Header Background day #31
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نواده اژدها

8 ارسال‌
2 کاربران
5 Reactions
2,536 نمایش‌
hamidhh5959
(@hamidhh5959)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 43
شروع کننده موضوع  

سلام .امیر هستم داشتم فن فیکیشن های هری پاتری رو مرور میکردم که یهو دلم خواست خودم یدونه بنویسم خلاصه رو نمیگم مستقیم میرم سر اصل مطلب

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

فصل اول

شنل پوش
هوای سردی بود آسمان ابری بود. کوچه از مردم مختلف پر بود مرد و زن و بچه همه مشغول خرید بودند که ناگهان چند فرد ساهپوش با صدایی
در وسط کوچه ظاهر شدند زنی با موهایی فر .مردی با موهای لخت و
بلوند و شخصی با چهره ای رنگ پریده موهایی که تا روی شانه اش بودند به همراه چند سیاهپوش دیگر در کوچه بودند بله انها مرگخواران بودند خادمان وفادار ولدمورت و ان سه نفر نیز بلاتریکس لسترنج .لوسیوس مالفوی و سوروس اسنیپ بودند .اسنیپ به همراه مالفوی و لسترنج به سمت مغازه ی قدیمی و خاک گرفته الیوندر رفتند انگارل کار مهمی داشتند در همین هنگام بقیه مرگخوارها شروع به فرستادن رگبار طلسم کردند نور سبز ناشی از طلسم های مرگ دیاگون را نورانی کرده بود .صدایی بلند شد و گفت:<>یکی از مرگخوارها گفت:با کمال میل و طلسم سبز رنگی به سمت صاحب صدا فرستاد .صاحب صدا از پشت دود خودش را نمایان کرد جوانی با موهای خرمایی قدی نسبتا بلند شنلی سیاهرنگ و پوستی
سفید شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.شمشیر نقره ای رنگ بود و در
وسط ان نماد سر اژدها بود با یک حرکت طلسم را منحرف کرد.
مرگخواران از دیدن چنین صحنه ای خشکشان زده بود چطور ممکن بود
شخصی با این سن بتواند با یک حرکت طلسم مرگ را برگشت بزند؟
مرگخواران حالا با تمام قدرت شوم ترین طلسم ها را به سمت جوان
میفرستادند ولی هیچکدام به جوان برخورد نمیکرد.جوان تصمیم به حمله گرفت شمشیرش در زمین فرو کرد و زیر لب طلسمی زمزمه کرد .
ناگهان از جایی که شمشیر بود رعد هایی به سمت مرگخواران اطراف
پرتاب میشد و انهارا هلاک میکرد پس از چند ثانیه پیکرهای بیجان مرگخوارها بر زمین باقی مانده بود .سوروس اسنیپ و بلاتریکس لسترنج و لوسیوس مالفوی از دیدن صحنه ی روبرویشان حیرت زده شده بودند.
در این هنگام صدایی انها را به خود اورد :شما ....دلم نمیخواد همه بمیرن .شمارو زنده میزارم برید و به اون ولدمورت بگید دفعه بعد
خودش بیاد نه شما بی عرضه ها .>>مالفوی و بلاتریکس خشکشان زده بود اسنیپ فریادی کشید:همین الان فرار کنید تا ماهم کشته نشدیم .>>بعد هر سه ی انها ناپدید شدند.صدای خوشحالی مردم بلند شده بود ولی عده ای بخاطر از دست دادن عزیزانشان سوگواری میکردند .در این هنگام
دو نفر که موهای قرمز داشتند و خیلی شبیه هم بودند به سمت جوان امدند.نفر اول گفت:سلام اسم من فرد هست.فرد ویزلی
-من هم جرج هستم .جرج ویزلی میشه خودتون رو معرفی کنید؟
جوان گفت:سلام از اشناییتون خوشبختم من هم جک هستم .جک دراگون.
کاری داشتین؟
فرد :میشه چند لحظه بیاید مغازه ی ما؟جک:با کمال میل .سپس به سمت مغازه ی فرد و جرج که اسمش مغازه ی شوخی برادران ویزلی بود راه افتادند .وارد مغازه شدند .جرج گفت :کارت معرکه بود پسر خوب حالشون رو گرفتی ...راستی میشه ساعدت رو ببینم ؟ جک با حالتی که انگار مجبور بود استینش را بالا زد بر روی ساعد دست چپش نماد یک
اژدهای در حال غرش بود .فرد و جرج هردو متعجب شدند این چه نشانی بود سرانجام جرج پرسید :این نشان یعنی چی؟ جک پاسخ داد :
این نماد خانوادگی ماست یک اژدهای در حال غرش.در ضمن فهمیدم میخواید در مورد چی با من حرف بزنید با کمال میل قبول میکنم که به
محفل ققنوس بپیوندم...راستی یه ذره دیوار ذهنیتون رو تقویت کنید.حالا ادرس محفل کجاست ؟فرد گفت:مرکز محفل خیابان گریمولد هست ولی
اگه بخوای میتونی بیای پناهگاه پیش ما تا در موردت تصمیم بگیریم و
کاغذی را که در ان ادرس پناهگاه بود به جک داد. جک ادرس را خواند
و به انجا اپارات کرد .در روبروی خانه ای قدیمی در وسط دشتی ظاهر شد جلو رفت و در زد .صدایی امد:کی هستی؟ جک گفت:از طرف فرد و جرج ویزلی اومدم .صدا گفت:اگه راست میگی قطعا باید ادرس مرکز محفل رو بهت داده باشن ادرس محفل رو بگو؟جک با حالت و لحنی کلافه گفت :خیابان گریمولد که متعلق به هری جیمز پاتر هست و قبلا مال سیریوس بلک بوده.جک بخش دوم از حرفش را از ذهن کسی که
پشت در بود خوانده بود .در باز شد و پسری با موهای قرمز و تقریبا همسن و سال جک در را باز کرده بود
اینم از فصل اول بخاطر کمبودنش هم متاسفم ذهنم به هم ریخته بود گفتم زودتر فصل رو بنویسم تا یوقت فراموش نکنمش.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

فصل دوم
هوکراکس ها
جوانی با موهای قرمز قدی متوسط و هیکلی متوسط روبروی جک بود .
پسر جوان چوبش را کشید و آماده هر گونه حرکت اضافی بود در همین هنگام زنی با موهای نسبتا فرفری قرمز رنگ جلوی در امد .زن گفت:

تو کی هستی ؟...ساعد دستت هم بهمون نشون بده . جک خودش را معرفی کرد ولی ساعد دستش را نشان نداد .زن بلافاصله چوبش را کشید

و با طلسمی جک را طنابپیچ کرد بعد در خانه را بست و جک را روی زمین انداخت شروع کرد با عصبانیت حرف زدن :<> ولی در این هنگام جک بدون هیچ زحمتی طلسم را باطل کرد بلند شد و گفت:<<چند بار بگم من یک مرگخوار نیستم و اینکه ساعدم رو نشون نمیدم بخاطر خانوادمه در ضمن اگر دعوت فرد و جرج نبود من هرگز به اینجا نمیومدم الان هم برادرم و خواهرم منتظر من هستن ...من میرم ولی
همه جا میگم محفل ققنوس انقدر مهمان نواز هست که مهمونشون رو از دم در طناب پیچ میکنن و میخوان بفرستنش ازکابان جک به سمت در حرکت کرد که در باز شد مردی موقرمز همراه پسری با عینک و موهای پرکلاغی و زخمی صاعقه مانند
بر روی پیشانی وارد خانه شدن در همین وقت زن به سمت پسر رفت و گفت :هری عزیزم خوب شد که اومدی .....تونستی مجوز بگیری ؟
پسر که هری نام داشت قبل از اینکه جواب زن را بدهد از جک پرسید :
تو کی هستی ؟......جواب بده و بگو اینجا چیکار میکنی ؟ جک حالت چهره اش را از عصبانیت به حالت معمولی در اورد و با لحنی قاطعانه
پاسخ داد :من جک دراگون هستم فرزند آرتور دراگون و از شهر نیویورک به لندن اومدم اونم بخاطر کمک به شخصی به نام هری پاتر که از ذهنتون خوندم که شمایید ...حالا فهمیدین؟
هری :پس تو برای کمک به من اومدی ...کی تورو فرستاده ؟
جک گفت:آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور معلم و دوست من.
پسر موقرمز که تمام این مدت تماشا میکرد در حالتی که هاج و واج شده بود گفت : تورو دامبلدور فرستاده؟.....من رون ویزلی هستم برادر فرد و جرج فکر کنم الان دلیلی نیست بهت بی اعتماد باشیم .
مالی هم حرف رون رو تایید کرد و گفت :که اینطور چرا زودتر نگفتی ...من هم مالی ویزلی هستم مادر رون و فرد و جرج که تو میشناسی و اون آقا هم آرتور ویزلی هستن و شوهر من هستند .
جک خیلی راحت ذهن همه را از اول خوانده بود و آنها را شناخته بود .
جک گفت خب از آشناییتون خوشحال شدم ولی هنوز رفتار اولتون رو نفهمیدم الان هم میرم تا برادر و خواهرم رو بیارم .فعلا
در همین هنگام جک غیب شد .لحظه ای بعد در ایستگاه نه و سه چهارم دختری با موهای طلایی لبانی سرخ پوستی سفید مثل برف با پالتویی آبی
روشن و براق در حال صحبت با یک پسر مو طلایی و هیکلی درست مثله جک بود انگار خود جک بود .
-جک سه ساعت هست که مارو اینجا گذاشته ...گفت میره تا کوچه دیاگون و بیاد
+ اره خواهر بزار بیاد یه بلایی سرش بیارم ...هنوز حرفش تمام نشده بود که شخصی روبرویشان ظاهر شد جک بود .جک با انها ارتباط ذهنی برقرار کرد و همه چیز را برایشان شرح داد سپس آن سه نفر با هم غیب شدند .لحظه ای بعد دوباره در وسط خانه سه نفر ظاهر شدند جک و یک پسر و یک دختر جک گفت : خب اینم از خواهر و برادر من ....کیتلین خواهرم و ادوارد برادرم ما سه قلو هستیم .
رون که مات و مبهوت زیبایی دختر شده بود با صدای هری به خود امد :
از آشنایی باهاتون خوشبختم میشه دنبال من بیاین ؟؟
ادوارد : تو باید هری پاتر باشی درسته ؟...باشه دنبالت میایم .سپس هر سه به دنبال هری از پله ها بالا رفتند تا به یک اتاق رسیدند داخل اتاق دو دختر بودند یکی با موهای قرمز و زیبایی فوق العاده و دیگری با موهای قهوه ای و خیلی زیبا هری گفت: خب جک این خانوم هرمیون گرنجر هستن ....و این خانوم .. جک نگذاشت هری حرفش را تمام کند گفت :جینی ویزلی هستن که دوست د....در این هنگام جک با ارنج ضربه ای به جک زد جک حرفش را قطع کرد .سپس همه نشستند هری سر صحبت را باز کرد و گفت:میش بگی دامبلدور به شما چی گفته بود ؟؟
جک با بی حوصلگی انگشت اشاره اش را بر روی شقیقه اش گذاشت و
رشته ای سفید رنگ از شقیقه اش بیرون امد سپس جک با حرکت دستش انرا در هوا مثله پرده ی سینما به نمایش در اورد .
در اتاقی قدیمی و نسبتا تاریک بودند پیرمردی با ریش سفید بلند و عینک و کلاه جادو گری روبروی جک بود بله او البوس دامبلدور بود دامبلدور گفت :جک ...از مسعله ی ولدمورت که خبر داری ؟
جک گفت : منظورتون هوکراکس هاش هست ؟
-بله جک .یادته چند وقت پیش بهت پیشگویی رو گفتم .گفتم که فقط هری باید ولدمورت رو نابود کنه ؟....ولی این دلیل نمیشه که به کمک نیاز نداشته باشه ....فکر کنم منظورم رو فهمیدی من ازت میخام به همراه خواهر و برادرت به لندن بیاید و به کمک هری پاتر برید و جانپیچ هارو نابود کنید .
جک پاسخ داد : چشم پرفسور
سپس تصویر سیاه شد و از بین رفت هری با لحن عصبانی گفت:دامبلدور بهت نگفت این راز رو فاش نکنی الان همه اعضای اتاق فهمیدن .
ادوارد صدایش را بلند کرد و گفت : حواست باشه با کی حرف میزنی اگه میدونستی ما کی هستیم همچین حرفی نمیزدی .....در ضمن خودت خواستی جک خاطره رو بهت نشون بده میتونستی این رو بگی که رازت فاش نشه .
جک سعی کرد ادوارد را اروم کند سپس جک گفت :هری تو در این مورد به من تذکری ندادی و این رو هم اضافه کنم تو حق نداری سر من داد بزنی

خب اینم پایان فصل دوم امیدوارم خوشتون بیاد

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

دانلود فایل نواده-اژدها.pdf | آپلود سنتر آپلودر


   
mmmnear، Ali، lord_samn و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
hamidhh5959
(@hamidhh5959)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 43
شروع کننده موضوع  

فصل 3در حال نوشتنه منتظر باشید ...


   
پاسخنقل‌قول
H20
 H20
(@seyed)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

برای داستان خودتون کاش فقط موضوع رو تقلید می کردید اینجوری میشه گفت که همون داستان هستش و این فقط عوض کردن داستان کتاب به دلخواه


   
پاسخنقل‌قول
hamidhh5959
(@hamidhh5959)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 43
شروع کننده موضوع  

خب فن فیکیشن ینی همین !!!!!


   
پاسخنقل‌قول
hamidhh5959
(@hamidhh5959)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 43
شروع کننده موضوع  
فصل سوم

مرگ پدر
کم کم دعوای هری و جک بالا گرفت هرکدام صدایشان را بلندتر میکردند تا اینکه صبر جک به اتمام رسید ناگهان جک دست بر دسته ی شمشیر خود گذاشت و آن را بیرون کشید شمشیر برقی زد و صورت هری در آن نمایان شد
جک شمشیر را روی شاهرگ گردن هری گذاشت و داد زد :<>در این هنگام رون چوبش را کشید ولی
ادوارد زودتر از رون شمشیرش را بیرون کشید و رون را خلع سلاح کرد و شمشیرش را بر گردن رون گذاشت .هرمیون و جینی از ترسشان همدیگر را بقل کرده بودند در این هنگام کیتلین که تمام این مدت ساکت بود بلند شد
و با دستش را چرخاند و سپس نوری دوشاخه و آبی رنگ از دستش بیرون زد
و به سمت هریک از برادرانش رفت نور اول به شمشیر جک برخورد کرد و شمشیر از دست جک به پرواز درآمد نور دوم نیز به شمشیر ادوارد خورد و شمشیر ادوارد نیز به پرواز درآمد هردو شمشیر در حالی که در هوا میچرخیدند به سمت کیتیلین آمدند کیتلین با هر دستش یک شمشیر را گرفت و سپس زیر لب طلسمی زمزمه کرد و از هر شمشیر نوری سبز رنگ
به سمت جک و ادوارد رفت ناگهان از چیزی که دید شوکه شد ...................
........چیزی که دید باور نکردنی بود برادرانش از طلسم جاخالی دادند<خخخخخخ ...خواستم فکر کنید الان میبینه برادراش مردن دیوونه که نیستم شخصیت اصلی رو بکشم.-سخن نویسنده>جک با حالتی تمسخر گونه گفت :<>در این هنگام همه خندیدند کیتلین اینبار طلسمی را بلند خواند: اکسپکتو اراسیریو !>>دو اختر بنفش رنگ به سمت جک و ادوارد حرکت کردند و به آنها برخورد کردند هردو
در جایشان خشک شدند ولی صورتشان همانند دلقک ها شده بود کیتلین سپس همان طلسم را به هری نیز فرستاد حالا سه عدد دلقک خشک شده در اتاق بودند جینی و هرمیون شروع به خنده کردند و قهقهه میزدند کیتلین نیز پوزخندی زد .
در این هنگام در عمارتی سر به فلک کشیده که با نقش اژدها تزیین شده بود و دیوارهایش به رنگ آتش بودند و هفت برج سر به فلک کشیده داشت و مه سرتاسر آن را گرفته بود صدای قدم های ترسناکی به گوش میرسید فردی شنل پوش در حیاط عمارت که باغ بزرگی بود قدم میزد کم کم سایه ای
نمایان شد فرد از درون مه به سمت در ورودی عمارت که مثله دهن یک
اژدها بود در حال حرکت بود . اما قبل از اینکه به در برسد اختری قرمز رنگ
به او برخورد کرد و اورا چند قدم به عقب فرستاد از در ورودی مردی 50-60 ساله با موهای بلوند که مایل به سفیدی بودند بیرون آمد شمشیرش دردستش
بود .سایه بلند شد و با صدای وحشتناک و شیطانی اش قهقه ای زد و گفت :
آرتور......پسر قهرمانت دیگه اینجا نیست ......دوباره قهقه ای سر داد و ادامه داد:
فکر کردی میتونی حریف من بشی پیرمرد ؟؟!!!رفیق شفیقت آلبوس دانبلدور مرده و دیگه بر نمیگرده......اومدم تا کار نیمه تمومون رو تموم کنم .در این هنگام از میان مه بیرون امد و چهره اش نمایان شد چشمهایش قرمز بود و خون از چشمهایش سرازیر بود صورتش به سفیدی گچ بود دندان های نیشش
تا چانه اش میرسیدند موهایش به رنگ آتش بود لب هایش به سرخی خون بود و از گوشه ی لبش خون سرازیر بود بینی اش کشیده و استخوانی بود سپس دست بر ردایش که از جنس خز بود برد و شمشیرش با صدایی وحشتناک که مثله جیغ انسان بود از قلاف بیرون آمد .پیرمرد که آرتور نام داشت گفت:<<کنت جاناتان دراکولا چرا بی خبر اومدی میگفتی برات
اژدهایی ...هیپوگریفی چیزی میکشتیممن خیلی وقته میدونم البوس مرده و با مرگش کنار اومدم در ضمن تو میخوای منو بکشی ؟؟!!!یادت رفته من کی هستم من آرتور دراگون معروف به شوالیه دراکولا کش هستم و تخصصم کشتن شماست البته همتون بد نیستین ولی تو لیاقت مرگ رو داری.>>سپس اختری آبی رنگ به سمت کنت دراکولا فرستاد .دراکولا با حرکت شمشیرش از چپ به راست طلسم را از بین برد و سپس طلسم قرمز رنگی به سمت آرتور فرستاد .آرتور خواست طلسم را دفع کند ولی پایش سست شد و به زمین خورد طلسم به او برخورد کرد و زخم بسیار عمیقی بر پیرمرد زد دراکولا خنده ی وحشتناکی کرد و با طلسم دیگری پیرمرد را خلع سلاح کرد سپس به سمت آرتور رفت و شمشیرش را بر روی گردنش گذاشت در این هنگام آرتور با فرزندانش ارتباط برقرار کرد .
در آن سمت هنوز همه مشغول خندیدن به جک و هری و ادوارد بودند که ناگهان صدایی در اتاق پیچید: صدا سرفه های محکمی کرد و سپس با لحنی
ضعیف گفت :<<جک! کیتیلین!ادوارد ! دراکولا برگشته من زخمی شدم کمکم کنید>> سپس صدا قطع شد .کیتلین متعجب شده بود اما خودش را کنترل کرد و با حرکتی دوبرادرش را آزاد کرد سپس شمشیر هایشان را پس داد و گفت :<< شنیدید پدر چی گفت یالا سریع دست های همو بگیرید .>>سپس در حالیکه دست های همدیگر را گرفته بودند آتش گرفتند و غیب شدند.......
در عمارت پیرمرد بر روی زانو افتاده بود و از دهانش خون بیرون میریخت دراکولا شمشیرش را بر روی گردن آرتور گذاشت و گفت:<>در این هنگام آتشی در سمت راستشان ظاهر شد و از میان آن دوپسر و یک دختر بیرون امدند جک شمشیرش را کشید و با یک طلسم دراکولا را به چند متر آنطرف تر پرتاب کرد سپس بر بالین پدر رسید گفت:<> آرتور خون بالا آورد و و با صدای ضعیف گفت:<<
جک.....دراکولا ....سرفه ای کرد و ادامه داد :دراکولا..... طلسمی....به من زد که....باز سرفه ای کرد ......باعث تیکه تیکه شدن اعضای داخلی بدن میشه .....من....من دارم.....آلبوس رو میبینم......دارم ....پدرم و ....پدربزرگم رو ....میبینم ......جک دوستت دارم ....به ادوارد ...و کیتلین ....هم بگو دوستشون دارم .سپس صورت پیرمرد به سمت زمین برگشت و دیگر پلک نزد .اشک در چشمان جک جمع شده بود سپس اسکهایش سرازیر شدند جک سرش را روبه آسمان گرفت
و فریاد زد :<>سپس ناراحتی صورتش از بین رفت جک از جایش بلند شد و به سمت دراکولا رفت .دراکولا از جایش بلند شده بود و ادوارد را نقش زمین کرده بود و با کیتلین در مبارزه بود که کیتلین را با
طلسمی به چندین متر عقب تر پرتاب کرد سپس خنده ای کرد ولی در این هنگام صدایی دلهره آور و وحشتناک که گویی صدای یک هیولا بود خنده دراکولا را محو کرد جک با بدن و شمشیری آتش گرفته به سمت دراکولا میرفت دراکولا ترسید و عقب رفت جک تکانی به شمشیرش داد و اختری سیاهرنگ به دراکولا پرتاب کرد اختر به دست راست دراکولا خورد و دستش
را قطع کرد جک با همان صدای وحشتناک فریاد زد :<<این بخاطر ادوارد.....سپس اختر نیلی رنگی فرستاد اختر به پای چپ دراکولا برخورد کرد و پای دراکولا را از جا کند ولی دراکولا همچنان سرپا بود گویی خشکش زده بود سپس جک به روبرویش رسید شمشیرش را بالا برد و فریاد زد <>سپس سر از تن دراکولا جدا کرد آتش بدنش کم کم خاموش شد و جک بر روی زمین افتاد......
پایان فصل سوم امیدوارم خوشتون بیاد

   
Ali واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
H20
 H20
(@seyed)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

اینکه این جوری تقلیدی کار کنید مطمئنا باعث اینکه این کتاب جدید هیچ نو آوری نداره نمی شه ولی با این حال این ذهنیت که این کتاب هیچ نو آوری نداره رو به مخاطب القا می کنه


   
پاسخنقل‌قول
hamidhh5959
(@hamidhh5959)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 43
شروع کننده موضوع  

@سید 104242 گفته:

اینکه این جوری تقلیدی کار کنید مطمئنا باعث اینکه این کتاب جدید هیچ نو آوری نداره نمی شه ولی با این حال این ذهنیت که این کتاب هیچ نو آوری نداره رو به مخاطب القا می کنه

اگر متن رو بخونید میفهمید من دارم نوع کتاب رو از تقلید در میارم و حالا مجبور شدم اسپویل داستانم رو بدم من جز یک کاراکتر هیچ کاراکتری از دنیای رولینگ رو تا اخر داستان نمیزارم و جادو رو هم قراره سبکش رو عوض کنم اگه فصل سه رو بخونید میفهمید که شخصیت های رولینگ خیلی کمرنگ شدن ممنون که نظر دادین


   
پاسخنقل‌قول
hamidhh5959
(@hamidhh5959)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 43
شروع کننده موضوع  

درود . خیلی وقته نبودم و اومدم بگم که دیگه منتظر ادامه داستان نباشید بزودی داستان دیگری با همین نام اما یک فرق عمده اینکه داستان مستقل هست نه فن فیکیشن .شخصیت ها و موضوع داستان عوض نشده و درباره جک و ماجراجویی هاش با خواهر وبرادرش هست .پس منتظر باشید .البته داستان اسپین آف نواده اژدها هست


   
پاسخنقل‌قول
اشتراک: