شهر نیمه شب ساکت است، در کوچه پس کوچه ها گه گاهی صدای ماشینی یا قدم های مردی تنها در تاریکی یا صدای پرزدن پرنده ای زیر مهتاب، سکوت شب را میشکند. آسمان شب سرد و گیراست، ماه بزرگ و درخشان. اما سکوت امشب از آن سکوت ها بود که حتی گه گاهی هم نمیشکست. پسر تهی از فکر و خوابیده رو به آسمان، خیره به آسمان، امشب از آن شب ها بود که خواب با او سلام هم نکرده بود. امروز رازهایی آشکار شده بود، امروز وظایفی بر روی دوشش محول شده بود.
صبح مثل همیشه آغاز شده بود، سریع، شلوغ، بدون کنترل رویش، و چه قدر دلش برای این مثل همیشه تنگ شده بود. ظهر امروز بود که همه چیز عجیب شده بود، با آمدن پدرش و حرف زدن با مادرش بدون اینکه او بشنود چه میگویند. بعد از آن هر دو تا عصر رفته بودند بیرون.
او با وجودی که، چنین رفتار هایی از پدر و مادرش ندیده بود، اما ظنی هم در ذهنش نسبت به آن نبود، با اینکه بخشی از ذهنش همواره فریاد میزد که شک کند، به حالت گرفته پدرش سر میز غذا، شکه شدن مادرش وقتی از اتاق بیرون آمده بود.
صدای قارقار کلاغی سکوت شب را شکست، پسر همچنان ذهنش از فکر تهی بود، زیر لب بی اختیار گفت: قاصد. کلاغ به سمت دست راست پسر رفت، کف دستش را روبه آسمان کرد، عمق چشمان کلاغ برقی زد.
بعد از اینکه پدر و مادرش آمده بودند او را روی مبل نشاندند و خود روبهرویش نشستند. پسر هشت_نه ساله پدر و مادر خود را با تعجب نگاه میکرد که از چیزهایی حرف میزدند که نمیفهمید، غمی که در نگاه شان بود، اشکی که هر بار جلوی چکیدنش گرفته میشد. زمان انگار برایش در گذر نبود. احساس میکرد مرکز هیاهویی است، احساس میکرد در مرز هستی و نیستی قدم برمیدارد، البته اگر چنان بچه ای معنی آن احساساتی که درونش شعله میکشیدند را درک میکرد.
کلاغ نوک خونینش رو از کف دست چپ پسر بلند کرد، بعد روی سینه پسر رفت، چشمان پسر به سفیدی مهتاب آسمان شده بود، کلاغ به سمت ماه نگاه کرد، سپس در برقی سیاه ناپدید شد.
"جادو" این کلمه ای بود که همواره از زبان پدر و مادر پسر شنیده میشد. هرچند هر از گاهی نسبت های غریب پدربزرگ و مادربزرگ هم گفته میشد نسبت هایی که پسر هیچ درکی به جز چیزی که در کتاب ها گفته میشد از آن ها نداشت. از او خواستند کاری کند، خواستند نیمه شب در شب صاف و سرد پشت بام بخوابد و منتظر بماند، منتظر شگفتی ای که پسر حتی معنایش را درک نمیکرد، البته اگر میدانستند پسر کلمه شگفتی هم به درستی نمیفهمد، شاید حرف دیگری میزدند.
آسمان صبح، ابر ها را خونین کرده بود. پسر در تختش بی رمق خوابیده بود با نشان کلاغی بر روی سینه اش و پدر و مادری رنجور در پی استفاده دوباره جادوی از دست رفته شان و دیدن دوباره خانواده شان. و نگریسته به فرزندشان.
این نوشته یه داستان کوتاه است. قرار نیست مقدمه یه داستان بلند یا چیز دیگری باشه.
نههههههههههه یعنی چی که ادامه ندارهههههههه ((127))
شروع قشنگی داشت
باشه، بقیشو مجبورم خودم خیالپردازی کنم
زیبا بود. استفاده از کلمات خوب و به جا بود تا حد زیادی. فقط خدایی چرا آقای فرهادی طور کردی آخرشو؟ چی شد؟ چرا ادامه نداره؟((225)) ولی جنس قلمتو دوست داشتم بسیار
با سپاس از نظرات دوستان
در مورد ادامه اش میتونم بگم، هنوز تو خودم نمیبینم کاملش کنم
نظراتتون خیلی امید بخش بود سپاس