Header Background day #29
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

سری آیدان: مجازات

18 ارسال‌
8 کاربران
12 Reactions
3,322 نمایش‌
saeed_mindi
(@saeed_mindi)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
شروع کننده موضوع  

مجازات آیدان

در اتاق کوچک خود, روی میز کوچکش کارهای کوچک خود را با لذتی بزرگ انجام میداد؛ لذت از دیدن آینده ای که به وضوح آن را میدید و دوست نداشت افراد نالایق خرابش کنند.

اوایل ظهر بود و روشنایی خورشید از پنجره ی پشت سرش میز کار او را روشن میکرد. "آیدان" دوست داشت هنگام کار اول وقت، کفش های خود را در بیاورد و زیر میز کار پاهایش را خلاف جهت فرش دست بافش, روی آن بکشد. پنجره ی اتاقش را ببندد و چراغ هم خاموش کند.

صورت صاف و جوان او درحالی که چشمان قهوه اش را روی نوشته های خود نویس تکان میداد، ثابت بود و هیچ حرکتی نداشت.

کار آیدان چند ساعتی بود که به طول انجامیده بود ولی هنوز چایی روی میز او عوض نشده بود. درب اتاق به صدا در آمد! و او انتظار چای معطر جدید را داشت. "داخل شو."

در باز شد اما صدای لرزش لیوان شیشه ای درون نعلبکی نیامد. آیدان متوجه شد که هنوز زمان نوشیدن چای تازه اش نرسیده ولی همچنان برای نوشتن دستورات روزمهره سرش پایین بود.

"استاد اگر ممکن است چند دقیقه ای وقتتان را بگیرم."

آیدان با دست چپش که از نوشتن آزاد بود به صندلی اشاره کرد و گفت: "کفش هایت را در بیار و بنشین."

امیر کفش های رسمی خود را درآورد. با این که با لباس های گران قیمت خود باز هم جلوی آیدان دست و پایش را گم کرده بود ولی سعی میکرد آن را در ظاهر نشان ندهد. اما وقتی پاهایش را به روی فرش دستباف گذاشت، احساس راحتی بیشتری کرد.

آیدان متوجه نشستن او روی صندلی پشت میز شد ولی همچنان سرگرم کار بود. اول باید نوشتنش را تمام میکرد تا رشته ی افکارش پاره نشود.

امیر به ساعت روی دیوار را نگاه کرد و تصمیم گرفت دقیقه ای سکوت کند تا مزاحم کار استاد نباشد.

دقیقه ها گذشت و با تمام نگاه ها و تکان خردن های امیر گویا استاد حتی متوجه او هم نشده بود.

با صدایی درمانده گفت: "شرمنده استاد! میتوانم وقتتان را بگیرم ؟ فقط اندکی."

آیدان که توجهش ناخواسته جلب شد و البته رشته ی افکارش دیگر پاره شد، خود نویس را روی میز گذاشت به ساعت مچی خود نگاهی کرد سپس به صندلی تکیه داد و با اشاره ی دستانش به امیر اجازه ی حرف زدن داد.

"استاد من.." مکثی کرد و بعد قورت دادن آب دهانش گفت: "درباره ی اتفاقی که افتاد خیلی فکر کردم. من اشتباه کردم و تاوانش هرچه باشد میپذیرم. ام.. اما این را هم در نظر بگیرید که من سالهاست این کار را انجام میدهم.. البته این اشتباه من را توجیه نمیکند ولی من پشیمانم."

امیر اندکی به فکر فرو رفت ولی نه به اندازه ای که ریتم صحبتش برهم بریزد. سپس با جرات بیشتر گفت: "در آن شرایط هرکس جای من بود ممکن بود اشتباه کند استاد."

منتظر واکنش استاد شد و به اون نگاه کرد.

آیدان بدون اینکه که صدای آشفته ی امیر تاثیری بر او داشته باشد پاسخ داد : "بله هر کسی میبود ممکن بود اشتباه کند و البته که انسان جایزالخطاست. حرف هایت را قبول دارم امیرجان تو سالهاست که برای من کار میکنی و به همین دلیل در این کار به تو اعتماد کردم."

با این حرف آیدان، نوری از امید به امیر تابید. امیر کمی ساکت ماند و ترجیح داد ذوق خود را پنهان کند چون بعد از ترک کردن دفتر استاد برای خوشحالی زمان کافی داشت. امیر گفت : "استاد من هنوز از کاری که کرده ام پشیمانم و اگر تنبیهی برای من دارید قبول میکنم و تاوانش را میپذیرم."

آیدان لبخندی گوشه ی لبش را بالا برد به آرامی جایش را روی صندلی راحت کرد و گفت: "بله البته که بدون عواقب نخواهد بود؛ اما قبل از آن میخواهم داستانی برای تو تعریف کنم, که بهتر است خوب به آن گوش کنی امیر!. من, از زمان کودکی ام عاشق کتاب های فانتزی بودم اما مثل هر بچه ی دیگه ای برای خریدنش پول نداشتم. اگر از پدرم پول میخواستم حتما تنبیه سختی در انتظارم بود اما من که قبلا طعم تنبیه هایش را چشیده بودم چه کردم!؟ یک شب پنهانی موقعی که پدرم خواب بود از جیب او پول برداشتم و فردای آن شب کتاب مورد علاقه ام را خریدم. اما عذاب وجدان این که به یک دزد تبدیل شدم نگذاشت حتی لای آن کتاب را باز کنم. خلاصه که چند روز بعد برای پدرم تمام ماجرا را تعریف کردم و میتوانی حدس بزنی که چه واکنشی نشان داد؟"

امیر که در گفته های آیدان غرق شده بود به خود آمد و گفت: "نه استاد! چه واکنشی؟!"

آیدان دستانش را به روی میز گذاشت خود را جلو کشید و درحالی که مستقیم به چشمان امیر نگریست گفت:" مرا تنبیه نکرد شاید به خاطره این که با تنبیه او من باز هم از تنبیه میترسیدم و طور دیگر دست از پا خطا میکردم."

امیر که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید سعی کرد تنها تعجب خود را از داستان نشان دهد. آیدان تکیه داد و با یک دست به او راه خروج را نشان داد و با دست دیگر مشغول باز کردن کشوی میزش شد. امیر بلند شد و به نشانه ی احترام به سمت استاد خم شد و گفت: "ممنون استاد."

امیر که به واکنش نشان ندادن آیدان عادت کرده بود برگشت و به سمت در رفت و کفش های شیک خود را پوشید. وقتی برگشت تا در را پشت خود ببندد گلوله از بدنش رد شد و خون کف راهروی سفید را رنگ کرد. امیر درحالی که چشمان سیاهش خیره به آیدان باز مانده بود روی زمین افتاد و درحالی که نفس های آخر را میکشید, آیدان نیز به چشمان امیر نگاه کرد و ادامه داد: "بعد از آن پدرم تنبیهم نکرد نه آنطور که من فکر میکردم, او مرا در پرورشگاه گذاشت و دیگر او را ندیدم."

اسلحه اش را دوباره توی کشو گذاشت و دستوراتی که روی میزش نصفه مانده بود را مچاله کرد و در سطل آشغال انداخت.

آیدان از خستگی ناشی از نشستن طولانی مدتش کش و قوسی به بدنش داد و نفسی عمیق کشید. کاملا به موقع صدای دلنشین لیوان شیشه ای چای در نعلبکی را شنید.

" مواظب باش فرش من را کثیف نکنی."

آبدارچی گفت: "بله حواسم هست."

آبدارچی به آرامی پاهایش را جایی که خون نبود گذاشت و هنگام ورود دمپایی خود را درآورد. آبدارچی چای را روی میز گذاشت برگشت و نگاهی به جنازه کرد.

"جنازه را ببر و بسوزان, راهرو را هم برق بینداز و درضمن چای را هم ازین به بعد زودتر بیاور."

آبدارچی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد نگاهی کوتاه به ساعت روی دیوار انداخت و با دقت طوری که دمپایی اش خونی نشود بیرون رفت و در را بست.

آیدان به صندلی تکیه داد و جرعه ای از چای تازه دم نوشید.


   
melisa و fzjr واکنش نشان دادند
نقل‌قول
saeed_mindi
(@saeed_mindi)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
شروع کننده موضوع  

@sadra90 105455 گفته:

سلام

داستانت یکم این شاحه به اون شاخه بود

اگه انسجامشو بیشتر میکردی بهتر بود

بعد چرا کشت طرفو اخه؟

یکم بی روح بود

ولی فکر خوبی پشتش بود

اگه داستان بلند بشه ایده مرموزی میشه که چرا اینطوری کرد

حتما در اینده با تجربه بیشتر بهتر میشید مشخصه که روی نوشته فکر میکنید

موفق و پیروز باشید

سلام

متوجه نمیشم که کجا از شاخه ای به شاخه ی دیگه میپره؟

از داستانی که تعریف میکنه مشخصه که شخصیت آیدان دیوانه شده و علت کشتنش هم با منطق آیدان جور در میاد که درواقع منطقی نیست. درضمن ما نمیدونیم که امیر چه اشتباهی مرتکب شده.

ممنون که داستان رو خوندید اگر تونستم حس کنجکاویتون رو اندکی قلقلک بدم داستان های این سری رو حتما مطالعه کنید.

لطف کردین ((48))((122))


   
پاسخنقل‌قول
envelope
(@envelope)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 507
 

فقط برا هر تیکه ای که می نویسی یه تاپیک جدا نزن :/


   
saeed_mindi واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
saeed_mindi
(@saeed_mindi)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
شروع کننده موضوع  

اینجوری درسته ؟ :)


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 2 / 2
اشتراک: