بر پایه فهرست شاهان سومر، گیل گمش پنجمین شاه اوروک و پسر لوگالباندا بود که در حدود ۲۷۰۰ سال پیش از میلاد مسیح در یک دوره ۱۲۵ ساله بر سومریان حکمرانی می کرد. افسانه ها مادر او را ایزدبانویی به نام نینسون دانسته اند.
اوروک یکی از شهرهای باستانی میان رودان در جنوب عراق کنونی بوده است. حماسه معروف گیلگامش درباره او است.
حماسهٔ گیلگامش یا حماسهٔ گیلگَمِش یکی از قدیمی ترین و نامدارترین آثار حماسی ادبیات دوران تمدن باستان است که در منطقهٔ میان رودان شکل گرفته است. قدیمی ترین متون موجود مرتبط با این حماسه به میانهٔ هزارهٔ سوم پیش از میلاد مسیح می رسد که به زبان سومری می باشد. از این حماسه نسخه هایی به زبان های اکدی و بابِلی و آشوری موجود است. کامل ترین متن آن که به ما رسیده است متنی است که بر الواحی از خشت نگاشته آنگاه در کوره پخته اند. این مجموعه شامل دوازده لوح است، هر لوح مشتمل بر شش ستون پله وار به صورت شعر که ضمن کاوش در بقایای کتابخانه آشوربانیپال پادشاه آشور به دست آمد. هریک از این دوازده لوح یا دوازده سرود شامل شش ستون است در سیصد سطر، مگر آخرین لوح آن که آشکارا الحاقی و به وضوح از یازده لوح قبلی کوتاه تر است.
سلام به همه ی شما دوستای عزیز
کتابی که پیش روتون می بینید به نام افسانه ی گیل گمش هست. این افسانه رو از کتیبه های بین النهرین کشف کردند و بسیار بسیار جالب و جذابه! این افسانه حدودا دو هزار سال قبل از میلاد نوشته شده و متن اون رو از 12 لوح اکدی استخراج کردند! خیلی ها این حماسه رو اولین داستان حماسی تاریخ می دونن! من بهتون قووووووول میدم هیچوقت از خوندن این کتاب پشیمون نشین!
خلاصه ی حماسه:
در زمانهاي بسيار قديم، در سرزمين اوروک سلطاني بود نيرومند به نام گيلگمش که اکنون ديرزماني از روزگار او مي گذرد. دو سوم بدنش خدايي و يک سومش انساني و ميرا بود و در سراسر زندگي اين خصلت دوگانه را با خود داشت. همچون خدايان، نيرومند و شکوهمند بود و کوشيد تا جاودانه بماند، ولي آن بخش از بدنش که انساني بود نمي گذاشت و سرانجام هم مرد.
گيلگمش از آغاز زندگي سلطان اوروک بود و فرمانروايي خودکامه و مخوف به شمار مي رفت. همه جوانها را برده خود مي کرد و دختران و زنان را مي ربود تا در قصرش خدمت کنند. همه بندگانش هم از او ناراضي بودند. سرانجام، همه از دست او به جان آمدند و به خدايان پناه بردند. آنو، خداوندگار آسمان، شکوه آنان را شنيد و از بدبختي آنها دلش به رحم آمد. او هم به نوبه خود دست به دامن آرورو الاهه بزرگ شد که در گذشته، خودش آدمها را از گل به وجود آورده و در آنها روح دميده بود.
آرورو هم اطاعت کرد و مثل کوزه گران، آب و گل رس را در کف دستش مخلوط کرد و از زير دستش موجودي عظيم الجثه بيرون آمد که قد و بالاي گيلگمش را داشت و دقيقا شبيه خداوند آنو بود و اسمش را انکيدو گذاشت. در وجود او جنگ سرشته بود و ظاهرش سراپاي بر خشونت درون گواهي مي داد.
موهايي بلند داشت که به پشت سرش مي ريخت، تمام بدنش را مو پوشانده بود، به طوري که از پوست حيواني که بر تن کرده بود تميز داده نمي شد.
وقتي آرورو انکيدو را ساخت، در زمين رهايش کرد و او هم مثل حيوانات زندگي مي کرد. مثل گراز در باتلاقها مي رفت و چون غزال از علفهاي بلند مي گذشت.
شب هنگام براي نوشيدن آب به سرچشمه ها مي رفت، انکيدو چنين مي زيست، از گرمي خورشيد و لطافت بادي که بر او مي ورزيد، از علفي که غذايش بود، لذت مي برد، و کسي هم از او خبري نداشت. اما سرانجام شبي، يک شکارچي که در کنار چشمه در کمين آهو نشسته بود، اين موجود عظيم الجثه را که شبيه آدم ولي حرکاتش شبيه به حيوانات بود ديد، معطل نشد و پا به فرار گذاشت.
نفس زنان به خانه برگشت، پدر شکارچي متوجه شد که قضيه بسيار جدي است و پسرش به تنهايي از پس اين دشمن برنمي آيد.
به پسرش توصيه کرد به شهر اوروک برود و از گيلگمش کمک بخواهد. شکارچي هم راه افتاد تا از سلطان کمک بگيرد. آنو هم وقتي از آرورو خواست که انکيدو را خلق کند، همين را مي خواست. براي مقابله با سلطان مستبد به هماوردي نياز بود که در زور و قدرت همتاي او باشد، و آرورو فکر کرده بود که اگر اين دو با هم روبه رو شوند، آبشان در يک جوي نمي رود و به جنگ مي پردازند.
آن وقت است که مردم اوروک نفسي راحت خواهند کشيد. گيلگمش وقتي شنيد غولي در سرزميني که از آن اوست آزدانه مي چرخد، حيله اي انديشيد و به شکارچي گفت: - برگرد به سرچشمه اي که غول براي آب خوردن مي آيد. اما تنها مرو، دختري را با خودت ببر، يکي از زيباترين خدمتکاران را، اما مگذار با غول سخن بگويد. خودت هم از آن دو کناره بگير و تنهايشان بگذار و ببين چه مي شود. شکارچي اطاعت کرد و به همراه يکي از خدمتکاران گيلگمش به روستاي خود برگشت.
شب بعد، هر دو به سرچشمه رفتند. انکيدو تا آن وقت چنين موجودي نديده بود و از نوع بشر تنها همان شکارچي را ديده بود که تازه متوجه چيز خاصي هم نشده بود. اما اين بار با دنيايي آشنا شده بود که هيچ شناختي از آن نداشت. انکيدو را هوس همراهي دختر فرا گرفت.
آن وقت هر سه تن، شکارچي و دختر، و انکيدو، راه اوروک را پيش گرفتند. در اوروک، گيلگمش خوابي ديده بود. خواب ديده بود که در کمال قدرت بين جنگاورانش ايستاده است.
ناگهان چيز مرموزي از آسمان فرو افتاد، قطعه سنگي بسيار عظيم و سنگين، و چون گيلگمش خواست آن را بلند کند، هر چه زور به کار برد نتوانست. آن وقت تمام مردم شهر از بازرگانان و پيشه ور و صنعتگر، حتي سربازان و دولتمندان گرد سنگ جمع آمدند و در برابر آن سر تعظيم فرود آوردند.
پس گيلگمش به سوي آن سنگ لعنتي رفت، ولي اين بار با شگفتي تمام دريافت که سنگ سبک شده است. آنچنان سبک که او به راحتي توانست آن را از جا بلند کند و جلوي پاي مادرش، ملکه محترم نين سون، بگذارد. در همان شب، خواب ديگري هم ديد.
اين بار خواب ديد که از آسمان تبري سنگي فرو افتاد; تبري بس زيبا، صيقلي، و دو لبه. سلاحي در خور خدايان، شبيه آنچه روستاييان " سنگ صاعقه " مي نامند و خداوند آنو به هنگام رعد و برق آن را بر سر مردم نازل مي کند. همچون نخستين بار، همه مردم اوروک براي پرستش گرد تبر جمع آمده بودند. گيلگمش باز هم آن را برداشته و به مادرش تقديم کرده بود. مادرش هم تبر را برداشت و به پسرش گفت اين تبر در آينده همسر او خواهد شد. صبح، گيلگمش با خستگي از خواب برخاست.
پس از تلاشهاي سختي که به هنگام خواب کرده بود، هنوز ناراحت و نگران بود. همه مي دانند که رويا و خواب پيام خدايان است و شوخي بردار نيست. سرانجام نزد مادرش رفت تا با او مشورت کند. وقتي داستان را باز گفت، پيرزن با آن درايتي که در خوابگزاري داشت، تعبير خواب را دريافت و گفت: - پسرم، خدايان براي تو رقيبي تراشيده اند، جنگجويي شجاع و نيرومند همتاي تو. او را از آسمان به زمين فرستاده اند و اينک در راه شهر اوروک است. مر دم شهر با ستايش در او مي نگرند، اما او دشمن تو نخواهد شد، بلکه دوست و همراهي جدايي ناپذير خواهد شد که در همه حال به تو ياري خواهد کرد. همان شد که مادر گيلگمش پيش بيني کرده بود. انکيدو به شهر آمد و نزديکترين دوست گيلگمش شد.
ادامه دارد...
یه نکته ای که خیلی برام عجیب بود شباهت خیلی زیاد اسطوره ها و افسانه های ملت های دوران باستان با هم بود! مثلا آنو کپ زئوسه!
به نظرتون این شباهت ها میتونه تصادفی بوده باشه؟
حتمااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بخونین! بسیار بسیار جالب و جذابه!
اینم لینک ببخشین بی کلاسه!((79))
این کتاب بی نظیره حتما فیلم توضیح بهرام بیضایی رو هم برای این کتاب ببینین((86))
این قسمت اولشه.