سلام! خوبو خوش و سلامت باشین و از این حرفا!
از اسم تاپیک پیداس.بیاین چرتو پرت بنویسیم!
همه میتوانیم یک چرت نویس شویم!کافیست اراده کنیم!
از بین موضوع های زیر یکی رو انتخاب کنین و چرتو پرت بنویسین!دلتون خواست همشو بیارین تو داستانتون!
سوپ جو
قالیچه ی پرنده
خونه ی مادر بزرگه
حمله ی انتحاری
استامینوفن کدئین
معلم ریاضی |
پفک
خوب! صد در صد ی قوانینی هم داره!
1.از چرت ننوشتن خوداری کنین.
2.حتما چیزای بیخود بنویسین.
3.حتما از کلمات چرت استفاده کنین.
4.چیزایی ک فکر میکنین باحالن رو بنویسین.
5.مقدار کلمات مهم نیست!ی چرت و پرت حتی میتواند نصف خط نیز باشد!
نکته:به نفر اول و دوم و سوم به ترتیب 100 .200.150.امتیازتعلق میگیرد!
ارادتمند شما:mis-riri
به نام خدا
استعداد بعضی از ماها در نوشتن طنز در حد پشم الاغ ماده ی آفریقاییه... جدی میگم! بنابر این من اصلا و به هیچ عنوان سعی نمی کنم طنز بنویسم که آخرش شماها همه پوکر فیس به اسکیرین زول بزنین و نهایتا بگین برو بابا مسخره ی اوشکول و از اونجایی که نمی خوام فحش بشنوم فقط یه چرتی میگم و میرم... والا چند روز پیش ما تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم معلم ریاضیمون از کلاس در بره... چشمتون روز بد نبینه یک معلم سیریشی هم هست که خدا میدونه... گلوش داشت پاره میشد باز اومده بود سر کلاس... اصن یه اوجوبه ایه... هیچی دیگه ما هم سبک سنگین کردیم دیدیم هیچ جوری امکان نداره که اینو فراریش بدیم... که یکی از بچه ها ایده ی خوبی داد... گفت بچه ها حمله ی انتحاری می کنیم... همه سکوت کردند عین بز نگاش می کردن تا این که یکی گفت یعنی چی باید چی کار کنیم؟ هیچی دیگه اونم گفت زنگ تفریح قبل از کلاس همه لوبیا می خوریم
نتیجه اخلاقی: معلم نشوید...
خونهی مادربزرگه
کسایی که به جملات "میرم خونهی مامانبزرگ، چاق بشم، چله بشم، بعدش بیام، تو منو بخور" ایمان ندارن، یا مامانبزرگ ندارن، یا مامانبزرگشون چینیه.
یعنی خدا شاهده عذرا هربار میرفت خونهی ننجونایناش، دو کیلو اضافه وزن پیدا میکرد. بعدش که برمیگشت خونه، مادر گرام با فرض این که عذرا تمام مدت در حال بخور و بخواب بوده، کلی کار سرش میریخت. و دیگر چیزی از عذرا باقی نمیماند! از وجههی خورد و خوراک این خونه که بگذریم، به قسمت "بخواب" اون میرسیم:
چندین سال پیش، خونهی آبااینای عذرااینا، یه اتاق داشت که ازش استفادهای نمیشد. برای همین وسیلهی گرمایشی هم نداشت. یه دیوارش کلا پنجرهی غیراستاندارد بود که عین کولر، هوای سرد فوت میکرد. یه دیوار دیگه هم یه در داشت رو به حیاط که اگه به جاش یه تیکه کرباس میانداختن، بهتر بود؛ چون همیشهی خدا یادشون میرفت اون در رو ببندن.
عذرا عاشق اون اتاق سردخونه بود، یه لحاف پشمی از این گندهها که مخصوص کرسی هستش برمیداشت، میرفت توی اون اتاق، لحاف رو دور خودش میپیچید و میخوابید. البته سعی میکرد این قضیه رو لو نده، چون میدونست باهاش مخالفت میکنن. عذرا نوهی ارشد بود و سوگلی. عطسه میکرد، آسمون و زمین رو به هم میدوختن تا حالش رو خوب کنن، به همون نسبت هم نمیذاشتن کاری بکنه که منجر به حال ناخوشش بشه.
القصه، اون روز، هوا سرد بود. یه متر برف باریده بود و مدارس همه تعطیل بودن، حتی دبیرستانها (واعجبا!) طبق معمول، عذرا لحافش رو دورش پیچید، کنار لحاف تشکهای دیگه گولّه شد و سرش رو برد زیر لحاف و در اتاق سرد به خواب رفت. کاملا استتار کرده بود و اگه کسی نگاه میکرد، فکر میکرد یه لحاف تاشدهای چیزیه.
چنان خواب عمیقی اون رو دربرگرفت، که وقتی چند ساعت بعد بیدار شد (از فرط بیاکسیژنی)، هوا نسبتا تاریک شده بود. بعد از این که یه ربع سر جاش نشست تا مغزش اطلاعات زمان و مکان رو بررسی کنه و سینک بشه، با همون لحاف از اتاق رفت بیرون تا ببینه شام چیه!
چشمتون روز بد نبینه خوانندگان گرامی!
مادر عذرا به حالت غش و ضعف به دیوار پذیرایی تکیه داده بود، مامانبزرگ داشت به صورتش آب میپاشید و خاله کوچیکه سعی داشت چندقطره آب قند توی گلوی مادر بریزه. پدر عذرا (که عجیب بود این قدر زود به خونه برگشته باشه) تلفن در دست داشت اتاق رو با قدمهای مضطرب طی میکرد و با حالتی عصبی در حال شمارهگیری بود. زندایی با چشمهای قرمز روی مبل نشسته بود و مویه میکرد. و دختر دایی عذرا که کودکی بیش نبود، فارغ از دنیای اطرافش داشت به عروسکش غذا میداد.
عذرا هم داشت مات و مبهوت به این صحنه نگاه میکرد و پیش خودش فکر میکرد کدوم یک از غایبین ممکنه مُرده باشه که یهو...
دختردایی سرش رو برگردوند و داد زد:
انقد حالم بد بود که رفتم در تنهایی خودم بمیرم اما ناگهان سر از خونهی مادربزرگه در آوردم و قالیچه پرنده را پیدا کردم.
سوارش شدم و رفتم تا دنیا را بگردم اما یه دفعه قالیچه خراب شد و در مدرسهی نفرین شده سقوط کردم و دیدم معلم ریاضی نشسته داره سوپ جو میخوره که ناگهان فیلم ساعت یازده شبکه نمایش شروع شد...
نشستیم تا با معلم پفکی به رگ بزنیمو فیلمی بنگریم اما ناگهان متوجه شدیم انقد پفک خوردهایم که دلدرد گرفتهایم پس به خونه مادربزرگ رفتیم تا استامینوفن کدوئین بخوریم اما چون پیدا نکردیم افتادیم از دلدرد مردیم...
شایان ذکر است اسهال از غذاهایی است که مگس ها به سمتش حمله انتحاری میکنند و آنقدر میخورند تا دو سه رشته از بخش های سفتش از گلویشان بیرون بزند.
مثلا در خانه های مادر بزرگشان میشنوند که میگویند مادر جان بیا برایت اسهال پختم و خدا خدا میکنند که هرچه زودتر آن مایع زرد رنگ با قلمبه های خوشگل و گوگولی مگولیش را بخورند. در ذهن خود هزاران بار ترکیدن گلوله های لزجی که به سفتی آستامینوفن کدئین و به تردی پفک هستند را مجسم میکنند و آنقدر سریع میخورند تا دور لبشان زرد و قهوهی شود. البته معلم ریاضی ها باید دو واحد کسینوس هم زدن این غذا را پاس کنند ولی در کل غذای مطبوعی است و به قول معروف تا میخوری انگار سوار قالیچه پرنده میپری مرسی اه!
بیش از حد گرسنه بودم... در حدی ک روده کوچیکه به بزرگه قرآن یاد میداد یاده سوپ جویی افتادم ک دیشب خونه ی مادربزرگه اضافی اومد... تصمیم گرفتم در یک حمله ی انتحاری سوار قالیچه ی پرندم بشم و به سمت خونه ی مادربزرگه ب هوا بتازم... دو سوته رسیدم و اومدم کماندو بازی در بیارم و از سقف بیام داخل خونه... با لگد رفتم تو نورگیر و قتی سقوط کردم صورتم با پاهام موازی وعمود بر چاه فاضلاب بود... خودمو جمع و جور کردم و وارد اشپز خونه ی مادربزرگه شدم. قابلمه ی سوپ رو برداشتم اما نمیدونستم چجوری باید ازونجا خارج بشم ک ناگهان چشمم ب پاکت پفکی افتاد ک میمونی سوار بر موتور و ریبن بر چشم بهم نگاه میکرد.... ب سبک مرحوم بن لادن ب سمتش رفتم و تمام پفک های داخل پاکت را لمباندم... پاکت را باد کرده و سوارش شدم... از روی پاکت آهنگ: بالای بالام انگار رو ابرام.... پخش میشد... تا وسطای راه ک رسیدم ناگهان میمون روی پاکت زبان ب سخن گشود و گفت: عههه اینجوری نمیتونممممم زیر موتورم درد گرفت... خلاصه تا بالای پشت بام منو رسوند منم بادشو خالی کردم و فرستادمش پایین... صدای فریاد کر کنندش ب گوشم میرسید ولی از تمام حرفاش فقط یک کلمه رو میفهمیدم :عمت..... احتمالا میگفت ب عمت هم سلام برسون... خدا میدونه.... سوار قالیچم شدم اما بنزین تموم کرده بود و چون لیتری هزار بود سواره تاکسی شدم(نپرسید چرا بالای پشت بوم تاکسی بود خودمم نمیدونم) وقتی رسیدم خونه از دل درد داشتم تلف میشدم.... فهمیدم همش ب خاطر پفکایه تاریخ مصرف گذشته ایه ک خونه ی مادربزرگه خوردم.... در حالی ک ب معلم ریاضی فحش میدادم(اینو دیگ خودتون میدونید) لبیک گویان ب سمت یخچال حمله ور شدم تا استامینوفن کدئین میل کنم... اما جز چنتا پماد سوختگی و چسب زخم هیچی نبود.... ولی خدایییش چسب زخم از پماد خوش مزه تره
شانس «اندرش معلم ریاضی نیز موجود بود با خود فکر کردیم بگذاریمش اینجا شما نیز فیض ببرید مسابقه را وزن نکردیم ببینیم کیلویی چند است!!((231))»
کسی شانس میخواهد ؟ ما میخواستیم اما بدشانسی نصیبمان شد . کسی نبود بگوید ، بچه شانس را میخواهی کجای زندگی خاکستر نشینی ات چال کنی ؟ آن بالا یک نفر هست که بیکار ننشسته و دارد مدام دستت را میگیرد و تو این وسط تلاش میکنی دست او را ول کرده و پی شانس بگردی ؟ الهی آن خاکی که برویش قدم میگذاری بر سرت شود که گمان نمودی بر تنت زیادی کرده و ظاهرا حس میکنی باید آن را بکنی و بدهی و جایش شانس بگیری ! اصلا این کلمه ی مایه عذاب «شانس» از کدام گورستانی آمده برای ما و خودش هی دردسر درست میکند ؟هر چه اتفاق بد است به گردن میگیرد و چون کسی کنترلش را ندارد ، نمیتواند یقه اش را بگیرد و بگوید جبران کن ! همین است که اگر خودت هم با سر بروی اندر دیوار میگویند بدشانسی آورده ای ! حال بشنویم از حکایت مایه بدبخت که پی شانس میگشت و چه چیز هایی هم که بدست آورد !
جانم برایتان بگوید، از وقتی پارسال دم عید ، قالیچه شیرازی روی پارکت از زیر پایمان در رفت و چانه مان به نوک صندلی خورد و بشکست و آرنجمان به تنگ ماهی فلک زده ی بیحال نیمه قرمز خورد و هردو بشکست و پایمان هم نیم متر بالا پرید که موجب شد به سنگ مرمر اپن اصابت کند و از سمت پنج سینوس از انواع مثلث های موجود در قوزک پایمان بشکند «یاد این معلم خیر ندیده ی ریاضی مان افتادیم »و در آخر عید دیدنی که هیچ سیزدهمان هم تازه از بیمارستان بدر شویم ، به طور جدی افتادیم به دنبال شانس .«از آنجایی که چهاردهم فروردین شنبه بود ، این شانس چیز دیگری هم بدهکارمان شد !»
عرضم به حضورتان مفتخر است که بگوید ابتدا به سراغ گربه سیاه خوابالو ی همسایه برفتیم و تا میتوانستیم «فرصت کردیم» دم گوشش ، صدای سگ در بیاوردیم و این باعث شد که دم بنده خدا از شدت فشار خونی که در آن جریان پیدا کرد ، سیخ که هیچ از کنده شده و به هوا برود و خود بنده خدا هم چنان صدایی از گلویش تولید کند که آژیر آمبولانس با شنیدنش در افق محو شود . اینکه با چه سرعتی فرار کرد را نمیدانیم ، اما در هر صورت ، «ارواح عمه مان » به هدفمان رسیدیم و مدتی شادمان گشتیم .
اندر احوالات شادمانی زود گذرمان ، معلم ریاضی ، درس احتمال و شانس را شروع کردند ! و از آنجا که ما درس خیلی برایمان جالب بود ، هر سوالی که در آن تاس بود ، مینوشتیم شش می آید شش می آید ! هنوز هم نفهمیدیم که چرا پس از دو امتحان گوشمان را گرفتند و تلفن را دستمان دادند تا با والدین گرام تماس حاصل کرده و از ایشان دعوت به عمل آورده تا توفیق صحبت و شنیدن گل کاری های ریاضی فرزندشان را از زبان شخص شخیص معلم ریاضی بشنوند . این شد که دوباره به دنبال شانس افتادیم . چرا که ظاهرا و اندرش قطعا ، دور کردن گربه سیاهه برای اجیر کردنش کافی نبوده !
ماجرا از این قرار شد که مورد مسخره ی چند تن از نا دوستان واقع شدیم و آمدیم مشتی بر صورت ایشان بکوبیم که خیر ندیده ای دستمان را گرفت و دستبند را بپوکاند . مهره ها بر زمین ریخته و بنده خدایی که عینک ته استکانی هم میزد ، آن ها را ندیده و پا برویشان گذاشته و با پوز بر زمین خورد و عینکش بشکست و خرده شیشه اندر چشمانش برفت ! در همان حال ما آمده بر سر خود بزنیم که دستمان به دهان وامانده ی یکی از نادوستان خورد «همان خیر ندیده ای که دستمان را گرفت و دستبند را بپوکاند » و چون ایشان در حال خود نبودند ، از شدت ضربه از پشت بیفتادند و سرشان به گوشه نیمکت اصابت کرده و بشکست ! واز آنجایی که همان لحظه معلم ریاضی به کلاس شد ، تمامی این اتفاقات به گردن مایه بدشانس فلک زده افتاد !
آمدیم غلطی کرده و خواستیم از خود دفاع کنیم ! قضیه شانس و بدشانسی را مطرح نمودیم و این باعث شد که ما را به پیش مشاور مدرسه بفرستند تا بلکه ایشان بتوانند کاری از پیش ببرند ! که این خود بدشانسی و مصیبتی بود بس عظیم تر چرا که در کل مدرسه و فامیل و اشناهای دور و نزدیک بپیچید که این بنی بشر به پیش مشاور رفته پس بیماری روانی دارد . که البته عقیده ای بس نادرست است .
این شایعه وحشتناک خود مزید بر علت شد که چرخنده های مغزمان روغن کاری شده و مانند آدم بچرخند و ما به این نتیجه برسیم که به دنبال شانس گشتن امری بس بیخود و مزخرف است و اگر خود شانس بخواهند در خانه مان را میزنند و اندر پی اش گشتن ، گیرش نمی آوری ، هیچ ، دردسر هایی که در پی اش می کشی ارزشش را ندارد . این بود حکایت ما اندر احوالات گشتن به دنبال شانس . امیدواریم عبرت گرفته باشید !((231))
«این انشا را سر کلاس بخوانم و زنده بمانم به لیلا سفارش میکنم از طرف من به همه شام بدهد .((72))»
@Just Alone 100725 گفته:
موضوع تاپیک لایق اول شدن است
شک نداشته باش همینطوره!برنده با نظر سنجی تا دوروز اینده معلوم میشه(:
معلم ریاضی!
سلامی پر از محبت و عشق به تو. ای معلم ریاضی! ای که به من درس حساب آموختی و بسیار خوش اخلاق(!) بودی! و هیچ وقت به من منفی ندادی...
پ.ن:
حرف از این چرت و پرت تر؟ کسی هست که بتونه بگه نه؟
یادش بخیر پارسال یه معلم ریاضی داشتیم بس بی اعصاب! درسای اون سال: بس پیچیده! حالت من سر کلاس اون: بس خواب!!
اکثر اوقات وضعیت ما بدین صورت بود که: داشت مسأله حل می کرد، یکدفه برمیگشت، بعد از اینکه منو پس از دوبار تلو تلو خوردن از شدت گیجی مشاهده میکرد می پرید:"خوابی؟" منم پس از اینکه با شُک این سوال از رویایی که داشتم توش سیر میکردم بیرون میومدم میگفتم:"نه. بیدارم!" چند باری هم انقد وضعیتم وخیم بود که فرستادم یه آبی به سر و صورتم بزنم بلکه به هوش بیام! دیگه منو به شکل خواب میدید در حدی که یه بار پای تخته داشتم مسأله حل میکردم، پرسید:"خوابی؟" تصور کنید سر پا وایساده بودم داشتم مسأله حل میکردم با این حال منو خواب میدید!
سلام
تورو خدا دو روز دیگه هم صبر کنید!
لفطا!
منم بیام چرت و پرت بنویسم((200))((72))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
تورو خدا دو روز دیگه هم صبر کنید!
لفطا!
منم بیام چرت و پرت بنویسم((200))((72))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
سلام
تورو خدا دو روز دیگه هم صبر کنید!
لفطا!
منم بیام چرت و پرت بنویسم((200))((72))
@MIS_REIHANE 100614 گفته:
سلام! خوبو خوش و سلامت باشین و از این حرفا!
از اسم تاپیک پیداس.بیاین چرتو پرت بنویسیم!
همه میتوانیم یک چرت نویس شویم!کافیست اراده کنیم!
از بین موضوع های زیر یکی رو انتخاب کنین و چرتو پرت بنویسین!دلتون خواست همشو بیارین تو داستانتون!
سوپ جو
قالیچه ی پرنده
خونه ی مادر بزرگه
حمله ی انتحاری
استامینوفن کدئین
معلم ریاضی |
پفک
خوب! صد در صد ی قوانینی هم داره!
1.از چرت ننوشتن خوداری کنین.
2.حتما چیزای بیخود بنویسین.
3.حتما از کلمات چرت استفاده کنین.
4.چیزایی ک فکر میکنین باحالن رو بنویسین.
5.مقدار کلمات مهم نیست!ی چرت و پرت حتی میتواند نصف خط نیز باشد!
نکته:به نفر اول و دوم و سوم به ترتیب 100 .200.150.امتیازتعلق میگیرد!
ارادتمند شما:mis-riri
از فامیلِ مَغاله گُمه. برین جملات نقض بخونَن!
فقط یکیشون میخواسته سه نویس بوده. کمه آرزو کنه!
از لای یدونه تاپیک بالا فقط همه رو انتخاب نکنین و آهنگ بخونین! معده تون نخواست همشو بالا بیارین تو داستانتون!
سوپِر جًوز
قالی! چه هِی پُز میده!
خونه! هِی ما دَر بزرگه رو رنگ میکنیم!
حَم لِه شُده حَم یه اِن تَحِ آریش گیر کرده.
اون یارو است امین و فنیِ کدِ ئین!
مُ؟مو؟ عَه! لمِریا مدلِ ضی!
پُه! فکش بالا میارُم از بس معدش اسهال نوشته!
بَد! سی و چهار درصد هیچی هم نداره!
1.از اسهال ننوشتن خود را عاری کنید.
2.حَت مَن از چیزای بیخودیه که مار وِل کرده.
3.حتما اُز کلم هاش چرت نیست. از جادوی جادوگرش استفاده نکنین!
4.پنیرایی ک فک رو میمکین با حالن و بن و یاسین!( فقط جمله ندا بود!)
5.مُق دار! کلهِ مات شدن مُهِم نی ! سِتی 12 تومن چِرتو با پَرتو مسافرتی! حت نمی تواند نُه صف خط نیز دارا باشد!
نوکِ تهش گفته باشم: به بهِ نفر اول و گلابیِ دوم و لبویِ سوم به ترتیب 100 .200.150.درجه سانتیگراد جوشیدن در آب منجمد تعلق میگیرد!
پی نوشت: از اونجایی که ویراستار هستم ترجیح دادم خودم متنی ننویسم.
از متن اصلی تاپیک استفاده شد!
بهِ من آماده ی 200 درجه جوشش در آب منجمده!!
این تاپیک برای پارساله بعد امسال آپ شده. خوب ببندش ریحانه((78))
نزدیک بود بنویسما. شانسی تاریخش رو دیدم