضوع جالب بود....
خیلی خوب بود. انگار عمق احسسات رو به نمایش می گذاشتی. در چه حالتی بودی کهه اینو نوشتی؟