کویر نَفس
دمای بدن مارمولک ها خیلی بیشتر از پستانداران، تحت تاثیر محیط است و همین باعث میشود که حتی در شب های تابستانی در یک بیابان خشک، به سمت نور هایی حرکت کنند که برایشان مانند خورشید گرم است اما غافل از آنند که نور چراغ، گرمای کافی ندارد. با این حال وجود چند حشره اطراف نور, غذای خوبی برای آنها میشود...
"لعنت به این جهنم تاریک. اگر همیشه آخر هفته ها به اینجا بیاییم تنها پول سوختمان بخش مهمی از هزینه هایمان میشود."
"بله برادر! هزینه ها روز به روز زیاد شده و اوضاع اقتصادی مدام درحال تغییر است."
"آری موافقم... حواست به من نیست.آن مارمولک! چه چیزی راجع به آن ذهنت را مشغول کرده؟"
(آیدان) رویش را برگرداند و گفت: "غریزه برادر!! او هوش ندارد و تمام عمرش را بدون غر زدن زندگی میکند."
(راین) (rayen) از ماشین پیاده شد در را بست و کنار آیدان تکیه داد و گفت: "آیدان!!"
آیدان برگشت و او را نگاه کرد.
راین دهان گشود: "تا کی می.."
آیدان نگذاشت حرفش تمام شود و گفت: "تا زمانی که آن ها بخواهند! ما منتظر میمانیم. به زودی یک نفر می آید و پول ها را میگیرد, خوش خیال نباش راین. اینطوری که تو مانند کودکان بازی در میاوری و مدام غر میزنی نمیتوانیم کارها را پیش ببریم."
راین ادامه ی حرفش را خورد و با صدای تسلیم شده پاسخ داد: "باشد, باشد, صبر میکنیم. تا آن زمان که خورشید طلوع می کند و ما منظره ای را میبینیم که کمتر کسی آن را خواهد دید."
آن شب در آن صحرای دور از شهر زیاد سرد نبود ولی تحملش برای ساعت ها, دشوار شده بود. آن دو از جاده ی اصلی بیرون رفته بودند تا مانند دفعات دیگر پول ها را تحویل دهند. اما اینبار سر و کله ی هیچ کس پیدا نشده بود.
آیدان گفت: "چیزی درست نیست."
راین خندید و گفت: "بله, پس در اینجا کسی متوجه حرف هایم شد برادر, خب, من هم با تو موافقم."
تنها نوری که تا فرسخ ها مشخص بود یک رستوران بین راهی بود. آیدان با سر به آن اشاره کرد و گفت: "سوار شو باید ببینیم چرا دنبال پول های خودشان نیامده اند."
راین با او موافق نبود. اگر آن ها نیامده اند پس بهتر است که به خانه برگردند. ولی در حال حاضر کسی که دستور میداد آیدان بود و اگر راین با او مخالفت میکرد میبایست راه درازی را برای مخالفتش پیش میگرفت. راین بدون هیچ حرفی دوباره سوار شد.
آیدان پشت فرمان ماشین بلند خود نشست. چراغ ها را خاموش کرد و به راه افتاد. با سرعت خیلی کم از میان بیراهه ی خاکی به سمت رستوران رفت. تا جایی که کسی متوجه دو نفر نمی شد نزدیک شد. آیدان با دقت وضعیت را برسی کرد, نگاهی به راین کرد و با صدای آرام گفت: "پیاده شو باید از نزدیک نگاه بیندازیم."
راین از جرات آیدان خوشش می آمد ولی سرک کشیدن در کار آدم هایی این چنین خطرناک به مزاجش خوش نمی آمد. با این حال او به اندازه ی کافی غر زده بود و حال زمان سکوت و عمل بود.
آن دو با احتیاط پیاده شدند و بی صدا به سمت رستوران رفتند. در محوطه ی پارکینگ تنها یک خودروی زرد رنگ که مشخصا برای همکارشان سعید می بود پارک شده بود. راین به خودروی طلایی نگاهی انداخت, چه قدر آن ماشین را دوست داشت. حتی اگر پول های این هفته را کامل برای خود برمی داشتند هم نمیتوانستند یکی از این ماشین ها بخرد. راین ناگهان به خود آمد و متوجه شد که باید به دنبال آیدان حرکت کند.
آیدان برگشت و به راین اشاره کرد که عجله کند. از کنار دیوار آهسته به سمت پنجره ی رستوران رفتند و کنار آن توقف کردند. آیدان ایستاد و سعی کرد چیزی بشنود اما هیچ صدایی جز صدای جیر جیرک ها نمیامد. راین با صدای آرام گفت:"من میگویم برویم, اگر سعید ما را ببیند چه؟ او به ما گفت هیچ وقت مستقیم به رستوران نرویم."
آیدان با همان تن صدا پاسخ داد: "ما نمیخواهیم وارد رستوران شویم فقط از همین بیرون یک نگاهی میندازیم."
آیدان برگشت و به راین علامت داد که از شیشه های رستوران نگاهی بیندازد اما راین همانجا ثابت ایستاد و گفت: "من کسی نیستم که درباره اتفاق عجیب در آنجا کنجکاو است."
آیدان چشم غره ای به راین رفت و آهی کشید. خودش به زیره پنجره ی غول پیکر رفت. دست های خود را روی دیوار گذاشت و کمی به روی پنجه های پایش رفت تا بتواند داخل را ببیند. همین که داخل رستوران را دید, سرش را پایین آورد, به دیوار تکیه داد و نشست. راین دست هایش را روی شانه ی آیدان گذاشت و پرسید: "چه دیدی آیدان؟"
آیدان سرش را بالا آورد, چشمانش گویای چیزی بودند که راین دوست نداشت باور کند.
"خودت ببین."
راین سمت پنجره رفت و بی درنگ داخل را نگاه کرد. راین پرسید: "این جا پر از جسد است! تو میگویی چه کار کنیم؟"
آیدان گفت: "تنها کاری که میکنیم این است که سوار خودرو میشویم و اینجا را ترک میکنیم. ما هیچوقت به اینجا نیامده ایم، حتی نمیدانیم وجود دارد!."
راین شوکه شد، انگار یکبار هم که شده فقط او حقیقت را میدید. به سمت پنجره رفت و داخل را دوباره تماشا کرد. همه جا را خون و جسد گرفته بود. همه را کشته بودند.
راین با صدای بلند رو به آیدان که با سرعت به سمت خودرو میرفت گفت: "آیدان!! هیچ کس اینجا نیست. میتوانیم برویم داخل. او هیچوقت اینجا با ما قرار نگذاشت، شاید دلیلی داشته باشد. شاید دلیلش ما بوده ایم او بدون اجازه با ما کار کرده و حالا گنده تر ها به حسابش رسیده اند."
آیدان پاسخ داد: "ما آن ها را کشته ایم؟ میخواهی این چنین خود را راهی زندان کنی؟ حتی نمیدانیم چه اتفاقی افتاده! فقط باید از اینجا برویم، سهم ما ازین اتفاق پولهای داخل ماشین است . ما به دنبال درد سر نیستیم... حتی تا به حال اصلا شرایطی مانند این را تجربه نکردیم... .گوش کن برادر، من دیگر فکر نمیکنم با دیدن چنین تصویری بتوانم دیگر رنگ خوش خواب را ببینم. تو هم نباید میدیدی، الان فقط میخواهم سوار ماشین شوم و بروم. تو هم با من خواهی آمد."
راین که از رئیس بازی های آیدان طاقتش تمام شده بود گفت: "من میروم داخل و نگاهی می اندازم، فقط چند دقیقه منتظرم باش و برای یک بار هم که شده تو کسی که دستور میدهد نباش. نمیتوانم از کنار چنین اتفاقی ساده بگذرم. من به وجدان و خواب راحت احتیاج دارم."
نگاهی کوتاه به یکدیگر کردند و یکی به سمت ورودی رستوران و دیگری به سمت خودرو حرکت کرد. آیدان که در ذهن خود به راین بد و بیراه میگفت درون ماشینش به انتظار نشست.
...
نگاهی به ساعت انداخت و وارد آشپزخانه شد. دو کارگر مشغول تمیزکاری های آخر کار بودند. یک خسته نباشید گرم به آن ها گفت. سپس سمت آشغال ها رفت و کیسه ها را برداشت. نزدیک درب خروجی شد که متوجه سوسکی شد. بدون اینکه نگاهش طولانی شود آن را له کرد و در را برای خروج باز کرد.
"کجا میروی سعید؟"
"مانند شب های دیگر زباله ها را بیرون بگذارم."
"اما تو فقط چند شبی است که این کار را میکنی و آن هم آخر هفته ها! چیزی هست که من باید بدانم؟"
"میدانم که تو دقت زیادی داری و اشتباهات من از چشم تو پنهان نمی ماند."
سعید پاکت سیگار را که مشخص نبود از کجا درآورده بالا گرفت و گفت: "من چند وقتی است که آخر هفته ها سیگار میکشم. فکر نمیکردم متوجه شوی ولی حالا تو شرلوک هولمز هستی و همه چیز را متوجه میشوی."
محمد نگاهی کوتاه به پاکت سیگار انداخت و گفت: "جعبه ی سیگارت کثیف شده، بیا تا برایت تمیزش کنم سعید. "
سعید سعی کرد خود را آرام نگه دارد. سرش را پایین گرفت و سعی کرد تمام حرکاتش طبیعی جلوه کند. سپس به تنها ناجیانش با چشمان خود علامت داد. سپس آشغال ها را روی زمین رها کرد و از کنار محمد رد شد، سمت یکی از میز ها رفت. محمد دنبال او رفت و درحالی که به دیواری نزدیک او تکیه داد گفت: "خب قضیه چیست؟ آیا باید نگران فروش غیر قانونی تو از این خانواده باشم؟"
سعید رو به محمد نشست، پاکت را روی میز گذاشت و گفت: "پاکت را تمیز کن تا برایت بگویم."
محمد گوشه ی سیبیل خود را چرخاند. به سمت میز رفت. صندلی را کنار کشید و نشست. جعبه را باز کرد و درون آن را نگاه کرد ولی جعبه خالی بود. آن را روی میز انداخت و گفت: "این که از آشغال ها یک پاکت سیگار برداشتی تا کار هایت را پنهان کنی هوشمندانه بود. ولی من کسی بودم که تو را میشناختم. این چنین میخواهی جواب لطف های من را بدهی؟."
سعید دندان هایش را با خشم بر همدیگر میسایید با لکنت تاکیید کرد: "گ گفتی تم تمیزش میکنی و حال ای این کار را انجام بده. جعبه را تم تمیز کن برادر."
محمد خندید و گفت:"قطعا چیزی که تو میکشی فقط سیگار نیست."
سپس دستش را به سمت اسلحه ی کمری خود برد و گفت: "سعید, معنی این حرف هایت چیست؟"
سعید فریاد زد: "من نمیتوانم, قدرتش را ندارم. این کار من نیست!!."
محمد متوجه منظور او نشد, درست زمانی که سعی داشت با نگاه به چشمان سعید از حرف هایش سر در بیاوود ناگهان دردی وحشتناک در شانه ی راستش حس کرد. ساتور به شانه ی مممد خورد و خون ریزی کرد. سعید که از شدت ترس لرزید, خود را به روی زمین انداخت. محمد نیز از فرط درد فریاد کشید. آشپز ساتور را بیرون کشید و آن را برای ضربه ی بعدی بالا برد. دست راست محمد روی اسلحه بود آن را بیرون کشید و قبل از اینکه ساتور بار دیگر پایین بیاید برگشت و به شکم مهاجم شلیک کرد. از صندلی بلند شد و زخمش که روی شانه ی راست بود را گرفت. صدای فریادی را شنید که به سمت او میامد. وقتی رویش را دوباره برگرداند مهاجم دیگر, که همکار همان آشپز بود به روی او پرید. اسلحه از دست محمد افتاد. مهاجم مشتی به صورتش زد و درحالی که را روی زمین انداخت دستانش را به دور گردن او فشار داد. محمد سعی کرد دستان کارگر پیشین خود را از خرخره ی خود جدا کند اما او بسیار محکم فشار میداد و راه فراری نمیگذاشت. محمد به اطراف نگاه کرد و اسلحه اش را ندید ولی یه چیز عجیب تر توجه اش را جلب کرد و آن هم اسلحه ای زیر همان میز و همان صندلی ای بود که سعید روی آن نشسته بود. با پوتین هایش به کمر مهاجم زد و کمی به زیر میز نزدیکتر شد. یک بار و دوبار ضربه زد و درحالی که دستش به اسلحه رسید. متوجه شد که آخرین تلاشش میتواند کشیدن ماشه ای باشد که زندگی اش به آن وابسته است. پس با تمام قدرتی که مانده بود ماشه را کشید و از شانس خوبش تیر دقیقا به صورت دستیار آشپز برخورد کرد... .
تکه های مغزش حتی تا سقف پراکنده شد. خون تمام صورت محمد را پوشانده بود. نفس های محمد به شماره افتاده بود و بدنش میلرزید. اوضاع از کنترل او حسابی خارج شده بود.
محمد با تلاش بسیار به خود تکانی داد و به گوشه ای خزید. چند ثانیه ای به خود استراحت داد و زخمش را فشار داد. دو کارگر خیانت کارش طبیعتا مرده بودند و فقط سعید مانده بود که مانند موشی ترسو زیر میز زار میزد.
سعید با صدای درمانده و لرزان شروع به حرف زدن کرد:"نه! من اینکار را نکردم. مجبور بودم محمد من را نکش. خواهش میکنم."
محمد که از حماقت او متعجب بود به زحمت بلند شد. خود را بالای سر سعید رساند و گفت:"من، به تو کمک کردم که به این جا برسی و روی پای خودت باشی، حال ببین من را به چه روز انداختی."
محمد اسلحه را بالا آورد و ادامه داد: "تو حتی قبل از شلیک من مرده ای پس نگران مرگ نباش."
همین که خواست ماشه را بکشد صدای گلوله چشمان محمد" را گرد کرد. سعید اسلحه اش را کنار انداخت. سعی میکرد با کمک میز و صندلی از زمین بلند شود اما شوک اتفاق نمیگذاشت تعادل سعید برگردد. گویی سعید فریادی را سر میدهد که تنها خود صدایش را متوجه میشود. محمد آنقدر برای کشتن سعید مصمم بود که بعد از دریافت یک شلیک هنوز سرپا ایستاده بود. تنها اراده ی خالص بود که او را نگه میداشت. اراده به کشتن خیانت کار پست. اسلحه بالا آمد و شلیک کرد، گلوله به سینه ی سعید خورد و تلاش احمقانه اش برای ایستادن تمام شد. خون از دهانش بیرون ریخت و زیر میز همانطور که چندی پیش با اختیار خود آنجا بود افتاد... .
...
نور چراغ ها به حدی زیاد بود که تنها کافی بود در باز شود تا چند پشه وارد رستوران بشوند و دور چراغ ها بچرخند. اما تهویه هوا بسیار خوب کار میکرد. به محض اینکه راین در را باز کرد باد موهای بلند او را پریشان کرد، راین سرش را پایین گرفت و چشمانش را بست. بوی تعفن اجساد غیر قابل تحمل بود. راین داخل شد و نگاهی به اطراف انداخت. سه جسد داخل سالن بود که دو نفرشان قطعا از کار کنان بودند ولی دیگری به نظر آشنا میامد. همان کتونی های طلایی رنگ بسکتبال!. راین از بابت پول درآوردن همچین بی لیاقتی واقعا متأستف بود. راین کمی نزدیکتر شد. با اینکه در زمان حیات از او متنفر بود ولی حالا دلش به حال او میسوخت. راین نشست و از نزدیک تر نگاهی به او انداخت. از دهانش خون بیرون ریخته بود و مشخص بود با خون خود خفه شده است.راین متعجب بود که چرا با دیدن چنین صحنه هایی هیچ ترسی به خود راه نداده است.
اسلحه ای زیر صندلی کنار میز بود که طبیعتا به ماجرا ربط داشت ولی راین اهمیتی نداد و اسلحه را برداشت. جیب های سعید را گشت و سوئیچ خودروی او را پیدا کرد و برداشت، اما وقتی بلند شد رد خونی را دید که به سمت آشپزخانه کشیده شده بود. بدون فکر کردن با هفت تیری که برداشته بود آرام آرام به آشپزخانه نزدیک شد. با مقدار خون زیادی که کف زمین بود احتمال میرفت که صاحب آن مرده باشداما راین نمیخواست غافلگیر شود. اسلحه را به سمت جلو نشانه گرفت و درست زمانی که درب آشپز خانه را باز کرد, راین صدای باز شدن مجدد درب ورودی رستوران را شنید. وقتی برگشت آیدان را دید و از سر آسودگی نفسی راحت کشید.
آیدان به صورت راین که ترسیده بود نگاه کرد و گفت: "چه کار میکنی اسلحه را سمت من نگیر... ."
صدای شلیک آمد!!
آیدان چشمانش خشک شد و ثابت به صورت راین نگاه کرد. راین به اسلحه ای که در دست داشت نگاه کرد، اما او شلیک نکرده بود.
آیدان فریاد زد: "راین، راین"
اما دیگر دیر شده بود، کسی که پشت در بود چهار بار دیگر به کمر راین شلیک کرد و او را به زمین انداخت. شلیک ها از پشت دری بود که بعد از افتادن دست راین بسته شد. آیدان به سمت راین دوید، بدن بی جان او را از کنار در دور کرد. آیدان سر راین را در آغوش گرفت. در حالی که از دهانش خون بیرون میامد فقط با نگاهش سعی میکرد حرف های زیادی بزند. حرف هایی از آینده ی خوش که او هیچ وقت به آن نمیرسید. نا امیدی و ترس چیز هایی بود که در چشمان محضون راین نقش بست. راین ترسیده بود، او دوست نداشت بمیرد... . آیدان که به هق هق افتاده بود به سختی سر خود را نزدیک برد تا متوجه کلمات راین شود. راین با دهانی که مدام خون از آن بیرون میامد گفت: "باید به حرف تو گ.. گوش میکردم."
مردمک چشمان راین ثابت شد و دیگر نفس نکشید. شاید دیگر در آن زمان دنیا آن دو را نگاه نمیکرد. زندگی پوچ تر از تصورات راین بود، ولی حقیقت چطور؟ حقیقت هم پوچ بود؟
آیدان دستانش را خلاف میل خود باز کرد و راین را به حال خود روی زمین رها کرد. به سمت درب آشپزخانه رفت و اسلحه را به دست گرفت. او حتی تا به حال به اسلحه دست نزده بود ولی اکنون یقین داشت که قاتل را مجازات خواهد کرد. با ضربه ای در را باز کرد. اما چیزی که میدید را باور نمیکرد... !! مردی که درحال خون ریزی به دیوار تکیه داده بود و از خون ریزی زیاد درحال مرگ بود. آیدان اسلحه را پایین آورد, به سمت غریبه دوید و او را روی زمین خواباند. گوش هایش را به سمت دهانش برد و متوجه شد که هنوز نفس میکشد. شانه ی مرد غریبه خون ریزی داشت و یک گلوله به شکم او خورده بود. جعبه ی کمک های اولیه کنار او باز رها شده بود. آیدان متوجه سرسخت بودن غریبه شد. او خود یک قربانی بود و آیدان میبایست به او کمک میکرد.
صدایی زرد در ذهن آیدان صحبت کرد: "آیدان چه کار میکنی؟ او قاتل راین است." صدا در سر آیدان میچرخید. ولی آیدان نمیدانست که چه اتفاقی افتاده و از همه مهمتر آن مرد را نمیشناخت!! او درحال مرگ بود و شاید اصلا از ترس شلیک کرده است. آیدان جعبه را رها کرد و به چشمان مرد خونین نگاه کرد. تمام سعی خود را کرد که او را رها کند, اما آیدان با خود فکری کرد. اگر او زنده میماند به گناهکار بودنش پی میبرد. می توانست انتقام بگیرد. آیدان بر خلاف میلش جعبه را برداشت و هرچه که در توان داشت را انجام داد.
بعد از مدتی آیدان جلوی خون ریزی را گرفت. اما این کافی نبود و باید به فوریت های پزشکی اطلاع میداد. البته این بستگی به حرف های غریبه داشت.
آیدان جلوی مرد غریبه نشست، به چشمان بسته اش نگاه میکرد که چگونه جان میگرفت و باز میشد. نور خورشید کم کم از لا به لای در اتاق به داخل اتاق تابید. حال چشمان قهوه ای آیدان به چشمان تازه باز شده ی محمد خیره ماند و به دنبال حقیقت میگشت... .
پایان!
…
منتظر نقد ها و نظر های زیبای شما هستم.
سعید قربانی
عالیه فوق العادس. سبک جدید و ایده جدید. حس و حال و هوای هر کدوم از کاراکترا متفاوته مشخصه خیلی روشون کار کردی
فقط حیف که تموم شد.آدم کنجکاوه بقیشو هم بخونه
@Fzjr 105425 گفته:
عالیه فوق العادس. سبک جدید و ایده جدید. حس و حال و هوای هر کدوم از کاراکترا متفاوته مشخصه خیلی روشون کار کردی
فقط حیف که تموم شد.آدم کنجکاوه بقیشو هم بخونه
چون توی داستان بلند نمیشه به صورت مستقب فقط روی یه شخصیت مانور بدم توی داستانای کوتاه زیاد حتما بیشتر ازش میخونی فائزه جان.
((221))((201))((122)) خیلی هم ممنون که همه جوره پشتیبانی میکنی.
سلام
داستان خوبی نوشتی ولی انچنان که باید خواننده رو تحت تاثیر قرار نمیده. منظور از تاثیر صرفا خندوندن یا به گریه انداختن نیست، بنظر میاد هدف از نوشتن این داستان چیزی بجز نوشتن یه اتفاق نبوده. دیدی اخر همه داستانا ما یا به یه نتیجه اخلاقی میرسیم یا یه جواب جالب برای یک معما یا یه غافلگیری عظیم یا... و به نوعی اون داستان فراموش نشدنی میشه اما داستان تو اینطوری نیست. اگه بخوام بهتر بگم، یه داستان بی هدف به نظر میرسه.
دیگه اینکه از یسری بخشاش خیلی خوشم اومد مث بیرون اوردن جعبه سیگار از سطل اشغال هرچند که نفهمیدم چرا یه جعبه سیگار دورانداختنی باید تمیز بشه
@Leyla 105442 گفته:
سلام
داستان خوبی نوشتی ولی انچنان که باید خواننده رو تحت تاثیر قرار نمیده. منظور از تاثیر صرفا خندوندن یا به گریه انداختن نیست، بنظر میاد هدف از نوشتن این داستان چیزی بجز نوشتن یه اتفاق نبوده. دیدی اخر همه داستانا ما یا به یه نتیجه اخلاقی میرسیم یا یه جواب جالب برای یک معما یا یه غافلگیری عظیم یا... و به نوعی اون داستان فراموش نشدنی میشه اما داستان تو اینطوری نیست. اگه بخوام بهتر بگم، یه داستان بی هدف به نظر میرسه.
دیگه اینکه از یسری بخشاش خیلی خوشم اومد مث بیرون اوردن جعبه سیگار از سطل اشغال هرچند که نفهمیدم چرا یه جعبه سیگار دورانداختنی باید تمیز بشه
ممنون که داستانم و خوندین.
داستان فقط شرح یک اتفاق و درست گفتید، ی نتیجه ی خاصی نداره ولی همین باعث میشه که خواننده نتیجه های خاص خودش و بگیره ولی نه هر خواننده ای.
اون تمیز کردنش فقط یه جور تنه بود ولی خب باید دلیل بهتری میاوردم براش.
مرسی از نظرتون ((122))
خب،اینجا چی داریم...
این لحنشون..درعین کتابی بودن یه حالت قدیمی ای هم داره،نمیدونم به خاطر استفاده از واژه برادره که چنین حسی القا میکنه یا فقط برای فرار از محاوره ای بودن زیادی آب و تابش رو زیاد کردی
میشه گفت همون ایراد نگارشی قبلی " ز شهر زیاد سرد نبود ولی تحملش برای ساعت ها, دشوار شده بود"اصلی بیرون رفته بودند"پیدا نشده بود. "تکرار فعل بود که از صرفا از زیبائی متن میکاهه
"برای همکارشان سعید می بود پارک شده بود. " شاید تکرار فعل بود یا شایدم عدم ارائه ی درست این جمله..یه چیزی توش غلطه،نمیتونم دقیق بگم چی ولی میتونم بگم که حس خوبی نمیده
شاید مثلا"در محوطه ی پارکینگ تنها خودروئی زرد رنگ که مشخصا به همکارشان سعید تعلق داشت پارک بود"
مطمئنی چندبار بعد تایپ نهائی خوندی!؟ "با لکنت تاکیید کرد"سر در بیاوود"واقعا متأستف بود."
"ساتور به شانه ی مممد خورد "
سعید داداش "ساطور" هروقت شک کردی یه سرچ بکن،ارزششو داره!
" شدت ترس لرزید, خود" میلرزید،جملات دو قسمتی یا حذف به قرینه باید فعل هائی با یه زمان داشته باشن
"میامد." می آمد.
هوم...خود متن قابل تامل بود،داستانای خوبی مینویسی،پایانی به قدرت قبلی نداشت،قسمت های بعدیش لازمه،ولی شروع و پیشرفت خوبی داشت،از روح داستان راضیم و چیز خاصی ندارم روش بگم،فقط رو جسمش بیشتر کار کن تا خیلی بهتر جلوه کنه!
موفق و پیشتاز باشی،قلمت سبز
(حس میکنم یه حس گیردادنی القا میکنه..نه اینطور نیست فقط خواستم دقیق باشه)
بازم شرمنده کردی ممنون که خوندی داستانم و
اصلا برای اینکه دقیق ایراد میگیری ناراحت نمیشم و واقعا میخوام کاری کنم که با هیچ جوره نشه ایراد گرفت از داستانام.
من داستان رو خودم زیاد خوندم ولی خب ازونجایی که چشمام به اندازه ی کافی تیز نیست زیاد جا انداختم نکته هارو.
درمورد ساطور هم درست میگی کلمه ی کم کاربردی واقعا کم استفاده میشه اشتباه کردم.
خیلی ممنون از نظر و نقد خوبت دوست عزیز (()((10))