باسلام خدمت همه خوانندگان عزیز اولین داستان گروهی مشترک با بوک پیج
قبل از هرچیزی لازم میدونم چند نکته متذکر بشم:
اول این که برای شرکت در داستان حتما باید با ناظر داستان (در زندگی پیشتاز @azam ) صحبت کنید قبلش و کلاستون رو تعیین کنید برای اطلاعات بیشتر هم میتونید به کانال تلگرامی داستان گروهی مراجعه کنید
دوم اینکه قوانین داستان گروهی رو مطالعه کنید:
قوانین مربوط به نوشتن پست برای هر کاربر:
۱. قدرت، هوش، سرعت و سایر فاکتورهایی که به کاراکتر برتری می دهند نباید بدون هماهنگی برای شخصیتتان انتخاب شود. باید توجه داشته باشید به هیچ عنوان ساخت شخصیت های قدرتمند توصیه نمی شود و حتی در صورت دیدن این شخصیت ها تذکر داده می شود. جذابیت داستان به این است که با یک شخصیت متوسط و حتی ضعیف به موفقیت برسید.
۲. در هر دور از داستان، تعداد پست برای هر گروه حداقل ۲ و حداکثر ۴ تاست. (برای اینکه بفهمید گروه ها چیه و ... به کانال مراجعه کنید و یا با ناظر داستان صحبت کنید)
۳. پست هاتون قبل از ارسال یه دور بازبینی و ویرایش بکنین (سعی کنین با همگروهی هاتون کاملا هماهنگ باشین تا داستان تون انسجام داشته باشه)
۴. شیوه ی نوشتن پست در هر دور توضیح داده خواهد شد.
۵. توی داستان سعی کنین برای حل مشکلات به جای استفاده از قدرت با خلاقیت و هوشمندی عمل کنین.
۶. هر پست باید حداقل شامل ۵۰۰ کلمه در ورد باشد.
7-هر پست باید هدف داشته باشد و منسجم باشد.
و درنهایت هم قوانین مربوط به جاسوسهارو مطالعه کنید:
جاسوس کیست؟ مامورینی که تمایل دارند در هر دو سایت بنویسند اما با شرایط زیر:
1- یک سایت رو به عنوان سایت اصلی انتخاب میکند و اونجا مثل بقیه فعالیت میکنه ولی در حقیقت در سایت دوم بصورت جاسوس و ناشناس گزارش هایی رو تحویل ناظر اون سایت میده (در بوک پیج حریر ناظر و در پیشتاز اعظم ناظر میباشد) و اون ناظر با یک اسم مستعار برای این جاسوس اون گزارش هارو منتشر میکنه
و بقیه اعضای اون سازمان باید تا انتهای دور اول جاسوس رو پیدا کنن براساس گزارشهایی که رد کرده (اما این گزارش ها هم یسری قوانینی داره)
قوانین برای جاسوس ها:
۱. هویت تان را به هیچ وجه به کسی لو ندهید.
۲. در هر دور حداقل ۲ پست باید برای مدیرتان ارسال کرده تا به صورت ناشناس ارسال کند.
۳. درصورتی که بقیه ی کاربران موفق شوند با سند و مدرک معتبر و کافی هویت شما را فهمیده و افشا کنند به آن گروه (یا شخص ) امتیازاتی تعلق گرفته و شما مجازات خواهید شد.
۴. مطالب افشا شده در پست جاسوسی تان تنها میتواند شامل مطالبی باشد که کارکتر شما امکان فهمیدن آن را داشته باشد. (یعنی مطالبی که براساس داستان ها و ماموریت ها و ... تونسته باشید بفهمید نه اینکه مثلا مطالب سایر گروه هارو همینطوری الکی کپی پیست کنید برای اطلاعات بیشتر به ناظرا مراجعه کنید)
رعد کینه، ابر یأس سینهسوز
در میان این بلا باش و بمان
همره ما در پی رمز و رموز
م.داشخانه
قبل از اینکه وارد ساختمان بزرگ خبرنگاری زندگی پیشتاز بشم داخل یک کوچه درست روبهروی ساختمون مکث کردم، یک جوانک شنگول با دست گلی به طرفم میآمد، مشخص بود با دختر رویاهایش قرار دارد، وقتی به من رسید یک زیرپا برایش گرفتم و با یک پس گردنی دسته گل را از دستش قاپیدم و اجازه دادم با صورت داخل چالهی کثیف کوچه فرو برود، کت و شلوارم را کمی صاف کردم و با دستهگلی که تازه شکار کرده بودم از جلوی نگهبانی ساختمان گذشتم و وارد شدم.
همیشه وقتی وارد این ساختمان میشدم اندکی در دلم معماری آن را میستودم ولی همیشه خیلی زود خودم را جمع و جور میکردم و به طرف آسانسور میرفتم.
و همیشهی خدا یک تازه به دوران رسیده بادمجان دورقاپچین متملق سر راهم سبز میشد و من یک نگاه غضبناک و کمی لحن رسمی و دستوری تحویلش میدادم تا بفهمد باید دمش را روی کولش بگذارد و با بزرگتر از خودش در نیوفتد، و همیشه تازه واردها گول این حیله را میخورند، نمیدانم چرا هنوز بعد از اینهمه مدت رئیس اینجا ویا حتی بقیه عوامل این سازمان ترتیبی برای بهبود انتظامات و این روند افتضاح آن ندادهاند.
برای یک سازمان بررسی، تحقیق و حذف پدیدههای ماورء الطبیعه که در کار شکار روح و دستیگری خوناشام و ... بودند و برای حظور در صحنه از پوشش "خبرگذاری صوتی و تصویری زندگی پیشتاز" و با دردست داشتن یک شبکه در تلوزیون و شعار: با ما در دریافت اخبار، پیشتاز باشید.
زیادی انتظامات ساده لوحانهای بود، هرچند حتی کاخ سفید هم از دید من همین شکل بود.
اوه یادم رفتم بگویم! من همیشه کارت این تازه به دوران رسیدهها را در همان نگاه اول بدون اینکه متوجه شوند میدزدم تا برای رسیدن به طبقه آخر در آسانسور استفاده کنم، و خب صادقانه بگویم اصلا برایم مهم نیست چه تنبیهی در انتظارشان است، هرچه که باشد بهای ناچیزی برای ابله بودنشان است.
آسانسور زنگی زد که نشان میداد به اخرین طبقه یعنی لابی ورودی اتاق رئیس سازمان رسیدهام، مثل همیشه منشی و ملازم رئیس پشت میزش در کنار در اتاق رئیس بود، در اتاق رئیس قرمز و چرمین بود تا از نفوذ سر و صدا به داخل جلوگیری شود. بازدید کنندگان کمی داشت و حتی اعضای سازمان ببخشید همش یادم میره! خبرنگاران سازمان هم ماموریتهایشان را از طریق منشی یا مامورین ارشد... آه منظورم خبرنگاران ارشد است! ولش کنید، مخلص کلام اینکه خیلی کم پیش میاد کسی رئیسو ببینه!
مستقیم به طرف در رفتم و سعی کردم منشی را نادیده بگیرم که از گوشه چشمم متوجه نفر سوم درون لابی شدم؛ یکی از مامورین ارشد این سازمان یعنی فاطمه (ملقب به ملکه سرخ)
- اوه این افتخارو مدیون چی هستیم؟
- سلام فاطمه، سلام منشی. مرسی منم خوبم.
داشتم مثل یک حیوان باوفا دروغ میگفتم!
منشی عینکشو تنظیم کرد به حالتی خبزی به فاطمه گفت:
- رئیس میخواد ببیندش
گفتم:
- درسته، میدونین که دوست نداره منتظر بمونه پس با اجازه...
- صبر کن اول باید زنگ بزنم بهش بگم داری میری داخل...
ولی قبل از اینکه بتونه حرفشو کامل کنه من درو باز کردم و با موج دود سیگار برگ مورد علاقه شخصی که روبهروم بود، مواجه شدم.
تقریبا به سختی میشد از بین لایههای کلفت و سنگین دود عطرآگین، شخصی که روبهرویم روی صندلی پشته بلندی نشسته بود را دید، بوی دود سیگار برگ هم باعث سرگیجه و حالت تهوع میشد که در نهایت به حسی شبیه اینکه همهی اینها یک توهم ذهنیاست منجر میگردید.
در را پشت سرم بستم و مثل یک مدل اروپایی تا جلوی میز نرم نرم قدم زدم و در دو قدمی آن ایستادم، تعظیم نیمچهواری کردم و دسته گل را به سمتش گرفتم:
- سلام خواهر کوچیکه!
- ایدفعه دیگه اینارو از سر قبر کی دزدیدی؟
- اوه تو واقعا قلب برادر بزرگترتو شکوندی!
بازهم دروغ! چون اساسا شک داشتم هیچ یک از اعضای خانواده ما چیزی به اسم قلب داشته باشد!
اعظم یکی از دوخواهر کوچکتر من بود و مثل آن یکی خواهرم و خودم سرد و بیروح بود؛ خوش بختانه کمی از حس شوخطبعی مرا داشت وگرنه شک داشتم در این دپارتمان کسی میتوانست تحملش کند.
میدانستم اعظم دختری منضبط بود و از ناهماهنگی بدش میامد، البته اگر کثیفی سیگار را فاکتور بگیریم، برای همین از قبل مطمئن شده بودم کف کفشم به اندازه کافی کثیف باشد، روی صندلی روبهرویش نشستم و پاهایم را روی میزش روی هم انداختم؛وقتی داشت با چشمان درشت وق زده که خون و شرارههای آتش از گوشههایش میچکید کفشهایم را نگاه میکرد، گفتم:-این آشغالا برات ضرر داره، مجبوری دودشون کنی و ریههاتو نابود کنی؟
- اوه اینجا چی داریم؟ یه برادر بزرگتر مهربون؟ میدونی که ما اصلا برای این تعارفا ساخته نشدیم! بهتره بریم سر اصل مطلب
حرف حق! خب من واقعا اهمیت نمیدادم، درحقیقت ما خانواده بسیار بیاحساسی بودیم که منافع شخصیمان بیشتر از هرچیزی در اولویت قرارداشت، من هم سرآمدشان بودم، یک مامور بی هیچ پیشینه و آشما و دوستی، اگرچه خواهرهایم برای کنترل سازمان و زیردستانشان مجبور بودند کمی روی خوش نشان دهند.
- اوه خواهر کوچولو من همیشه به فکرت بودم، همیشه. خب حالا این احضارو مدیون چی هستم؟
- یه ماموریت برات دارم، یه مقدار اطلاعات میخوام....
- صبر کن، چرا من؟ این سازمان تو پر از مامورای مختلف با استعدادای مختلفه، مثلا همین منشی خل وضعت. یا حتی گروه مامورای ارشدت
- اولا من فقط یک ارشد دارم اونم فاطمه و امیرحسین هستن که هردوشون ماموریت خودشونو دارن، دوما کاری نیست که بخوام مامورای دیگه رو بفرستم سراغش و تو به اندازه کافی موذی هستی که این تورو مناسب میکنه
- به عبارتی اونقدر ماموریت خطرناکیه که ترجیح میدی منو بفرستی چون اگر من کشته بشم تو این ماموریت تو چیز خاصی رو از دست نمیدی و همچنان مامورای سازمانتو داری...
ته سیگارش رو داخل یک لیوان دلستر (هرکی فکر کنه مشروبه خیلی نامسلمونه!) خاموش کرد و گفت:
- اینم یک زاویه دید قابل تامله.
- چقدر ظالمانه، قلبم به درد اومد، حالا چه ماموریتیه؟
- یه شرکت دارو سازی، با اینکه هیچ کارت به آدمیزاد نرفته ولی فکر کنم تلوزیون دیده باشی یا دست کم از تبلیغات درو دیوار و مجله و مردم اسم شرکت بزرگ پزشکی و دارویی ریلایف رو شنیده باشی، بیمارستانای بزرگ، ساخت مدرن ترین تجهیزات روز پزشکی موارد آرایشی و بهداشتی و داروسازی؛ این روزا هرکسی حداقل یک وسیله از این شرکت داره، خمیردندون یا کرم ضد آفتاب یا ...
- و تو فکر میکنی اینهمه موفقیت یه دلیلی داره و میخوای من آمارشو دربیارم درسته؟
- نه دقیقا، ولی یه همچین چیزایی... و بریم سر موضوع بعدی، چقدر؟
- خب شرکت بزرگیه و در افتادن باهاشون دردسر داره و اونقدر خرپول هستن که با اطمینان بگم سیستم امنیتیشون صد برابر شماست! پس فکر کنم ۵ برابر قیمت همیشگی مناسب باشه.
بدون چک و چونه که خیلی عجیب بود در کشوی میزشو باز کرد و دسته چکشو در آورد و دوتا چک پونصد میلیون تومنی کشید و یکیشو داد بهم؛ حتما کار بسیار مهمی بود که اینقدر راحت قیمت رو قبول کرد!
- دومی رو وقتی کارتو تموم کردی بهت میدم. حالا دیگه برو و لنگای درازتو از رو میز من بردار!
بیرون ساختمان، سوار اولین تاکسی شدم و آدرس هتلی ک موقتا در آن بودم را به راننده دادم؛ من خونه نمیخریدم چون هم دشمنای زیادی داشتم و هم یک مامور پروژهای مثل من دائم درحال سفر بود درنتیجه خرید خونه حروم کردن پول بود.
ویبره گوشی باعث شد آنرا چک کنم؛ یک اسام اس داشتم:
تا یک ساعت دیگه تو دفترم.
چشمامو در حدقه چرخاندم، عالی بود امروز قرار بود همه خانواده را ملاقات کنم، چه رمانتیک.
به راننده اطلاع دادم که مقصدش را عوض کند، وقتی پرسید کجا میخواهم بروم گفتم:
- برو ساختمون روزنامهنگاری بوکپیج.
و بعد در دل گفتم:
- قراره اون یکی خواهرمو ببینم!
توجه 1: حتما دومین پست این تاپیک رو هم قبل از هرکاری بخونید!
توجه 2: حتما قبل از زدن اولین پستتون با ناظر مربوطه یک صحبت کنید تا روال کار دستتون بیاد
توجه 3: خواندن تمام پست های وبسایت همسایه اجباری و الزامی نیست اما بد نیست دست کم دو پست اول هر تاپیک را مطالعه کنید برای راحتی و سهولت: لینک تاپیک در انجمن بوک پیج
راوی: محمدحسین
هم گروهی: فاطمه
ماموریت: چمی دونم بابا همین گیر انداختن جن درجه دوئه
***
یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم و دیگه از آهنگ گوش کردن خسته شده بودم. کاش یه تکنو با خودمون آورده بودیم یه چهارکلوم حرف می زد لااقل. صدای ضبط رو کم کردم و رو به فاطمه که واسه خودش در سکوت محض به غروب خورشید خیره شده بود گفتم:«بیخود نیس بهت میگن ملکه سرخا...خورشیدم به خاک و خون کشیده اشو دوست داری.»
بالاخره سر گردوند:«هه هه...خندیدم بامزه»
ولی دیدم که واقعا لبخند زد. ادامه دادم:«بالاخره مجری محبوبی مثل من باید شوخ طبع هم باشه.»
نه گذاشت و نه برداشت سریع جواب داد:«منظورت مسخرست؟».
- حالا نمیشد به روم نیاری؟بعدم بستگی به دیدگاه آدما داره. خیلیا فک میکنن من شوخ طبعم
- این خیلیا که میگی احیانا همشون شخصیتای رویاهای شبانت نیستن؟
- تو از کجا فهمیدی؟
به جای جواب دادن به سوال صادقانم!! نیشخند زد و روشو برگردوند. منم بعد از چند ثانیه گفتم:
- میگم فاطمه تو روی low battery mood ی؟
این بار چشم غره رفت:«نخیر.»
- خب یخرده حرف بزن.
- چی بگم اخه؟
با انگشتانم روی فرمون ضرب گرفتم:«سوال خوبیه...مثلا این که این جنه کجاست؟»
- خونشون.
- می بینم که کمال هم نشین روت اثر کرده بامزه شدی تو هم.
فاطمه:«خب واقعا انتظار داری به این سوال جواب بدم؟ پرونده رو مگه ندادم دستت بخونی؟»
لبخند گل گشادی تحویلش دادم:«نخوندمش...»
جیغ فاطمه بلند شد:«چییی؟»
با مظلومیت سرم را خاروندم و شانه بالا انداختم:«اخه تو خوندیش خب، بسه دیگه...بعدم هی گفتی بریم بریم...»
فاطمه آهی کشید و نگاهی به افق انداخت:«پس الان کجا داری میری همین شکلی؟»
باز هم شانه بالا انداختم:«اینم نمیدونم...هرجا لازم باشه تو بهم میگی دیگه.»
دستی به صورتش کشید:«یعنی کل سازمان یه ور...تو یه ور دیگه! داریم میریم آرورا...»
این بار نوبت من بود که صدایم بلند شود:«بلهههه؟ تا اونجا هفت ساعت راهه ساعت یازده شبم نمیرسیم. چه کاری بود با هواپیمایی چیزی میومدیم مثل بچه ی آدم.»
فاطمه از کیسه ی کنار پایش سیبی در آورد و با چاقوی جیبی اش مشغول قاچ زدن شد:«نگرانی اعظم بهم منتقل شده. نیاز داشتم تو آرامش فکر کنم. جاده خیلی آرام بخشه.» و قاچی سیب به دستم داد.
زیر لب گفتم:«نه این که هربار فک میکنی به نتایج گهرباری میرسی...»
پچ پچم به گوشش رسید و گفت:« چی گفتی؟»
بی معطلی جواب دادم:«هیچی بخدا»
و بعد همانطور که سیب را گاز می زدم گفتم:«حالا اعظم یه چیزی گفت تو چرا جدی میگیریش؟»
- به نظرت اعظم با کسی شوخی داره؟
- با من که داره. هر روز بهم می گه می خواد اخراجم کنه ولی اخرین باری که خواستم استعفا بدم گفت این شغل تا اخر عمر به بیخ گلوم چسبیده.
- نمیتونه مجبورت کنه استعفا ندی.
- منم دلم می خواست همینو بهش بگم ولی انقدر دود سیگار تو صورتم فوت کرده بوده که نفسم بالا نمی اومد.
- حالا چرا می خوای استعفا بدی؟
- واقعا نیاز به توضیح داره؟
فاطمه خندید:«نه خب ببخشید.»
بعد از این جواب دیگه فقط صدای تلق تلق ماشین پوکیده ی من بود که به گوش میرسید و انگار فاطمه هم قصد نداشت سکوتو بشکنه هرچند بیشتر از پنج دقیقه تحمل نکردم و ازش پرسیدم:
- اعظم اطلاعات دقیق تری از این جن مادر مرده بهت نداد؟
- ادبتو حفظ کنا.
- بله بله. اطلاعاتی درباره ی این جن حضرت والا ندارید سرکار خانوم؟
با کیفش به بازویم زد:«اعظم گفت باعث خودکشی آدما میشه.»
-گفتی اعظم گفته حس بدی داره بهش نه؟
-اره.
- هومم. پس یعنی اطلاعاتی داشته که بهت نگفته.
اخم های فاطمه درهم رفت:«چرا همچین فکری می کنی؟ حس اعظم کمتر اشتباه می کنه.»
چندین سال منشی گری برای اعظم هم فواید خاص خودش را داشت:« حس اعظم کاری نمی کنه. اطلاعات مشکوک که گیرش میاد می گه حسشه.»
- اخه چرا باید اینکارو بکنه؟خیلی غیرمنطقیه.
- چون معمولا یه سری اطلاعات چرت یا حدسای مسخره ان. اگر واقعیتو بگه هیچکس جدی نمی گیره ولی بعد از چند بار که به اصطلاح «حسش» درست از اب دراومد همه جدیش می گیرن. بعدم اعظم رئیسه، هرچی خفن تر به نظر بیاد بهتره.
فاطمه مشغول ورق زدن پرونده شد:«ولی اینجوری ما بخشی از اطلاعاتو نداریم.»
با افتخار چانه بالا دادم و گفتم:« برای همین منو باهات فرستاده. »
- والا اینطور که تو میگی یه آینده بین باهام میفرستاد مفیدتر بود که.
بدون توجه به حرفش گوشیمو دراوردم و وارد تلگرام شدم. اعظم برام عکس یه نقشه رو فرستاده بود.
گوشی رو به طرف فاطمه گرفتم و با دو انگشت عکسو بزرگ تر کردم:« ایناها. برام این نقشه رو فرستاده. یه جاهاییشو علامت زده. حتما جاهایی هست که خودکشی ها صورت گرفته.»
فاطمه گوشی رو از دستم بیرون کشید:«شما حواست به رانندگی باشه.»
- بیخیال بابا جلومون که کسی نیس. بده گوشیو یه فایل دیگه هم هس نشونت بدم.
- عقبمون که هست! بزن کنار تا بدم بهت.
- سوسول.
فاطمه معصومانه لبخند زد:« میدونی اگر کلاغه به گوش لیلی برسونه بهم گفتی سو...»
- غلط کردم
- خوبه. حالا بزن کنار
- چشم بانو
بدون راهنما زدن ماشینو بردم کنار. صدای بوق ممتد ماشین لاین راستی توی گوش هامون پیچید. بدون فوت وقت سرمو از ماشین بیرون کردم و نعره زدم:
- عمــــــــــتــــــــــه
فاطمه با چشمای گشاد شده نگاهم کرد:« اون که چیزی نگفت!!!!!»
- بوقش معنی دار بود.
برایم سری به تاسف تکون داد:« محمد حسین جدا نیاز به یه روان پزشک داری.»
- روان پزشکمم همینو بهم می گه.
فاطمه سردرگم نگاهم کرد. همیشه بر این باور بودم که قوه ی ذهنی مبارزا اصلا به پای قدرت بدنیشون نمی رسه.
توجهمو دادم به نقشه ی روی گوشیم. در حالی که سعی می کردم از نقاطی که خودکشی ها اتفاق افتاده الگویی در بیارم توضیح دادم:
- می گه باید برم پیش یه روان پزشک دیگه.
- مگه با اون بدبخت چکار کردی؟
خیلی ملیح و معصوم لبخند زدم:« از مصائب شغلیم براش می گم. البته جاهای بدشو سانسور می کنم که اطلاعات درز نکنه با این وجود روی اعصاب روانپزشکم خیلی تاثیر منفی ای گذاشته.
- این مصائب شغلی رو از خودت در میاری یا جدی می گی؟
- جدی می گم
با خودم فکر کردم بهتره نگم که بعضی از داستان ها رو صرفا برای دیدن واکنش های بی نظیر روان پزشکم از خودم در میارم. احتمالا اگر اینو می گفتم فک می کرد واقعا دیوونم که البته شاید زیادم از واقعیت دور نباشه.
- ایناها پیداش کردم.
- چی رو؟
- نقاطی که خودکشی ها صورت گرفته داره یه الگوی احضار رو تشکیل می ده. با این حساب هنوز دوتا خودکشی پیش رو مونده.
- بده ببینم.
گوشی رو دستش دادم. بعد از یکی دو دقیقه گفت:
- ولی اینجا که یه نقطه اضافیه.
- فک کردی همه خودکشی های دنیا زیر سر جن هاس؟
- اوه
- خنگول
- لیلی...
- غلط کردم.
فاطمه کتابی از کیفش بیرون کشید و چراغ ماشین رو روشن کرد:«راه بیفت هنوز خیلی راه مونده.» نگاهی به کتاب انداختم که توش پر از شکل های عجیب غریب بود و با کمال میل مسئولیت رانندگی رو در قبال نخوندن اون کتاب سردرد آور به عهده گرفتم.
ساعت حوالی دوازده و نیم بود که بالاخره به آرورا رسیدیم. هر چند شهر خلوت بود و می دونستم که یه جن موذی یه جای این شهر داره پرسه می زنه، از خلاص شدن از دست اون کویر بی سر و ته و رسیدن به دار و درخت خوشحال بودم.
سرمو کردم تو گوشی و سعی کردم دنبال یه هتلی چیزی بگردم. فاطمه بالاخره سر از کتاب برداشت و با اخم گفت:«دقیقا داری چیکار میکنی؟»
مظلومانه گفتم:«دنبال یه جاییم که شب بخوابیم خب.»
- خب گوشیو جمع کن برو اینجایی که من میگم.
- واااو یعنی به اینجاشم فکر کردی؟ بابا دمت گرم.
فاطمه لبخند مسرورانه ای زد که کمی مشکوک به نظر می رسید اما کمرم داغون تر از این حرفا بود که بخوام به مشکوکیتش توجه خاصی کنم در نتیجه بی حرف پس و پیش به دستوراتش گوش کردم و وقتی بالاخره ده دیقه بعد اعلام کرد رسیدیم با حیرت توی کوچه تاریک چشم گردوندم و در نهایت به فاطمه نگاه کردم که مشغول جمع کردن بند و بساطش بود:«پس کو هتل؟»
خیلی ناگهانی دستامو دور خودم مثل کسی که میخواد از بدنش محافظت کنه پیچیدم و صدای صدا و چهره ی وحشت زده گفتم:
- ای موجود خبیث میخوای با من چکار کنی؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:«ببند بابا مسخره، اینجا خونه خالم ایناس.»
- آهان.
و خواستم دنده عقب برم و ماشینو پارک کنم که ناگهان مفهوم حرفش رو درک کردم:«خاله اااات؟»
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد:«اره. با خالم مشکلی داری؟»
تا جایی که من اطلاع داشتم توی دنیا فاطمه دو نفر رو الگوی خودش می دونست، اولیش لیلی و دومیشم خالش...و اگه خاله اش کوچک ترین شباهتی به لیلی داشت نباید پشیزی باعث ناراحتیش میشدم پس دست به انکار زدم:«نه نه من چه مشکلی میتونم با این بزرگوار داشته باشم؟ اصلا خیلیم باعث خوشحالی و افتخاره که ایشون رو ملاقات کنم. از اون فرصت های نابی هس...»
- خیلیه خب بابا چاپلوسی هاتو بزار برای خودش.
- نکته خوبی بود
تمام طول پارک کردن ماشین و پیاده شدن به این فکر کردم که میتونم دفعه بعدی که روان شناسمو دیدم ابدا نیازی نیست یه داستان از خودم سر هم کنم.
*
خونه ی خاله ی فاطمه آسانسور نداشت و مجبور شدیم یا بهتر بگم، مجبور شدم نقش حمال رو ایفا کنم و تموم اون بند و بساط فیلم برداری و جن گیری رو تا طبقه سوم ببرم بالا. زنی که توی چارچوب در وایساده بود کمی کوتاه تر از فاطمه ولی به مراتب درشت تر بود و لبخند و خوش آمدگویی گرمش اصلا با تصورات من همخونی نداشت. دقیقا به همین دلیل خیلی بیشتر ازش ترسیدم.
زنی که الگوی فاطمه باشی ولی بتونه همچین لبخند مهربانانه ای بزنه خیلی ترسناکه...خیلی...
تا من وسایل رو توی اتاق ببرم و بچینم خاله اش برامون سفره شام پهن کرده بود. فاطمه کاغذ برداشته بود و همونطور که شام میخورد داشت یه سری نکاتی یادداشت میکرد و طرح احضار رو هم روی کاغذ کشیده بود. با نشستن من پشت میز نگاهی کرد تا مطمئن شه خاله اش تو اشپزخونه مشغوله و اروم گفت:«خب؟ تو هیچ اینده بینی چیزی نداشتی؟راجع به محل بعدی خودکشی یا یه همچین چیزی...»
سیبی برداشتم و گفتم:«چرا همین الان یه آینده بینی کردم...»
فاطمه منتظرانه نگاهم کرد و گفت:«خب؟؟»
نیشمو باز کردم و سیبو نشونش دادم:«در آینده قراره اینو بخورم.»
فاطمه جواب داد:«تو قراره اینو هم بخوری»
و لگدشو نثار ساق پام کرد.
سیبو ول کردم و دو دستی پامو چسبیدم:«خب چرا می زنی راست گفتم خب...»
جواب نداد و با قیافه ای درهم مشغول غذا خوردن شد و منم مشغول برنج کشیدن شدم. بالاخره وقتی که تونستم روی تخت ولو بشم ساعت یک و نیم شده بود. خیلی زود چشمام گرم شد و خواب رفتم.
به نظر چند لحظه بیشتر نگذشته بود که از سر و صدای بیرون اتاق بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود و چند لحظه طول کشید یادم بیاد کجام.
بلند شدم وگوش تیز کردم.
فاطمه:«وایسا خاله منم میام باهات...»
خاله اش:«اخه به چه بهونه ای ببرمت...»
فاطمه:«الان میرم بساط خبرنگاریمو میارم دیگه. صبر کن...»
خیلی ناگهانی تصویر خیلی سریع و کوتاهی دیدم از فاطمه که به طرفم حمله می کرد. پلکی زدم تا از اینده بینی دربیام. فاطمه توی چارچوب در وایساده بود و به خاطر نوری که از پشت روش میفتاد قاتل های زنجیره ای توی فیلم های ترسناک شده بود:«محمد؟»
شیطنتم گل کرد و صدامو عوض کردم:«کرم خاکی پست، فک میکنی میتونی نقشه هامو بهم بریز...»
هنوز حرفم تموم نشده بود که فاطمه با یک حرکت غیرمنتظره به طرفم حمله کرد و با چرخشی سریع لگدی نثار شکم بخت برگشتم کرد که اگر کمد بغل دستم نبود میتونستمنو از این سر به اون سر اتاق به پرواز در بیاره هرچند متاسفانه کمد بغل دستم نه تنها نذاشت پرواز کنم بلکه باعث شد یه سمت بدنم کلا به فنا بره. به این اینده بینی هایی که زمان و مکان مشخص نمی کردن لعنت فرستادم. تا بیام به خودم بجنبم خاله ی فاطمه با دوتا هفت تیر کابویی تو چارچوب در وایساده بود و با دسته یکی از هفت تیرها چراغو زده بود. یه نظر انداختن بهش کافی بود تا هر موجود زنده ای چه از اینسو چه از آنسو قالب تهی کنه. فاطمه هم چاقوی جیبیشو دراورده بود و البته که تیغه ی تقدیس شده اشو به طرفم گرفته بود نه میوه خوریش. قبل از این که خاله و خواهرزاده فرصت کنن دخلمو بیارن دستامو بالا بردم:«بابا منم...ممد... به جون ننم راس میگم.»
خاله اش تفنگشو پایین گرفت:«سر و صدای درگیری اومد از اتاق...»
فاطمه بدون این که چاقوشو پایین بیاره گفت:«وسط اتاق وایساده بود انتظارشو نداشتم ترسیدم.»
- حله. زودتر راه بیفت پس، داره دیرم میشه.
و از اتاق بیرون رفت. ابروهامو بالا بردم:«داریم جایی میریم فاطمه؟ و جون اعظم اون چاقو رو بیار پایین.»
فاطمه دندون قروچه ای کرد:«ثابت کن خودتی.»
با این جماعت نمی شد شوخی کردا:« خداوکیلی خودت بگو کدوم جن درجه دویی جرئت میکنه اعظم اعظمو بیاره؟ براشون از شیطان ریجم هم ترسناک تره. با این تفاسیر اگر فک میکنی خودم نیست نیاز به معالجه داری، میخوای تو رو هم ببرم پیش روان پزشکم؟ اگه تو هم بیای دیگه خودش نیازمند روان پزشک میشه.»
فاطمه بالاخره چاقوشو پایین اورد:«واقعا که! الان وقت همچین شوخیاییه؟»
و چرخید که از اتاق بره بیرون. صداش زدم:«فاطمه کجا داریم میریم؟»
- یه خودکشی دیگه اتفاق افتاده. وسایلو بردار بیا.
- من؟ همشو؟
با لبخند ملیحی به طرفم چرخید:«تا تو باشی شوخیت نگیره ساعت پنج صبح.» و من رو با چند ساک وسیله تنها گذاشت.
زیر لب گفتم:« نه که اگر شوخی نکرده بودم سر سوزن امکان داشت کمکم کنی...»
صداش از بیرون اتاق اومد:«چیزی گفتی؟»
چند ثانیه صبر کرد و وقتی به جای جواب غرغر زیرلبمو ادامه دادم گفت:«خالم...»
- غلط کردم
پ.ن: با تشکر فراوون از فاطی کماندو به خاطر کمکاش و اعظم به خاطر اینکه نکشتمون
هم گروهی: فاطمه
ماموریت: چمی دونم بابا همین گیر انداختن جن درجه دوئه
***
نهمین پرونده رو هم بستم و روی میز انداختم. لیوان باب اسفنجیمو برداشتم تا چهارمین لیوان قهوه امروزو بالا برم که با دوقلوپ صدای هورت هورتش بلند شد. فاطمه سر از پرونده اش بلند کرد و گفت:«محمد شاید باور نکنی ولی قرار نیست معجزه شه و توی لیوانت قهوه ی بیشتری ظاهر شه...» بعد نیشخند وحشتناکی زد و چشماشو بست:«پس اینقدر با صداش روی اعصاب من راه نرو»
چشای بستشو باز کرد و با یه چهره و صدای مهربون خیلی مصنوعی اضافه کرد:«لطفا»
همینکه از ترس عرق سر روی پیشونیم ننشست خیلی خوب بود. لعنتی، خواهش هاش از تهدیدهاش ترسناک ترن.
برای نبودن جلوی چشماش بلند شدم تا برم یه لیوان دیگه از این نوشیدنی خارجکیا جور کنم. در رو که بستم به طرفش چرخیدم و براش شکلک در آوردم.
با خودم زمزمه کردم:«من باز امشب کابوس می بینم...حالا ببین.» و به طرف آشپزخونه رفتم. اونجا خاله فاطمه رو دیدم که داشت از کتری آب جوش روی چاییش می ریخت. لبخند مودبانه ای زدم و کنار کابینت وایسادم. نگاهی به ساعت انداختم...اوه یادم رفته بود جای ساعت بیق بیقک بستم. تا اومدم عوضش کنم متوجه شدم که سطح ماس ماسکش بالاتر از حد نرماله. فقط یک مقدار. که خب اونم کنار خانواده ی فاطمه اینا طبیعی بود قاعدتا. همراه با یه پوزخند سرمو بالا اوردم. خاله فاطمه کتری رو روی گاز گذاشته بود و با چشمانی بسته دستشو به سرش گرفته بود.
- اممم...خوبین شما؟
به زور لبخندی زد:«ها؟ آره آره... یه سردرد بدی گرفتم امروز ولی خوبم مرسی»
چرخید تا بره. قدم اول به دوم نرسیده بود انگار که سر خورده باشه نزدیک بود با ملاج بخوره زمین که اومدم بگیرمش تا نیفته. انگار یک هو برق سه فاز بهم وصل کردن، تمام سلول های بدنم منبسط شدن و خودمم تعادلمو از دست دادم.
"همه جا تاریک بود و فقط لامپ آشپزخونه روشن بود و قطع و وصل می شد. خاله فاطمه به رنگ پریدگی گچ دیوار وسط هال افتاده بود و دور تا دورش دریاچه ای از خون بود. چاقویی تو کتف فاطمه مچاله روی زمین فرو رفته بود و پیکری پشت سرش وایساده بود که توی تاریکی دیده نمی شد. یک چیزی مثل بختک روم افتاده بود و نمی ذاشت تکون بخورم"
با هین بلندی به دنیای واقعی برگشتم. روی زمین ولو بودم و از شدت تیر کشیدن سرم مشخص بود که سرمو هم به دستگیره کابینت کوبیدم. خاله فاطمه با قیافه ای شرمنده میکرد:«ببخشید نمیدونم چی شد یه لحظه انگاری سرم گیج رف...»
لبخند لرزونی زدم:«نه بابا خودم پچول بازی درآوردم.»
- فکر کنم بهتره برم مرخصی بگیرم امروزو برم خونه. شما می مونید؟
- اممم اره.
خودمو مشغول نوشیدنی خارجکیا کردم تا بالاخره رفت. دستی توی موهام کشیدم و سرمو به شدت تکون دادم. سعی کردم خوش بین باشم:«بیا اینم از تاثیرات نوشیدنی خارجکیا...اینا همش تاثیر استکبار جهانیه...بعله بعله»
یه لبخند ریزه گوشه لبم نشست، خوبه حداقل تونستم خودمو اروم کنم.تموم مسیر برگشت داشتم خودمو قانع می کردم اینا احتمالا همش توهمات ناشی از فشار روانی و استکبار جهانی و دیدن دوتا جسد در عرض چند ساعت و ... است.
کلافه وارد اتاق شدم و با قیافه ریلکس و خوشحال فاطمه رو به رو شدم. خودمو روی صندلی انداختم:«چی شده؟»
فاطمه یک پرونده رو بالا گرفت و تکون داد:«بالاخره پیداش کردم. این خودکشی با قرص بوده...»
خبر این که لازم نبود ده تا پرونده خودکشی مزخرف دیگه رو بخونم باعث شد کمی خوشحال شم:«خب حالا کجای شهره؟»
- دور و بر خیابون مطهری...
متفکرانه سر تکون دادم. همون یک ذره انرژی که گرفته بودم پر پر شد رفت. نچی کردم و بدون این که به فاطمه نگاه کنم گفتم:«اومم...خونه خالت همون حوالیه نه؟»
با لبخندی سرتکون داد:«آره دیگه نمیخواد خیلی حیرون بشیم.»
دستامو توی هم قلاب کردم و همچنان به نگاه کردن میز مشغول شدم:«اومم...من الان تو اشپزخونه یک آینده بینی داشتم که با حرف تو جور در میاد...فقط لطفا منو نکش من آینده رو تعیین نمیکنم، فقط میبینمش» فاطمه را نگاه کردم که داشت با جدیت گوش میداد:« و خب... قربانی خالته.»
چشمای فاطمه طوری گشاد شد که در قابلمه هم به پاش نمی رسید:«ها؟»
نفسمو بیرون دادم و شونه بالا انداختم. این طور که مشخص بود فاطمه اصلا به ذهنشم نرسیده بود که بالاخره خاله ی خودشم میتونه یک قربانی احتمالی باشه.
همونطور وایساده بود و مردمک چشماش تحت تاثیر هجوم افکارش مدام تکون می خورد. بلند شدم و دستی جلو صورتش تکون دادم:«نگران نباش. به جهت مثبتش فکر کن خب؟ خاله ات تموم مدت زیر نظر ماست و ما خیلی زود و راحت می تونیم جلوی این اتفاقو بگیریم...»
تمرکز به چهره فاطمه برگشت و سر تکون داد. ادامه دادم:«خاله ات سردرد داشت که احتمالا یه جور پیش زمینه برای برنامه ی جن است...رفت مرخصی بگیره و بره خونه.»
- پس ما هم میریم باهاش. زود باش جمع کنیم بریم.
ساعت ده و نیم شب بود. از عصر که اومده بودیم خونه میوه خورده بودیم، به زور فاطمه رو قانع کرده بودم که تا هوا روشنه نوبتی یک ساعت بخوابیم تا خستگیمون در بره، با ریز ریز جزئیات آینده بینیمو برای فاطمه تعریف کرده بودم، به هزار بهونه بیق بیقکو به تموم وسایل خونه مالیده بودیم بلکه فرجی شد و یه سرنخی دستمون اومد که البته فرجی نشد. با استرسی که لحظه به لحظه بیشتر می شد دوتایی بدون هرگونه ظاهرسازی ای عینهو جوجه اردک خاله ی فاطمه رو دنبال میکردیم و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتیم. به نظر میومد دیگه از دستمون کلافه شده و به زودی با چاقوی میوه خوری جفتمونو میکشه. ماس ماسکِ بیق بیقک از عصری که توی اشپزخونه دیده بودمش تکونی نخورده بود و همین مسئله رو بغرنج تر می کرد. خاله فاطمه شب به خیر گفت و وارد دستشویی شد. کم کم داشتم شک می کردم که شاید تصویری که دیدم مال آینده ای دورتره نه امشب. تا اومدم دهنمو باز کنم و اینو به فاطمه بگم آلارم بیق بیقک جفتمون دراومد. فاطمه به طرف دستشویی پرید و در زد:«خاله؟»
هیچ صدایی نیومد. فاطمه با شدت دستگیره رو کشید ولی قفل بود. M3 تاشومو در آوردم و آماده گرفتم، عینکی جن ظاهرکنم رو زدم کناری وایسادم،اگر بچه های تکنو میفهمیدن برای وسایلشون چه اسمایی گذاشتم شب تو خواب خفم میکردن.
فاطمه تا جایی که جا داشت دور خیز کرد و با لگد به در زد. با سومین لگد در شکست و فاطمه پرید تو. منم پشت سرش رفتم. خاله اش با چشمایی بسته همونطوری وایساده بود. وسایل ارایشی همینطوری روی زمین پراکنده شده بودن. یک تیغ توی هوا شناور بود و فاطمه بهش زل زده بود. قبل از این که اصلا جا بیفته برام که جریان چیه فاطمه به سرعت تیغ رو توی هوا زد و بیرون دوید و پشت سرش حجمی از هوا از کنارم رد شد. تازه فهمیدم که عینکمو روشن نکردم. سریع روی دکمه ی متصل به دسته اش کلید کردم و پشت سر جن بیرون دویدم. فاطمه ته هال ایستاده بود و رو به روش یک جن قد ساق دست توی هوا شناور بود. خب غیر از فسقل بودنش باید شاسکول بودن هم به خصوصیاتش اضافه می کردم. خونه پر از وسایل تیز بود ولی کلید کرده بود روی اون یه دونه تیغ. هدف گرفتم و به طرفش شلیک کردم. گلوله وسط راه ترکید و حجمی از آب مقدس روی سر و صورت جن ریخت که جیرجیرشو دراورد، فک کنم ترجمش به زبون آدمی همون جیغ خودمون بود. تا بیام گلوله دومو بزارم تو اسلحه و شلیک کنم صدای قدم های سنگینی از پشت سرم اومد و به موقع چرخیدم تا خاله ی فاطمه رو ببینم که به سمتم لوازم ارایشی پرت می کنه. البته پرتاباش خیلی دقیق نبودن و بعضیاشون تا وسط هال می رفتن.
- با خواهرزاده ی من چکار داری مردیکه ی * *.
حتی توی دعوای راننده تاکسی ها هم همچین فحشایی نشنیده بودم. فاطمه باید توی الگوهاش یه تجدید نظری میکرد. نمیدونم جن مادر مرده چه توهمی به خوردش داده بود که اینجوری بد دهنی میکرد. تا بیام به خودم بجنبم خاله ی فاطمه با شدت هلم داد و روی میز شیشه ای هال افتادم و صدای شکستنش مطمئنا کل در و همسایه رو بیدار کرد. کف دستم بریده شده بود و خون می اومد. به خودم قول دادم اگه این دفعه نجات پیدا کردم اصرارای فاطمه مبنی بر آمادگی جسمانی رو جدی بگیرم.
خاله که تا چند لحظه پیش با چشمای به خون نشسته منو نگاه می کرد و مطمئن بودم تا خونمو نخوره ول کن قصه نیس دوان دوان به طرف فاطمه رفت و سفت بغلش کرد. جن لعنتی رو دیدم که به طرفم اومد و شکل ناواضحش دقیق تر شد. حال خوشی بهم دست داد. یاد بچگیام افتادم...چقد آبررنگ داشتم. دستمو تو آبرنگا زدم و نقاااااشیییی...اگولی، مگولی، مامانی میره تو گونی...مدت ها بود اینقدر احساس شادی نکرده بودم...چقد نقاشیم شبیه نوشته شده بودا...! سرمو تکون دادم و توهم از بین رفت. شلیک دیگه ای به طرف جنه کردم و یک شلیک هم به طرف کاشی های سفید که حالا پر از نوشته های خونی بود. آب خیلی سریع همشونو شست و بهم ریخت. باید تجدید نظر اساسی درمورد شاسکول بودن این جن لعنتی میکردم.
فاطمه داشت با خاله اش کشتی می گرفت و از پسش برنمیومد. جنه حالا دیگه اندازه یک کف دست شده بود و به کندی داشت به طرف اون ها می رفت. خشاب تور رو از جیبم بیرون کشیدم و جاش انداختم. خاله ی فاطمه اونو کناری انداخت و فاطمه بعد از چند دور رول خوردن روی فرش بی حرکت کنار مبلا افتاد. هدف گرفتم ولی قبل از این شلیک کنم صدای خنده ای از کنار پرده ها بلند شد. خنده اش از گریه آنابل هم وحشتناک تر بود. اگه خدا قراره رحمی به روان پزشکم کنه، قبل از این که برگردم باید جونشو بگیره.
پیکر سیاه پوشی از پشت پرده ها بیرون اومد. دستاش پر از انگشتر طلا و نقره بود که به نظر میومد حسابی باستانی باشن چون جن نکبت دوباره به همون ابعاد ساعدیش برگشت و روم پرید. مسخره است که چیزی که جسم نداره روتون بپره ولی حالا که شده بود و واقعا هم جواب داد. نمی تونستم درست تکون بخورم. مرده با خنجر بلند دندونه دار به طرف خاله فاطمه رفت که معلوم نبود این بار درگیر چه توهمیه که اینقدر بی حرکت همونجا وایساده. انگار بدون اینکه بفهمم فاطمه و خالش از هم جدا شده بودن.
مرده خنجرشو بالا برد که توی بدن خاله فاطمه فرو کنه ولی نمیدونم فاطمه از کجا تونست به اون سرعت خودشو جلوی ضربه بندازه. خنجر توی کتف چپش فرو رفت و مچاله روی زمین افتاد. مرده روی فاطمه خم شد:« جوجه تر از این حرفایی که بخوای مانعم بشی.»
فاطمه غرشی کرد و صدای مرد بلند شد. توی همون نور کم هم می تونستم ببینم که از زیر چشمش تا کنار لبش چهارتا خط باریک خون آلوده. به خودم لرزیدم. مردک احمق، باید فاطمه رو یه شیر ماده حساب کرد نه یه دختر کوچولوی جوگیر.
حواس جن پرت شده بود در نتیجه خودمو به طرف تفنگ کشیدم و تیر توردار رو به طرفش شلیک کردم. چون فاصله امون خیلی کم بود جنه تو فضایی قدر یه قابلمه توی خودش گره خورد و جیر جیر کرد. به سرعت چرخیدم و به طرف اون مرد شلیک کردم اما جاخالی داد. نگاهی به وضعیت کرد و از پنجره بیرون پرید. دنبالش دویدم اما هرچند چراغ برق های کوچه به خوبی کار می کردن اما هیچ اثری از اون مرد، که احتمالا یه جن گیر بود نبود. به طرف فاطمه رفتم که چشماش برق می زد و تند تند نفس می کشید. اونجوری که دندوناشو بهم فشار می داد اصلا نرمال نبود. ترسیدم زیاد نزدیک بشم. آب دهنمو قورت دادم و دستمو جلوی چشماش تکون دادم:«فاطمه؟...حالت خوبه؟ فاطمه؟»
یواش یواش حالت چهره اش نرم شد انگار تازه داشت منو می دید. نفسشو بیرون داد و چشماشو با درد بست:«خوبم.»
نفس راحتی کشیدم. به اطرافم که شبیه میدون جنگ شده بود نگاهی کردم، شب درازی در پیش داشتیم.
نام: سارا
نام همگروهیها: طاها، هادی، فاطمه
ماموریت: شکار شبح
همه چیز خیلی سریع تر از تصوراتم اتفاق افتاد. میدونستم که ممکنه به ماموریت برم ولی نه انقدر زود که الان توی ماشین باشم و راه زیادی تا اون خونه نمونده باشه .
وقتی فهمیدم که باید برم ماموریت، توی محوطه نزدیک به فاطمه نشسته بودم . تقریبا نیم ساعت با دقت مشغول کندن خاک با یه چوب بود . با کنجکاوی به کارش خیره شده بودم . ولی وقتی دیدم یه تصویر عجیب و بی مفهوم کشیده ناامید شدم و آهی کشیدم. خب من نمیدوستم قراره اون علامت رو باز هم ببینم.
خبر به من و فاطمه همزمان رسید. فاطمه رو زیاد دیده بودم و هادی رو هم چند باری که نیاز به کمک داشت دیده بودم. ولی درمورد اون دیوونه هیچ نظری نداشتم . خب دیوونه های کمی توی زندگیم ندیده بودم که بخوام نگران باشم .
به فاطمه نگاه کردم . سرش رو به شیشه چسبونده بود و با دهن باز خوابیده بود. یادمه بهم گفته بود چطور میتونی با خونسردی اینجا بشینی و شکلات بخوری . من دارم از استرس میمیرم!
خب ... مثل اینکه استرسش این مدلی بود. تقریبا دوساعتی بود که خوابیده بود. وقتی فاطمه خواب بود یکی دوبار سعی کردم با پسرا صحبت کنم ولی خب چندان موفق نبود. استرس نداشتم ولی اونقدر هم آروم نبودم که بتونم بخوابم . بدجور حوصله ام سر رفته بود و اگر سر خودم و گرم نمیکردم کم کم نگرانیهام شروع میشد. به بیرون نگاه کردم. تا جایی که میتونستم ببینم هیچ خونهای نبود. برگشتم سمت فاطمه و تکونش دادم: هی بیدار شو.
فاطمه تکونی خورد و دهنش رو بست. دوباره تکونش دادم: پاشو فاطمه.
هادی زیر لب یه چیزی گفت.
فاطمه چشماشو باز کرد و گفت: رسیدیم؟
جواب دادم: نه هنوز. میشه دیگه نخوابی؟
فاطمه چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد صاف نشست: آره فک کنم بهتره بیشتر از این نخوابم.
بعد از یه خمیازه ادامه داد: ولی هنوز خوابم میاد.
لبخند مرموزی زدم و گفتم : پس بیا فکر کنیم چه چیزی اونجا منتظرمونه؟
فاطمه متفکر گفت: یه خونه که روح داره!
آهی کشیدم: تا اینجاش که واضحه، مثلا اونجا چی میتونه تورو بترسونه؟
چند ثانیه فکر کرد و گفت: خب ... اینکه خوراکی هام تموم بشه ...
به کیفش اشاره کردم : تو همراهت به اندازه کافی اوردی .
- خب دسشویی نداشته باشه
+فاطمه ما خیلی اونجا کار نداریم که نیاز داشته باشی
- خب پس چیزی وجود نداره که بترسونتم!
سرمو تکون دادم و به بیرون خیره شدم و زیر لب گفتم: اینم یه نوعشه خب ...
دقیقا نمیدونم چقدر گذشت ولی بالاخره رسیدیم. هوا داشت تاریک میشد و این اصلا چیز جالبی نبود. از ماشین پیاده شدیم و به اطراف نگاه کردیم .
خب میتونین تصور کنین یه جای بزرگ توی یه فضای باز، که چندان محافظت نشده بود . یه طرف دیوار کامل فرو ریخته بود و حیاط خونه با اطراف خونه یکی شده بود. یه ویلای بزرگ و متروکه خودنمایی میکرد و یه تاب بزرگ آهنی که کاملا زنگ زده بود با قیژ قیژ تکون میخورد و بهمون خوش آمد میگفت.
توی حیاط و محیط اطراف پر از چمن بود که بلندی و رنگ زرد اکثرشون نشون میداد که از آخرین باری که یه آدم اینجا زندگی کرده زمان زیادی گذشته.
هادی در مورد کاری که باید بکنیم و اسلحه ها و طرز استفادشون توضیح داد و تاکید کرد روح نباید نابود بشه . یکم پیچیده بود ولی توضیحاتش انقدر کامل بود که جای سوالی نمونه.
هادی راه افتاد سمت خونه و درو باز کرد.
نگاهی به در خونه انداختم .در چوبی پوسیده ای بود که باز کردنش اصلا کار سختی نبود. طرح روی چوب دقیقا همون طرحی بود که فاطمه روی خاک در اورده بود. اگر میدونستم قراره دوباره اینجا ببینمش حتما از فاطمه میپرسیدم که درموردش چی دیده.
بعد از هادی ما هم وارد خونه شدیم. طاها سعی کرد در رو کامل باز نگه داره تا نور بیشتری وارد خونه بشه . صدای قیژ قیژ در واقعا با اعصاب بازی می کرد.
چوب های کف خونه با هر قدمی که برمیداشتیم جیر جیر می کردن.
خونه تاریک بود و فقط نور کمی از پنجره ها وارد خونه میشد. سعی کردیم کلید برق رو پیدا کنیم ولی به نتیجه نرسیدیم. چیزی برای روشن شدن توی اون خونه وجود نداشت. چراغ قوه ها رو در اوردیم و روشن کردیم . صدای تیک تیک ساعت، سرفه پی در پی بقیه و جیر جیر چوب ها اصلا ترکیب جالبی نبود.
فاطمه آروم از کنارم دور شد و چیزی زیر لب زمزمه میکرد. خواستم برم سمتش که یه دفعه ناپدید شد. برای یه لحظه فکر کردم که زمین دهن باز کرده و فاطمه رو خورده و خب دقیقا همین بود.
جیغ کشیدم و هادی سمت چالهای رفت که فاطمه توش افتاده بود.
فاطمه ما رو صدا زد و این نشون میداد که حداقل زندست. اشکامو پاک کردم. هادی داد زد: فاطمه خوبی؟
فاطمه گفت حالش خوبه و اطراف رو توصیف کرد. مثل اینکه روی یه چیز نرم افتاده بود. این جور که فاطمه میگفت راه دیگه ای برای رفتن به اون زیر نبود. هادی به ما گفت که میره پایین و بهتره ما از خونه بریم بیرون ولی اگر نرفتیم هم مواظب باشیم. خیلی زود هادی هم از ما جدا شد.
یه نگاه به خونه انداختم و به طاها گفتم: من دلم میخواد اینجارو ببینم .
طاها بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت : اگر نمیخواستی هم همین میشد .
و به سمت پله ها رفت. منم پشت سرش راه افتادم . دوباره به ساعت نگاه کردم . ساعت دقیقا نه و ربع بود . با توجه به اینکه این خونه کاملا متروکس و سال هاست کسی اینجا زندگی نکرده این عجیب نیست؟ و با یاداوری اینکه این خونه یه روح داره به این نتیجه رسیدم که اصلا عجیب نیست. سریع از پله ها بالا رفتم تا به طاها برسم.
طاها خیلی جدی راه می رفت و وسایل رو بررسی میکرد. روی دیوار پر از تابلو بود. تابلو های نقاشی از طبیعت ، یه خونه که حدس میزدم همین جا باشه و چند تا قاب عکس. یکی از قاب عکس ها عکس یه پسربچه خوش حال و خندون بود که داشت بازی میکرد. صدای خنده پسربچه رو شنیدم. اولش خیلی معصوم و در نهایت یه خنده شیطانی. ترسیدم و سرم و تکون دادم و زمزمه کردم: حتما
توهم زدم. وقتی اومدم طبقه بالا امیدوار بودم که صدای تیک تیک ساعت قطع بشه ولی الان دوبرابر شده بود. به اطراف نگاه کردم. یه ساعت بزرگ روی دیوار که خیلی قدیمی به نظر میرسید و یه ساعت روی یه میز کوچیک که نسبت به ساعت قبلی جدید تر به نظر میرسید. هردوتا ساعت نه و ربع رو نشون میدادن و با اینکه عقربه های ثانیه شمار تکون میخوردن، هیچ تغییری توی ساعت ایجاد نمیشد. نه و ربع ...
دویدم سمت طبقه پایین. صدای طاها رو شنیدم که غر میزد: بعد به من میگن روانی. کجا رفتی؟
ساعت پایین همچنان نه و ربع رو نشون میداد . رفتم طبقه بالا. طاها سرشو به نشونه تاسف تکون داد و به راه رفتنش ادامه داد. رفتم سمت ساعت روی میز و یکم تغییرش دادم اما خیلی سریع عقربه ها چرخید و دوباره ساعت نه و ربع رو نشون داد. با ترس به ساعتم نگاه کردم. هشت و ده دقیقه بود. داد زدم: طاها ... که کسی روی شونم زد. تکون بدی خوردم و برگشتم سمتش که دیدم طاها زد زیر خنده: خیلی صحنه جالبی بود . من اینجام چرا داد میزنی؟
با حرص و بلند گفتم : ما تا ساعت نه و ربع وقت داریم. همه ساعتای این خونه نه و ربع رو نشون میدن و این اصلا نمیتونه چیز جالبی باشه.
صدای طاها رو از پشت سرم شنیدم: سارا من اینجام. نظرت چیه برگردی سمت من و حرف بزنی؟
به پشت سرم نگاه کردم. طاها کنار کتابخونه ایستاده بود و به ساعت ها نگاه میکرد. به کنارم نگاه کردم. طاها با لبخند ترسناکی بهم نگاه میکرد. به کتابخونه نگاه کردم: طاها خیلی جدی اخم کرده بود . به کنارم نگاه کردم: هیچ کس اونجا نبود.
خب بالاخره اینجا بود که ترسیدم. با ترس عقب رفتم و دویدم سمت طاها. سعی کردم از این به بعد نزدیک به طاها راه برم. داشتم به بقیه تابلوها نگاه میکردم که یه نفر زد بهم. برگشتم که یه پسربچه دیدم. دقیقا همون پسر بچه ای بود که توی اون تابلوی نقاشی دیده بودم. ولی برعکس اون پسربچه چشماش پر از خنده نبود. پر از نفرت بود. به طاها نگاه کردم که خیلی جدی به بچه خیره شده بود. یه صدا شنیدم که گفت : بیا بازی.
صدا برای یه بچه زیادی خشن و خش دار بود. در اصل این جمله کاملا خبری بود . لحنش به این معنا بود که اگه باهام بازی نکنی خودت و دوستت رو تیکه تیکه میکنم و باهاش بستنی ادم تیکه ای (مثل شکلات تیکه ای) درست میکنم .
طاها اومد نزدیک که بچه با صدای وحشتناکی گفت : تو نه !
و همزمان طاها پرت شد عقب. خب ... این دوستمون اصلا مهربون نبود و اعصاب هم نداشت. خواستم برم سمت طاها که خودش بلند شد. دستمو بردم سمت کیف و بازش کردم تا شوکر رو در بیارم. آروم گفتم: باشه بازی میکنیم.
ولی اون بی اهمیت به من رفت سمت طاها : اره بازی میکنیم.
یه دفعه صدایی از پشت سرم اومد و به سرعت چن تا چاقو از کنارم رد شدن و توی در کمد فرو رفتن. با ترس برگشتم سمت طاها . حالت نگاهش عجیب شده بود و خبری از اون بچه نبود. خب این اصلا نشونه خوبی نبود... طاها تسخیر شده بود.
هر چند دیقه یه بار حالت نگاه طاها عوض میشد و دوباره وحشتناک میشد. طاها بلند داد میزد و به شبح فحش میداد و هرچند وقت یه بار چیزای نامفهوم میگفت. ولی بیشتراز همه صدای جیغ های اون پسر بچه میومد. جیغ میزد و بریده بریده میگفت : ذهنم ... ذهنم داره میسوزه ... خیلی ... و بقیه حرف ها نامفهوم بود.
یه دفعه با صدای شبح جیغ میزد: باید بازی و با اون یکی ... شروع میکردم ...
و یهو برمیگشت و چند تا چیز میشکوند و دوباره جیغ و دادها از سر گرفته میشد.
منم هیچ کاری از دستم بر نمیومد. به ساعتم نگاه کردم ده دیقه تا نه مونده بود. خب انگار ما زیاد وقت نداشتیم.
یه دفعه طاها رفت و محکم خورد توی دیوار . از پایین صدا اومد . خب روح که اینجاست و طاها هم اینجاست ... هادی و فاطمه ... ینی کارشون تموم شده؟
به سمت طاها برگشتم که دیدم پسر بچه روی زمین افتاده و سعی میکنه تا بلند شه. طاها خندید: خب دیوونه بودن یه سری کاربرد هم داره . میتونی دیگرانرو هم دیوونه کنی، مهمونای ناخونده رو اذیت کنی و درنهایت یه شبح مزاحم و از بدنت بیرون کنی .
همزمان با حرفای طاها شوکر رو دراوردم و بهش شلیک کردم. بعد از اینکه مطمئن شدم کافیه سریع اون ظرفی که هادی گفته بود رو در اوردم . هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم که طاها از دستم گرفت و سیم ها رو به ظرف وصل کرد.
از پشت سرمون صدای پا میومد برگشتم که هادی و فاطمه رو دیدم .
طاها نفس عمیقی کشید : خب اینم تموم شد. میتونیم برگردیم .
بدنم درد میکرد، از ریشه موهام تا ناخن شست پام!
احساس میکردم تنم خشک شده و ستون فقراتم قلنج داشت. این اواخر سعی داشتم کمتر مصرف کنم و به همین خاطر علاوه بر این مشکلات بدنی، سردرد های میگرنی شدیدی داشتم.
اما به هرحال باید ترک میکردم هرچند سخت بود و یکدفعه از پسش برنمیآمدم اما به کسی قول داده بودم که ترک کنم.
اخیرا در یکی از شبکههای اجتماعی عضو شده بودم و با دختری به اسم نفیسه آشنا شده بودم. حدود سه ماهی میشد که با هم صحبت میکردیم و به خودم قول داده بودم تا پاک پاک شوم. بخاطر او.
داخل اتاق صدای زنگ تلفنم را شنیدم و آن را از روی میز برداشتم.
نفیسه: سلام پسر، خوبی؟ کجایی؟ از صبح آن نشدی نگران شدم.
میخواستم بنویسم که بدنم درد میکرد ولی دیدم اونوقا باید توضیح بدم که چرا و اینکه تو ترکم و ... پشیمون شدم و بجاش نوشتم: کارای خبرنگاری دیگه. تو چیکار میکردی؟
دوباره جواب داد
- منم مشغول نوشتن یه مقاله برای دفتر روزنامه بودم. بیکاری؟
گفتم: آره چطور مگه؟
-میایی بریم بیرون؟ یه جایی مثه رستوران؟
گندش بزنن، من با این وضعیت نمیتونستم برم بیرون و صورتم داغون بود، ۴۸ ساعت میشد هیچی نزده بودم و زیر چشمهایم گود افتاده بود، هیچ جا هیچی نداشتم حتی یه حبه قرهقوروت کوچول موچولو هم نداشتم که دود کنم.
- باشه آدرسو برام اس ام اس کن
نمیدونستم چرا قبول کردم اما این اشتباهو کردم.
بعد از اینکه ادرسو برام فرستاد فورا رفتم تو مخاطبین و با دستای لرزون شماره حانیه رو گرفتم، حانیه ساقی من بود، یه دختر دبیرستانی ۱۷ ۱۶ ساله که خودش آشپزخونه داشت و خودشم پخش میکرد، انصافا موادش عالی بود با اینکه بنظر نمیاد یک بچهی بیتجربه بتونه مواد بپزه ولی کارش حرف نداشت.
- هن؟
- حانیه؟
- بنال
- لازم دارم، فوریه
- مگه من نوکر باباتم؟ دوبرابر همیشگی میگیرما
- باشه فقط یه چیز خوب بیار.
- کدوم قبرستونی؟
اسم یک میدون چندتا خیابون قبل از ادرسی که نفیسه داده بود رو بهش دادم.
- خیله خب پس بیا کوچه صدر، اونجا خودم کار دارم چندتا مشتری دیگه دارم.
- اوکی
و بعد گوشیو قطع کرد، گوگل مپو سرچ کردم، کوچه صدر تقریبا یکی دو کوچه پایین تر از رستوران مورد نظر بود
امشب قرار بود همه چیز طبق برنامه پیش برود
نیم ساعت تا قرار مانده بود و من روبهروی حانیه، دختری با قدی حدود ۱۶۰، سوئیشرتی که کلاهش را پایین انداخته تا صورت رنگ پریده و موهای خیسش را بپوشاند ایستاده بودم. دائما با آستینش دماغش را پاک میکرد و یک آدامس را با دهانی باز و با سرو صدای فراوان میجوید.
-اول پول
- ما الان ۵ ساله همو میشناسیم!!!
- همینی که هه، جنس میخوای اول پولشو اِخ کن بیاد.
پولش را دادم و دستش را در جیب سوئیشرتش کرد و یک بسته کوچک بیرون آورد
- اع نه این برا تو نیست، این از اون مدل بو کردنیاشه برا یه خانمس از این جوونای این زمونن دیه که ازین چیز میزای باکلاس میزنن
تو از اینا نمیخوای؟
- نه من میخوام ترک کنم، همون همیشگی رو بده این دیگه بار اخره
- باش تو گفتی منم باور کردم. بیا بگیر
در همین حین زنی وارد کوچه شد، تا نیمههای راه و تا چند متری ما آمد و بعد یکدفعه برگشت.
ناخوداگاه گفتم:
-نفیسه؟
در دلم خدا خدا میکردم او نباشد اما قلقلکی در ذهنم حس کرده بودم، قلقلک یک فراطبیعی دیگر و چیزی شبیه یک آینده بین، هرچند من نمیدانستم او نفیسه است و تا حالا او را از نزدیک ندیده بودم برای همین شک داشتم.
خیلی نرم برگشت، خودش بود مثل عکسهاش.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- هیچی داشتم رد میشدم.
حانیه از پشت سرم گفت:
- بیا، پولو رد کن بیاد
میخواستم بگم منکه پولتو دادم که، تما فهمیدم روی حرفش با من نیست، با نفیسه بود.
- حتما اشتباهی شده. من شمارو نمیشناسم خانم.
- چرا چرت میگی؟ نفیسه الان ما ۴ ساله همو میشناسیم.
بعد یک بسته، درواقع همان بستهای که اشتباهی به من داده بود به او داد.
- این چیه؟ آهان وانیله؟ وای دستت دردنکنه حانیه تو بهترین دوست دنیایی، واقعا وانیل با شیرطالبی میچسبه. کیکامم همش بو تخم مرغ میگیره اینجوری خوشبو میشه دستت دردنکنه، چند خریدیش؟
دهن حانیه باز مونده بود بعد خودشو جمع و جور کرد و چند نگاه بین من و حانیه رد و بدل کرد و بعد شانه بالا انداخت و گفت:
- باشه مرسی
بعد به من نگاه کرد و خیلی ریز خندید:
- وانیله.... امممم اممممم، چرا اینجوری نگاه میکنی؟ باور نداری میخوای بازش کنم ببینی؟ اصلا تو اینجا چیکار میکردی؟ اون چیه تو دستت؟
- هیچی اینم بکینگ پودره گرفتم گفتم میخوای بپزی کیکت خوب پف کنه بریزی توش
بعد از آن شب بیخیال ترک شدم و وقتی فهمیدم او مامور بوک پیج است بلاکش کرده و دیگر او را ندیدم، او هم وقتی فهمید من مامور پیشتازم همینکار را کرد
به هرحال هیچوقت با سوسولهایی ک مواد آن مدلی میزدنن آبم تو یک جوب نمیرفت، معتاد هم معتادهای قدیم...
محمدحسین خواب بود و من داشتم از سکوت و گرمای آفتاب لذت می بردم. ساعت یک و نیم بود و به طرز دوست داشتنی جاده خلوت بود. به لطف فشار روانی که جن نیم وجبی برای خاله ام درست کرده بود، مجبور شده بود امروز رو هم مرخصی بگیره در نتیجه چندتا ساندویچ غذای خوشمزه داشتیم و لازم نبود برای ناهار بزنیم کنار.
محمد سه ساعتی بود که خوابیده بود و تموم مدت هم تو خواب حرف می زد. تا الان یه سه چهارتا فیلم سینمایی دیده بود به گمونم، که الانم وسط یک فیلم تخیلی گیر کرده بود:«بعد به درخته گفتم این کار خیلی احمقانه اس...میدونی بهم چی گف؟...نه تو نمیدونی، منم نمیدونم.» و خندید.
نگاهی به تابلوی کنار جاده انداختم که زده بود 20 کیلومتر تا زرآباد، و همونطور که به حرفای محمدحسین می خندیدم فکر کردم شاید بد نباشه شروع به ضبطشون کنم. توی همین افکار بودم که تقریبا پرده گوشم پاره شد. جن جوجه داشت جیغی می زد چهاربرابر هیکلش. کشیدم کنار و زدم روی ترمز و محمد با کله رفت توی داشبورد:«این چه طرز رانندگیهههه؟»
همونطور که سرشو می مالید به صندلی عقب نگاه کرد که جنه ته قفسش چسبیده بود و جیغ می زد:«این چش شد؟ تهدیدش کردی مجبورش می کنی ده دور کل پله های پیشتازو بدوهه؟»
ادایی درآوردم:«نمک! نخیر نمیدونم چه مرگش شده.»
محمد:«فاطمه گوش کن یه چیزی داره میگه ها...میگه منو نبرین...نبرین.»
اخم کردم و تفنگم را به طرف جن نشانه رفتم:«ساکت میشی یا ساکتت کنم؟»
بالاخره دست از جیغ زدن برداشت. چشمانش را درشت کرد و همانطور زمزمه میکرد:«منو نبرین...منو بکشین...منو نبرین...منو بکشین...» ابروهایم بالا رفت. با پدیده ی نادیدنی در کل تاریخ زندگیم رو به رو شده بودم. دلم برای یک آنسویی سوخته بود! با این حال یک شلیک آب حوالی سمت راست قفسش کردم و گفتم:«چرا نبریمت؟؟ چه خبره مگه؟»
مسلما منظورش به پیشتاز نبود و گرنه چرا الان واکنش داده بود؟ یاد تابلوی کنار جاده افتادم. زرآباد!کل ماجرا مشکوک بود. همانطور که دنبال یک خروجی سمت راست جاده می گشتم حرکت کردم. جن بدبخت مثل بید می لرزید ولی دیگر چیزی نگفت. توی خروجی پیچیدم. برای یک روستای کوچک، عجیب بود که همچین جاده ی آسفالت شده ای کشیده باشن. حالا دیگه اخمای محمدم توهم رفته بود.
هنوز هفت هشت دقیقه ای بیشتر نرفته بودیم که جاده دوباره خروجی خورد. تابلوشو با رنگ سیاه کردن بودن. از ماشین پیاده شدیم تا تابلو رو دقیق تر بررسی کنیم.
- چی نوشته؟ ریلایک؟
- بیشتر شبیه سیلایفه
- از این اسم باکلاسا هم داریم ما؟
اورلاندو...چرا اینقدر آشنا بود.هوممم...شبیه اسم وسایل آرایشی جدیدی بود که خاله ام خریده بود. روی تابلو خم شدم:«نوشته ریلایف...»
- هنوزم به نظرم باکلاسه...
- و به نظر من مشکوکه. بشین بریم ببینیم چیه.
این بار مسیر بیشتری رو توی راه بودیم. شاید یک ربع. جن فسقلی به حالی دچار شده بود شبیه سکته قلبی. با بیچارگی تموم گوشه قفس جمع شده بود. برخلاف تصورم که انتظار داشتم به یک شرکت بزرگ و درست و حسابی برسیم به یک ساختمون سه طبقه متروکه رسیدیم. شکل ظاهری ساختمون کافی بود تا بخوایم مسلح بشیم و داخل بریم. داخل ساختمون کاملا مشخص بود که یه زمان نه چندان دوری خیلی درست و حسابی بوده، ولی جز این، نکته ی دیگه ای نداشت. به نظر میومد طبقه اول یک جور دفتر اداری باشه. از پله ها بالا رفتیم، این جا به نظر می اومد که محل خوابگاه و اشپزخونه افراد شرکت بوده باشه. همونطور که از پله های طبقه سوم بالا می رفتیم صدای بیق بیقک محمدحسین در اومد. با نگاهی پرسش گرانه به طرف محمد برگشتم که خیلی آروم گفت:«سطح انرژیش خیلی بالاس. در حد یک جن سطح یک...یا مثلا یه گله خون آشام...یا مثلا چهار پنج تا گرگ زا...»
چشم هایم را در حدقه چرخاندم تا ساکت شود. صدای ضربان قلبم توی گوش هایم می پیچید، بالا رفتم و وارد اتاق شدم. فضایی شبیه آزمایشگاه داشت. با قفس های متفاوت و کوچکی که زمانی احتمالا پر از حیوانات بودند. ولی هیچ نشانه ای حاکم بر زندگی کردن گله ای خون آشام یا وجود یک جن سطح یک یا امثالهم وجود نداشت. محمدحسین به طرف قفس ها رفت و من به طرف وسایل آزمایشگاهی. همگی چیزهایی نرمال بودند. جز دستگاه برش لیزری طلا...چرا یک آزمایشگاه لوازم آرایشی به همچین چیزی نیاز داشت؟
با صدای تپی سریع چرخیدم. محمدحسین بود که زمین خورده بود:«محمد...ترسوندیم!»
جوابی نداد. به طرفش رفتم:«محمد؟ ببین وای به حالت اگه داری شوخی می کنی چون قول میدم جسدتو هم به اعظم تحویل ندم!»
حتی این هم تاثیری نداشت. دیگر جدا نگران شدم. به طرفش رفتم. مردمکش پشت پلک هایش رفته بود و فقط سفیدی چشمانش پیدا بود. نوک انگشتانش لای نرده های قفس گیر کرده بودند و بازوهایش می لرزید. این حالت را قبلا دیده بودم، داشت آینده بینی می کرد. یک آینده بینی عمیق، یا آینده ای دور. از آن جا که به نظر نمی آمد خطری وجود داشته باشد و احتمالا بیق بیقک محمدحسین خراب شده بود، آرام کنارش روی زمین خاکی نشستم تا آینده بینیش تمام شود. اما بعد از پنج دقیقه هنوزم ادامه داشت. سعی کردم تمام چیزهایی که درباره ی آینده بین ها می دانستم را به یاد بیاورم. مطمئن بودم که آینده بینی اینقدر طولانی چیز امن و یا نرمالی نیست. باید او را از این جا خارج می کردم. سعی کردم انگشتانش را از دور میله های قفس باز کنم اما چنان محکم آن ها را چسبیده بود که فکر نمی کنم حتی اگر انگشتانش را هم قطع می کردم آن ها را رها می کرد. کلافه دور اتاق قدم زدم. حالا تقریبا ده دقیقه شده بود که توی این حالت فرو رفته بود. به زودی چشمانش آسیب می دیدند. نفسم را بیرون دادم. به کمک نیاز داشتم اما تلفن آنتن نمی داد.
دوباره کنارش نشستم و سعی کردم ذهنم را آرام کنم. به گفته امیرحسین ذهن همه ی انسان ها توانایی ذهن خوانی ضعیفی داشت ولی آن را مثل حس ششم احساس می کرد. اگر کسی می توانست سیگنال ذهنی قویی درست کند، می توانست باعث واکنش آدم ها شود. باید امیدوار می بودیم که بتوانم همچین سیگنالی درست کنم.
هنوز سه دقیقه هم نگذشته بود که صدای قدم هایی روی راه پله آمد. سریع خودمو پشت دیوار رسوندم و کلتمو آماده گرفتم. پسر جوانی جلوتر از همه وارد شد. تی شرتی سیاه و سویشرتی زرشکی پوشیده بود. پشت سرش دختری قد بلند و جدی که موهایش را دم اسبی بسته بود وارد شد و در نهایت دو پسر دیگر هم وارد اتاق شدند. ساکت سرجایم توی سایه ها باقی ماندم تا همگی کامل وارد اتاق شدند سپس در حالی که با دست راست مستقیم کلتم را به طرف مغز پسر سویشرت پوش نشانه رفته بودم قدم به درگاه گذاشتم:«بی حرکت! دستا بالا!»
مکثی کردند و به طرفم چرخیدند:«کی هستین و اینجا چیکار می کنید؟»
پسر دوم که چهارشانه تر بود و به نظر می رسید بزرگتر از پسر اولی باشد آرام شانه بالا انداخت و گفت:«هیچی...مسافریم...راهمونو گم کردیم.»
چشم هایم در حدقه چرخاندم و اسلحه را برای لحظه ای پایین تر گرفتم:«یادم رف بگم از دروغ بدم میاد؟»
اینجا بود که پسر اولی به طرفم حمله کرد. خودم را قدر یک قدم کنار کشیدم، با آرنج دست راستم وسط ستون فقراتش کوبیدم که باعث شد به طرف دیوار تلوتلوبخورد و بلافاصله با چاقوی جیبی دست چپم در حالی که زخمی نه چندان عمیق روی بازویش باقی می گذاشتم آستین لباسش را به دیوار میخ کردم و داد زدم:«هر کدومتون یه قدم تکون بخوره با مخ این رفیقتون دیوارو نقاشی می کنم!»
نیم نگاهی بهشون کافی بود که بفهمم از فرصت استفاده کردن و توی موقعیت های دفاعی قرار گرفتن. پسر سوم حالا پشت کابینت های آخرین ردیف بود و می تونست...
-:«هی سمیه! اینجا یه نفر دیگه اس...زخمیه فکر کنم...»
به حرفش توجهی نکردم:«زخمی و غیره اش به شماها ربطی نداره...پنج شماره وقت دارین خودتونو معرفی کنید...یک!...دو!» دختر از پشت کابینت ها بیرون اومد و دست هایش را بالا گرفت:«سه!...»
- ببین، ما یک مشت خبرنگار ساده بیشتر نیستیم...اینجا رو تصادفی پیدا کردیم، به نظر برای خبر جالب می اومد برای همین اومدیم تو...همین!
خبرنگار ساده(!) عمرا نمی تونست به این سرعت واکنش نشون بده...توی دنیا فقط دو گروه خبرنگار بودن که ازشون همچین کاری بر می اومد یکیش ما و :«اها چه باحال...اونوقت از کدوم خبرگزاری؟»
-خبرگزاری نه...روزنامه. روزنامه بوک پیچ.
موقعیت پیچیده ای بود. از طرفی محمدحسین کمک لازم داشت و از طرف دیگه نمی تونستم ولشون کنم همینطوری بچرخن برای خودشون. محمدحسین ناله ای کرد و سمیه ادامه داد:«ببین، من یک چندتا دوره پزشکی هم دیدم...میتونم به دوستت رسیدگی کنم باشه؟ بعدش ما میریم اصلا انگار نه انگار که تو رو دیدیم یا اینجا وجود داشته. خوبه؟»
مکثی کردم و بعد چاقو را از لباس پسر جوان بیرون کشیدم:«خوبه. ولی یه حرکت اضافه و بعدش...بنگ!»
همانطور اسلحه به دست حرکت کردم و سمیه هم جلویم راه افتاد. همگی دور محمدحسین جمع شدیم. پسر اول گفت:«هی این یارو چقد اشنا می زنه ها...مجری خبرگزاری پیشتار نیس؟»
سمیه نگاهی بهم انداخت و من هم در جواب شانه بالا انداختم. پسر ادامه داد:«یعنی این جا چیکار می کرده؟»
با تعجب پسر را نگاه کردم. یکی از افراد بوک پیچ افراد پیشتاز را بشناسد و ماجرا را نفهمد؟ حرف زدن سمیه باعث شد نگاه از او بگیرم:«چش شده؟»
نفسم را محکم بیرون فوت کردم. اصلا خوب نبود. اصلا! ولی راه دیگری هم نداشتم:«آینده بینی...»
پسر سوم اخم هایش را در هم کرد:«چند دقیقه است؟»
- هفده.
حالا صورت سمیه هم در هم رفته بود:«امیر من نمیتونم بهش شوکی وارد کنم خیلی خطرناکه!»
امیر کمی فکر کرد:«مجبوریم ببریمش از اینجا بیرون. اینجا سطح انرژی...خیلی زیاده.»
دست به سینه شدم:«سعی کردم ولی میله ها رو ول نمیکنه!»
امیر سری به تایید تکان داد:«مهران؟ بند و بساطی نداری که بشه باهاش این میله رو از جا درآورد؟»
همان پسر چهارشانه سرش را خاراند:«هومم...فکر کنم یه چیزایی داشته باشم تو ماشین...» و قبل از این که به من فرصت حرف زدن بدهد دوان دوان بیرون رفت. امیر کنار محمدحسین نشست و به طرفش دست برد اما تند مثل برق گرفته ها دستش را پس کشید:«آینده بینیش خیلی قویه...نمیشه واردش شد...»
مهران با ساک کوچکی برگشت. وسیله ای به طول یک وجب بیرون آورد و عینکی به چشم زد:«این یه برنده ی لیزریه که با قدرت باتری ها ...» سمیه سرفه ای کرد:«فکر نمی کنم الان وقت توضیحات باشه. لطفا شروع کن!» مهران سری تکان داد و شروع کرد و هنوز کمی نگذشته بود که مکثی کرد:«این میله هاش...عجیبن ها عادی نیس...» بعد نگاهی به من کرد و ساکت شد. چیزی درباره ی میله ها بود که به من نمیگفت ولی الان ذهنم بیشتر درگیر مسابقه ی دوی عقربه ی دقیقه شمار بود تا این چیزها. وقتی بیست دقیقه از شروع اینده بینی گذشت بالاخره برش میله ها تمام شد. همگی محمدحسین و میله را گرفتیم و او را پایین بردیم.
امیر:«بیارینش اینجا که شن هس و سایه هم نیس.»
شن ها آنقدر داغ بودند که حرارتشان را از زیر لایه های کفشم احساس می کردم، بدون شک ذهن محمدحسین هرجا هم که رفته بود نمی توانست به این حرارت و نور بی تفاوت باشد. او را آرام زمین گذاشتیم و امیر گفت:«خیلی خب حالا آروم آروم روی دستاش شن بریزید. سمیه فکر کنم بد نباشه عرفانو چک کنی.»
حالا زیر نور آفتاب دایره بزرگ خون روی سویشرت عرفان واضح تر بود. با وجود زخمی که از طرف من نصیبش شده بود باز هم بدون حرف کمک کرده بود محمدحسین را پایین بیاوریم. کمی عذاب وجدان گرفتم. توی کار ما، چند لحظه تاخیر در حرکت بدنمان کافی بود تا فاجعه اتفاق بیفتد. سمیه مشغول بررسی زخمش شد و من ذهنم را روی شن ریختن روی دست های محمدحسین متمرکز کردم. آرام آرام بندانگشتانش از هم باز شد و میله ها با صدای تپ تپی روی شن ها افتادند. سرانجام وقتی 25مین دقیقه آینده بینیش هم تمام شد به آرامی چشم باز کرد:«من کجام؟اینجا بهشته؟ پس حوریا کوشن؟» نیشگون محکمی از بازویش گرفتم و جیغش در آمد:«ایییییی...فاطمه تویی؟ حتی بعد از مرگ هم از دستت آسایش قرار نیس داشته باشم؟»
چپ چپ نگاهش کردم:«فعلا که نمردی متاسفانه!»
دستش را سایه بان چشم هایش کرد:«ولی فکر کنم اینطوری که از ظاهر این اقایون معلومه استخدامشون کردی منو بکشن؟»
چشم هایم را بستم تا بتوانم خشمم را کنترل کنم. این حجم از آبروریزی باورنکردنی بود!:«نخیر. این اقایون از روزنامه بوک پیچ هستن و اگه...»
با شنیدن بوک پیچ محمدحسین سیخ نشست:«سلام. خوشبختم از اشناییتون من محمدحسینم از خبرگزاری پیشتاز. چه هوای خوبیه نه؟ افتاب واقعا دوست داشتنی هستش!»
خب اگر هیچ چیز دیگری هم نبود، همین سیاست ها و رفتارهای محمدحسین کافی بود تا اعظم دست از سرش برندارد.
امیر که حالا دست به سینه شده بود گفت:«به نظرم بعد از یک اینده بینی در این حد طولانی بهتره که حرکات ناگهانی نکنی...»
محمدحسین کمی شل تر نشست و مرا نگاه کرد. شانه بالا انداختم:«بعدا بهت توضیح میدم.» به امیر نگاه کردم:«میتونم با خیال راحت چند دقیقه به شما سپارمش؟»
امیر سری تکان داد و من از کنار محمدحسین بلند شدم و شن ها را از روی لباسم تکاندم. به طرف لندکروز بوک پیجی ها یا در واقع عرفان رفتم که داشت از صندوق عقب سویشرت جدیدی، این بار خاکستری، بیرون می کشید.
سویشرتش را پوشید و در صندوق را بست و نگاهم کرد. کمی این پا و آن پا کردم ولی قبل از این که پشیمان شوم گفتم:«بابت دستت...معذرت میخوام.»
سری تکان داد:«اوکی.» و راه افتاد که برود. گفتم:«صبر کن!» برگشت و با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد. نمیتوانستم این فکر را از ذهنم بیرون کنم که اگر به این زودی برایش موقع مواجهه با آنسویی ها اتفاقی میفتاد من خودم را مقصر می دیدم. بند قهوه ای دور دستم را باز کردم و کلش را بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم:«بگیرش.» بند قهوه ای را گرفت و ابروهایش را بیشتر بالا داد. توضیح دادم:«یه چاقوی کوچیک ولی کاربردیه.» و بعد راهنماییش کردم تا بند درشت را بالای آرنجش ببندد و بند کوچک را دور مچش تا چاقو در حالی که نوکش به سمت انگشتانش است روی ساق دستش قرار بگیرد.
- دستت رو اینطوری تکون می دی(یک دایره کامل به طرف بیرون) انگار میخوای با جادو چاقو ظاهر کنی و بعد حرکت آرنجت باعث میشه قفلش باز شه و چاقو صاف بیفته توی دست آماده ات.
چندباری تمرین کرد تا بالاخره کمی قلقش دستش اومد:«یه چاقوی معمولی بیشتر نیست ولی برای وقتایی که گزینه ی دیگه ای برات نمونده موثره. در ضمن...وقتی وارد یک موقعیت جدید می شی همیشه بدون که طرف مقابلت به محوطه تسلط بیشتری داره در نتیجه میتونه به ضررت ازشون استفاده کنه. اولین فرصت هم همیشه بهترین فرصت برای حمله نیس.»
- بیشترا هس!
با ابرو به دستش اشاره کردم و شانه بالا انداخت. چرخیدم تا بروم.
- چرا اینکارو کردی؟
- چون مسئولیت کارامو به عهده میگیرم...در ضمن، خدا رو چه دیدی؟ شاید یه روز دیگه این چاقو رو به یه پیشتازی برگردوندی.
و با این حرف به طرف سمیه رفتم که کنار محمد ایستاده بود و از سالم بودن شرایط جسمیش مطمئن میشد. نزدیکشون که شدم به طرفم چرخید:«شانس اوردین واقعا...حالش خوبه.»
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم:«متشکرم...میشه کمی باهم صحبت کنیم؟»
سری تکان داد و مشغول قدم زدن شدیم.
- چی شد که گذرتون به اینجا افتاد؟
مکثی کرد انگار دودل بود که جواب بدهد اما در نهایت گفت:«امیر، امروز سحر یه اینده بینی کوتاه درباره ی اینجا داشت که باعث شد تصمیم بگیریم یه سری بزنیم به اینجا.»
چقدم که اون سیستم تمرکز و انرژی ذهنی جواب داده بود واقعا!:«درسته...»
کمی در سکوت در راه رفتیم. در نهایت ایستادم و گفتم:«فکر می کنم برای هردوطرفمون بهتره که دوقلوها چیزی ندونن درباره ی این اتفاق...»
سمیه سری به تاکید تکون داد:«موافقم. درسته که صاف و مستقیم مقابل هم نیستیم اما متحدین هم محسوب نمی شیم...»
- و اتفاق امروز هم اونقدری خاص و تکان دهنده نبوده که لازم باشه دردسر اضافه درست کنیم برای خودمون مگه نه؟
سمیه لبخندی زد:«دقیقا!»
دستم را به طرفش دراز کردم، تعلل کوتاهی کرد و محکم دست داد. بعد بدون خداحافظی از هم جدا شدیم و هر گروه به طرف ماشین خودش رفت. همونطور که پشت فرمون می نشستم با خودم فکر کردم چند بار دیگه گروه هایی از دو طرف با هم برخورد داشتن، هم کاری کردن و در نهایت صداشو در نیاوردن؟ هیچ حدسی نمی تونستم بزنم.
چند دقیقه ای در سکوت سپری شد اما گویا محمدحسین هیچ میونه ای با سکوت نداشت! شایدم به خاطر مدت طولانی آینده بینیش ترجیح می داد حرف بزنه و ذهنشو از موضوع پرت کنه.
- میگما فاطمه...
- بله؟
- با خاله ات که هی میرفتیم اینور اونور خب...به نظرم اومد همچین میونه ی خوبی با خون نداری...
- اره.
- خب این به نظرت خیلی عجیب نیس؟ یعنی خب منظورم اینه که من بقیه جنگجوها رو هم دیدم و اونا عاااااشق خون و خون ریزی ان...
- میدونم...
باز هم سکوت شد. محمدحسین خواست این بار هم دست به تکنیک اینقدر شجریان گوش بدیم تا بمیریم بشه که تصمیم گرفتم برای حفظ اعصابم خودم حرف بزنم:«خب میدونی...من یه نظریه ای درباره ی منبع قدرت هامون دارم...»
- واقعا؟ چی هس؟
- میدونیم که وقتی آنسویی ها از مرز رد می شن یک جریانی از انرژی آزاد می کنن...حالا فرض کن سر راه این جریانات یک سری بچه بذاری که توی آسیب پذیری و تغییر از همه منعطف ترن...
محمدحسین بشکن زد:«اونوقت یک مشت بچه با قدرت های غیرمعمولی داری...! اما خب فاطمه هر موجودی که رد می شه انرژی متفاوتی رو منتشر می کنه ها...»
- دقیقا برای همینم هس که ماها دسته های مختلفی داریم...متناسب با انرژی موجودی که حوالی ما از مرز آنسو خارج شده.
- هوممم اوکی...
- مثلا آینده بین ها احتمالا تحت تاثیر انرژی اجنه بودن...اجنه به یک مرکز انرژی نیاز دارن و تو کار بازی های ذهنی هستن و اینا. در حالی که بچه های تلپات کارشون بیشتر به اشباح شباهت داره. یک جور تسخیر ذهنی.
- با این حساب جنجگوها هم خون آشامن...(خندید) خصوصا با توجه به علاقه اشون به سرعت و خون ریزی....ولی درمانگرا چی میشن...نمیخوای بگی که...
خندیدم:«چرا دقیقا! به نظرم منبع انرژی درمانگرا ناشی از خروج یک گرگینه زامبیه. فقط گرگینه زامبی ها زهر تولید می کنن و درمانگرها پادزهر. تکنو ها هم فکر می کنم بچه هایی بودن که از محل اصلی انرژی دورتر بودن در نتیجه حساس ترین عضو بدنشون یعنی ذهنشون تحت تاثیر قرار گرفته...تحت تاثیر انرژی یه خون اشام. در نتیجه با سرعتی چندین برابر یه ذهن معمولی کار می کنه...»
- جالبه...هیچوقت فکر نمی کردم برابچ جنگجو عقل هم...نه یعنی خب می دونی به اینجور چیزام فکر کنن!
لبخند پلیدی زدم:«فکر کنم وقتی برگردم خیلی حرف ها با لیلی داشته باشم...»
صدای اعتراض محمد بلند شد:«ااااااااه! من نمیدونم کی به شما این حرکت زشتو یاد داده!(انگشتشو توی هوا تکون داد) ولی تو نمیتونی منو از بحث منحرف کنی...از خون میترسی!»
- اولا نمی ترسم...دوما این حرفا رو زدم که برسم به این جا که فکر می کنم این تفاوت به خاطر اینه که من احتمالا تحت تاثیر انرژی یک گرگینه زامبی جنگجو شدم...مثلا هادی هم به نظرم همینطوره. (شانه بالا انداختم) به هرحال اینا همه اش یه نظریه اس...از محل های خروج موجودات آنسویی توی تاریخ تولد ماها هیچ مدرک درست حسابی وجود نداره اما شاید ده پونزده سال دیگه بشه با اطمینان بیشتری این نظریه رو رد یا قبول کرد...حالام بخواب! فکر نمی کنم اعظم برات مرخصی بنویسه و مطمئنم توی این چند روز برات یه لیست بلندبالا کار درست کرده!
- نمک به زخمم نپااااش! بعضیاشو از الان اس ام اس کرده...
….
- همم...پس ماموریت جالبی داشتین!
پامو رو پام انداختم:«اره منم اگه جای تو نشسته بودم بهش میگفتم جاااالب!» و اعظم را چپ چپ نگاه کردم.
اعظم خندید:«واقعا نمیتونم باور کنم که بتونی یک هفته هم مثل یه مدیر یه جا بشینی در نتیجه غر زدن ممنوع!»
لبخندی زدم:«ولی اعظم...این شرکته...ریلایف... واقعا به نظرم مشکوکه! یک سطح انرژی خیلی بالا، دستگاه لیزر طلابری تو یه ازمایشگاه لوازم ارایشی و از همه مهم تر...»
کیف لوازم ارایش را از کیفم بیرون کشیدم:«اینا مال خالم بود و فکر کن وسط یه مبارزه ادم تصمیم بگیره لوازم ارایشی پرت کنه به طرف کسی در حالی که هزاران وسیله بهتر وجود داره...تازه این حلقه ی دورتادورشو می بینی؟ فکر می کنم طلای اصل باشه. یخرده با چاقو جیبیم باز کردم روکش داخلشو ولی نمیتونم تشخیص بدم طلای اصله یا نه...»
- یعنی می گی این شرکت چی بود اسمش؟ ریلایف؟با انسو سر و کار داره؟
شانه بالا انداختم:«نمیدونم! میگم مشکوکه بد نیس یه چک بکنیمشون!»
اعظم به صندلیش تکیه داد و سیگار برگش را گوشه لبش گذاشت. حالا که ساکت شده بودیم سر و صدای غر زدن های محمدحسین از پشت در می آمد که داشت خراب کاری که اعظم توی بایگانی پرونده ها به وجود آورده بود را درست می کرد.
- پس فکر کنم باید یه دیدار خانوادگی تشکیل بدم...
اخم هایم را در هم کشیدم:«اعظم واقعا به نظرم نیازی نیس ما خودمون از پسش...»
دستش را بالا آورد و ساکت شدم:«همونطور که تو میگی این موضوع مشکوکه. و توی این جریان طرف حساب ما یه مشت آنسویی نیستن بلکه یه سری آدمن و آدما همیشه خطرناک ترن! نمیتونید به ضرب و زور اسلحه و ذهن خوانی کاری پیش ببرید...و تکنوها هم خب درسته که احتمالا می تونن نفوذ کنن ولی خودت خوبی میدونی که روابط اجتماعیشون اونقدری خوب نیست که بتونن بدون جلب توجه اطلاعات خاصی از کسی بیرون بکشنن...پس فقط یه گزینه بیشتر نداریم...»
دست به سینه شدم و دندان هایم را بهم فشار دادم. حق با اعظم بود اما نیاز داشتن به یک نفر دیگه حس خوبی بهم نمیداد خصوصا اگه اون نفر برادر بزرگ تر اعظم بود. نفسم را با آهی بیرون دادم:«باشه هر جور صلاحه...من برم کلی کار دارم.» و بلند شدم.
- پس فاطمه یادت نره همچیو هماهنگ کنیا!
ایستادم و با حالتی مستاصل اعظم را نگاه کردم:«واقعااا اعظم؟ میدونی این که یک هفته ده روز کل سیستم امنیتی رو کاهش بدم و بذارم بچه ها شلش کنن چقدر خطرناکه؟ اگه یک ادم فضول تونست راهشو به زیرزمین پیدا کنه چی؟ پایین هیچی...نمیگی یک نفر دیگه جز کسرا ممکنه بیاد این بالا؟»
اعظم با آرامش سیگارشو توی جاسیگاری اسکلت شکلش تکوند و با چشمانی که برق می زدند مرا نگریست:«چرا می دونم...و باور کن منتظر همچین اتفاقی هستم! نمی دونی ماه ها و ماه ها گیر افتادن با یک مشت کاغذ این بالا چه حالی داره...حسود نباش و بذار یخرده هیجان و اکشن هم به من برسه! تازه...من باید مراقب اعتماد به نفس داداشم هم باشم ها! یه داداش بزرگ تری مثل کسرا همیشه از خواهرکوچولوی بی دفاعش کمتر پول میگیره...»
و پلیدانه لبخند زد. خب، اگر قرار بود جام عجیب ترین موجودات را به کسی بدهم بعد از آنسویی ها بدون شک اولین گزینه ام اعظم و خانواده اش بودند.
روایت یک جاسوس
راوی سامان
خسته ام ، غمیگن و احساسی که توصیفش ممکن نیست شاید نا امیدیه، احساس خفگی مینم بوهای مشمئز کننده مرا در بر گرفته و سنگینی هوا تنفس را برایم دشوار کرده است، صداهای نامفهوم شیه به خرخر و حتی گاهی اوقات جیغ هم میشنوم، همه چیز راکد است حتی هوا کوچکترین جریانی ندارد و این رکود خود باعث ایجاد توهم در من می شود.
باید ذهنم را باز کنم، باید انرژی های اطرافم را حس کنم با تمام وجودم باید حس کنم. چشمانم را نمی توانم باز کنم، انگار که به پلک هایم وزنه هایی وصل شده شاید لختگی خون بر روی پلک هایم است که اجازه باز شدن به آن ها را نمی دهد. به هر سختی که هست چشمان را باز میکنم، اما چه باز کردنی، نوری وجود ندارد و تنها تاریکی است؛ تاریکی مطلق.
دست هایم و پاهایم تکان نمیخورن، سردی فلزی که دور مچ دست و پایم است را حس میکنم، سرد است، فلزی سرد چنان سرد که تا اعماق مغز استخوانم را منجمد میکند. به سختی تکانی میخورم در این تاریکی مطلق ایا چیزی برای دیدن وجود دارد یا شاید هم نه. ذهن هایی را حس میکنم آن ها انسان نیستن دیوار های ذهنی شان یک مقداری فرق دارد، این را می توانم بگویم آن ها موجودات آنسویی هستند ، یکی نیستند زیادند، خیلی زیاد صدها تن از انواع آن ها در اطرافم. چرا به من صدمه نمیزنند.
چشمانم دارند به تاریکی عادت میکنند و میتوانم چیزهایی هرچند محو را ببینم، میله ها را میبنم ، درست است من در یک قفس زندانی هستم دست ها و پاهایم با زنجیر به زمین بسته شده اند. در کنار قفس من قفس هایی با فاصله ی معین وجود دارند، در قفس سمت چپ قفس من یک خوناشام دراز کشیده به احتمال زیاد خواب ست . در قفس سمت چپ نیز یک گرگینه زامبی نشسته و صدای خرخر مانندی ایجاد میکند.
دردی را در پهلویم حس میکنم، ناخوداگاه دستم را بر آن قرار میدهم ، گرمی خون را در انگشتان کرختم حس میکنم و با آن حافظه ام به کار میفتد.
باید چند روزی گذشته باشه از احضارم به دادگاه ، منو کشف کرده بودند، با خشم و دندان قروچه ای میکنم و زیر لب اسمی را بر زبان میاورم: « فاطمه...» عضلات صورتم منقبض میشوند گرمای خشم به وجودم نفوذ میکند، میتوانم بفهمم که با من چه کار کردند .
من کشف شده بودم ، دلایل و مدارکش معتبر بودند و جای هیچ شک و گمانی باقی نمی گذاشت، سعی کردم با زبان بازی موضوع را کش دهم ، میدانستم دیر یا زود کشف میشوم به حریر اطلاع داده بودم باید کمک کند که خارج شوم از اینجا، اما او هیچ کاری نکرد هیچ کار.
میخواستم فاطمه را متقاعد کنم که اشتباه میکند ولی انگار من هوش ملکه سرخ را دست کم گرفته بودم، خواستم که مبارزه کنم یا حد اقل به ذهنش حمله کنم اما نتوانستم او به سرعتی که حتی برایم قابل درک نبود چاقویی را در پهلویم فرو کرد، درد در تمام تنم پیچید چنان دردی سخت که احساس کردم چشمانم منفجر شدند، و دیگر از ان موقع هیچی بیاد ندارم.
من سامان هستم، یک تلپات سطح اس( بالاترین سطح در رده بندی) برای درک تواناییم تصور کنید هر ذهنی که به آن حمله کنم چنان اسیب میبیند که مغز با آن منفجر شود. روزی را به یاد می آورم که قدرتم فعال شد، آن روز شوم ترین روز زندگی ام بود من با حمله ذهنی ناخواسته برادرم را کشتم، چیزی برای از دست دادن نداشتم در خیابان ها میگشتم و حتی دزدی هم میکردم، من فقط دوازده سال سن داشتم دقیقا دوازده سال پیش، در یکی از خیابان ها عده ای را دیدم خواستم که از کنارشان بی توجه بگذرم که به من حمله کردند و من نیز ناخواسته با قدرتم تمامی آن ها را از بین بردم، برای تکرار نشدن آن اتفاقات از شهر خارج شدم و کوه و جنگل پناه بردم.
در روز هایی که همچون دیوانه ها در جنگل اواره بودم، اکیپی را دیدم سه دختر و یک پسر بودند همشون تا دندان مسلح انگار برای جنگ آمده بودند. می توانستم صدای ذهنشان را بشنوم ولی نفوذ به ذهن یکی از دخترا مشکل بود، اصلا نمیتوانستم از دیوارهای ذهنش عبور کنم. مکالماتشان را شنیدم:
پسر: حریر میگم اینجا هیچ گرگینه زامبیی نیستش بیا برگردیم!
حریر: چرت نگو ردیابا همین اطرافو نشون دادند.
یکی از دخترا: من میتونم ی ذهن غریبه رو این اطراف حس کنم.
حریر: موجود آنسوییه یوتاب؟
یوتاب: نه به احتمال زیاد انسانه ، فقط نمیتونم بهش نفوذ کنم دیوارهاش فوق العادس!
حریر: زود باشین این اطرافو وجب به وجب بگردین باید پیداش کنیم!
همه شروع به چرخوندن سراشون کردند، من پشت یک تخته سنگ پناه گرفته بودم، میدونستم کسی که به طرفم میاد یوتابست، خواستم فرار کنم که لوله ی اسلحه اش بر شقیقه ام قرار گرفت و فریاد زد: « بچه ها ببینین چی پیدا کردم!» ، حریر و بقیه به سرعت خودشان را رساندند، حریر گفت: « تو کی هستی اینجا چیکار میکنی؟» و نگاهی به سر و روی آشفته ام انداخت و ادامه داد: « چرا سر و وضعت اینجوریه؟»
- شما هم برای مدت طولانی اینجا آواره باشین وضعتون همینطوریه!
- چرا آواره؟
- من مجبور شدم شهرو ترک کنم.
حریر یک وسیله آمپول مانند را به بدنم تزریق کرد و بیهوش شدم.
وقتی که بیدار شدم در یک اتاق سفید رنگ بودم، شعاع نوری از لامپ های فلورسنت به من میتابید و اطراف اتاق آینه کاری شده بود و توانستم خودم را ببینم در حقیقت آدم دیگری را که هیچ شباهتی به من نداشت، موهایم کوتاه شده بود و پوستم هم تمییز.
بعد از مدتی من به توانایی تلپاتیکم واقف شدم و با آموزش های مربیان بوک پیج مهارت کافی در کنترل قدرتم را به دست آوردم در اکثر ماموریت ها با یوتاب که اونم یک تلپات بود برخورد نداشتم اما قلبا به او علاقه مند شده بودم و احساس میکردم که او هم به من علاقه دارد. سرانجام تصمیم گرفتم که دل به دریا زده و حسم را نسبت بهش بازگو کنم و به طرف اتاقش رفتم و با زدن در او بیرون آمد و خواستم بگم که میخام باهاش حرف بزنم گفت: « سامان بزار برای بعد الان یه ماموریت دارم سریعا باید برم.» و شروع به دویدن کرد منم فریا زدم :« یــــوتـــاب...» ، او ایستاد و نگاهم کرد داد زدم: « دوســـــت دارم...» ، او هم زیر لب گفت: « منم دوست دارم...» و باز شروع به دویدن کرد.
حدود چند ساعت بعد خبر آوردند که یوتاب در درگیری با عوامل پیشتاز کشته شده بود و من هم تا مرض جنون پیش رفتم یک هفته شاید هم یک ماه خودم را در اتاقم زندانی کرده بودم. تا اینکه خواستم انتقام بگیرم؛ درسته انتقام.
پنج سال از ملحق شدنم به پیشتاز میگذرد و هر روز اطلاعات خارج میکردم، و حتی برای بعضی از اعضا تله پهن میکردم و حتی گاها بعضیا را ترور و هیچ ردی از خودم بجا نمیذاشتم با توانایی ذهنی ام همه را فریب میدادم.
با جواد از در دوستی وارد شدم، جواد به قدرت تلپاتیکش خیلی میبالید و من برای ثابت کردن این که قدرت من بیشتر از اوست کاری کردم که دوست دخترش بمیرد. حتی باعث و بانی مرگ همسر محمدرضا هم من بودم و اورا به افسردگی کشانیده بودم. من باید انتقام میگرفتم از تک تک افراد مستقر در این سازمان؛ آن ها عشقم را از من گرفتند و باید تاوان پس بدند، هرکی عاشق شود من عشقش را خواهم کشت.
در این افکار ، یکی از خوناشاما میگوید: « تو فکری بت نمیخوره مث ما باشی... نه بوت مثل اوناست تو یکی از اونایی شت..»
سریع بهش نگاه میکنم و ذهنش را مورد تاخت و تاز، طوری که کله اش منفجر می شود، صدای پایی را می شنوم، ریز شدم، شخصی که وارد محدوده می شود در پس او شعاع نوری است که از بیرون میتابد. میشناسمش ملکه سرخ است، نه دو نفر هستند، ان یکی را هم میشناسم بله او عارفه است.آن دو با صلابت قدم بر میدارند، به قفسم می رسند، می گویم: « مشتاق دیدار... چه چیز شما را به کلبه ی محقر کشانده است علیاحضرت؟»
- سامان هنوز با اینکه در شرف مرگی دردناکی دست از مزاح بر نمیداری؟
- باید بگم علیا حضرت من به چیزی که میخواستم رسیدم؛ دیگه چیزی از این بیشتر لازم ندارم.
- اومدم اینجا که ازت بپرسم چرا؟- چی چرا؟- سوالمو باسوال جواب نده، چرا اینکارو با ما کردی؟
- واقعا نمیدونی؟ یا خودتونو زدین به ندونستن!
- مشتاق شنیدنشم.
- چهار سال پیش کیو کشتی...
فاطمه یک قدم به عقب بر می دارد، انگار به او شوکی وارد شده است، میبینم که عرق بر پیشانی اش میدود و زیر لب میگوید: «یو... تا....ب ».
- بله یوتاب کسی که شما ناجوانمردانه به قتل رسوندینش!
- قسم میخورم اون یک تصادف بود.
- بود و نبودش دیگه مهم نیست، نه یوتاب در این دنیاست نه زید های بعضی از اعضا. هـه!
بلند قهقهه میزنم و با اینکار عارفه عصبانی شده و شمشیر کوتاهش را از غلاف بیرون میکشد و به من حمله میکند، سریع ذهنش را قفل میکنم و او عقب میکشد،
میگویم: « می بینی عارفه، من همچین پسر خوبی نیستما، جنایاتی کردم که حتی از شنیدنش وحشت داری ، پس احمقانست بخوای به من حمله کنی»
- اگه اینو میگی چرا اونوقت این توانایی هاتو به نشون نمیدادی؟
- چرا باید نشون بدم، که از اهدافم دور شم.
عارفه دوباره حمله می کند اما من خسته تر از آنیم که بتوانم باز هم به ذهنش حمله کنم، شمشیر را بالا می آورد و به سرعت آن را به طرف صورتم به حرکت در می آورد ، این برایم تداعی آخرین لحظات عمرم است؛ فاطمه محکم مچ دست عارفه را می گیرد و تیغه در یک سانتی متری صورتم متوقف می شود.
فاطمه میگود: « عارفه به او صدمه نزن، ما باید در یک دادگاه عادلانه او را حاکمه کنیم!»
- شما مطمئنید این آدم لیاقت دادگاهو نداره بذارید بکشمش راحت شیم!
- فعلا که اینجا مثل یه حیوون آنسویی زندونیه ، کاری هم نمیتونه بکنه.
- باشه!
با لب و لوچه ای آویزان زود تر از فاطمه حرکت میکند، فاطمه نگاهی به من میندازد و عقب گرد کرده و می رود، با حرکت کردن آن دو دیوانه وار اسمی بر لبم می آید و تکرار میشود و با هر تکرار بلند تر از قبل و در نهایت به فریاد تبدیل میشود:
- یوتاب...
عارفه (ملقب به کیانیک)
خب هم خودمو مظلوم جلوه دادم هم سامانو :دی
***
- ها ها ها. مگه میشه؟ نه خدایی؟
- حالا که شده.
به صورت جدی فاطمه نگاه میکنم و بیاجازه از اتاقش بیرون میزنم. در راهروها با آرامش قدم برمیدارم. عجیب است که جدیدا خونسرد شدهام. خیلی خونسرد. شاید عوارض سم آن گرگینه باشد، ولی جدیدا خونسرد و در عین حال وحشی شدهام. جالب است نه؟ وحشی! بعضی مهارتهایم در حال افزایش هستند، تمرین یا چیز دیگر، نمیدانم!...
باز هم نمیدانم. خیلی چیزها نمیدانم! مثلا اینکه چرا هر کس من را میبیند بیحرف و با ترس نگاهم میکند و راهش را میکشد و میرود! نمیدانم جه بلایی است که به سرم آمده است! نمیدانم چرا تقدیر من اینطور است و بزرگتر از همهی نمیدانمها، نمیدانم چرا سامان خیانت کرد!
لبخندی میزنم. اشکال ندارد. این هم یک زخم دیگر. در عجبم تحمل چند زخم را دارم! در عین خونسردی، وقتی طغیان کنم جلودارم هیچ چیز نیست! بیخیال افکارم میشوم و وارد اتاق نرجس میشوم، اتاق دوستی که اطمینان کامل به او دارم و مطمئنم چند روز دیگر با خنجر به پشتم نمیزند!
- سلام نرجس.
- عع عارفه خوبی؟
سرم را بالا میآورم و نگاهم در نگاه نگرانش گره میخورد! سریعا قدمی به عقب بر میدارد. با لحن شوخ همیشگیام میگویم: 《ترسناک شدم؟》 نگاهش جدی میشود و تقریبا فریاد میکشد:《ببین چه بلایی سر خودت آوردی!》 و مرا به سمت آینه هل میدهد. به خودم خیره میشوم:
چیز خاصی نیست، مثل همیشهام، فقط ...
اوه مای شت!
در اوج نا امیدی قوهی طنزم به کار میافتد. خندهی بلندی میکنم: 《یا علی! چرا اینطور شدم من؟》 در حقیقت چصمهای همیشه گرم قهوهایم قرمز شدهاند! چقدر هم که از قرمز خوشم میاد! دقیقا همرنگ چشمهای همان گرگینه زامبی، همان که به عنوان شکار، تاثیر زیادی در زندگیم داشته است، همان ...
ناخن همان گرگینه را از جیب روپوشم در میآورم و در مشت میفشارم. بر خلاف ظاهر خونسردم، تنها چیزی که در چشمانم است، جنون است، جنون محض ...
باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
رو به نرجس میگویم: 《فهمیدی چی شد؟》پرسشی نگاهم میکند: 《جاسوسی که دنبالش بودیم و اطلاعاتمونو لو داده بود پیدا شد.》 خوشحال شد: 《ایول! خب اینکه عالیه!》
- آره عالیه. فقط یه مشکلی هست.
هیچ چیز نمیگوید.
- مشکل اینه که جاسوس سامانه.
باور نمیکند. حق هم دارد.
اعصاب داغونم رو فقط میتونم با جنگ درست کنم. آتش خشمم رو فقط با جنگ میتونم خاموش کنم. بیتوجه به آوا و نرجس که خواهرانه دقیقهای تنهایم نمیگذارند، به سالن تمرین میروم. چند نفری هستند ولی در میدان مبارزه با شمشیر کسی نیست! خوبه ...
چشمانم را میبندم و تمرکز میکنم. نه اینطور نمیشود. سربندی که همیشه به پیشانی دارم را در میآورم و به چشمم میبندم. شمشیرم را در میآورم و با تمام وجود ضربه میزنم. میزنم و میزنم و میزنم. فریاد میکشم و فریاد میکشم و فریاد میکشم. بیوقفه آدمکها را نقش بر زمین میکنم، بی وقفه ضربه میزنم و بیوقفه ...
نه نه، درد عمیقی وقفه در حرکاتم میاندازد! لعنت به این درد، هرچه که باشد ...
میایستم. نه، درد شدید است، بیشتر از تمام آنهایی که حس کردهام و جالبیاش این است که در تمام بدنم است، لعنت به این درد!
این درد مرا دیوانه میکند. کورکورانه به طرف دیوار میروم و با مشت به آن میکوبم. تمام سعیم را میکنم تا فریاد نکشم، تمام سعیم. اما موج درد دوباره در بدنم میپیچد، تمام سعیم را میکنم، دوباره. سرم را به دیوار میکوبم، لعنت به این درد! با دردی متفاوت در بازویم، به سیاهی عمیقی کشیده میشوم و زمزمه میکنم: 《لعنت به این درد ...》
با صدای زمزمه بلند میشوم. اولین چیزی که میبینم سفیدی سقف است. خب که چی؟ سقف همه جا سفید است! به اطراف نگاه میکنم. نرجس تا تکان خوردن مرا میبیند از جا میپرد!
- به هوش اومد!
و از محوطهی دیدم دور میشود! نفر بعدی آواست.
- چیکار کردی کیانیک؟
لبخند تلخی در جواب میزنم.
- رنگ چشمام درست شدن؟
او هم لبخند تلخی میزند: 《موهات هم که دارن سیاه میشن، با چشمای قرمز هارمونی جالبی ایجاد میکنن!》 مینالم: 《نه ...》
- اینقدر برات مهمه؟ آبی هم میشد همینکارو میکردی؟
- بحث اون نیست، چشمام یادگار مادرم بودن، میدونی که ...
یعنی، اصلا قهوهای نمیشن؟
- نمیدونم. خودت ببین.
و آینهای به دستم میدهد. نگاه میکنم:
دیگر از آن جنون خبری نیست،...
یعنی هیچ حسی در آنها نیست.
- اوپس! اینکه خیلی بیحسه!
- درسته من و نرجس یه سری آزمایشات انجام دادیم. چشمات فقط خشمو نشون میدن. دیگه فکر نکنم حس دیگهای رو منعکس کنن.
چشمانم را در حدقه میچرخانم: 《عالیه! یه چیز داشتم اونم دیگه ندارم!》
میخندد: 《مسخره نشو. خیلی باحال شدن. شبیه ... امم》
کمکش میکنم: 《شیاطین؟》 بشکنی میزند: 《دقیقا!》با اسم شیاطین یاد دردم میافتم: 《اون درد چی بود؟》 تختهای که در دستش است را چک میکند: 《ناشی از سم گرگینه بود. با پخش آدرنالین اونم پخش شده بود و درد یه دفعهای منفجرشد. بووووم!》
با بدبختی نگاهش میکنم: 《یعنی تو هر مبارزه اینطور میشه؟》
- نه، نه. معلوم نیست در حقیقت. ولی نه. هیلرها و تکنو ها، هر دو گروه دارن تحقیق میکنن. این یه سم ناشناختهاس که اگه پخش بشه واویلا میشه. مثل اینکه فقط تو مبتلا شدی!
- امکان داره دیگران هم مبتلا بشن؟
- به احتمال زیاد، نه. ولی باز هم تحقیقات لازمه.
میخواستم سوال دیگری بپرسم، که ملکهی سرخ و نرجس وارد میشن.
- بهتری؟
- بد نبودم. درد بود، خیلی هم بد و شدید بود ولی تموم شد. الآن فقط قل ...
میخواستم بگویم قلبم درد میکند! ولی دیدم درد نمیکند، عصبانی هم نیستم! فقط میخواهم انتقام بگیرم! زیر لب زمزمه میکنم: 《یکی دیگه از مزایای سم گرگینه! هه!》صدایش دوباره مرا به خود میآورد: 《میتونی با من بیای پیش خائن.》 برقی که در چشمانم نشست را خودم هم میتوانستم ببینم!
عصبانی از زندان بیرون میآیم. فاطمه میگوید: 《حالت خوبه؟》باز هم آن خونسردی لعنتی!
- خوبم. میگم
- هوم؟
- مجازاتشو به من میدین؟
نگاهی به چهرهام میاندازد: 《بعد از اینکه کار تکنوها و تلپاتها باهاش تموم شد، دست تو!》 مررررسی!
با وجود خوشحالی عمیقم، فاطمه اخمی کرد: 《خوشحال نشدی؟》
- چرا.
- قیافهات که نشون نمیده.
لبخندی میزنم:
- چشمام چیزی به جز خشمو منعکس نمیکنن.
- اوپس. مطمئن باش درمانشو پیدا میکنیم.
- امیدوارم.
خوشحال و سر کیف وارد اتاق نرجس میشوم:
- اوه مای گاد! جمعتون جمعه که ...
نرجس میخندد: 《منتظر خلمون بودیم که اومد!》 من هم میخندم.
- مجازات سامانو دادن ما!
- ایول!
- چیکار میخوایم کنیم حالا؟
به نرجس و آوا نگاه میکنم: 《باید بگم یه برنامهی خوب ریختم! اگه بدونین چی میگفت! این که من جنایتهایی کردم که نمیتونی فکرشونو کنی و اینا. جنایت رو نشونش میدم. سزای خائن بدتر از اینهاست!》
- خیلی خب عارفه کنترلتو از دست نده!
- اوکی!
دستانم را بهم میکوبم و نسکافه را از دست نرجس میگیرم: 《خیلی خب. اول شکنجه میکنیمش. سخت! بعد از اون دستگاهی که برای پوست کردن گرگینه اختراع شده، استفاده میکنیم و پوستشو میکنیم! بعد با خنجر بهش زخم میزنیم و بعد نمک میپاشیم روش. کلشو! بعد هروئین تزریق میکنیم و میذاریم یکم حالش جا بیاد. بعد دو روز، بهش مس تزریق میکنیم و بعد هم با کارد میوهخوری سرشو میبریم!》 به قیافههای بهتزدهیشان نگاه میکنم: 《چیشده؟》
- امم. چیزه. به نظرت یکم وحشیانه نیست؟
- چرا هست. ولی دقت کن این کارو کاملا متمدنانه انجام میدیم. با دستگاههای اختراعی سازمان تا بفهمه دستگاهامون ضعیف نیستن و نفوذ ساده نیست!
نرجس اخم کرد: 《همچین چیزی گفته؟》
گزارش جاسوس رو به سمتش میاندازم: 《بخون. تازه، تو مرگ خیلی از اعضای خودمون هم نقش داشته!》
سامان پشت سرم راه میافتد: 《اوه خدای من! یه دختر بچهی سیزده ساله رو مسئول مجازات جاسوس و قاتل اعضاشون کردن؟》 میدانم چشمهایم از شرارت برق میزنند. به چشمهایش زل میزنم. سعی در نفوذ دارد ولی چشمهایم اجازهی تمرکز به او را نمیدهند! اینم یک خاصیت جدید. باید از گرگینه تشکر کنم!
- یادته از جنایاتت برام گفتی؟ امروز معنای واقعی کلمهی جنایت رو برات شرح میدم!
- صبر کنید!
صدای فاطمه است!
- چیزی شده؟
بیتوجه به من رو به سامان میکند:
- بذار بهت بفهمونم الکی مردی. متاسفم!
سامان با تمسخر نگاهش میکند .
- یوتاب عشق تو بود، درسته. ولی دوست صمیمی من هم بود!
به چهرهی ناباور سامان نگاه میکند:
- اون نفوذی بود!
سامان دیوانهوار فریاد میکشد:
- دروغه! دروغ محض!
فاطمه سری به تاسف تکان میدهد: 《اشتباه از تو بود. اون نفوذی پیشتاز بود و دوست صمیمی من. اون تو جنگ با موجودات آنسویی کشته شد و من همراهش بودم.》 نگاهش رنگ غم گرفت: 《حریر از تو سواستفاده کرد! اول باید تحقیق میکردی و کورکورانه انتقام نمیگرفتی. فکر میکنی الآن یوتاب بهت چی میگه؟ فکر کردی از یه جانی و قاتل چطور استقبال میکنه؟ درد داشتی؟ میدونی باعث شدی چند نفر دیگه این درد تو رو بکشن؟》 تقریبا فریاد میزد و اشک میریخت. لحنش آرام شد: 《اشتباه کردی سامان. یه اشتباه بزرگ ...》 و بیحرف، راهش را کشید و رفت و سامان را اشکریزان و ناباور رها کرد: 《اشتباه کردم عارفه. اشتباه.》 ولی قلب زخمی من، آرام نمیشد ...
**
وحشیانه بود، میدانم. و خیلی هم درد داشت. ولی برایم سخت تمام شد. بعد از خانوادهام او را مانند برادر میدانستم. سخت بود! خیلی سخت ...
او را نمیبخشم به خاطر اینکه مرا مجبور کرد اینکار را با او کنم. او عضوی از خانوادهام بود. ولی پیشتاز بیشتر برایم حکم خانواده دارد. حداقل درس گرفتم، به این سادگی نباید اعتماد کرد. به بچهها میسپارم خاکسترش را هم به باد دهند!
سخت بود ...
خیلی سخت ...
بعد از شستن دستان خونینم، خون نزدیکتر از برادرم، دلم را هم میشویم، دلم و قلبم را تا آثار زخم خیانتش خوب پاک شود. این زخم مرا از پا در نمیآورد..
گرچه سخت بود،
خیلی سخت ...
کلمهی آخرش را یادم نمیرود، نباز ...
سخت بود برادر،
خیلی سخت ...
- خوب گوش کن ببین چی میگم! اگر کوچکترین بلایی سر صورتم بیاد کمترین نگرانیت زنده موندنه، شیرفهمه؟
منتظر جوابش نماندم و تلفن را قطع کردم، میدانستم شیرفهم شده، کرواتم را در آینه قدی اتاقم در هتل استقلال مرتب کردم، امروز آخرین روز اقامتم در این هتل بود، شغل من ایجاب میکرد خانه نداشته باشم، و برای همین همیشه نزدیکترین هتل به محل ماموریتم را برای دو یا سه شب رزرو میکردم.
یک دسته تراول به ارزش یک میلیون تومان در جیب داخلی کتم داشتم تا وقتی پایین رفتم کرایهی این دوشب را تسویه کنم. اهل کارت بانکی نبودم چون دوست داشتم بوی پول را احساس کنم برای همین همیشه تا چند میلیون همراهم داشتم ولی متاسفانه بقیه آن در حساب و یا در جاهایی ک آن را سرمایه گذاری کرده بودم قرار داشت، کیف پولم را برداشتم و ساعتم را دست کردم. تمام شد، دیگر چیزی از من در این اتاق نبود نه چمدانی نه کولهای از لباس، مسواکم را هم دور انداختم. به هرحال خوبی ثروتمند بودن همین بود.
پرده دوم
داخل رستوران لوکس طلایی، میزی کنار پنجره:
- امروز کارات خوب پیش رفت عزیزم؟
- آره ولی حسابی خسته شدم. امروز شیف همکارمم رو مجبور بودم وایستم.
- ای بابا میدونستم قرار امشبو عقب تر مینداختم، چرا بهم نگفتی؟
- نمیخواستم شام امشبو از دست بدم.
حدود یک هفته از دریافت ماموریتم میگذشت و دو روز اول را به انتخاب فرد مناسب اختصاص داده بودم، المیرا دختر ۲۳ ساله دانشجوی فوق تخصص پوست و مو، کارمند شرکت ریلایف، روز سوم به اولین برخورد، و چهار روز گذشته به تقویت رابطه نوظهورم با این دختر مجرد و طبق استانداردهای یک انسان معمولی، زیبا، اختصاص داده بودم.
- شرکتتون هیچ مزایایی برا کارمنداش قائل نمیشه؟ الان تو اینهمه کار میکنی یه تشویقی چیزی بهت نمیدن؟ خیلی مسخرس که!
- گفتم بهت که یسری مزایا داره ولی اونجوریام نیست، خیلی کارمند و شعبه داره اگه بخواد به همه مزایا بده که ورشکست میشه! به هرحال شرکت خیلی بزرگیه که با سپاهم قرارداد بسته و کارای پزشکی و اینجور چیزارو به عهده گرفته. کسی نیست که اسم ریلایفو نشنیده باشه.
اشتباه میکرد من تا حالا نشنیده بودم، اعظم و حریر هم اهل آرایش و مسواک زدن و اینجور کارها نبودند، شک دارم حتی حمام هم بروند، بنابراین با اطمینان میگفتم آنها هم اطلاعی نداشته اند و همش بخاطر چند ماموریت اخیرشان بوده که دست بر قضا دوتای آخری توسط مامورین ارشد دو سازمان انجام شده بود. شک داشتم که آیا اعظم حریر درباره این ماموریت مشترک چیزی میدانستند یا خیر به هرحال هر دو سازمان در یک تاریخ گزارشی درباره یک محل ارائه داده بودند.
- ...بعدشم یسری مزایا داره البته مثلا همین چندوقت پیشا برا قلب مادرم نیاز نبود تو نوبت باشیم و خیلی سریع و در حد یک روز کارای کاغذ بازی اداریشو برام انجام دادن و تو ساختمون مرکزی شرکت زیرنظر بهترین دکتر قلب عملش کردن. اینجور مزایارم داره....
(دقیقا از همان مزایایی ک من دنبالش بودم)
-... راستی همیشه درباره کار من حرف میزنیم، تو گفتی تو کار صادرات وارداتی، بگو کارای خودت چجور پیش میرن، راستی اصلا چی وارد میکنی؟
(گندش بزنن)
- اطلاعات
- ها؟ اطلاعات؟ ینی چی؟ نکنه منظورت جاسوسیه؟
نخودی خندیدم و گفتم: نه بابا اطلاعات مثه فرمول ساخت یه نوشابه جدید رو از شرکتای خارجی میخرم و همراه با تست به شرکتای داخل میفروشم، حالا میخواد یسری اطلاعات برا شرکتای ماشین سازی باشه میخواد تولید مواد غذایی باشه.
- هوووم خیلی خوبه تو کارت تنوع داری. اها اینم از غذامون!
پرده سوم
خیابان خلوت، ساعت ۱۹:۲۵ ؛
- تو عروسی جمع جور دوست داری یا عروسی بزرگ؟ ماه عسل رو چیکار کنیم کجا بریم امیر؟
- نمیدونم هرچی تو بگی، برای من خوشحالی تو از همه مهمتره عزیزم.
از دخترهای خیال پرداز درباره عروسی که اینقدر عجول بودند دو برابر سایر انسانها منزجر بودم. برای لحظهای که میفهمید داشتم بازیاش میدادم لحظه شماری میکردم.
سپس سرفهای کردم. یکبار. دوبار. بار سوم کمی بلند تر
- چیزی شده؟
- نه فکر کنم آب دهنم پرید تو گلوم ببخشید...
ترسیدم که نکند پسرهی بیشعور یادش رفته باشد یا صدای سرفهام را نشنیده باشد خواستم یکبار دیگر سرفه کنم که برق چاقویی را در کوچه روبهرو دیدم و خیالم راحت شد. زمانی که به کوچه نزدیک شدیم چیز سیاهی از بغلمان رد شد و سپس:
- تکون نخور وگرنه دوست دخترتو رو زمین پهن میکنم. صداتون دربیار جفتتونو همینجا میکشم.
- چی میخوای؟ پول؟ هرچقدر بخوای بهت میدم فقط اون دخترو ول کن.
دخترک مثل گچ سفید شده بود و نمیتوانست تکان بخورد، چاقو روی کمرش بود و دست دیگر غریبه دور گردنش.
حرکتی سریع به سمتش کردم و دست چاقو دارش را کنار زدم، احمق بیشعور چاقو از دستش افتاد، لگدی به شکمش زدم و از درد خم شد و افتاد.
دلم میخواست بخاطر این حجم از الاغ بودنش همانجا تکه پارهاش کنم و جگرش را به سگ هایم بدهم بخورند، اما نه سگی داشتم و نه میتوانستم جلوی دختر دست به قتل بزنم.
- برو گمشو دیگه هم پیدات نشه دزد بی همه چیز.
دختر آستینم را کشید و زمزمه وار گفت بیا بریم بدو.
چشم عرهای به الاغ رفتم تا خودش را جمع کند هنوز میشد افتضاحش را جمع کرد.
چاقویی دیگر از داخل کفشش بیرون اورد، خداروشکر دست کم آنقدر الاغ بود که چاقوی دیگری با خودش بیاورد. به سمتم حمله کرد و مسیر حملهاش به شکمم را باز گذاشتم، اگر حرکتی برای دفاع نشان میدادم عکس العملم خارج از عکس العمل یک انسان معمولی به حساب میرفت، یک انسان تمرین ندیده و عادی محال بود حتی متوجه برق چاقوی درون کفش مرد در این تاریکی بشود.
گرمای خون را روی پوست شکمم احساس کردم و همینطور فرار کردن "الاغ" را، ضربهی عمیقی زده بود و برعکس چیزی که به بیشعورش گفته بودم احتمال مرگ داشت. بعد از هوش رفتم و تنها چیزی ک فهمیدم این بود که به سمت دختر غش کردم و او با صدایی کش دار و نامفهوم جیغ جیغ میکرد و چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم چه میگوید. بعد سرم به زمین خورد و از هوش رفتم.
پرده چهارم
چشمهایم تار میدیدند و صدای سوت واری از دستگاهایی ک با سیم ها و لولههایی به من وصل بودند شنیده میشد. بدنم کرخت بود و هیچ قسمت از بیرون بدنم را احساس نمیکردم در عین حال احساس خارشی در سراسر اعضای داخلی بدنم داشتم.
پرستاری داشت وضعیتم را چک میکرد و چیزی در دفترش یادداشت میکرد
- چطوری زیبای خفته؟ بالاخره به هوش اومدی؟ دکتر جونت تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود فرستادمش بره یکم بخوابه، میرم بهش زنگ بزنم بگم بهوش اومدی.
زمانیکه از اتاق بیرون رفت نیروی باقیمانده ام را جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم. بالاخره وارد ساختمان مرکزی و اصلی ترین قسمت ریلایف شده بودم حالا فقط باید از شر لباس بیماران خلاص میشدم. در اتاق کارکنان لباسهای پرستاری را یافتم ک تقریبا اندازهام بود، هنگام تعویض لباس دیدم تقریبا چیزی از جای زخم رو شکمم نمانده بود! حتی بخیهاش هم به خوبی داشت جذب بدنم میشد. کارشان حرف نداشت.
خودم را به اتاق کنترل رساندم و آنجا نقشههای ساختمان را بررسی کردم، وقت عوض شدن کشیک نیمه شب بود برای همین در اتاق کنترل بسته و داخلش خالی بود و من از دریچه کولر وارد شده بودم.
نقشههای اتاق کنترل از بالا تا طبقه ۱۲(آخرین طبقه) و از پایین تا طبقه دوم زیر زمین را شامل میشد و قسمتهای زیرتر بدون هیچ جزئیاتی تنها نامشان ذکر شده بود. ساعتم را که از کشوی وسائل بیماران پیدا کرده بودم درپوشش را باز کردم و یو اس بی کوچکی را به سیستم کنترل زدم، فرمان ریبوت سیستم روی مانیتور ظاهر شد و وقتی درصد ان تا ۱۰۰ پر شد وارد دسترسی روت ادمین شدم. دسترسیهای این سیستم هم مثل نقشهها تنها تا طبقه دوم به من اجازه کنترل دوربین ها و سیستمهای طبقات را میداد. اما لاقل توانستم بفهمم در طبقه پنجم قرار دارم و توانستم محل دقیق اتاق کنترل بعدی که در طبقه دوم منفی قرار داشت را پیدا و نقشه آن را روی مانیتور کوچک ساعتم اپلود کنم.
به داخل کانال تهویه هوا خزیدم و تا طبقه دوم منفی در آن مسیر که گاهی گرمای جهنم و گاهی سرمای قطب را داشت، دولا دولا طی کردم.
پرده پنجم
طبقه چهارم منفی، اتاقی که در نقشههای سیستم کنترل دوم پیدایش کرده بودم:
پشت یکی از مخازن بزرگی ک کاربردش را نمیدانستم قایم شدم، روبه رویم دو مرد مشغول بررسی دستگاههایی در این اتاق بودند، اتاق چندان بزرگی نبود حدود ۱۰۰ متر مربع فضا داشت و تعداد زیادی دستگاه و مانیتور و دو مرد چیزهایی با کیبوردهای مجازیشان کنار هر دستگاه تایپ میکردند و بعد گزارشی را در آیپد هایی ک با دست دیگر نگه داشته بودند مینوشتند. این طبقه دوربینی نداشت و برای همین برایم جالب شده بود اما طبق بررسیهایم چیز خاصی نداشت. بلند شدم که یواش یواش خارج شوم که دستی از پشت سر دهان و گردنم را محکم گرفت.
چیز عجیبی درباره شخصی که مرا هنگام جاسوسی گرفته بود وجود داشت و آن این بود ک من حضورش را حس نمیکردم، من و خواهرانم قدرتی مشابه سایر کلاسهای سازمانها نداشتیم( خیلی از بچه.های سازمان نمیدونستن که ما عملا قدرتمون درمقابل اونا ناچیزه! و عملا ما جزو ناطبیعی ها محسوب نمیشیم و بیشتر شبیه انسانهای نرمال بودیم)، اما با این وجود برتری های جزئی خاصی نسبت به انسانهای معمولی داشتیم، مثلا همیشه میتوانستیم حضور موجود زندهای را در اطرافمان حس کنیم، و گاهی حتی فرد مورد نظر را تشخیص دهیم (کمی شبیه به توانایی ها تلپات ها بود ولی بسیار خفیفتر) و برای تشخیص شخص نیاز به شناخت و گذراندن زمان با ان فرد داشتیم تا به تپش هایی ک از خودش ساطع میکرد عادت کنیم، اما این فرد هیچ تپشی نداشت، نه حتی تپش موجودات ماورایی. بیشتر رفتاری شبیه به یک درخت داشت، درختی که مچتان را هنگام جاسوسی میگیرد و ...
- هیس اروم باش کاریت ندارم، اینقدر وول نخور منم میخوام از اینجا برم بیرون باید باهم همکاری کنیم باشه؟ من دستمو برمیدارم تو هم قول بده داد و بیداد نکنی؟
با سر تایید کردم، وقتی دستش را برداشت خواستم داد بزنم اما وقتی اسلحههای کمری آن دو نفری ک داشتند دستگاهها رو بررسی میکردند دیدم خفه خون گرفتم.
سوالهای زیادی در ذهن داشتم که آماده بود از این پسر عجیب که شاید پنج شش سالی از من کوچکتر بود بپرسم، نمیدانستم خودم چند سال داشتم شاید حدود ۲۵؟ خواهرهایم هم تقریبا ۲۱ یا شاید هم ۲۲ بودند، این پسر هم صورتی کوچک و کشیده داشت، نگاه کردن به او باعث میشد در آن واحد دو حس اعتماد به او و بی اعتمادی را داشته باشی، خواستم سوالی از او بپرسم که انگشتی روی بینی زد و صدای هیش! در آورد و به روبه رو جایی ک دو مامور تقریبا به انتهای سالن رسیده بودند اشاره کرد.
دو مرد داشتند دستگاه دیگری را چک میکردند و بعد از آن دستگاه دیگر چیزی نبود و دیوار سفیدی که روبهروی محلی ک ما مخفی شده بودیم، قرار داشت. برگشتم و ازش پرسیدم:
- خب چیه مگ...؟
دوباره اشاره کرد و من دوباره برگشتم اما اینبار دو مرد آنجا نبودند. یواش گردن کشیدم تا ببینم آیا میتوانم ببینمشان یا نه اما دیگر درسالن نبودند، این محال بود که از اینجا خارج شده باشند، برای بیرون رفتن از در اصلی باید از کنار ما میگذشتند و در دیگری هم نبود.
- کجا رفتن پس؟ رفتن تو یکی از اون مخازن؟
به مخالفت سری تکان داد و دستی در جیبش کرد و تیلهی پلاستیکی کوچکی بیرون آورد و اشاره کرد تا حرکاتش را بی صدا تماشا کنم.
تیله را زمین گذاشت و با انگشت شست و وسطش ضربهای به آن زد. تیله بی صدا قل خورد و مسیری صاف تا انتهای سالن را طی کرد، همانطور ک حدس میزدم چیزی درباره پسر خاص بود، با آن ضربهی ضعیف چگونه این تیله این همه مسافت را با این سرعت طی کرده بود؟ حتی ذرهای هم از سرعتش کم نشده بود؛ زمانی که انتظار داشتم تیله به دیوار بخورد و برگردد و دو مردی ک احتمالا گوشهای کمین کرده بودند متوجه ما شوند، تیله برخلاف انتظارم از دیوار سفید رنگ رد شد.
در لحظه عبورش برای یک صدم ثانیه موجی در دیوار سفید پیدا شد و یکی دو پرش رنگی بصورت پیکسل آبی رنگ روی سطع آن ایجاد شد که تمام آنها کمتر از یک ثانیه طول کشید.
برای چشمان من همان کافی بود تا دوزاریم بیوفتد
- دیوار هولوگرامی!
- درواقع کل این اتاق یه توهم هولوگرامه، سپس دستی به دستگاهی که ما پشتش قائم شده بودیم زد و بصورت جارویی چندبار دستش را روی سطح آن تکان داد، برای یک ثانیه مجددا همان پرش تصویری را در جایی ک دستش را مالیده بود مشاهده کردم.
نمیتوانستم چیزی را که میدیدم باور کنم
- ولی این امکان نداره! نمیتونن! همچین تکنولوژیای... این حتی ۵ ۶ سال از تکنولوژی سازمانها هم جلوتره! چطور ممکنه؟ ولی اینا خیلی واقعی بنظر میومدن
- درسته، هولوگرامهای معمولی فقط یه توهمن که وقتی ازشون رد بشی میتونی اون سمتشو ببینی، اما این نوع هولوگرام فقط یه تصویر نیست، یه حالت مادی هم پیدا میکنه البته مقاوت زیادی دربرابر سرعت یا فشار زیادی ندارن، برای همین اون تیله با سرعت زیاد تونست ازش رد بشه یا وقتی چندبار با اعمال فشار دستمو روی این کشیدم تونستی پراشهایی رو ببینی.
تکنولوژی سازمانها بواسطه تکنو هایشان ک مغزشان چندین برابر سریعتر از انسانهای عادی کارمیکرد ۱۰ ۱۵ سالی جلوتر از دنیا بود، اما این حتی از سازمان.ها هم به نحوی جلو زده بودند.
- پشت اون دیوار چیه؟ چرا باید اینهمه زحمت به خودشون بدن و نه دوربینی تو اتاق بذارن و نه نقشهای برای این اتاق بذارن؟
- یکم صبر کن باید خودت ببینی! این هولوگراما عایق صدا و هوا هم هستن.
- ببینم راستی تو کی هستی؟
- من از بچههای سازمانم که الان یه هفتهای میشه برای تحقیق به اینجا اومده بودم و گیر افتادم
- همممم یه هفته...
بنظر راست میگفت، چون من هم همین حوالی پروزه را از اعظم و حریر گرفته بودم و بدیهی بود که قبل از من یکی دو نفر دیگر را برای تحقیق فرستاده که باشکست مواجه شده بود، حالا متوجه شدم که چرا با درخواست دستمزد هنگفت من موافقت کرده بودند.
- گفتی از کدوم سازمانی؟
- نمیتونم بهت بگم.
چیز مهمی نبود معمولا مامورین خودشان را لو نمیدادند، این پسر هم جوان و تازه کار بود و احتمالا جاسوس و از اینکه هویتش را برایم فاش کند میترسید.
جای بهتری برای قایم شدن پیدا کردیم و بعد از نیم ساعت وقتی بازرسها برگشتند و از اتاق رفتند به سمت دیوار هولوگرامی رفتیم، پسرک در دستگاه کوچک کنترل کدی را وارد کرد که گفت در این چند روز توانسته بود کد نگهبانان را ببیند و دیوار هولوگرامی برداشته شد.
باغ وحش.
باغ وحشی انسانی.
تا چشم کار میکرد راهروی باریک ادامه داشت و مهتابیهای ناپیدایی، نور سفید بسیار زیادی را در راهروی باریک و طولانی آبی رنگ که در سراسر سمت راست و چپمان قفسهایی با میلههای کلفتی به قطر حداقل ۵ سانت داشت، پخش میکردند.
در هر قفس حدود سه تا چهار انسان زن یا مرد قرار داشت، به راحتی میتوانستم تپشهای ساطع شوندهشان را بخوانم که فریاد میزدند انسان عادی نبوده و همگی مثل بچههای سازمان ناطبیعی(اسمی که گاها معدود افرادی در جامعه که از وجود انسانهای متفاوت در جهان باخبر بود، آنهارا به این نام میخواند) بودند.
آنها در تاریکی انتهای سلولشان کز کرده بودند و چشمهاشان را با دستی پوشانده بودند، بعضیهاشان سرک میکشیدند تا ببینند ما کیستیم و بعضیها از ترس میلرزیدند انگار مثل دیگران متوجه تفاوت ما با بازرسان نشده بودند. نکته قابل توجه سکوتشان بود، با این بعضی خونریزی داشتند و در بدترین وضعیت بودند اما به سختی تنهای صدای موجود خس خس نفس بعضی.هاشان بود.
وقتی دقیقتر نگاه کردم متوجه شدم همهشان چهرههای رنگ پریده و سفیدی داشتند و بعضی صورتهاشان با خون خشک شده و سیاه شده تزیین شده بود.
کبودهایی روی صورتی بعضی از آنها دیده میشد، ناخنهای دست و پای برخی آنقدر رشد کرده بود که میشد با کلاس خوناشام یا گرگینه اشتباه گرفتشان، همه آنهای در یک زمان به اینجا نیامده بودند، برخی شاید برای یکسال یا بیشتر در اینجا بوده اند و این از طول موهای ژولیده و کثیف یا ریشهایشان آشکار بود.
همانطور که با بهت جلو میرفتیم و من قفس هارا بررسی میکردم گاهی چهرههای اشنایی میدیدم، یکی از آنها پسری بود که قبلا حدود یکماه پیش در قسمت تیم امنیتی پیشتاز دیده بودم، اسمش را نیمدانستم اما چهرهاش را شناختم. دیگری هم همان دختری بود که حدود یک هفته پیش روی دست من در سازمان بوک پیج بلند شده بود و مچم را گرفته بود. ابتدا مرا نشناخت اما بعد از تعجب چشمانش گرد شد، نسبت به بقیه حالش بهتر بود و تنها کمی کبودی گوشه لبهایش داشت و پای چپش لنگ میزد، چند خراش بالای پلک چپش بود و ابروی چپش تا رستنگاه موهایش پاره شده بود و خون سیاهی در آن محدوده خشکیده بود.
خودش را کشان کشان به سمت میلهها کشید و روبهروی من ایستاد؛
- اینجا چه خبره؟
- میتونی مارو بیاری بیرون؟
- نمیدونم، چطوری باید اینکارو بکنم؟
دخترک خواست جوابم را بدهد که فهمید روی سخنم با پسر همراهم بود نه با او.
- از یه اتاق کنترل تو طبقه پایین.
- باشه پس بریم. شما همینجا بمونید
وقتی این حرف را زدیم فهمیدم چقدر احمقانه بود، دختر هم با ابروی سالمش ابرویی بالا انداخت و مرا متوجه حماقت درون جوابم کرد.
- نرید، خواهش میکنم اونا هر نیم ساعت برمیگردن یکی رو میبرن لطفا بمونید.
- برمیگردم
- نه
- میخوای تو بمون من برم بهتره مدت بیشتری اینجا بودم و طبقاتو بیشتر از تو میشناسم، تازه نیایی بهتره تو دست و پام قرار میگیری
خواستم بهش بگم پدربزرگش تو دست و پا قرار میگیره پسرهی یه لا قبای آسمون جل... بجای این حرفا فقط سری تکان دادم و همانجا کنار قفس دختر ماندم.
پرده آخر
اسم دختر را به همین زودی فراموش کرده بودم، کمتر از ده دقیقه از خروجشان از این شرکت لعنتی میگذشت، با موفقیت آنهارا بیرون بردیم، طولی نکشید که بازرسان برگشتند و خیلی زود صدای آژیر به صدا در آمد، درهای امنیتی بسته شدند، لامپهای اضطراری بعضی سالنها.و راهرو های تاریک در تمام طبقات پایینی بسته شد و گشتهای نگبانی زیادی تقریبا هر پنج ده دقیقه یکبار در راهروها حرکت میکردند، پدرام (پسری ک در فراری دادن بچههای سازمان کمک کرده بود- متوجه شدیم که برخی از آنها از بچه.های سازمان نبودند و حتما از ناطبیعی هایی بودند ک حتی روحشان هم از سازمانها یا قدرتشان خبر نداشته) پدرام و من بعد با وجود تمام این اتفاقات بچه.ها را خارج کرده بودیم و حالا داشتیم ساختمان را برای بقیهی افرادی که به گفته پدرام در طبقه پنجم اسیر بودند، میگشتیم. آسانسور در طبقه پنجم توقف کرد، انگشتی روی بینی به نشانه سکوت گذاشتم و اشاره کردم که من اول میروم، دریچهی بالای آسانسور را خیلی آهسته حدود چند سانت کنار زدم (ما بالای آسانسور بودیم نه داخلش!) داخل آسانسور خبری نبود.
ساعتم را بصورت مورب نگه داشتم و از طریق شیشهاش مثل آینه بیرون آسانسور را هم دید زدم که خبری نبود. مثل گربه، بی صدا از اسانسور خارج شدیم و به دنبال پدرام داخل اتاق دومی که اُسرا را نگه میداشتند شدیم.
- برو جلو راهرو رمزش 21DB459ck است، من دم در وایمیستم اگه کسی اومد خبر میدم.
این اتاق از اتاق قبلی کوچکتر بود و دستگاههای متفاوتی داشت، بیشتر شبیه اتاق عمل بود و بوی مواد ضدعفونی کننده همه جا را دربرگرفته بود، درضمن نور اتاق هم کمتر از سالن قبلی بود.
به سمت دیوار روبهرو رفتم و چند ضربه نرم با پشت دستم به آن زدم، آنقدر محکم نبود که لحظهای سیستم هولوگرام را پیکسلی کند، به سمت راست رفتم تا دستگاه کنترل را پیدا کنم اما بجای آن با مانیتوری روبهرو شدم بی هیچ کیبورد یا سخت افزار دیگری. با صدای ارامی که فقط پدرام بشنود گفتم:
- اینجا چیزی نیست، دستگاه کنترلش باید مخفی باشه فکر کنم، اینو چجوری باید باز کنم؟
چرخیدم تا ببینم آیا پدرام صدایم را شنیده یا نه اما درد تیزی در گردنم حس کردم و ماهیچههای گردنم منقبض شدند.
چیز تیز و بسیار سردی وارد گردنم شده بود و مایعی به سرمای یخ و بسیاز سوزان مثل اسید را به داخل بدنم تزریق کرد.
تنها کمی دیگر چرخش کافی بود تا پدرام سرنگ به دست را ببینم.
- ششششش ششششش واقعا متاسفم ولی این تنها راهشه، امیدوارم درک کنی. نگران نباش بزودی برای نجاتت میان. البته شاید.
خواستم بپرسم کی که منصرف شدم، چشمانش چشمانم را کاویدند و سوال ناگفتهام را فهمیدند:
- اوه فکر میکنی نمیان؟ چرا میان! اونایی ک آزاد کردیمو یادته؟ فرصت زیادی ندارن نه خودشون نه کسایی که اطرافشون باشن، و وقتی تغییرات شروع بشه همه برای فهمیدن قضیه به اینجا میان و بعد...
فحش بسیار زشت و رکیکی که در فیلم هیتمن بادیگار دیده بودم آماده کردم ولی تنها چیزی که از دهانم خارج شد:
- هاده هاهر
بود، صدایم شبیه ماهی شده بود و لبهایم را حس نمیکردم، احساس میکردم ماهیچههای صورتم شل شده و مثل لبم آویزان شدم، خودم هم ولو شدم و اگر پدرام مرا نگرفته بود احتمالا روی پایم میوفتادم و وزن بدنم آنرا خورد میکرد، شاید هم تا حالا افتاده بودم و خردش کرده بودم، نمیدانم چون پاهایم را هم حس نمیکردم، عصب های از کار افتاده بودند
و درنهایت یکبار دیگر بخاطر اعتماد بیش از حد به یک انسان دیگر، بیهوش شدم
دومین بار در طول یک روز، واقعا رکورد بود.
نام: رضا
نام همگروهیها: عماد، بنیامین
ماموریت: نفوذ به کارخانه اسلحه سازی
.The End((7))