سلام دوستان:
گفتم بیایم یه بخش طنز از خاطرات خانوادگی و مدرسه و موضوعات بزنیم حال و حوامون عوض شه.
بگید رفتار طنز خونوادتون چیه، در سال تحصیلی چه گلی بر سر ما زدید و...((223))
این بخش، بخش شیطنته. شیطونا یالا.((86))((86))
خوب خوب. دیدم تاپیک دان شده گفتیم آپش کنیم. آخه اینجا رو خعلی دوست میدارم. ((226))
من دخترخالم رو خیلی اذیت میکنم. از بچگی با هم بزرگ شدیم خوب. ی روز نشسته بود روی مبل و تو حال و هوای خودش بود. منم ی کش ورداشتم و رفتم تو فاصلۀ مناسب و نشونه گیری کردم اما به هدف نخورد. در آن واحد که داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا خطا رفت دیدم بنده خدا ده متر پرید و بالا و رنگ از رخسارش پرید. ی دفعه گفت:
_سوسک، سوسک.
بعله. از اونجای که ایشون فوبیای سوسک داره فکر کرده بود سوسک بهش حمله کرده((42))آقا ما رو میگی چنان گل از گلمون شکفت که نتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم. تا من رو دید فهمید اوضاع از چه قراره ولی دیگه ضایع شده بود و فقط میتونست بخنده. ما هم که حسابی ترکوندیم((42))
وااااویلاااااع.
من که خاطره زیاد داشتم چی شد؟؟((119))
برم بفکرم بیام((102))
عاقا شما هم از این دسته افرادی هستین که خییلی سریع یه متن رو میخونن؟:دی بنده تقریبا جزو همین دسته م ک متاسفانه موقع امتحانان و درس خوندن، این سرعت به زیر صفر میرسه((228))
آقو این داداش بنده، جزو اون دسته هاس ک خیلی کند متن رو میخونن. یبار رفته بودیم کتابفروشی که کتاب محبوب تیمارستان ام رو بخرم، دیدم تو قفسه ها، انواع اون کتابایی ک من ب صورت pdf هم خوندم، با چاپ و طراحی جلد جدید هم موجوده. همه هم مجموعه ای!
داداشمم خوب باهام بودش. هی دستم رو میکشیدم ویــــــــــــــژ من اینارو خوندم
ویـــــــــــــــــــژ اینا رو هم خوندم
دوباره ویــــــــــژ اینارو هم خوندم خیلی قشنگ بود
بعد رسیدیم ب کتاب مگنوس چیس، ماشالا قطرش حدود۱۰ سانتی بود. داداشم ی نگاه ب من کرد و ی نگاه ب کتابه. گفتش: نکنه اینم خوندی؟((228))
خیلی معصومانه جواب دادم: دوتا جلد اینطوری هم خوندم^__^
داداشم دیگه انصافا داشت پس میوفتاد از حیرت و شگفتی ) آخه من یه کتاب بهش دادم، گفتم بخونش واقعا قشنگه. ایشون هنر کردن و فقط ۱۰ صفحه اولش رو خوندن کتاب دیگه موند رو میزش درحال خاک خوردن
خوب دیگه، کتاب تیمارستان رو هم خریدیم، رفتیم خونه. فک کنم تا رسیدیم خونه و تغییر لباس دادیم یه ساعت ۱۰ شد. ۱۰شب البته. بنده نشستم پای کتاب تیمارستان. چهار ساعت بعد یعنی حدود ساعت ۲شب رفتم تو پذیرایی دیدم بله. خانواده هنوز بیدارن. داداشم منو دید، گفتش کتاب چطوره؟ دوسش داری؟
گفتم: تمومش کردم((54))
داداشم: ((208))
مامانم: تو چرا هنوز زنده ای؟((17))
بابام: تبارک الله:دی :دی :دی
من:پاشو بریم ی کتاب دیگه بخریم((76))
خب، جونم براتون بگه از خاطرات شیرین دوران دبیرستان...
آخ آخ چه ظلمهایی که اینجانب به معلمهای عزیز روا نداشتم. خاطرهی امروز جدای از بحث طنزش، هنوز هم باعث عذاب وجدان است و سوهان روحم شده.
آقا من از اونجایی که علاقه به فیزیک با روحم گره خورده است، همیشه کمی جلوتر فیزیک رو میخوندم و سر کلاس صرفاً درسا برایم شوخی بیش به حساب نمیآمد.
یک روز معلم بنده خدا داشت با آب و تاب قانون دست راست را میچپاند در حلقمان، از قضا از آن روزهایی بود که کرم درونم به شدت به جنب و جوش درآمده بود و به قولی کلاس را گذاشته بودم رو سرم. یک لحظه صدای آزاردهندهی خندههای اکیپ دو میزیمان قطع نمیشد. اصولاً وسط کلاس میشستم اما از آن انتهاییها در بعضی کلاسها خیلی بدتر بودم، خلاصه دور نشم از بحث. این معلم فلکزده ما، آمد ابهتی به رخ بکشد و مشکل را از بنیان ریشهکن کند، رو کرد به من و گفت:
_ آقای غلامی، شما مگه دلقکی که انقدر میخندی؟((104))
و بعد یکی از لحظههای ناب سکوت مطلق رخ داد. همه ساکت شدند و سرها چرخید به طرف من. من هم به خودم گفتم اگر الان روی این بنده خدا را کم نکنم یواش یواش پررو شده و تکلیفها را هم چک میکند. بنابراین لحظهای از ذهن خلاقم بهره بردم. نه گذاشتم و نه برداشتم. مستقیم زل زدم به چشمان سرخشدهاش و فرمودم:
_ آقا دلقک که نمیخنده، تماشاگرا به دلقک میخندن.((200))
لحظهای همه نفسشان بند آمد و بعد جرقهی درک حقیقت در چشمانشان پدیدار شد. صدای قهقهشان تا خود میدان فردوسی به هوا رفت.((207)) (دوره! تقریباً 200- 300 متر فاصلست.) این بنده خدا هم دیگه دید مثل همیشه بیرون انداختن من فایده نخواهد کرد، بنابراین سرش را پایین انداخت و از کنار دیوار آروم آروم از کلاس محو شد.
انصافاً منم بلافاصله عذاب وجدان گرفتم. کیفشو که جا گذاشته بود، براش بردم و ازش عذرخواهی کردم. البته او هم زهرش را سر مستمر ریخت، اما الان با هم در ارتباطیم و من را به نام دلقک میشناسد.((200))
سلااااعم
من اومدم باز از خانوادهی گرامم بگم!
اصلا ما کلا یه جور ناجوری شبیه هم هستیم!
یکی سنتی گوش میده،
یکی قدیمی،
یکی رپ،
یکی پاااپ،
یکی موولودی،
یکی خارجی!
یعنی تنوع تو حلقم.
بعد ما یه احساس وابستگی داریم هر یه سال یک بار خانوادگی غذا میخوریم.
مثلا همین چند وقت پیش،
جدا از اینکه غذاهامون متفاوت بودن، من رو مبل بودم، داداش کوچیکم گوشهی سالن، بابام رو زمین سر سفره، مامان و داداشم رو میز نهارخوری!
اگه میپرسید چیش خانوادگی بود باید بگم هممون تو سالن بودیم! و همزمان غذا میخوردیم. و جدا از اینکه سایهی همو با تیر میزنیم، خانوادهی با محبتی هستیم!
بله، بله. من بهترین خواهر دنیام اصلا((200))((200))
@ghoghnous13 103027 گفته:
خوب. بذارید ی خاطره از ایام تحصیل خودم براتون تعریف کنم. برمیگردیم به دوران شیرین دبیرستان((39))
سال اول دبیرستان کلاس ما ترکیبی از تنبلا و اراذل و جمعی از درسخونا و بچه مثبتا بود. یعنی خر تو خری بودا. از کلاس 37 نفره، 6 نفر تا آخر سال یا اخراج شدن و یا ترک تحصیل کردن، اما در عین حال ما بالاترین معدل مدرسه رو داشتیم. نظافتچی مدرسه کلاس ما رو تمیز نمیکرد. می گفت اینا بیشعورن. ی همچین جماعتی بودیم ما.((231))((72))منم ترکیبی از هر دو تا قشر بودم.((3))
ما شیفت بعدازظهر بودیم یعنی از 1 تا 7. زنگ آخر نمیدونم چند شنبه بود که ریاضی داشتیم. یکی از بچه هامون فامیلیش اسماعیلی بود، این چاقم بود. ما بهش میگفتیم "اسی دنبه"((119)). ی شعر معرفیم بود که ما برای این اسی دنبه تغییرش داده بودیم. به این مضمون:
اسی، اسی، اسی دنبه اسی دنبه
اسی گرد و قلنبه اسی دنبه(اونایی که بلدن با سبکش بخونن)
این قسمت دومش هم با صدای بلندی بیان میشه. من که میدونستم معلممون ممکنه هر لحظه سر برسه خیلی یواشکی با بچه ها همراهی میکردم. یه. معلم رسید و منم سریع پام رو گذاشتم روی نیمکت و شروع کردم بستن بند کفشم اما دست از خوندن نکشیدیم. ممعلمه شاکی شد و داد و بداد که ساکت بشید و از این حرفا. همون اولم چهار پنج نفر رو از کلاس پرت کرد بیرون.
آقا ایشون ی نگاهی به همۀ بچه ها انداخت و تا چشمش به من افتاد گفت:
-توی بی شعورم همیشه با اینایی. بیا برو گمشون بیرون((119)).
ما هم سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم دفتر ناظم.
حالا ناظم:
دوباره چه غلطی کردید؟ من گفتم: بابا من کاری نکردم، من داشتم بند کفشم رو میبستم. گفت: غلط نکن، تو هم از همین جماعتی((119))((72)).
اینجا بود که فهمیدم ظاهراً کار از کار گذشته و ما تازه فهمیدیم که از همین جماعتیم((231))هیچی دیگه ناظم اسممون رو نوشت و از انظباطمون کم کرد؛ ما هم خیلی ناراحت و افسرده رفتیم توی حیاط مدرسه تا با اونایی که ورزش دارن فوتبال بازی کنیم. آخه خیلی روحمیون خراب شده بود. میفهمید؟ خیلیییییی((72))
عالی بود ((58))((207))((207))
یاد دوران دبستان خودم افتادم.... واقعا چقدر شیرین بود این دوران...
جو دبستان دخترونه کلا فرق میکنه... ینی اون موقع که خیلی فرق میکرد.... چون برخلاف پسرونه که خانواده ها یه عده پسربچه رو از وسط کوچه و فوتبال و شیطنت های پسرانه در محله و... از این دست چیز ها جدا کردن و به بهانه شروع سال تحصیلی سپردن دست یک سری (توهین نشه... البته خودشون که تجربه شو دارن میدونن واقعیته توهین نیس) نگون بخت که به این ها علم و ادب بیاموزند! در مدرسه ی دخترونه یه سری دختر رو از خاله بازی و عروسک ها و ناز و نوازش های مادر جدا کردن (اکثرا با ناله و گریه و حتی دیده شده حضور موقت مادر در مدرسه!!!) و سپردن دست همون عزیزان زحمت کش متاسفانه نگون بخت، که اولین دستاورد بزرگشون اینه که این جماعت رو اروم کنن! البته از واقعیت نگذریم در هر دسته استثنا هایی هم وجود دارن خب.... (البته این ماله زمان ما بود...الان اوضاع کلا فرق میکنه خب.... برای مثال سخت ترین جدایی واسه بچه ها فک کنم جدایی از تبلت و موبایلشون خواهد بود((62))((231)))
شیرینی های این دوران از اونجا شروع شد که من و مادرم داشتیم خیلی عادی وارد مدرسه میشدیم...(اصولا روز اول والدین بچه ها رو میرسونن... و ضمنا منظور از عادی، مثل یه ادم عادیه نه مثل حالت عادی نیمی از دخترا در اون روز...) که مادرم به مادر یکی از بچه ها سلام داد... حالا شاید حالشم پرسید... خلاصه هیچ اتفاق خاصی این وسط بینشون نیفتاد ولی همین پیش زمینه ای شد برای این ک دختر اون خانوم برای مدت ها به من بچسبه و همراه با اشک های سوزناک مادرشو ازم بخواد!((231)) این خودش یکی از اتفاقات شیرینی که در هفته های اول برای من افتاد بود...
شیرینی بعدی واقعا منحصر به فرد بود! در حدی که ما تو همون ماه های اول هشت تا معلم عوض کردیم!!! به دلایل مختلف.... در حدی ک من روز اول به مادرم گفتم: مامان من معلممو خیلی دوست دارم((10))((5))((5)) و روز بعد رفتم مدرسه دیدم معلمه نیست!((231)) یکی از دلایل عوض شدن یکی دیگر از معلما رو هم میگم براتون... از زبون یکی از بچه ها... در مورد این که چجور بچه ای بود هم در همین حد میگم که شلوغ بود... بقیش رو خودتون خواهید فهمید... ایشون تعریف میکردن:نگا کردم دیدم این معلمه چقد زشته! به فلانی گفتم: به این خانومه بگو زشته! فلانی گفت: نه خوب نیس... من نمیگم... اصلا خودت بگو... منم گفتم:باشه! پاشدم گفتم: خانوم ببخشید شما چقد زشتین!((231)) معلمه رفت بیرون... و دیگه برنگشته... واقعا برنگشت... تا اخر سال که برنگشت... تا وقتی ما تو اون مدرسه بودیمم برنگشت... فک نکنم هنوزم برگشته باشه...!!!!
خب از شیرینی های اون سال و بعضا سال های بعدش میگذرم...و در مورد گوشه ای از وضع خودم در اون سال به این بسنده می کنم که چند سال پس از اتمام اون دوران شرین یکی از همکلاسیای اون زمانم باهام حرف زد و وسط حرفش گفت:.... تو جای مامان بابامون بودی...((231))((231))((231))((231)) من در اون لحظه واقعا نتونستم ب این حرف چه از درون چه از بیرون واکنشی جز این((231)) نشون بدم...