Header Background day #29
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

کتاب خانه

6 ارسال‌
5 کاربران
5 Reactions
2,687 نمایش‌
sefr
 sefr
(@sefr)
Active Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 3
شروع کننده موضوع  

سلام ، این اولین داستان کوتاهی هستش که نوشتم .

کتاب خانه :

سوزش ناشی از ضربه ی لگد آدولف را بیدار کرد . آدولف خمیازه ای کشید و با ترس چشم هایش را با دستش مالید ؛ نگاهی به اطراف انداخت ،

مردی با عینک دودی ، قوز کرده بالای سرش ایستاده بود .

مرد داد زد :پسره ی لعنتی ، من توی این اتاقک مسخره چیکار می کنم ؟ ما الان کجاییم ؟

ادولف نگاهی به صورت مرد انداخت ؛ مطمئن بود مرد را قبلا جایی ندیده است . لحظه ای به اطراف نگاه کرد و دید در اتاقکی چند متری او با مردی

که روبرویش ایستاده تنهاست . نمی دانست در کجاست و و بخاطر نمی آورد چگونه سر از این اتاقک در آورده است . خواست به مرد بگوید که نمی

داند ولی از نگاه خشمناک مرد ترسید . پاهایش را به آرامی جمع کرد و زانوهایش را در بغل گرفت . مرد دوباره لگدی به آدولف زد : بچه مگه کری ؟

می پرسم ازت ما کجاییم ؟ در این خراب شده کجاست ؟

آدولف با صدایی گرفته و گیج پاسخ داد : مممن نمی دووونم .

مرد با دست هایش یقه های ادولف را گرفت و او را از جای بلند کرد .

- می دونی اگه دروغ بگی انقدر میزنمت تا خون بالا بیاری .

آدولف نا خودگاه بغضش گرفت و با صدای هق هق خفه ای گفت : من نمی دونم ؛ منم نمی دونم کجاییم . من رو بگذار زمین .

مرد ادولف رو به کناری انداخت . سر و صدای اتاقک هر دوی آن ها را ترساند ، مرد که اثر ترس در صداش معلوم بود گفت : این اتاقک داره انگار پایین

میره .

مشتش رو به دیواره ی اتاقک کوباند و فریاد زد : کسی صدای ما رو میشنوه ؟ کمک ! ما اینجا گیر افتادیم .

مرد این کار رو چندین بار تکرار کرد ، درخواست های کمک با صدای بلند کم کم به ناسزا های نجوا گونه تبدیل شدند . مرد به آرامی در کنار

آدولف نشست ، آدولف داشت بی صدا گریه می کرد .

.

.

.

پایین آمدن اتاقک متوقف شد ، هردو فهمیدند که اتاقک ایستاده است . دیواره ی سمت چپی اتاقک صدای تق مانندی کرد ، به سرعت سر مرد رو به

سمت دیواره برگشت ، دیواره به آرامی کنار رفت و شبیه دری مخفی باز شد . روبرویشان اتاقی سفید بود و پیر مردی با لباسی رسمی اما کمی هم

عجیب و غریب ایستاده بود . مرد تا پیرمرد رو دید داد زد :این جااا ... .

پیرمرد به آرامی انگشت اشاره اش رو سوی لبانش برد و زمزمه کرد : ششششش . صدای نجوای آرام پیرمرد در اتاق به نحوی خاص پیچید . مرد به

خودش لرزید ، جمله خودش را نا تمام گذاشت و ساکت شد .

پیرمرد ادامه داد :سکوت اولین شرط حضور شما در کتاب خانه هست ، مهمانان عزیز لطفا از اتاقک بیاین بیرون ، من شما رو راهنمایی می کنم .

مرد و ادولف که به شدت ترسیده بودند . طبق دستور پیرمرد از جای خود بلند شدند و به بیرون اتاقک رفتند . مثل دوتا بچه دبستانی ، ساکت و مودب در

برابر پیرمرد ایستادند ؛ انگار که اراده ای از خویش ندارند .

پیرمرد روی خودش را از آنها بر گرداند . به سمت در کنار اتاق قدم برداشت و در حالی که داشت راه می رفت گفت : به دنبال من بیاین . من به شما راه

رو نشان خواهم داد .

آدولف و مرد بی اختیار به دنبال پیرمرد راه افتادند . پیرمرد در اتاق را باز کرد و از اتاق به بیرون رفت و آنها نیز در پس او بیرون رفتند .

آدولف نمی توانست صحنه ای را که در روبرویش می بیند باور کند . آنها در کتاب خانه بودند . نمی توانست آنچه می دید باور کند .لحظه ای بعد

احساسی از وحشت سراسر او را در بر گرفت .

آنها در کتاب خانه بودند اما چه کتاب خانه ای ؟ تا هر کجا که چشمانش کار میکرد قفسه های پر از کتاب بود و میز هایی برای مطالعه و آدم هایی

نشسته بر پشت میز ها و غرق در خواندن . به قیافه شان که نگاه می کردی انگار که سال هاست بر روی صندلی های نچندان راحت آنجا نشسته اند و

دارند حریصانه کلمات صفحات روبرویشان را با چشمان خود می بلعند . آدولف پیش خود لرزید ، می دانست باید در خواب باشد چرا که چنین کتاب

خانه عظیمی نمی توانست در هیچ کجای جهان وجود داشته باشد .

به مانند بچه ای که به دنبال مادر خود میرود ، آدولف و مرد بدون این که چیزی بپرسند به دنبال پیرمرد راه افتاده بودند . هر دوی انها با دیدن کتاب خانه

خیلی بیش از پیش ترسیده بودند . خیلی بیشتر از حدی که دیگر بتوانند سخنی بگویند .

پیرمرد نا گهان ایستاد ، بعد به آرامی و با وقاری خاص خود ، روی یک صندلی نشست و شروع به صحبت کرد :

سلام آدولف ، سلام جرج . به کتابخانه خوش امدید . من کتابدار هستم .

بعد لبخندی شرورانه زد و ادامه داد : حتما خیلی ترسیدین و خب حق هم دارید . گاهی کتاب خانه حتی برای من که از ابتدا کتابدار اینجا بودم ترسناک

میشه . ولی خبر خوب این که بخت به شما رو کرده .

بعد دوباره از خای خود بلند شد و با حالتی رسمی ادامه داد : مهمانان عزیز در کتاب خانه هر کتابی را که بخواهید خواهید یافت . هر کتاب نوشته شده و

البته هیجان انگیز تر هر کتاب نوشته نشده نیز هم . بهتر است بگم که اینجا مکان جمع شدن همه کتاب هایی هست که می توانند وجود داشته باشد . همه

قصه هایی که ممکن است روزی خوانده شود.

کتابدار بعد از گفتن این جمله انگار که از حالت رسمی خود خسته شده باشد شروع به خندیدن کرد و ادامه داد :

اری ، اینجا همه داستان ها حضور دارند . و همه کتاب هایی که جایگشتی از کلمات هستند که ممکن است معنی بدهد .

خنده اش متوقف شد . از جایش بلند شد به سمت آدولف و جرج رفت . ادولف وحشت زده خواست فرار کند اما انگار پاهایش را به کف چوبی کتابخانه

میخ کرده باشند ؛ نتوانست ذره ای جابجا شود . پیرمرد که حالا به آن دو رسیده بود به آرامی سرش را میان سر آن دو که وحشت زده در جای خود

ایستاده بودند ، خم کرد . و به حالت نجوا گونه گفت : هر حقیقتی که در جهان قابل گفتن باشد در کتاب خانه موجود است و هر دروغ نیز هم .

بعد سرش را عقب کشید و چهره اش در هم فرو رفت . ادامه داد : ولی حتی کتاب خانه بی اتنها هم مثل هر جایی قوانین خاص خود را دارد ، مهمانان

نمی توانند بیشتر از یک کتاب از کتاب خانه قرض بگیرند . پس خوب دقت کنید که انتخابتان چه خواهد بود .

بعد رو به سمت جرج گفت : جرج نظرت در باره ی انتخاب کردن کتاب خودت چیه ؟ کتابی که همه ی داستان زندگی تو ، چه گذشتت و چه

آیندت ، درش نوشته شده باشه .

کتابدار لبخند زد : خب جرج برق نگاهت نشون میده که انگار تو دنبال همین کتابی ؟ نه ؟

جرج سرش را به سرعت به نشانه موفقیت تکان می دهد .

پیرمرد چند قدمی به سمت قفسه کناری بر می دارد . دستش را به سمت کتابی که جلد نه چندان خاصی داشت دراز می کند و آن را از قفسه بیرون می

اورد . بعد به سمت جرج بر می گردد . کتاب را به سوی جرج می گیرد . جرج به مانند بچه ای که بخواهد هدیه ای را بگیرد به کتاب چنگ میزند . اما

کتابدار که هنوز کتاب را محکم در دستان خود نگه داشته بود با لبخندی گفت : جرج نمی خوای بیشتر فکر کنی ؟ این جا هر کتابی در باره ی هر

چیزی که بخوای هستش ولی تو فقط یک انتخاب داری . آیا از انتخاب خودت مطمئنی ؟

جرج دوباره کتاب را می کشد . کتابدار کتاب را رها می کند . جرج ذوق زده به سمت اولین میز میرود . به سرعت روی صندلی می نشیند و کتاب را

باز می کند .

آدولف داشت به جرج نگاه می کرد ، این ولع مرد غریبه برای کتاب برایش حسی غریبه بود . صدای پیرمرد آدولف را به خود آورد .

-خب آدولف نوبت انتخاب کردن تو هستش . آیا تو هم میخوای کتاب زندگی خودت رو انتخاب کنی ؟

کتابدار که از نگاه آدولف جواب آدولف رو فهمید بود ادامه داد : خب آدولف اگه انتخابت همینه بیا از این جا بریم و جرج رو با کتابش تنها بگذاریم ،

فکر کنم کتابی که تو به دنبالشی رو در جای دیگری باید به دنبالش بگردیم .

و کتابدار شروع به حرکت کرد و آدولف هم پشت سرش به راه افتاد ... .

.

.

.

-آدولف من هیچ وقت نفهمیدم این آدم ها چرا انقدر احمق هستند . بهشون این انتخاب رو میدی که هر کتابی رو خواستند بخونن و این انتخاب که به

دنبال حقایق تازه باشن . این کتاب خونه بی انتهاست ولی اونا درکش نمی کنن . احمق هایی که این فرصت را نادیده می گیرن و کتاب داستان زندگی

خودشون رو انتخاب می کنن . موجوداتی که تنها چیزی که توی ذهن کوچیکشون جای داره خودشون هست . داستان زندگیشون رو اگر صبر کنن خود

زندگی شون براشون روایت می کنه .

اما خب کتاب خونه نمی تونه ببخشه ، نمی تونه ببخشه کسانی رو که اهمیتش رو درک نمی کنن . می دونی از خوندن اون کتاب چی

نصیب جرج بد بخت میشه ؟ هیچی . هیچی البته واژه دقیقی برای توصیفش نیست . اون کتاب زندگیشو ازش می گیره . حتما الان با

خودت داری فکر می کنی مگه جرج چی توی این کتاب خواهد خوند .

جرج فقط چیزی رو می خونه که انتخاب کرده بخونه . از اولین لحظه زندگیش توی اون کتاب ثبت هست . وقتی کتاب رو باز کنه

ابتدایی ترین لحظه های زندگیش رو خواهد دید و وقتی که کتاب رو شروع به خوندن می کنه انگار که دوباره داره تموم اون لحظه ها

رو زندگی می کنه ؛ دوباره با خوندن خنده هاش خواهد خندید و با خوندن خاطرات تلخ خود در دل خواهد گریست . اون دوباره تک

تک لحظات زندگیش رو خواهد چشید . کلمه به کلمه ی کتاب در جلوی چشمانش به گونه ای شکل خواهد گرفت که تک تک ثانیه

های زندگیش رو درش جای خواهد داد . جرج کتاب رو انقدر میخونه تا داستان کتاب برسه به همون لحظه ای که جرج وارد کتاب

خونه میشه . دوباره در کتاب خواهد خواند که جرج کتاب زندگی خودش رو انتخاب کرد ، در کتاب خواهد خواند که جرج ذوق زده

به سمت اولین میز میرود و به سرعت روی صندلی می نشیند و کتاب را باز می کند . و دوباره جرج در کتاب خواهد خواند تک تک

کلماتی که پیش از این جرج در کتاب خوانده بود .

.

و دوباره

و دوباره

و دوباره

.

.

.

خب آدولف فکر کنم رسیدیم به کتابی که من حدس میزنم تو به دنبال اون هستی . کتاب داستان مردی هستش که به دنبال ساختن

برجی برای رسیدن به ستاره هاست .تو همینو می خواستی ؟ مگه نه ؟

آدولف با شک سرش را تکان می دهد . کتابدار دوباره حالت رسمی به خود گرفت دستش را به سوی آدولف دراز کرد .کتاب را به

سوی او گرفت و با لبخندی گفت : آدولف نمی خوای بیشتر بهش فکر کنی ؟ این جا هر کتابی در باره ی هر چیزی که بخوای هستش

ولی تو فقط یک انتخاب داری . آیا از انتخاب خودت مطمئنی ؟

آدولف پیش خودش در تردید بود اما کتاب رو از کتابدار گرفت .

کتابدار شروع به رفتن کرد و در این حین بدون این که سرش را به سمت آدولف برگرداند گفت : هر وقت کتاب رو تموم کردی فقط

کافیه صدا بزنی . من یا همکارام تو رو به در خروجی راهنمایی می کنند . فکر نکنم کار تو به اندازه جرج طول بکشه .

و در حالی که داشت دور میشد ادامه داد : راستی ، توی این کتاب دروغ هایی نوشته شده که تو اون ها رو باور خواهی کرد .

و اما آدولف که داشت از باز کردن کتاب در هیجان غرق میشد آخرین حرف کتابدار را نشنید ... .


   
saeed_mindi واکنش نشان داد
نقل‌قول
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

جالب بود

جالب بود و ارزش خوندن داشت

خوبه که نوشتن رو شروع کردی و امیدوارم همین طور هم ادامش بدی

اگه اولین داستانته همون توصیه ی همیشگی رو میکنم:دوباره و دوباره و دوباره بخونش!وقتی همه کاراشم کردی فقط خواستی تاپیک رو بزنی هم یه بار دیگه بخون،هیچ چی بیشتر ازین کار تو بهتر کردن نوشته هات بهت کمک نمیکنه

قبل هرچی یه سوال:چرا آدولف!؟

بعد اینکه کتابخونه سرهمه:) تا وسط داستان فکر میکردم اسمش "کتابِ خانه" باشه و یه کتاب خاصیه یا مثلا قراره کتاب خونشو تو این کتابخونه پیدا کنه

"نمی توانست صحنه ای را که در روبرویش می بیند باور کند . آنها در کتاب خانه بودند . نمی توانست آنچه می دید باور کند " نمیدونم این تکرار رو عمدی اوردی یا از دستت دررفته،اگه عمدیه خب..نباید به کار میبردی و اگرم از دستت در رفته که باهمون دوباره خوندنا درست میشه

"والبته هیجان انگیز تر هر کتاب نوشته نشده نیز هم " چی شده؟!((225))((200))

"همه کتاب هایی که جایگشتی از کلمات هستند که ممکن است معنی بدهد ."این رو هم متوجه نشدم،ولی یه مفهوم قشنگ به ذهنم رسید با این عنوان که:"تمام کلمات جایگشتی از حروف اند که معنا داده اند" یا حالا یه چیزی تو همین مایه ها،ولی به هرحال با اینکه درست متوجه منظورت نشدم جمله ی قشنگی بود

یا مثلا "

را به سرعت به نشانه موفقیت تکان می دهد ." این موفقیت/موافقت با دوباره خونی حل میشه

بازم ممنون که به اشتراک گذاشتی،برامون بنویس،استقبال میکنیم

موفق و پیشتاز باشی


   
saeed_mindi و sefr واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sefr
 sefr
(@sefr)
Active Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 3
شروع کننده موضوع  

@س.ع.الف 105519 گفته:

جالب بود

جالب بود و ارزش خوندن داشت

خوبه که نوشتن رو شروع کردی و امیدوارم همین طور هم ادامش بدی

اگه اولین داستانته همون توصیه ی همیشگی رو میکنم:دوباره و دوباره و دوباره بخونش!وقتی همه کاراشم کردی فقط خواستی تاپیک رو بزنی هم یه بار دیگه بخون،هیچ چی بیشتر ازین کار تو بهتر کردن نوشته هات بهت کمک نمیکنه

قبل هرچی یه سوال:چرا آدولف!؟

بعد اینکه کتابخونه سرهمه:) تا وسط داستان فکر میکردم اسمش "کتابِ خانه" باشه و یه کتاب خاصیه یا مثلا قراره کتاب خونشو تو این کتابخونه پیدا کنه

"نمی توانست صحنه ای را که در روبرویش می بیند باور کند . آنها در کتاب خانه بودند . نمی توانست آنچه می دید باور کند " نمیدونم این تکرار رو عمدی اوردی یا از دستت دررفته،اگه عمدیه خب..نباید به کار میبردی و اگرم از دستت در رفته که باهمون دوباره خوندنا درست میشه

"والبته هیجان انگیز تر هر کتاب نوشته نشده نیز هم " چی شده؟!((225))((200))

"همه کتاب هایی که جایگشتی از کلمات هستند که ممکن است معنی بدهد ."این رو هم متوجه نشدم،ولی یه مفهوم قشنگ به ذهنم رسید با این عنوان که:"تمام کلمات جایگشتی از حروف اند که معنا داده اند" یا حالا یه چیزی تو همین مایه ها،ولی به هرحال با اینکه درست متوجه منظورت نشدم جمله ی قشنگی بود

یا مثلا "

را به سرعت به نشانه موفقیت تکان می دهد ." این موفقیت/موافقت با دوباره خونی حل میشه

بازم ممنون که به اشتراک گذاشتی،برامون بنویس،استقبال میکنیم

موفق و پیشتاز باشی

ممنون که وقت گذاشتی و داستان رو با دقت خوندی ؛ داستانم رو تقریبا ویرایش نکردم ، یه شب بی خوابی به سرم زده بود شروع کردم به نوشتن و همونو همین جا کپی کردم :) . اره باید اصلاح بشه قطعا . منظورم از هر جایگشتی از کلمات که معنی بدن ، این هستش که تمام کتاب های با معنی که می تونه نوشته بشه، توی کتاب خونه هست .

چرا آدولف ؟ خب این اصلا داستان کوتاه نیست < شروع یه داستان بلند هست که یکی از شخصیت های اصلیش ادولف هستش .


   
saeed_mindi واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
saeed_mindi
(@saeed_mindi)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
 

نکته های ظریفی هست که میخوام اشاره کنم نمیدونم از قصد بوده یا عمد ولی خوشم اومد. پیر مرد کتابدار دو جا از "نیز هم" استفاده کرد که خیلی جالب انگار به طرز صحبت کردن خاص اون اشاره میکنه. توصیفاتت از کتاب خونه میتونست یه کمی دقیق تر باشه.

به نظر من اینک اولین داستانت نیست، شاید قبلا ننوشتیشون ولی ذهن خلاقی داری که قطعا بیشتر از اینا نوشته.

ایده داستانت واقعا جذاب بود کاملا آدم تا تهشو نخونه نمیتونه تایپیک و ببنده. نگارشتم عالیه.

فقط بیشتر بخون داستان رو که شاید نکته های بیشتری برای اضافه کردن پیدا کنی.

ممنون از داستان خوبت ((226))


   
sefr واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

داستانت فوق العاده جالب بود. :) واقعا مشتاق بودم که ببینم آخرش چی میشه!!!

نوع نوشتنت عالیه ولی بعضی جاهاش، یهو یه اشکالی توی متنت پیدا میشه ک خیلی توی ذوق میزنه. مثلا یه جا نوشتی:

"مرد تا پیرمرد رو دید... "

خوب اینجا توی یه متن کتابی، محاوره نوشتی. بیشتر ازینجور اشکالا داشتی ولی بقیه ش خیلی خیلی خوب بود:)

منتظر نوشته های بعدیت هستیم:)


   
پاسخنقل‌قول
هلن پراسپرو
(@h-p)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 362
 

خیلی عالی بود.

تو انگار وقتی این ور می نوشتی از بدبختی مردم از اینکه کتابی رو که می دونن می خونن ناراحت بودی. نه اینکه بخونن که بودونن.

در هر صورت نگاه قشنگیی بود.


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: