سلام
خب همونجور که میبینید انجمن خیلی وقته سوت و کوره، من خودم دیگه حضور ندارم شخصا و خیلیای دیگه هم حضور ندارن. درس و زندگی و دلایل شخصی درش دخیل بودن.
احتمال اینکه بتونم دوباره فعالیت کنم خیلی کمه، خیلیهای دیگه هم همینطورن، اما بنظرم جالب میشه که یبار دیگه شاید برای آخرین بار یه داستان گروهی بزنم، نه هر داستان گروهیای البته، ادامهی داستان گروهی اورجینال پیشتاز
بهش به چشم یه نسخه اکستنشن نگاه کنید.
اسمشو میذارم
Exclusive pioneer story; the end of everything.
این تاپیک آخرین قسمت و پایانی بر کل داستانِ داستان گروهی پیشتازه، به یاد دوستانی که همراهمون بودن و الان دیگه نیستن و به یاد خاطراتی که تو سایت با بچههای دیگه سپری کردین
پس میریم سر قوانین داستان:
۱- هیچ قانونی که بخواد مانع شما از تخیلتون بشه دیگه وجود نداره فقط بیمزه نکنید داستانو چون نه من نه هیچکس دیگه ناظر نیست و اعصابشم نداره که بشه! :دی پس خودتون ناظر خودتون باشید که داستان لوس نشه
۲- اگه میخواید ذکر کنید کسی تو داستان نیست دیگه
مطمئن بشید دیگه تو سایت حضور نداره و فعالیت نمیکنه
۳- هیچ اجباری نیست زیاد بنویسید تا ۳ خط هم قبوله حتی، چون هدف ذکر خاطراتتون با بقیه است و میتونید در حد چند خط کوتاه از دوستاتون و خاطراتتون یاد کنید اینجا.
این شما و اینم 'پایانی بر همه چیز'
ماهها بود که خواب دخترکی رو میدیدم که با لباس خوابش توی راهروهای مکانی شبیه سیاهچال میدوید، کمی که میگذشت از انتهای راهرو سیاهی به طرفش شروع به پیشروی میکرد و دخترک فرار میکرد و فریاد کمک رو با هق هق سر میداد.
هیچوقت صورتشو واضح ندیدم و هیچوقت نفهمیدم چی به سرش میاد چون همیشه از این خواب میپرم و وقتی دوباره به تخت برمیگردم دیگه اون خوابو نمیبینم.
امروز صبح هم این خوابو میبینم و وقتی بیدار میشم دیگه تا سحر خوابم نمیبره، صبح تلفنو برمیدارم و به منشی اداره زنگ میزنم و میگم که امروز حالم خوب نیست و نمیام سر کار و قرارهامو کنسل کنه.
من الان مدیریت یه کارخونه تولید قطعات الکترونیکی رو به عهده دارم، دارم وارد پنجمین دههی زندگیم میشم یعنی تقریبا 40 ساله و هنوز مجردم.
لباس میپوشم و سوار ماشین میشم و میرم به جایی ک همه اینها شروع شده بود تا شاید بالاخره از شر این خواب خلاص بشم...
از ماشین پیاده میشم، آفتاب تند ظهرگاهی وسط سرم رو سوراخ میکنه، این محله حسابی داغون شده و دیگه کسی توش زندگی نمیکنه، حتی مامورای شهرداری هم دیگه اینجا نمیان حتی شک دارم دیگه تو نقشههای گوگل مپ هم چیزی جز بیابون برهوت ازش باشه.
ساختمونای اطراف پوسیدن و پیچک و گیاهای دیگه از سر و کول آجرهاشون بالا رفتن، مثل فیلمهای آپوکالیپسی شده.
به طرف خونهی انتهای کوچه میرم، بقیهی بنا ها دست کم کمی شبیه به خونه بودن ولی این یکی بیشتر شبیه یه آمفیتئاتره که در اثر بمب گذاری از ریشه پکیده باشه.
قبل از اینکه تصمیم بگیرم واردش بشم متوجه یه سانتافهی مشکی میشم که تو نقطه کورم پارک شده بوده.
عینک دودیمو میزنم بالاسرم و وارد ساختمون ترکیده میشم.
شبیه ساختمونای نیمه کاره است و داخلش فرقی با بیرونش نداره، فضای توش کوچیکه شاید نهایتا ۱۵۰ متری باشه، اولش ترسیدم که شاید ساختمونو اشتباه اومدم ولی بعد یادم اومد که من دیگه قدرتهای قبلمو ندارم و برای همین وارد قصر پیشتاز نشدم بلکه همون ساختمونی که انسانهای معمولی میبینن رو میبینم. آهی کشیدم و به سمت یکی از سرستون هایی که زمین افتاده بود میرم، یه زمانی این سرستون یه اسب تک شاخ بود ولی الان فقط یه تیکه ستونه که هیچیش شبیه یه اسب حکاکی شده نیست.
زیر و روشو دست میزنم و دنبال جواهر میگردم و وقتی پیداش میکنم انگشتمو میبرم و یه قطره خونمو روش میمالم.
دیوارها موج برمیدارن و دلم آشوب میشه و سرم گیج میره و بعد با تغییر کلی بنا به قصر پیشتاز حالم بهتر میشه.
حالا توی سالن اجتماعات بزرگ ایستادم جایی که میز شاممون قرار داشت، نمیدونم الان میز کجاست و اینکه چجوری میز به اون بزرگی رو جابه جا کردن ولی دیگه نیست و بجاش یک لایهی ضخیم حدود ۶ سانتی متر خاک و کثافت روی زمین نشسته. تیکه های شیشه و چوب و سنگ همه جا هست، هیچ پنجره ای سالم نمونده و حتی توی اکثر دیوارها هم سوراخ و گیاهای خودرو رو میشه دید. نور خورشید از داخل روزنههای دیوارها و پنجره ها داخلو روشن میکنه. هوا بوی موندگی و غبار میده.
چشمامو میبندم و میتونم سر و صدای داخل سالن اجتماعاتو بشنوم، چندسال پیش بود؟ شاید حدود ۱۸ یا ۲۰ سال پیش، حرارت مشعلها و شومینهی داخل سالنو حس میکنم، صدای برخورد قاشق چنگالا و همهمهی بچه های که منتظر غذای جنها و تهمورث و بقیه کمک آشپزها هستن رو میشنوم. حتی وقتی تمرکز میکنم صورت چندنفر رو هم میبینم، میتونم شیطنتهای محمدمهدی رو ببینم، وقتایی که بچهها منو دست مینداختن، دعواهام با فاطمه، وقتایی که سپهر سعی میکرد اذیتم کنه، وقتی من همش لیلا رو اذیت میکردم، وقتی من هی به بقیه غر میزنم مودب باشن، وقتی اعظم فکر میکرد من دارم جاسوسی میکنم و منو فروخت، وقتی هادی رو ۹۹ صدا میکردم، هی عکس انواع بیمارهارو با حانیه رد و بدل میکردیم تا ببینیم کی میتونه بالاخره حال اون یکیو زودتر بهم بزنه، شهرزادو میبینم که با وجود اینکه اذیتش کردم سعی میکنه جواب اذیتهای منو با مهربانی و در عین حال بدجنسی تمام بده، وقتی با عماد خاطرات گربه آزاریمونو تعریف میکردیم تا بقیه رو شکنجه بدیم، حتی بلاهایی که جواد سرمون آورد رو یادم میاد. لبخندی روی لبام میشینه و تا چشمامو باز میکنم تمام این تصاویر محو میشن.
و با محو شدنشون حسِ فقدان رو درک میکنم.
خودمو جمع و جور میکنم و دماغمو از این خاطرات بیرون میکشم. رد پای کفش زنونه رو میبینم که از سمت راه پله میره، سعی میکنم یادم بیاد طبقات بالایی چی بودن، سالن تمرینات؟ یا شایدم خوابگاهها؟ صدای خش خشی از سمت ورودیِ حیاط توجهمو جلب میکنه و بجای گشت و گذار و تعقیب ردپا دنبال صدا میرم.
...
تو حیاط منشا صدا رو پیدا میکنم، زنی با مانتوی قهوهای سوخته و دسته گلی توی دستش.
بی سر و صدا جلو میرم، از روی ماشینش میدونم که عذراست، وقتی نزدیکش میشم برمیگرده و جیغ کوتاهی میزنه.
- جیزز کرایست! سکته کردم... این چه طرز اومدنه... تو اینجا چیکار میکنی؟
- سلام. منم خوبم.
-سلام، ببخشید حواسم نبود... خوبی؟
با سر تایید میکنم و با اشاره حال اورا میپرسم و او هم سری تکان میدهد. عذرا یکی از معدود کسانی بود که این اواخر ازش خبر داشتم، دیگر چندان با بچههای قدیم نبودم و از آنها خبر نداشتم. میدونستم خیلیاشون مثه منن و یا از این کشور رفتن یا کلا از همه چیز بریدن و فراموش کردن.
یسری هم هنوز باهم وقت میگذروندن، حتی بعضیا باهم ازدواج کرده بودن یا درشرف ازدواج بودن، البته تعدادشون کم هم نبود.
بعد از ماجرای بیست سال پیش عذرا بینایی اش را بدست اورده بود، به لطف حانیه.
چشمانش دیگر سفید نبودند و ته رنگ قهوهای داشتند.
یک شاخ گل از دست گل همراهش دراورد و ان را کنار سنگ یادبود خاک گرفته ای گذاشت که از گذر زمان قسمتهایی از آن ته رنگ سبز گرفته بود، روی یادبود نوشته
به یاد دوستمان شهرزاد، ۱۳۹۹
همان سالی که خیلیهای دیگر حلقه و این دنیارا برای همیشه ترک کرده بودند.
چندسال قبل از آن، بواسطهی جادوی حانیه همه خاطراتشان دستکاری شده بود و قدرتهایشان محصور بود، فقط من گذشته را به یاد داشتم، همه چیز خوب پیش رفت اما باید میدانستم در این دنیا هیچ چیز برای همیشه خوب نمیماند.
سایرین کم کم چیزهایی به یاد آوردند، نم نمک قدرتهایمان برگشت، همه بدین معنی بود که حانیه ضعیف شده بود و اتفاقی در دنیای مردگان در شرف وقوع بود، که البته این خودش ماجرای دیگری بود که نمیخواهم اکنون یاداوری اش کنم.
سرانجام در نبرد نهایی، یکبار برای همیشه لژیون نابود شد، اما در این بین بهای سنگینی پرداختیم، دروازه و دنیای مردگان نابود شد، ملکهی سرزمین ارواح هم آرام ارام و برای همیشه محو شد، به همراهش قدرتهای ما نیز رفت، اما بدتر از همه مرگ خیلی از دوستانمان بود، مرگهایی که اینبار دیگر بازگشت پذیر نبودند و با نابودی دنیای مردگان هیچکدام نمیدانستیم به کجا رفتهاند
قصر هم که به قدرتهای ما متصل بود ارام آرام سالخورده شد و درنهایت چیزی جز این مخروبه ی سوت و کور از آن باقی نماند.
و البته این حیاط که سراسر ان را سنگهای یادبود پر کرده بود. قبرستان پیشتاز آخرین یادگار از حماسه پیشتازان
شخص سومی گفت:
- چند وقت میشه؟
من و عذرا که ظاهرا هردو غرق خاطرات بودیم از جا پریدیم.
- چرا شما دوتا تا امروز منو نکشید آروم نمیشید؟ حتما باید سکته کنم بیوفتم رو دستتون؟
عذرا را نادیده گرفتم و به فاطمه گفتم:
- چی چند وقت میشه؟
- از اخرین باری که دیدمت.
- نمیدونم فکر کنم یکی دوسالی باشه.
-پیر شدی.
- تو هم همچین جوون نموندی، البته هنوز بی سر و صدا راه میری، حتی با اینکه قدرتهای ملکه سرخو از دست دادی.
به محص اینکه اینو میگم پشیمون میشم اما نمیتونم پسش بگیرم، بعضی چیزها نباید یاداوری بشن خصوصا اگه یادوار چیزای تلخ تری باشن.
سکوت سنگینی حاکم میشه تا درنهایت عدرا میگه:
- چیزی پیدا کردی؟
میگم:
- چی؟
فاطمه میگه:
- اها، اره، اینو تو اتاقم پیدا کردم
یه عکس قدیمی که گوشههاش از بین رفته رو جلومو میگیره. با اینکه تار و قدیمیه ولی بازم میشه عکس همهی پیشتازی هارو تو یه کادر دید
حتی اونهایی که الان فقط یه سنگ یادبود ازشون مونده.
سعید، حانیه، ارمان، حنانه، نفیسه، نازگل، مجید، شایان، شهرزاد و خیلیهای دیگه.
- من و فاطمه اومده بودیم ببینیم میتونیم چیزی از قبل پیدا کنیم یا نه
- برای چی؟
- من و عذرا یه خواب مشترک میبینیم، یه دختر بچه تو سیاهچالای قصره انگار، میخواستیم ببینیم اون دختره کیه گفتیم شاید از بچههای قدیمی باشه... گفتم شاید یه سر نخی پیدا کنیم.
بعد باد وزید.
وزیدن باد چیز عجیبی نیست اما وقتی از این مکان بوزد عجیب است، قصر بین چند دنیا قرار داره و باد از سمتی وزید که سالها پیش از بین رفته بود، دنیایی که زمانی اتش گرفته بود و دیگر زنده نبود که بخواهد بادی از آن بوزد.
اما باز هم این نکتهی عجیب نبود
عجیب این بود که همراه باد صدای محو و گنگی می آمد، اما انقدر آشنا بود که قابل تشخیص باشد
صدا درخواست کمک یک دختر بچه...
همین که صدای گریهی دختربچه رو میشنویم، رنگ هر سه تامون میپره! پسرررررر! کور که بودم، همهی این جزییاتو از کف میدادما! مانتوی فاطمه رو چنگ میزنم: «خب دیگه... وقتشه بریم خونههامون.»
فاطمه چپچپ نگام میکنه: «چیچیو بریم خونههامون؟ نشنیدی صدای بچه رو؟ کمک خواست!»
- به جهنم که کمک خواست! من خودم یازدهتا صغیر دارم، هر روز هم ونگ میزنن و کمک میخوان! یه تیم فوتبال بچه رو ول کنم برم سراغ یه دونه؟
+ خیر سرت مادری! چطور میتونی بهش پشت کنی؟
- من غلط کردم مادر باشم! من فقط یه معلمم. یه بار مُردم قبلا، دیگه بسمه.
فاطمه سرش رو تکون میده و به سمت راست که به حیاط پشت قصر ختم میشه، به راه میفته. دوباره مانتوشو میکشم و با استیصال میگم: «بابا این کارا مردونهست، بیا امیرکسرا رو اول بفرستیم.»
+ یعنی چی؟ بچه اینو ببینه میگرخه که! لازم نکرده، خودم میرم.
- نمیگرخه اگه یه چادر گلگلی بندازیم سرش.
* من چادر سرم نمیکنم!
- چطور بچه که بودین همهتون محض فان، چادر و دامن تنتون میکردین، حالا برای نجات یه بچهی بیگناه معصوم ناز میکنی؟
* خب خودت میگی بچه بودیم!
- همین چند روز پیش ویدئوی چادر سر کردن کیارشو فرستادین برام!
* اون که جرأت حقیقت بود.
- خب اینم یه جور جرأته داااا، شما پسرا که خوشتون میاد از این بازی.
یهو یه صدایی از پشت سرم گفت: «نه من خوشم نمیاد.»
جیغ میکشم و عقب میپرم، پام میگیره به گوشهی سنگ یادبود و روی آرنجم زمین میخورم. داد و هوارم میره به هوا: «ذلیل بشید همهتون، یازده تا بچه رو یتیم میکنین آخرش.»
هادی با چشمهای قلمبیده بلند میگه: «یازده تاااااا؟»
- شاگردامو میگم! علیک سلام.
-- سلام. اینجا چه خبره؟
همین موقع دوباره صدای گریه بلند میشه. هادی سرش رو میچرخونه و بدون این که تعجب کنه، میگه: «باز شروع شد!»
* الان عذرا حلش میکنه.
- نخیرم، من از جام تکون نمیخورم.
* شنیدی که، بچه از من میگرخه!
- حالا هرچی! من نمیرم، فاطمه رو هم نمیذارم بره.
-- فاطمه که رفت.
-
بدو بدو به سمت حیاط پشتی میرم. سر راه یه چوب کلفت هم برمیدارم محض احتیاط. همین که از نبش قصر میپیچم، سر جام خشک میشم. توی دیوار روبرویی که سرحد حیاط قصر بهش ختم میشه، یه سوراخ همقد من هست که کاملا سیاهه و یه کپه سنگ و چوب و گیاه پلاسیده از توش ریخته توی حياط. هرازگاهی صدای منقطع گریهی بچه به گوش میرسه. تازه به خودم ميام و میبینم یاپیغمبر، فاطمه نیست!
با ترس و لرز جلو میرم که یهو از سمت چپ، یه دستی محکم مچمو میگیره و میکشه. جیغ میزنم، اما فاطمه میگه: «آروم باش، منم. یه چیزی داره از اون دنیا بیرون میاد، اما انگار گیر کرده، هی یه دست و پاش رو میبینم.»
- به حول و قوهی الهی، دست و پای آدم دیدی دیگه، آره؟
+ آره.
- اگه زامبی بود و حمله کرد، هادی رو میندازیم جلوش تا وقتی مشغوله، ما در بریم. باشه؟
هادی پوزخند میزنه: «از یه گرگ انتظار بیشتری هم نمیره!»
بهش چشمغره میرم و رومو برمیگردونم سمت سوراخ. اول صدای خشخش سنگ میاد و بعد از وسط سیاهی مطلق دریچه، یه پا ظاهر میشه. شلوار مشکی کتان با کفش رسمی مشکی که به شدت واکس خورده و برق میزنه. یه کم خیالم راحت میشه، از یه زامبی بعیده این همه ظرافت به خرج بده. بعدش یه دست با تقلای زیاد از سیاهی بیرون میزنه و چنگ میندازه به دیوارهی دریچه. بند انگشتاش سفید میشن.
هادی میپرسه: «باید کمکش کنیم؟»
جواب میدم: «حق تقدم با اونیه که سوال پرسیده.»
البته کسی از جاش تکون نمیخوره. حالا دست دوم هم ظاهر شده و با هم زور میزنن تا فرد و بیرون بیارن. بالاخره پای دیگه هم بیرون میاد، ولی خبری از تنه و سر یارو نیست.
- سه سال گذشت...
-- من میرم کمکش.
هادی به سمت دریچه میره و همین که دستهای یارو رو میگیره و میکشه، طرف شروع میکنه به لگد پروندن!
- وا چشه؟
+ فکر کنم ترسیده.
از اونجایی که لگدها به هادی نمیرسن، کارشو ادامه میده و بالاخره یه کلّه (جیغزنان) از توی سیاهی بیرون میاد که با دیدن هادی و بعد ما، زود دهنشو میبنده و خجولانه لبخند میزنه.
-- عه جواد، تویی؟
- جواد؟ جواد که شمال بود!
+ اون یکی جواد.
- آهان.
جواد در حالی که تقلا میکنه تنهش رو هم از دریچه بیرون بکشه، میگه: «سلام... بچهها... شما هم... اومدین؟»
فاطمه دستهاشو توی هم قفل میکنه: «اونجا چیکار میکنی؟»
هیچی من اومده بودم یه سر به قصر بزنم ببینم چیزی از اسلحههام مونده یا نه، که صدای گریهی بچه شنیدم. فقط یه گلوله پیشم داشتم، ولی گفتم جهنم و ضرر، برم بچه رو نجات بدم.
- این رَنگو بازیا چیه؟ بگو ببینم اون طرف چه خبره؟
** ندیدم که. وسط تونل بودم که تلفنم زنگ زد، مجبور شدم برگردم.
- کی بود؟
* به تو چه عذرا؟
** خانومم بود.
زیر لب میگم "زنذلیل". جواد که کامل بیرون اومده، میگه: «خب من باید برم، ولی با اسلحههای بیشتر برمیگردم. فقط یادتون باشه، توو رفتن آسونه، اما بیرون اومدن سخته.»
و به همین سادگی میذاره میره. دوباره صدای گریه میاد. دلم ریش میشه. الانه که به گریه بیفتم.
* خب، کی میره اون توو؟
+ من.
- لازم نکرده، تو رو نمیذارم! بچههام بیخاله میشن.
-- قرعه بندازیم.
- نهههههه من شانس ندارما.
* چرا بابا، تو خیلی خوششانسی که ^___^
- داری گولم میزنی؟ من اگه شانسم گل و بلبل بود که الان متهم به الههی شیب نبودم!
-- پس همون قرعه میندازیم. کی پیشش کاغذ قلم داره؟
کیفم رو سفت میچسبم.
-- ردش کن بیاد.
یه تیکه کاغذ و یه خودکار میدم دست هادی و از حرصم به یه سنگ لگد میزنم.
هادی اسمها رو مینویسه، کاغذها رو مچاله میکنه و میگیره طرفم. از ته دلم دعا میکنم اسم من و فاطمه نباشه و کاغذ رو باز میکنم.
-
+ کیه؟
-
* بگو کیه خب!
-- لابد خودشه.
- خودمم!
پسرا پقی میزنن زیر خنده.
+ خواهر میخوای من برم؟
- نه، مقدر شده که خودم برم.
خندهی پسرها شدیدتر میشه. خیلی مشکوک میزنن. گوشیمو برمیدارم، کیفم رو میدم دست فاطمه و به سمت دریچه به راه میفتم.
همین که پامو میذارم توی سیاهی، کشیده میشم داخل دریچه. همهجا تاریکه و یه گردالی نور اون دوردورا دیده میشه. همونطور که جواد گفت، انگار یه تونله. ولی هیچی آنتن ندارم! صدای ناله واضحتر میاد. راه میفتم.
همین که دم تونل میرسم، با دیدن صحنه شوکزده میشم.
- اینجا بهشته!
همهجا سرسبز و پر از دار و درخته. بوی چمن و گلهای وحشی توی هوا آدم رو مست میکنه. رنگها انقدر شاد و غلیظ هستن که چشمام به اشک میشینه و قلبم تندتر میزنه. پروانهها بال بال میزنن و جا به جا نهرهای زلال و کوچیک جاریه. البته خبری از حوری و جوی عسل نیست. هیچ نشونی هم از دنیای سوختهای که شرحش رو توی کتاب تاریخی قصر خونده بودیم، نیست. محو منظره هستم که صدای گریهی کوتاهی بلند میشه.
کمی دورتر، زیر یه بوتهی تمشک وحشی، یه بچهی حدودا یه ساله نشسته و با چشمای بسته ناله میکنه، گاهی نالههاش تبدیل به گریه میشن و گاهی ساکت میشه و فقط هقهق خفهای سر میده.
همین که قدم برمیدارم تا از تونل خارج بشم، پام روی سنگها سُر میخوره و میفتم. سنگریزهها دستمو خونی میکنن. اهمیتی نمیدم و به سمت بچه میرم. کسی دور و برش نیست. آروم بغلش میکنم. ساکت میشه و شروع میکنه به بو کشیدن.
انگشتمو میزنم به دماغش: «گوگولی تو تک و تنها اینجا چیکار...» کلمات با دیدن چشمهاش توی دهنم میماسه. چشمهای سرخِ سرخ با مردمک سفید.
قلبم میایسته. دلم میخواد بچه رو پرت کنم کنار و فرار کنم، ولی از ترس خشکم زده. بچه دست خونیم رو محکم میگیره و میخنده. همین که چشمم به دندونهای نیش تیزش میفته، جیغ میزنم و بچه رو میندازم.
همینطور که جرأت ندارم به بچه پشت کنم، چهار دست و پا عقب عقب میرم. شجاعتم رو جمع میکنم تا فرار کنم، ولی همین که برمیگردم، میبینم که محاصره شدم...
طبق عادت چندسال اخیرم صبح زود از خواب بیدار میشوم. در آینه دستشویی خانهام به قطرات آبی که از صورتم میچکد نگاه میکنم. دچار روزمرگی شدهام و این مرا عذاب میدهد. امنیت چیز فوقالعادهای است ولی برای منی که روزگاری در جنگ زندگی میکردم آزار دهنده است. آرام آرام صبحانهام را میخورم و دوباره غرق در خاطراتم میشوم. همه چیز از بیست و سه سال پیش شروع شد. وقتی که برای اولین بار جنگیدیم و کشته شدیم. و دوباره زنده شدیم. بعد از جنگ اول تا مدتها از گذشتهمان چیزی به خاطر نداشتیم. ولی کمکم خاطراتمان برگشت. در کنار خاطرات قدرتهایمان نیز کمکم برگشتند. همه چیز را به خاطر اوردیم و دوباره دور هم جمع شدیم تا برای بار دوم با خطر مواجه شویم. بیست سال پیش جنگ دوم شروع شد. جنگی سراسر وحشت. اما این آماده بودیم و توانستیم دشمن را نابودیم. پیروزیای بزرگ در برابر فداکاریهای بزرگ. همه قدرتمان را از دست دادیم و در کنار آن تعداد زیادی از دوستانمان کشته شدند. اما این بار دیگر زنده شدن و بازگشتی در کار نبود. فقط عده قلیلی از بازماندگان بودیم که هر از گاهی هم را میدیدیم.
توانستم به زندگی عادی برگردم ولی زخمهای روحی جنگ هیچ وقت درمان نمیشوند و من تنها ماندهام و یک مشت خاطره از دوران خوشی که داشتم و غمی بزرگ برای از دست دادن بهترین دوستانم. به عکسی روی دیوار نگاه میکنم. آخرین عکسی که قبل از آخرین جنگ گرفتیم. صورتهای شاد دوستانم را نگاه میکنم. از دست دادن دوست بسیار سخت است مخصوصا اگر دوبار آنها را از دست بدهی.
آماده میشوم تا از خانه بیرون بروم.با این که قدرتهایمان را از دست دادیم ولی هنوز خاطرات و مهارتهایمان رو حفظ کردهایم. هنوز تمام هنرهای رزمیای که یاد گرفته بودم را به خاطر دارم. صرفا دیگر منمیتوانم از قدرت تخریب کنندهام استفاده کنم. الان فقط مرد عادیای هستم که چند حرکت بلد است. قدرت بدنی خوبی هم دارم اما نه مثل قبل. دلم برای استفاده از شمشیر و سپرم که در گوشهی انباری خانهام خاک میخورند تنگ شدهاست اما دیگر حتی نمیتوانم آنها را به درستی بلند کنم.
مربی ورزشهای رزمی هستم و زندگی خوبی دارم. خانهام نزدیک محلهای است که قصر پیشتاز در آن قرار داشت. هیچ وقت نتوانستم از آنجا به اندازهی کافی دور شوم.
پیاده به سمت باشگاهم میروم از جلوی کوچهای که روزی ورودی قصر در آن قرار داشت رد میشوم دلم نمیخواهد نگاه کنم ولی دربرابر وسوسهام شکست میخورم و نگاهی اجمالی به آن میاندازم.
خشکم میزند. دو دختر در جلوی ورودی آن ایستادهاند. قایم میشوم و نگاه میکنم. آشنا به نظر میرسند. قبل از این که وارد شوند صورتهایشان را میبینم عذرا و فاطمه هستند.
اندکی بعد از سمت دیگر کوچه امیر کسرا قدمزنان میآید به سمت ورودی میرود و با بریدن دستش و پیشکش کردن خونش وارد قصر میشود.
_این جا چی کار میکنن؟
این سوال را زمزمه کنان از خودم پرسیدم. برایم عجیب بود. دیگر کسی به قصر سر نمیزد. مخصوصا کسی مثل امیر کسرای پر مشغله.
بسیار کنجکاو شده بودم. چه قراری گذاشته بودند؟ چرا به من خبری نداده بودند. باید به موضوع پی میبردم. ممکن بود به خاطر آن صدا اینجا باشند؟
هر از گاهی وقتی خیلی تنها میشوم به حیاط قصر میروم و خاطراتم را مرور میکنم. دو سه بار آخر صدای گریه بچهای را میشنیدم. همه جا گشته بودم ولی چیزی پیدا نکردم. شبیه این بود که روحی در آنجا سرگردان است یا من دچار توهم شدهام.
یعنی ممکن بود آنها به خاطر این موضوع به این جا آمده باشند؟
با پیشکش کردن خونم وار قصر میشوم و آن سه نفر را میبینم و از پشت به آنها نزدیک میشوم.....
هیچ وقت از خودم نپرسیدم «دقیقا دارم چه غلطی میکنم».
منظورم اینه، خوب سوال بی معنی ای هست واقعا، تو نمیتونی از خودت بپرسی داری چه غلطی میکنی، چون داری میبینی داری چه غلطی می کنی و با این حال می پرسی دارم چه غلطی می کنم. اساسا با این پرسش هیچ وقت حال نکردم، چرا؟ چون من هیچ وقت نمیدونم دارم چه غلطی می کنم :دی
بگذریم، در میان این حجم گسترده از نادانسته ها زا اینکه دارم چه غلطی میکنم، من به مدت دو دهه هیچ ایده ای نداشتم دارم چه غلطی میکنم، قبلش هم البته هیچ ایده ای نداشتم مسلما
در نهایت پیشتاز بودن، معایب خاص خوش رو داره.
هیچ وقت نفهمیدم قصه چطور تموم شد، جایی که من از رسیدن به بالای دیوار جا موندم و تک تنها در میان قصه های پیشتازان فراموش شدم و بعد از آن هم حرفی ازم زده نشد به طوریکه هر کسی چنین گمان می کند در دنیایی که لژیون آن را تباه کرده بود به دام افتادم.ولی مشکل اینجاست، من رو زمینم، زنده و نه محاصره شده توسط خیل عظیمی از زامبی های چندش آوری که قرار بود من رو تکه پاره کنند و این تناقض آشکار رسما مغزم را دارد مثل یک انگل می خورد. بهترین راه برای توجیح این تناقض نادیده گرفتنش بود و حالا من اینجا هستم، روی زمین انسانی، بدون قدرت های تاریکی که به عنوان یک پیشتاز بدست اورده بودم. پس باید چکار می کردم؟ مشخصه، تنها چیزی که از دوران پیشتازی برام باقی مانده بود، توانایی های فوق العاده ی من در استفاده از سلاح های گرم یادگاری از دوران قدیم .
همیشه از فیلم های جیمز باند و الکس رایدر و نظیرهم خوشم می آمد ، پس چرا این بار شانسم را امتحان نمی کردم؟ :دی
زندگی به عنوان یک مامور سی آی ای، تنوعات خودش رو داشت، درگیری ها و مشغلات کاری باعث شده بودند تا طعم بی هدفی و سرگردانی رو فراموش کنم ولی در نهایت، خانه همه رو صدا می کنه، تو نمیتونی خانه رو فراموش کنی، بازگشت به خانه، طعم جدیدی داشت و مایل بودم اون رو امتحان کنم.
قصر پیشتاز به معنای واقعی یک خرابه ی محض بود، یادگاری سقوط کرده از شکوه قهرمان ها such a wow
مسخره بازی بسه ، بگذریم، اولین چیزی که در میان انبوده خرابه ها ذهنم رو به خودش مشغول کرد، اسلحه های جا مونده در بخش تمرین بود، بد نبود چیزی به عنوان نوستالژی از اینجا با خودم ببرم. هه، زهی خیال باطل
اگه یک درصد فکر میکنید تو خیل اون خرابه هیا میتونید اشیا دوست داشتنیتون رو پیدا کنید سخت در اشتباهید. شش ساعت تمام در به در دنبال اسلحه خونه گشتم و در نهایت در حالی که فکر میکردم پیداش کردم به ریش تراش کیارش برخوردم و فهمیدم سر از دستشویی پیشتازان در اوردم. شکست روحی سنگینی بود.
در میان رژه تلخ شکست، در انبوه خرابه ها، صدای گریه ی دختر بچه ای توجهم را جلب کرد. رو به روی یک سوراخ تاریک ایستاده بودم و باد نسبتا سردی نسبت به هوای تابستونی همراه با طنین گریه دختر بچه از داخل سوراخ بیرون می آمد. اسلحه کمری ام را که همیشه ب خود داشتم چک کردم. پر بود :دی عالیه، بریم که داشته باشیم یه عملیات نجات :دی
وارد شدن به سوارخ که در واقع تونلی طویل بود راحت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم، در میان تاریکی تونل، می توانستم انتهای آن راببینم، نوری که از انتها ساطع می شد. ولی بعد صدای گریه های بچه را دوباره شنیدم
در حالی که قلبم داشت از جا کنده می شد، با نیشخند تقلبی ای گفتم : «سلام... بچهها... شما هم... اومدین؟»
ملکه سرخ یا بهتره بگم ملکه سرخ سابق، دستهاشو توی هم قفل میکنه: «اونجا چیکار میکنی؟»
با تردید گفتم :«هیچی من اومده بودم یه سر به قصر بزنم ببینم چیزی از اسلحههام مونده یا نه، که صدای گریهی بچه شنیدم. فقط یه گلوله پیشم داشتم، ولی گفتم جهنم و ضرر، برم بچه رو نجات بدم.»
- این رَنگو بازیا چیه؟ بگو ببینم اون طرف چه خبره؟
جواب دادم :«ندیدم که. وسط تونل بودم که تلفنم زنگ زد، مجبور شدم برگردم.»
oh boy، دروغ گفتن چقدر آسونه
- کی بود؟
* به تو چه عذرا؟
-خانمم بود.
با مطمئن ترین صدای ممکن گفتم و تلاش کردم استرس موجود در صدام رو بپوشونم. واقعا الان وقت این مسخره بازی ها نبود. این بازی، فراتر از من بود.
سپس آخرین حرفم را زدم و بی توجه به صورت های متعجب آن ها رفتم :« «خب من باید برم، ولی با اسلحههای بیشتر برمیگردم. فقط یادتون باشه، توو رفتن آسونه، اما بیرون اومدن سخته.»
***
تادا آیم بک گایز :دی
قرچ ، قرچ ...قووورچ
شیشه های شکسته زیر پاشون صدا میده ، هر قدمی که بر میدارن سکوت محز و تاریکی این فضای مخروب و میشکنه .
ساکت شید .. آرامشو بهم نزید ،باهم حرف میزنن ،صداهای آشنا ،
- چیزی پیدا کردی؟
چه صدای آرامش بخشی .
ولی نمیخوام گوش کنم ، دوست ندارم که باشن ، هیچ نوری نمیتونه به حباب نفوذ کنه .
من تو این حباب بی معنی که زمان درونش ایستاده به میل خودم خوابیدم .
سالهاست که نمیدونم چند سال گذشته .
صدای گریه کودک بیشتر شده
من کیم ؟ چرا باید به این صداها اهمیت بدم ؟
یادم نمیاد که چه طور اینجا حبث شدم ؟
یعنی زندانیم ؟
من از چه جنسیم ؟ نمیتونم هیچ چیزی لمس کنم .
فقط به یک چیز اهمیت میدم این دیوار های سرد و پنجره های رنگی ، مجسمه های اسب ، تک تک این خورده سنگ ها مطعلق به من است .
- پیر شدی .
چه صدای آشنایی ...
نبض صداها شدید تر شده ، مثل پتک محکمی میکوبه به تمام وجودم .
صدای گریه و کمک کودک ترسناکه .. اون ترسناکه و خطرناک
باید هشدار بدم .
ولی به کی ؟ یادم نمیاد .
باید فریاد بزنم دور شید . فرار کنید اینجا دیگه امن نیست نمیخوام آسیبب ببنید .
قصر ...
خودشه قصر : صحنه ی رویای دروازه های ورودی ، سنگ های بزرگ که دورشون پیچک های سبز پیچیده . پنجره ی بزرگ رنگی که تصویر دوتا اسب بزرگ نشون میده . تصاویر مثل موج های محکم به ذهنم برخورد میکنن .
هر موجی که میاد تمام وجودمو میلرزونه .
اتاق ها ، گربه های سفید و طوسی که دورم راه میرن ... شمشیر های براق و خونین ...شنل قرمز ، سایه های متحرک روی دیوار ها ، و فریاد من که نهههههههه دستمو بگیر ... دستی که از دستم رها شد و جسمی که درون چاله ای عظیم
پرتاب شد .
میز چوبی زیر دستم لمس میکنم سرمو بالا میارم یک عالمه آدم با صورت های محو کنارم نشستن و صدای خنده هاشون بهم آرامش میده ، دختر کناریم دستمو میگیره ، منم دستمو میزارم رو سرش و میگم
- نگران نباش مراقبتم .
تصاویر میچرخن و جامی طلایی ظاهر میشه ... جام به زمین میخوره و سقف دوباره فرو میریزه .
دستی سرد لمسم میکنه ، نه منو لمس نکرده .
میبینمش مردی با کلاه کج نقش و نگاره های روی دیوار و لمس میکنه . دستش سرده .. چرا میتونم حس کنم که دستش سرده .
اه ، حالا فهمیدم ... من دیگه وجود ندارم .
من از جنس این اجر ها و تکه سنگ های رو زمینم . من تبدیل شدم .. به چیزی که ذهنم یک روزی ساخته بود .
حالا خودم به درونش نفوذ کردم و اینجا حبث شدم .
- گوگولی تو تک و تنها اینجا چیکار...» و بعد صدای جیغغغ بلند دختر بلند میشه .
تصویر واضح میشه و دخترک داخل حصاری از باد و برگو خورده سنگ ها محاصره شده
موجود کوچک با چشمای وحشی قرمز بهش حمله میکنه اما تکه ای از سنگ ها چرخان به پیشونیش برخورد میکنه و به زمین میوفته .
عذرا متعحب به حصار دورش نگاه میکنه و زیر لب میگه :
- من محاصره شدم .. یا نه داره ازم دفاع میکنه .. این چیه .
دستاشو به سمت باد چرخان دراز میکنه ولی باد آروم دستاشو عقب میزنه .
- زیر لب زمزمه میکنم : قول دادم مراقبت باشم .
عذرا به عقب تلو تلو میخوره
- تو کی ؟ میتونم حست کنم .
- همیشه حسات قوی بود .
چشماش گرد میشه به دور خودش میچرخه و با تعجب به حصار باد خیره میشه .
شدت باد بیشتر میشه و با خودش گردو خاک و شاخ و برگ های خشکیده بلند میکنه .
عذرا فریاد میزنه - بسهههه ، آروم تر
- فرار کن ، از اینجا برو و دیگه برنگردین .
دخترک روی زانو هاش خم میشه و دستاشو برای محافظت دور سرش میزاره .
با چشمانی که ازش اشک میاد به زمین خیره میشه .
- تو رو میشناسم ... این صدا ... تو کی ؟
- فقط برو ...
- بهم بگوووووووو تو کی هستی ؟
- برووو همین الان
- سرش محکم بالا میار و روبه باد فریاد میزنه : - تا نگی نمیرم ...
- من ... من ، این قصرم .