@Celaena Sardothien 103714 گفته:
اخه نمیشه ک فدات شم ، من که از قصد نکردم ، در ضمن اصلا حس خوبی نیست که جنازه تو ببینی ، در ضمن کسایی هم ک شوت باشن حس نمیکنن حضورتو . پدرم یه چیزایی برام گفته اگه حوصله داشتی بیا پ.خ. برات میگم .
من یه همچین چیزی رو تجربه کردم البته موقع بختک. روحم کاملا جدا نشده بود. همونجور دراز کشیده اطراف رو میدیدم تو جسمم بودم دستو پامو تکون میدادم حرف میزدم ولی نه چشمام باز بود نه دهنم تکون میخورد و نه دستو پام رو تکون میخورد. فقط و فقط روحم بود که تلاش میکرد خلاص شه
جونم براتون بگه قبلا ترس رده متوسطمو براتون تعریف کردم در پستای سابق البته من ترسو نیستما ولی ی چیزایی ترس بر انگیزن حتی اگه ادم ترسو نشناسه ناخوداگاهش احساس خطرو تشخیص میده اونم از پدیده هایی که برایمان ناشناخته اند هر چه که بیشتر توشون تعمق کنه ترسش بیشتر میشه این طبیعته انسانیه ترس عاملی برای زنده ماندن ما و فرار از خطراته بگذریم زیادی دارم وراجی میکنم
ترس من در دوران معاصر زندگی ام جز اون خاطره هه ک در پستای سابق تعریف کردم ترسی ندارم اما نگاهی بندازیم به دوران باستان زندگی ام دورانی که من طفلی بیش نبودم البته اینطور که برام طعریف میکنند خودمم نیز خاطره درستی ازش ندارم هر چه باشد موضوعیه که درون ادم می خواد فراموشش کنه
دوازده ساله بودم
پسری شیطان و از خود راضی در پی کشف راز هایی ناشناخته و هر چیزی که در اطرافش جریان داره
از خواندن کتاب های قدیمی {به لطف مادربزرگ گرام خدا روحشو با مردگان شما قرین رحمتش فرماید ی گنجینه از کتابهای ناب و پرپر شده داشت البته نمیدونم بعداز مرگش خان عمو جان و پسرعموهای نازنین تر از برگ گل که دوس دارم سر ب تنشون نباشه باهاشون چیکار کردن ) که و یادداشت برداری از مطالب مهمش که شاید در عملیاتی که انسانو با بزرگترین ترسش روبرو کنه به درد بخوره
کنجکاو تر از همیشه در حال تکمیل اجزای لازم برای پروژه جن برداری بودم
سفر به روستای اجدادی و سر ساعت دوازده نیم شب
تا ایجاشو یادمه ولی میگفتن که بیهوش پیدام کردند انار بقیش از حافظم پاک شده هر چی فک میکنم چیز بیشتری یادم نمیاد ((231))
سلام به همه. به عنوان مقدمه می خوام بدونید که من کلاً ژانر ترسناک رو خیلی دوست دارم چه کتاب باشه چه فیلم باشه هرچی. یه جایی یادمه شنیدم به خاطر نوعی بیماریه روانیه نمی دونم. این داستان هم مربوط به سه سال پیشه. من یه شب تا ساعت 3 بیدار بودم اون موقع ماه رمضون بود داشت قرآن می خوند تو تلویزیون یادم نمیاد دقیقاً کدوم آیات بود ولی راجع به قیامت بودن. خلاصه سحری خوردم نمازی به کمر زدم و خوابیدم.
اول از همه خوابم توی یه جای ترسناک شروع شد سر کلاس عربی. همین جور که معلممون داشت حرف می زد نگاهم از پنجره کلاس به بیرون افتاد یهو دیدم هوا سیاهِ سیاه شد یه توپ های ذرخشان گنده ای از آسمون داشت میومد زمین یکیشون به طرف کلاس ما. خلاصه پاشدیم در رفتیم ولی وقتی بیرون کلاس بودم یه هو دنیا زیرو رو شد فکر کنم یکی از سنگا خورد بهم بچه ها واقعاً واقعاً درد سوختن و له شدن رو حس کردم دلم می خواست با صدای بلند داد بزنم قشنگ دست و پام و که داشتن می سوختن و بیرون رفتن خون از بدنمو متوجه بودم تو همین گیرو دار از خواب بلند شدم اما چه بلند شدنی، بعد از اون کابوس آرزوم بود فقط نور پذیرایی رو یه لحظه ببینم تا مطمئن شم خواب بودم اما هر کاری می کردم چشمام باز نمی شد فکر کنم نزدیکه پنج دقیقه داشتم سعی می کردم چشمامو باز کنم عقلمم نمی رسید که دست و پامو تکون بدم ولی فکر کنم اگر می خواستمم نمی تونستم . حالم خیلی بد شد خیلی. گریم گرفت داشت نفسم بند میومد نمی تونستم نفس بکشم تا این که بالاخره مامانم اومد تکونم داد. به محض برخورد دستش چشمام باز شد . اونشب بدترین شب زندگیم بود بدترین .((84))
@sinaGhf 103736 گفته:
سلام به همه. به عنوان مقدمه می خوام بدونید که من کلاً ژانر ترسناک رو خیلی دوست دارم چه کتاب باشه چه فیلم باشه هرچی. یه جایی یادمه شنیدم به خاطر نوعی بیماریه روانیه نمی دونم. این داستان هم مربوط به سه سال پیشه. من یه شب تا ساعت 3 بیدار بودم اون موقع ماه رمضون بود داشت قرآن می خوند تو تلویزیون یادم نمیاد دقیقاً کدوم آیات بود ولی راجع به قیامت بودن. خلاصه سحری خوردم نمازی به کمر زدم و خوابیدم.
اول از همه خوابم توی یه جای ترسناک شروع شد سر کلاس عربی. همین جور که معلممون داشت حرف می زد نگاهم از پنجره کلاس به بیرون افتاد یهو دیدم هوا سیاهِ سیاه شد یه توپ های ذرخشان گنده ای از آسمون داشت میومد زمین یکیشون به طرف کلاس ما. خلاصه پاشدیم در رفتیم ولی وقتی بیرون کلاس بودم یه هو دنیا زیرو رو شد فکر کنم یکی از سنگا خورد بهم بچه ها واقعاً واقعاً درد سوختن و له شدن رو حس کردم دلم می خواست با صدای بلند داد بزنم قشنگ دست و پام و که داشتن می سوختن و بیرون رفتن خون از بدنمو متوجه بودم تو همین گیرو دار از خواب بلند شدم اما چه بلند شدنی، بعد از اون کابوس آرزوم بود فقط نور پذیرایی رو یه لحظه ببینم تا مطمئن شم خواب بودم اما هر کاری می کردم چشمام باز نمی شد فکر کنم نزدیکه پنج دقیقه داشتم سعی می کردم چشمامو باز کنم عقلمم نمی رسید که دست و پامو تکون بدم ولی فکر کنم اگر می خواستمم نمی تونستم . حالم خیلی بد شد خیلی. گریم گرفت داشت نفسم بند میومد نمی تونستم نفس بکشم تا این که بالاخره مامانم اومد تکونم داد. به محض برخورد دستش چشمام باز شد . اونشب بدترین شب زندگیم بود بدترین .((84))
نور علی نور و بختک علی بختک ، جدا برات ارزوی زندگی بلندی میکنم
یه بار با مامانم خونه تنها بودیم. مامانم خواب بود منم داشتم tv میدیدم. یهو کانلا شروع کرد عوض شدن. از ترس سر جام خشک شده بودم. یهو مامانم غلت خورد دیدم کنترل تلوزیون مونده زیرش.---
یکی دیگه هم واقعا ترسناک بوود. تنهایی تو کوچه نشسته بودم. هیچکی تو کوچهنبود. یهو یکی پشتم وول خورد. برگشتم، هیچکی نبود. پریدم توی خونه از ترس. یهو به چیز تیزی از پشت خورد بهم. پریدم بالا. پشتمم هیچی نبود. از ترس رفتم تو حمام قایم شدم.
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
یه بار با مامانم خونه تنها بودیم. مامانم خواب بود منم داشتم TV میدیدم. یهو کانلا شروع کرد عوض شدن. از ترس سر جام خشک شده بودم. یهو مامانم غلت خورد دیدم کنترل تلوزیون مونده زیرش.---
یکی دیگه هم واقعا ترسناک بوود. تنهایی تو کوچه نشسته بودم. هیچکی تو کوچهنبود. یهو یکی پشتم وول خورد. برگشتم، هیچکی نبود. پریدم توی خونه از ترس. یهو به چیز تیزی از پشت خورد بهم. پریدم بالا. پشتمم هیچی نبود. از ترس رفتم تو حمام قایم شدم.
آخ آخ آخ این تاپیک
حالا که دقت میکنم، میبینم خاطرات ترسناکی رو دارم منتهی مربوط به خودم نیستن. دو تا دوست بنده که از خواهر ب من نزدیکترن برام تعریف کردن.
یکی از این دوستانم، خونشون توی یه محله قدیمیه. (یه قسمتایی از دزفول، محله محله هست، که این محله ها هم خیلی بزرگن. اصالت این محله ها، به فرزندان و نوه ها هم میرسه. مثلا من اون سر شهر و دور از محله ها زندگی میکنم اما چون پدرم توی یکی از همین ها بزرگ شده، اگر کسی ازم بپرسه تو مال کدوم محله ای میگمش که مال فلان جا که پدرم بوده) این محله، از بقیه محله ها قدیمی تره. خونه این دوست بنده هم فوق العاده قدیمی و کوچیکه. ینی میتونم بگم پذیرایی خونشون، اندازه هال خونمونه خونه هم متعلق ب پدربزرگ پدر یا شایدم پدربزرگ پدربزرگشه. اینا خونشون کت داره. گربه لیلا منظورم نیستا کت به جایی میگن که خود طرف با تیشه و اینا دراورده و یا تبدیل به شبستانی کرده یا کنار آب ساختتش. دیواره های کت همون سنگ و کلوخه. ممکنه ک شما ی اسم دیگه بگید براش ولی ما بهشون میگیم کت:دی
کت خونه دوستم، ازونجایی که خیلی قدیمیه، پذیرای چه چیزیه؟ جن
این دوست بنده برام تعریف میکرد که داشته با یکی حرف میزده با موبایل تو روز روشن، تو اتاقش ک طبقه بالاس هم نشسته، در هم نیمه باز. یهو از لای در، میبینه اونطرف در انگار یکی فضای در رو کاملا گرفته و سیاه کرده، دو تا چشم وحشتناک هم زل زده بهش. گفت ی لحظه دیدمش بهت ام زد و همینجوری خیره بهش موندم، چنذ ثانیه بعد دیگه خبری ازش نبود. تازه این همش نیست. مادر و خواهر این دوستم، همیشه یا اینو یا برادرش رو میبینن ک میاد ی چیزی میگه و میره، مثلا یبار دوستمو بالای پله ها دیدن، ب مامان و خواهرش گفته گشنمه، یالا ی غذایی برام درست کن. مامانه غذارو ک درست میکنه میره تو اتاق دوستم و میبینه دخترش خواب خوابه بیدارش هم ک میکنه برای غذا، دوستم میگه ک غذا نخواسته و اصن از اتاقش بیرون نیومده دیگه بماند چه لرزی خورد مادرش
خاطره اون یکی دوستمو بعدا تعریف میکنم، شما فعلا با همین حال کنید:دی
سلام. بعدا یعنی کی؟
به سال نوری حساب کنیم یا به قرن پیشتازی؟((105))