بیدار شدم و خود را در یک اتاق پیدا کردم... سرد بود، ولی پیدا که سرمای مرگ بود. دردی احساس نمیکردم ولی دستی هم بر بدنم نبود. چه شد؟ کجای مسیر اشتباه شد؟
به دیواری نگاه کردم و یک جمله یافتم: خطا رفت...!
انگار همه چیز یادم آمده بود! شکنجه گر...
subject offline
لعنت به اینترنت ...
لعنت!
چجوری باید پیداش کنم؟ تنها شاهد اون بود که رفت!
از صندلی بلند شدم، ساندویچ سوسیس رو انداختم توی سطل آشغالی و از رییس خداحافظی کردم... از ساختمون دور شدم و سوار ماشین شدم
این کوفتی هم که روشن نمیشه... وقتشه یه نوشو بگیرم
به سختی دستی رو خوابوندم و راه افتادم...
اون یارو چی میگفت؟ سارا... شکنجه گر..
ماشینم خیلی ضعیف بود ولی من تا میتونستم گاز میدادم...
یک دفعه خاموش شد...
این شهر... برای یک پلیس خطری نداره ولی وای به حال کسی که اینجوری گیر میکرد توی این حال...
رفتم توی خونه.... گوشی قدیمی مارک هوآوی... خیلی ضعیف بود.
بوی بد موش ها داشت خفم میکرد...
میخواستم بخوابم که به گوشیم پیام اومد: لنی... اینجا اوضاع خوب نیس... بهتره بیای کمک.
نوشتم: لعنت بهت حروم ز**ده... چه مرگت شده؟
پیام اومد:شکنجه گر... اینجاس
نوشتم: شکنجه گر... صبر کن ببینم... سارا؟
پیام اومد: نمیدونم ساراــه یا چه کوفتیه
نوشتم: کدوم گوری هستی؟
پیام اومد:اوهاکلاما
نوشتم: تو اونجا چیکار میکنی عوضی؟
پیام اومد: مثل اینکه منم پلیسم... بیا ببینیم این شکنجه گر کیه که انقد سر صدا به پا کرده
سوار ماشین شدم و تا فرودگاه رفتم.
یه پیام اومد:سلام... منو نمیشناسی... من کلانتر اوهاکلاما هستم... خوش خواهی اومد به شهر ما!
مگه هنوز کلانتر هم هست؟ چه جالب
یه پیام دیگه اومد:بجنب... بیا دیگه
باشه حرومز**ده میام
اینم از فروگاه لعنتی... برم ببینم چی میشه...
چندی بعد در اوهاکلاما:
این مایک کجاس؟ باید پیداش شه دیگه
سلام... من کلانتر جسیکا هستم... شما باید لنی باشید... نه؟
آره خودمم
بهتره غریبه نباشیم... اینجا من رییسم.... کلانتر منم و بدون من هیچ غلتی نمیکنی
خیله خب چرا عصبانی میشی... دوستم کجاست؟
مگه با تو نیست؟
نه که نیست!
یه زنگ بزن ببینم کجاس
داستات جالبیه
رنگ سبز قابل خوند نیست.
برای دیالوگا از (_) استفاده کنید
مثل:
_ هعی جک من دارم میرم
و...
_زنگ زدم بهش ولی جواب نمیده
+این دوست خل و چلت... لعنت بهش
_دوباره زنگ میزنم
_عــه ! پیام داد!
آمدی؟ من توی کافه ام!
به سوی کافه رفتم ولی کسی اونجا نبود... بعد چند دقیقه گشتن دختربچه ای به سمت ما آمد و گفت که چند نفر اورا اذیت میکنند
_آهای... فکر کردین اینجا هم طولیس که اینجوری به جون این بدبخت افتادین؟
*مواظب باش... شکنجه گر دنبال توست
+اینجا کلانتر منم... پس شما کاره ای نیستید
*دوستت پیش ماست
_چی؟؟ چی گفتین؟ دوستم؟
+ولشون کن اونا حیوونن نمیفهمن چی میگن
_دوستم پیش شماست؟
*پیش مامور اعدام
_اون کدوم خریه؟
+من میدونم... برات توضیح میدم
*دوستت در خطر است... به نام شیطان
_شیطان؟ من به خدا اعتقاد ندارم اونوقت به شیطان ؟
+تو دین نداری؟
_ولکن این وسط
کمی بعد در خانه جسیکا
_شکنجه گر کیه؟
+خب پس گوش کن... شکنجه گر کسی نیست... یک روح شیطانیه
_صبر کن.. این چرت و پرت
+چرت و پرت نیست لنی، عین واقعیته! این روح در جلد بعضی انسان ها نفوذ میکنه و اونها تبدیل میشن به یه قاتل
_مامور اعدام چی؟
+خب اون خیلی پیچیدست... مامور اعدام اسم یک شبکه محلی در دارک وبسه... شکنجه گر ها زیر دست مامور اعدام هستن، جالبه بدونی مامور اعدام به اظهار خیلی ها شیطانه
_اصن گیریم تو راست میگی... من چیکار میتونم بکنم
+هیچ کار
دلم خالی شد....
نمیدونستم چی بگم
+چی شد خشکت زد؟
_اون دوستمه و ... یه جورایی برادرمه! یه کاری باید بکنیم
+یه راه است!
_چی؟
+تهران کرج!
_مسخره نکن !
+باید نفوذی شی توی شکنجه گر ها!
_خب چجوری؟ مگه نمیگی یک روح شیطانیه؟
+یکم بی رحمی میخواد...
من هم دیگه میدونستم باید چیکار کنم... یک نفوذی شم... اما خطرناکه.
+خشکت زده شکنجه گر؟
_اون اسمو به من نگو
+به هر حال که چی؟ نباید دوستتو نجات بدی؟ اون دوست عزیز تر از جونت؟
_یه چیز مهم هم هست... اون یه چیزی رو میدونه که من نمیدونم، خواهرم!
+خواهرت؟
_آره... اون پلیس نبود، یک قاتل بود، ولی من نجاتش دادم! اونم گفت که راجع به خواهر گمشده من چیزی میدونه چون دستش توی اون کارا بوده
+کم کم داره جالب میشه!
_بهم گفت واسش یه کار دست و پا کنم، بعدش یکم که پولدار شد بهم میگه خواهرم کیه
+چرا ؟
_من فقط خواهرم برام مهم بود.
+...
_حالا اون آشغال گم شده... من باید بدونم خواهرم کیه.
+هی لنی... آماده ای؟
_گمون کنم
کمی بعد در انبار سیرک
_اینجا چه غلتی میکنیم؟
+مگه نمیخوای نفوذی شی؟
_اینجا؟سیرک؟
+آره...آره
_ چرا اینجا؟
+ اینجا لباس،تبر،آتیش و شمشیر هست! چطوره بریم فیلم ببینیم؟
_شروع کنیم!
+هرجور مایلی!
نمیدونستم جسیکا این اطلاعاتو از کجا داره، ولی دیدم داره یه ظرف خیلی بزرگ پر مایه سبز رو جوش میده
+آماده ای؟
_چی ؟
+چشماتو ببند
_صبر کن...
منو هل داد توی ظرف
خانه دکتر بی
& این عوضی کی بیدار میشه؟
+عین خرسه!
_ب...ببا مم..من چییکار کردین عع..عوضیا؟
+تورو تبدیل کردیم به یک
& شکنجه گر!
_آآ..آش...غالا
& اسید اورانیوم همراه با کمی نمک!
_چچ...چی؟
+پیشنهاد میکنم چهرتو نبینی
_وای وای وای وای وای
&بالاخره زبون باز کرد
_حالا بگین باید چیکار کنم؟
+آماده ای؟
_مگه راه دیگه ای هم هست؟
+باید به یک سایت بریم... دکتر بی، بیا!
&اینم از لپ تاپ
+خب لنی پیشنهاد میکنم اگه روحیت ضعیفه چیزی نبینی
چیزهایی توی اون صفحه لب تاب بود که حالمو به هم میزد... سر انسان، انسان زنده، عروسک زنده انسان!
+تمام شد... شب تو قبرستون جک ماری همدیگرو میبینین
_اون کدوم گوریه؟
&هرکسی نمیره اونجا
+بیا این عکسو ببین
_اون یه درـــه
+باید بری اون تو
به نظر داستان جالبی میاد، ولی احساس میکنم نواقص زیاد داره.
منظورم اینه که اگه توی داستانهای بلند گذاشتیش، پس حتما قراره یک رمان بشه. اما داستان پر از پرش هستش؛ اتفاقات بیش از حد سریع رخ دادن.
این یه سبک نوشتنه؟
(من تا حالا همچین چیزی ندیدم.)
داستان خیلی گنگ پیش رفته (مثلا توی پارت دوم، اونجا که یه بچه میاد پیششون...)، با توصیفات میشد اون جاهای خالی و شکافها رو پر کرد، حتی اگه نخوای به سرعت جریان داستان دست بزنی.
منتظر ادامهش هستیم
وارد در شدم... خبری نبود! تاریـــک... مثل تصور من از مرگ...
یک کم گذشت...
چند نفر با صدایی خیلی عجیب و ترسناک اومدن و گفتن: آماده ای؟
منم گفتم : چطور؟
یا خدا! صدام به کل تغییر کرده بود!
به سمت در فراری شدم چند نفر اونجا بودن با تبر !
دوباره پرسیدن به لحنی خشن تر: آماده ای؟
گفتم: اگر نباشم؟
گفتن: میری پیش بقیه
از لحن گفتنشون معلوم بود اگه آماده نبودم خیلی زنده نمیموندم
گفتم: آره آماده ام... چیزی دارین به درد بخوره؟
گفتن: دنبال ما بیا
دنبالشون راه افتادم... احساس کردم توی یک زندان هستم.... یک زندان قدیمی....
اتاقک هایی وجود داشت و توش یه سری آدم بودن... بعضی زنده و بعضی ...
اونایی که زنده بودن وضعشون خیلی خراب بود... اونایی که مرده بودن بدتر!
دل و روده ریخته بود روی زمین و حالمو به هم میزد... از طرفی سوسک و موش و مار ها هم من رو میترسوند
پرسیدم: اینجا کجاست؟
گفتن: جهنم...
گفتم: یعنی چی؟
گفتن: یعنی این کاری که داری میکنی
با خودم گفتم معنی این حرفشون چی بود که صدای ناله یک دختر بلند شد: ولم کنید کثافتای لعنتی... من کاری نکردم... نه نـــــه!
و صداش قطع شد...
یکی از اون شکنجه گر ها که از رنگ لباسش و قد و بالاش معلوم میشد رئیسی چیزی هست، گفت: ما انسان های برتر هستیم... خدایی جز مامور اعدام نیست و کسی نمیتواند خلاف این بگوید
باخودم گفتم: یعنی اینا مامور اعدام رو خدای خودشون میدونن
بعد اینکه کلی جنازه و جیغ و داد دیدم و شنیدم، رسیدیم به یک در!
باز هم در... ولی این یکی فرق میکرد... سر قطع شده ی یک بچه روی در بود و برای باز شدن در باید به دهن پسر یک لگد خیلی سفت میزدی...
در باز شد و رفتیم داخل... باز هم تاریکی
-باید امتحان بشوی
یک لگد خیلی سفت به من خورد
کسی که لگد زده بود گفت: باید به مامور اعدام بزرگ احترام بذاری آشغال
از سر جام به سختی بلند شدم... احساس کردم یک استخونی چیزی ازم شکسته شد...
تعظیم کردم... مامور اعدام نزدیک آمد و یک تبر به من داد و گفت: آیا آماده ای؟
گفتم: آره
گفت: این تبر رو بگیر و سر ال دایابلو رو قطع کن
یکی از شکنجه گر ها گفت: اما سرورم، همه میدانند که کسی به قدرت من نیست... آیا میخواهید که اورا بکشم؟
مامور اعدام چیزی نگفت ولی به نشانه ی شروع کردن مسابقه ی مرگ، تبرش رو به میزی که در وسط اتاق بود زد...
من هیچ چیز رو نمیدیدم... هیچ چیزی رو!
احساس کردم یکی داره با سرعت از روبرو بهم نزدیک میشه... فقط تبر رو بردم جلو و از شانس من خورد به شکمش و شکمش پاره شد... بالا آوردم.
مامور اعدام گفت: سرش رو میخام... سرش!
نمیتونستم این کار رو بکنم... از طرفی قضیه پیدا کردن خواهرم بود و اگه این کارو نمیکردم میمردم... تبر رو با قدرت تمام روی سر ال دایابلو فرود آوردم و سرش کنده شد...
خون فواره میزد!
کله اش رو دادم به مامور اعدام و گفتم: آماده ام؟
گفت: آره
و بلافاصله ضربه بسیار سفتی به سرم خورد
وقتی به هوش اومدم
دیگه نمیترسیدم از هیچکی... گفتم: روی گور تو نشستم...
گفت: شاید...
تبرش رو آورد تا بزنه توی سرم، پاهامو یکم بالا آوردم و طناب پاره شد...
-حالا چی شد غول بچه؟
-آشغاااااال
یک ضربه دیگه زد و جاخالی دادم و زدم توی دماغش و خون میریخت.... یک دفعه عین اینکه رباتی رو خاموش کنی افتاد و مرد!
به دور و برم یه نگاهی انداختم... اتاقش انگار انباری بوده....
به سمت در رفتم
-مامور اعدام اینجاس!
ترسیدم... در رو با تمام قدرت به جلو هل دادم تا اگه کسی پشتش باشه در بخوره بهش و بیوفته
درو هل دادم و کسی نبود...
-پس اون صدا مال کی بود؟
یه راهرویی بود که انگار خیلی سال شده کسی درِش رفت و آمد نکرده... هر قدمی که برمیداشتم زیر پام صدای شکستن یه مشت استخون رو میشنیدم...
در خروج رو دیدم... سریع دویدم سمتش... یک دفعه در باز شد و یک نفر که بهش میخورد از شکنجه گر ها نباشه پرت شد سمت من
یکم که با دقت نگاه کردم دیدم یارو نه دست داره نه پا...
به سمت عقب دویدم تا فرار کنم دیدم که عه...
اون ور هم یکی افتاده بود...
مثل اینکه باید وارد در میشدم....
...