سلام.
این یه داستان کوتاهه که واقعا میشه ازش ایده زیاد گرفت.
فقط فایل پیدیاف رو نمیذارم اگه خواستید بگید بذارم.
نو گروهی ۶ نفره را دید که بر پهنهی دشت میتاختند. آبپاشاش را –که کلاهخود برنزی یک شوالیهی بدشناس بود- کناری گذاشت، دستی زیر چانه زد و به دیوارهی بارو تکیه داد. به تمامی مسلح بودند. اسبهای جنگیشان برای نبرد زین شده بود. سپرهاشان که در کنارهها نقرهکاری شده بود، افسارهای آذینبندیشدهی اسبهایشان و دستههای شمشیرهایشان زیر نور آفتاب ظهر از خود نور ساطع میکرد. مثل همیشه و با حیرت فقط میخواست بداند آخر اینها فکر میکنند به جنگ چه چیز میآیند؟ کلاهخود را برداشت و ریزبوتهی رزی را که در جمجمهای پرورانده بود، آب داد. آبی که از درون برج میآمد. تنها منشأ آب در این دشت آفتابسوختهی تماماً بایر همین بود. شوالیهها ساعتها زیر آفتاب سوزان در جستجوی ورودی به دور برج چرخ میزدند و هنگام غروب، او آب به دست خوشآمدشان میگفت.
بیصدا آهی کشید و رز کوچکش را با یک پنجهی اژدها در هوا چرخاند. اگر اینقدر کور بودند که نمیتوانستند ورودی برج را بیابند، چطور فکر میکردند میتوانند به وضوح محتوای درون برج را ببینند؟ به ناگاه بیقرار شد. آنها، آنها، آنها... آنها با استخوانهاشان دشت را سیر میکردند؛ آنها هیچگاه یاد نمیگرفتند...
کلاغ سیاهی دور سرش میچرخید و سرها را میشمرد. بانو بر او شورید و کلاغ هم در جواب با تمسخر غارغار کرد. میتوانست از درون چشمان سیاهش بخواند، تو هرگز نمیمیری، ولی مردهها را پیش من میآوری.
دوباره به دشت نگاه کرد و گفت: «اونا هیچوقت به من گوش نمیکنن.» چشمان خشکش میسوخت. در فاصلهای دور، رعد آسمان را شکافت و برق ابرهای ارغوانی را به صدا در آورد. اما ابرها هیچگاه بارانی نداشتند. هرگز، حتا یک قطره؛ چشمان ابر هم مثل چشمان خودش خشک بودند. به راه افتاد و از جمجمهای به جمجمهی دیگر چیزهایی که با سماجت پروانده بود، آب داد. بذرهاشان بر روی دست باد از فاصلهای دور، از مراتع سرسبز سرزمینهای آرام آمده بود. سبزه، علف هرز و گلهای وحشی هم در میانشان بود. اهمیتی نمیداد. او به هر آنچه میرویید، آب میداد.
مردان آن پایین چرخ زدنشان را شروع کردند. این کارشان خاک به پا میکرد. خرخر میکردند. صدای فحش دادنشان را شنید. سوالات بیمورد و نامعلوم و بعد سکوت. ایستادند تا کمی استراحت کنند. گاهی او را صدا میزدند و کمک میخواستند. اما او نمیتوانست کاری برایشان انجام دهد. به دور برج میچرخیدند؛ سریع، قوی و به تمامی مسلح. نشانهای روی سپرهاشان را خواند: سهنفر از گرینلیف، یکی از استونی هد، یکی از دلکیس آیل و یکی هم از کرنلین. پس از مدتی، یک نفر از دایره بیرون رفت و کناری ایستاد. سپر سادهای داشت: رزی قرمز بر زمینهی سفید. کرنلین. بانو به او نظر انداخت و فهمید مرد هم به او نگاه میکند.
مرد یک آستین تو خالی میدید و یک ژرانیوم قرمز درون جمجهای واژگون. دیگر مردان همین طور که مصرانه تقاضای ورود داشتند، او را بانوی جمجمهها صدا میکردند. گاهی خیلی مؤدبانه و گاهی کمتر. به گُلش آب داد. منتظر بود این یکی هم صدایش کند. او این کار را نکرد؛ اسبش را به زیر سایهی برج راند و پیاده شد. کلاهخودش را درآورد و به انتظار نشست. با تنبلی و بیحوصلگی زمین را میکند و سنگها را به این سو و آن سو میانداخت و به آستین توخالی و گاه به طوفان دوردست نگاه میکرد.
در نهایت وقتی مرد آرام گرفت، دیگران هم اسلحه و زرههاشان را به این سو و آن سو پرت کردند و به او پیوستند. زمین سخت زیر پایشان را لعنت کردند و نشستند. صدایشان هم در هوای راکد و بیجریان به گوش بانو میرسید و او هم به آبیاریش ادامه میداد.
مانند اسلافشان دربارهی چیستی ارزشمندترین و غامضترین شیء این گنجینهی افسانهای صحبت کردند. با هم قرار گذاشتند اگر کسی گنجینه را یافت، بین زندهماندگان جمع تقسیمش کند. بانو ابرویی بالا انداخت. مرد اهل دلکیس آیل که موهایی تیره و جواهری قرمز به گوش داشت گفت: «هر چی از اژدها اونجا باشه مال منه. میگن زمانی یه گنج اژدها اونجا بوده. میگن استخونای اژدها با جادو در هم پیچیده و اگر یه استخون رو تکون بدی، باقی هم دنبالش میان. استخونا گنجینه رو با خودشون میارن.»
مرد اهل استونی هد هم گفت: «من شنیدم یه چشمه اونجاست که آب ازش فواره میزنه و وقتی قطرات آبش به زمین میرسه، به الماس تبدیل میشه.»
یکی از سه گرینلیفی گردنکلفت و موفرفری گفت: «حرف آب رو که نزن. همهش رو خودم میخورم.»
«فقط باید درو پیدا کنیم. آب اون تو هست.»
مرد اهل کرنلین پرسید: «میخوای چیکار کنی؟ همهی آب رو بریزی تو جیبت و ببری؟»
مو بوری اهل استونی هد، به سیبیلش تابی داد. صدایی صاف، بم و پرانرژی داشت و شوخی هم در کلامش نبود: «تو دهنم میریزم و میبرم. وقتی زنده برای باقیش برگردم، دهنای زیادی برای بردنش هست. هرچی هم نباشه، کلی جمجمه که هست. تازه، شنیدم یه دیگ جادوگر هم اونجاست، یه چیزی شبیه یه پاتیل قدیمی و زنگزده.»
یکی دیگر از گرینلیفیها گفت: «شاید.»
«شاید. ولی من فقط برای آب میرم. تو این جهنمدره چی با ارزشتر از آب میتونه وجود داشته باشه.»
مرد دلکیس آیلی در جواب گفت: «اون هم حرفیه. اما نه، برای من همون اژدهاهه خوبه.»
سومین مرد گرینلیف با حالتی مغموم گفت: «فعلاً که بیشتر حرف اینه، چی جوری بریم داخل این ساختمون لعنتی؟»
مرد اهل کرنلین گفت: «خانمی اونجاست که داره گلا رو آب میده.» و آنها با تعجب به بالا نظر کردند؛ به طوری که میتوانست از آن بالا جواهر در دهانشان بیندازد. مرد ادامه داد: «او میدونه ما اینجاییم.»
آرام و بیصدا گفتند: «اون همون بانوی اینجاست.»
«بانوی جمجمهها.»
«در عجبم که اصلاً مو داره؟»
«سنش به اندازهی خود برجه. باید خودشم اسکلت شده باشه.»
مرد اهل استونی هد گفت: «اون زیباست. همیشه همینطورن. اونایی که به طَمَعت میندازن، اونایی که از چیزی نگهبانی میکنن و اونایی که مرگ میبخشن.»
اهل کرنلین پرسید: «این برجِ خودشه یا توش به تله افتاده؟»
«فرقش چیه؟ وقتی طلسم از بین بره، اون هم نابود میشه. واقعی که نیست، فقط بخشی از جادوی برجه.»
مردان خود را همگام با سایهی برج جابهجا کردند. بانو کلاهخود را پر آب کرد، با دست آب برداشت و روی صورتش ریخت. میخواست روی لبهی برج خم شده و فریاد کند:به خانهتان بروید احمقها، ابلهان بیمغز. اگر اینقدر میدانید، پس جلوی یک برج روی زمین خشک نشستهاید و منتظر زنی هستید که شما را بکشد، که چه بشود؟ آنها به یک سمت برج رفتند و او به سمت دیگر و خورشید از فراز آسمان به پایین میآمد. غروب آفتاب را تماشا کرد. هر چند مردان حتا یک تکه چوب هم نداشتند تا در تاریکی آتش بزنند، اما همچنان از رفتن امنتاع میکردند. آه بیصدای دیگری کشید و پایین رفت تا به آنان خوشآمد بگوید.
تلالؤ فواره در قلب گنجینهای میدرخشید که بانو از مدتها پیش دیگر به آن توجهی نداشت. از کنار زره زرین گذشت. از کنار استخوانهای سیاه و کنارهها طلاییرنگ اژدها و استخوانهای سفید شاهزاده هم. جام یکدست نقره را از کنار چشمه برداشت و درون آب فرو برد. مرد اهل دلکیس آیل دربارهی استخوانهای اژدها درست میگفت. ورودی برج آروارهی گشادهی اژدها بود و در روز دیده نمیشد.
آخرین باریکهی نور به استخوان خورد و ورودی دندانهدار سیاهی را نمایان کرد که به مردان خوشآمد میگفت. آنها بیصدا وارد شدند و بانو سخنش را آغاز کرد: «اجازه دارید از آب بنوشید، اجازه دارید در جایجای برج سر بچرخانید. اگر چیزی انتخاب نکنید، میتوانید آزادانه اینجا را ترک کنید. وقتی رفتید، دیگر اجازهی بازگشت نخواهید داشت. اگر بنای انتخاب دارید، باید تا غروب فردا انتخاب خود را کرده باشید. اگر ارزشمندترینِ درونِ برج را برگزینید، میتوانید تمام آنچه را میبینید پیش خود نگاه دارید. اگر اشتباه انتخاب کنید، قبل از این که دشت را ترک کنید، خواهید مرد.»
دهانها دوباره باز مانده بود و چشمها حیران آن چیزهایی بود که مثل برگ مو از استخوانهای پوسیدهی اژدها آویزان بود. چیزهایی که روی زمین انباشته شده بود. و همین طور چشمانشان از یکی به دیگری میرفت تا در نهایت به بانو رسید و او صبورانه و جام به دست آنجا ایستاده بود. چشمانشان بر او متوقف شد: زنی بلندقد و چهارشانه، برهنهپا در لباسی سفید از کتانی زبر. گیسوان قرمزش بالای سر پریشان بود و دامن بلندش هنوز از شرابی که سالها پیش در میکده بر روی آن ریخته بود، لکه داشت و در تاریک و روشن هوا به خون میمانست.
آنها خواب را برگزیدند، مثل قبلیها. خسته از سفری دراز و سردرگم، از آن همه ثروت. روی پلهها نشست و قدری تماشایشان کرد. یکیشان در خواب گریه میکرد. پس از مدتی به بالای برج رفت، جایی که میتوانست ستارگان را ببیند. زیر نور مهتاب گلها غریب میشدند. رنگهاشان را مخفی میکردند، انگار رنگهای حقیقیشان در روشنایی روز سرزمین دیگری جوانه میزد و شبها تنها بیرنگ و روییشان را بر جا میگذاشت. بانو با شمارش رنگهای ماه به خواب رفت.
صبح پایین رفت تا ببیند کدام یک آن قدر شعور داشته تا آنجا را ترک کند.
هنوز هر ۶ نفرشان آنجا بودند. در میان گنجینههای روی زمین و پراکنده روی پلههای مارپیچ برج میگشتند، یکی را بر میداشتند و یکی را میگذاشتند. باریکههای نور از پنجرههای باریک برج به درون میآمد و دائماً رنگهای گرم و تندی را به چشمشان میانداخت و سبب میشد آنچه داشتند، زمین بگذارند و برای دیگری دست دراز کنند. اهل دلکیس آیل با دیدن او، لرزان و در حالی که گنجینهها چشمانش را پر کرده بود، پرسید: «میتونیم سوال بپرسیم؟ این چیه؟»
مرد استونی هد به تندی گفت: «ازش سوال نکن مارلبین، اون دروغ میگه. همهشون همینن.»
و بانو به او اطمینان داد: «من فقط به تو دروغ خواهم گفت.» و گنجینهی کوچکی که در دست مرد اهل دلکیس آیل بود، گرفت و گفت: «این بلوطی از جنس طلاست. اگر ببلعیاش، به تمام زبانهای آدمها و حیوانات سخن خواهی گفت.»
و مرد گرینلیفی با شعف خود را به بانو نزدیک کرد. چیزی از جنس نقره و دود در دست داشت: «این چی؟»
این دستبندی از جنس استخوان بینی اژدهاست. جواهر درونش هم همون چشمشه که به سنگ بدل شده. وقتی به دستش کنی، تو رو از خطر حفظ میکنه.»
اهل کرنلین داشت با فلوتی از جنس استخوان ران یک جادوگر مینواخت. چشمانش، چشمان خاکستریسبز غریبش، مست از صدای موسیقی بود. اهل استونی هد او را تکان شدیدی داد و گفت: «انتخابت اینه، رن؟»
و او خندان فلوت را پایین آورد و گفت: «نه، نه کوربیل.»
«پس قبل از این که خِرِت رو بگیره و انتخابش کنی، بندازش. اونچیزی که میخوای رو پیدا کردی؟»
«نه. تو نظرت رو عوض نکردی؟»
«نه.»
و این بار با تردید به فواره نگاه کرد و چیزی نگفت.
یکی از برادران اهل گرینلیف به دیگری گفت: «این رو ببین گرَم، ببین!»
«دارم میبینم یو.»
«نگاش کن! آستر اینو ببین! تا حالا همچین چیزی دیده بودی؟ حسش کن! ببین: تو نور ناپدید میشه!»
شمشیری به دست داشت. قبضهاش از زمردی سبز بود؛ تیغهاش چون آبی زلال که در نور بر روی سنگ بریزد. بانو ترکشان کرد. از پلهها بالا رفت. با پاهای برهنهاش سکههای طلا و جواهرات را از میان باریکههای ضربدری نور به پایین میغلتاند. از بالای برج به افق نگاه کرد. جایی که زرینخاک مسطح و غبارآلود دشت، به آسمان آفتابسوختهی غبارآلوده میرسید. با خود میاندیشید، بروید! همهچیز را رها کنید و به جایی بروید که مخلوقات رشد میکنند. به آنها التماس میکرد، بروید. با هر ضربان قلبش از آنها میخواست: بروید، بروید، بروید. اما هیچکس از در زیر پایش خارج نشد، در عوض کسی از پلهها بالا آمد.
رن اهل کرنلین گفت: «یه سوال دارم.»
«بپرس.»
«اسمت چیه؟»
او پاسخ همهچیز را داشت، اما این را از یاد برده بود؛ ولی این یکی به ناگاه یادش آمد: «همیشهبهار.» مرد در یک دست رز سیاهی داشت و در دست دیگر سوسنی نقرهای. اگر یکی را بر میگزید، خارهایش او را میکشت و اگر دیگری را، نور نابش از درون چشمها مغزش را میسوزاند.
«همیشهبهار. یه گل دیگه.»
بانو بیتفاوت پاسخ داد: «همینه که هست.» مرد گلهای جادویی را روی بارو گذاشت و یک شاخه ژرانیوم در حال مرگ برداشت و ریز رز را بویید.
بانو گفت: «بویی نداره.»
یک شاخهی دیگر برداشت. انگار همیشه در شرف خندیدن بود؛ و این حالت، گاه دانا و گاه نادان نشانش میداد. از کلاهخود برنزی آب خورد؛ همرنگ موهای خودش بود.
از پی خوردن اضافه کرد: «این آب برای همچین دشت بایری خیلی خنک و گواراست.» و چشم به او، روی دیوار برای خودش جا باز کرد: «کوربیل میگه تو واقعی نیستی. برای من به اندازهی کافی واقعی به نظر میای.» بانو ساکت بود. یک شاخه شبدر پژمرده از گلدان شبدر برداشت.
«بگو ببینم از کجا میای.»
بانو شانهای بالا انداخت: «یه میکده.»
«و چطور شد اومدی اینجا؟»
بانو به مرد چشم دوخت: «تو چطور به اینجا اومدی، رن اهل کرنلین؟»
و بالاخره او هم کنایهدار لبخند زد: «کرنلین جای فقیریه. اومدم تا صندوقچههاش رو دوباره پر کنم.»
«قاعدتاً باید راههای کمخطرتری هم وجود داشته باشه.»
«شاید میخواستم ارزشمندترین چیزی رو که میشه پیدا کرد، ببینم. اگه پیدا بشه، این دشت دوباره سرسبز میشه؟ اگه پیدا بشه، تو به جای گلدونای جمجمهای صاحب یه باغچه میشی؟»
«شاید. شاید هم من ناپدید بشم. با مرگ طلسم اینجا، من هم بمیرم. اگر هوشمندانه انتخاب کنی، جوابت رو خواهی گرفت.»
مرد شانهای بالا انداخت: «شاید هم انتخاب نکنم. چیزای ارزشمند زیادی وجود داره.»
نگاهی به او انداخت. داشت شیطنت میکرد. از او میخواست تا در لفافهی معما، راهنماییش کند. باید رز را بردارم یا سوسن را؟ یا استخوان ران جادوگر را؟ شمشیر یا آب یا چشم اژدها؟ قبلاً هم این سوالها را از او پرسیده بودند.
و بانو به سادگی گفت: «نمیتونم بگم چه چیز رو باید برداری. من هم واقعاً نمیدونم. تا اونجا که من دیدهام، همه چیز کشنده است.» و این نزدیکترین جوابی بود که به ذهنش میرسید. واضحتر از این نمیتوانست: اینجا را ترک کن. اما لبخند مرد از میان رفت و فقط گفت: «برای همینه که هیچوقت از اینجا نرفتی؟» بانو دوباره به او خیره شد. مرد ادامه داد: «از در نزدی بیرون و رو اسب یه شاه مرده از این دشت نگذشتی و نرفتی؟»
و بانو در جواب گفت: «نمیتونم برم.» و از او دور شد تا به گلهایی وحشی که زنگولههای باد مینامیدشان، برسد. این نام را به این خاطر انتخاب کرده بود چون موسیقیشان را شبهنگام، زمانی که هوا غرشکنان از سوی کوهستان بر روی دشت میخزید، در ذهن خود تصور میکرد. پس از مدتی دوباره صدای گامهای مرد را شنید که پایین میرود.
صدایی او را فراخواند: «بانوی جمجمهها!» صدای اهل استونی هد بود. پلکزنان از شدت نور، پایین رفت. صاف ایستاده و صورتش مصمم بود. همه شق و رق ایستاده و نظارهگر بودند.
«من الان از اینجا میرم. میتونم هر چیزی بردارم؟»
بانو جواب داد: «هر چیزی.» و در برابر او قلبش از سنگ شد، مثل شبح، تا بدین صورت دلش برای مرد نسوزد. مرد به سمت چشمه رفت و دهانش را پر از آب کرد. به بانو نگاه کرد و او هم رفت تا مسیر مخفی دهان اژدها را نشانش دهد.
لحظهای بعد آنها صدای فریادی شنیدند. سه گرینلیفی به سمت صدا سر برگرداندند. هر کدام تکهای از زرهی را به تن داشت که پوشنده را نامرئی میکرد: یکی یک بازو نداشت، دیگری یک پا و دیگری پنجههای دست. حالات صورتشان با ظرافت به حالتی پیچیدهتر از شوک و ترس تغییر یافت. پنج نفر بودند و بانو دید که در فکرند. حالا دیگر فقط پنج انتخاب وجود داشت.
با سردی پرسید: «کس دیگهای هست؟» اهل دلکیس آیل آب دهانش را قورت داد و روی پلهها وا رفت. صورتش زیر نور سبز-زرد شده بود و به بانو خیره بود. دوباره آب دهانش را قورت داد و بعد سر بانو نعره کشید.
قبل از این که حتا به برج بیاید، هر فحشی که به فکر این افراد برسد شنید بود. از کنار مرد گذشت و از پلهها بالا رفت. مرد جرأت نداشت به او دست بزند. بانو رفت تا پیش گیاهانش باشد. کربیل از استونی هد همانجا روی زمین افتاده بود و قطعهای مرطوب و قهوهای رنگ از زمین جلوی دهانش بود. بانو همین طور نظاره کرد تا خورشید زمین را خشک کرد و اولین لاشخور بر زمین نشست.
از استخوانهای دم دستش بر میداشت و ناسزاگویان به سوی پرندهی لاشخور پرت میکرد. چند تایی به پرنده زد و بعد یکی دیگر آمد. سپس یک نفر استخوان را از دستش گرفت و او را از لبهی دیوار کنار کشید.
«اون مرده. فرقی نمیکنه استخونا رو به پرندهها میزنی یا به اون.»
خیلی کوتاه گفت: «من مجبورم تماشا کنم.» و همین طور به لبهی بارو چشم دوخته بود که مثل دندان اژدها شده بود: «شما همین طور میآید و میمیرید. چرا همهتون مدام میآید؟ گنجینهی اینجا میارزه که صبحانهی کلاغهای لاشخور بشید؟»
«برای هر کسی یه جور میارزه. برای برادران گرینلیف این یعنی یک ماجراجویی، یک رقابت و اگر پیروز بشن، یعنی ستوده شدن. برای کربیل چیزی برای برنده شدن بود. چیزی که اون صاحبش میشد و هیچکس نمیداشت. اون وقت روی بلندی مینشست تا مردم به او نگاه کنن، حسودی کنن و ازش متنفر باشن.»
«اون مرد سردی بود. آدمهای سرد رو تو آتش سرد میندازن. اما باز هم...» و آهی کشید و ادامه داد: «دوست داشتم ببینم که با پاهای خودش اینجا رو ترک میکنه. برای تو این گنجینه چه معنیای میده؟»
و او هم خندهی مبهمش را بر لب داشت: «پول. جرئتشو ندارم جونم رو پای پول بذارم. به زودی با دستای خالی از این در بیرون میرم. اما آخه چیز دیگهای هم هست.»
«چی؟»
«صرف خود معما. معماست که ما رو از درون به اینجا میکشه: ارزشمندترین کدومه؟ برای این که ببینیاش، در دستانت بگیریش و بالاتر از همه، این که بتونی تشخیص بدی و انتخابش کنی. این چیزیه که ما رو مدام به اینجا میکشه و تو رو هم پابند اینجا کرده.»
بانو به او خیره شد و در چشمانش همان کنجکاوی را دید که مرد فکر میکرد به جانش میارزد.
رویش را برگرداند و پشتش را به مرد کرد و به قلب مریم و کلمبیا آب داد و سنگدلانه به کار کلاغها بیمحلی کرد. به خشکی پرسید: «اگر پیداش کنی، دیگه چی کنجکاوی تو رو بر میانگیزونه؟»
«زندگی همیشه هست.»
«نه اگه پای همین کنجکاوی کشته بشی.»
مرد به نرمی خندید و این صدا برای بانو در آن مکان غیرمنتظره بود. مرد پرسید: «اگر تو هم قصههای این برج رو میشنیدی، از دشت نمیگذشتی و برای پیدا کردن ارزشمندترین چیز به اینجا نمیاومدی؟»
پاتیلی از قاصدک را درون سایه برد و در همین حین گفت: «هیچچیز برای من باارزش نیست. حداقل نه اون پایین. اگر قرار بود من چیزی رو با خودم ببرم، اون چیز هیچوقت شمشیر و طلا و استخوان اژدها نمیبود؛ بلکه هر اون چیزی بود که زنده باشه.»
مرد ریز رز را لمس کرد و پرسید: «منظورت چیزی شبیه اینه؟ کربیل هیچوقت برای این نمیمرد.»
«اون برای یه دهن آب مرد.»
پشت به آسمان کنار گل رز نشست و بانو را نگاه کرد که پاتیلهایش را درون سایه میگذاشت تا از آفتاب ظهر در امان باشند: «خب فکر میکرد یه دهن جواهره. که به نظرم دو برابر احمقترش میکرد. حتا سه برابر. به خاطر اشتباهش، به خاطر فریبخوردگیش و به خاطر مردنش. چه جای وحشتناکیه اینجا. اول از تمام اوهام خالیت میکنه و بعد استخونات رو لخت میکنه.»
و بانو با اندوه گفت: «وحشتناکه. با اینحال کسایی که بدون انتخاب از اینجا رفتن، انگار هیچوقت درست داستان رو نفهمیدن. اونا همیشه باید از گنجینهای صحبت کنن که به دست نیاوردن، نه از استخوانهایی که رها نکردن.»
«درسته. اونا همیشه کنجکاوی رو با خودشون از اینجا بیرون میبرن و به هر رهگذر احمقی منتقل میکنن.» و بعد همچنان که او را تماشا میکرد، مدتی سکوت کرد و سپس به آرامی گفت: «همیشهبهار. این همون گلیه که تو ادبیات هیچوقت نمیمیره. بهش میاد.»
«بله.»
«و نوع دیگهای هم از گل همیشهبهار هست. آتشین و زیبا و اون میمیره...»
دستان بانو با شنیدن این سخنان بیحرکت ماند و چشمانش گشاد شد، اما حرفی نزد. مرد به خردهسنگهای داغ لبهی بارو تکیه داده بود و چشمان اژدهاییاش او را دنبال میکرد، همان طور که گل آفتابگردان، آفتاب را: «وقتی همیشهبهاری بودی که میمرد، چی کاره بودی؟»
«من یکی از اون زنهای بیچهرهای بودم که در میخونهها براتون شراب میآوردم. همونایی که سرشون فریاد میکشید و بهشون متلک میپرونید و شاید هم بسته به چگونگی خنده و واکنش ما، سکهای بدید یا ندید.»
مرد ساکت بود. خیلی ساکت و بانو فکر کرد که او رفته است؛ اما وقتی روی برگرداند، همچنان آنجا بود و تنها، لبخندش از لب پاک شده بود و به نرمی گفت: «پس من تو رو دیدهام. بارها و در خیلی جاها، اما هیچوقت در چنین جایی ندیدم.»
«مرد اهل استونی هد هم انتظار کس دیگهای رو میکشید.»
«اون انتظار داشت یه رویا ببینه.»
بانو نعنای وحشیاش را زیر سایهی چند پردهی نخنما کشید و گفت: «اون همونی رو دید که میخواست: بانوی جمجمهها. و پیداش کرد. و حالا این تمام چیزیه که من هستم: بانوی جمجمهها. اون موقع که من فقط شراب میآوردم، شماها آسودهتر بودین.»
«تو این برج رو نساختی.»
«از کجا میدونی؟ شاید از خندهها و سکهها خسته شدم و جایی برای خود ساختم، جایی که بتونم به آدمها سکه تعارف کنم و هیچی ندم.»
«چه کسی این برج رو ساخت؟»
بانو ساکت بود. شاخهی نعنای بین انگشتانش را ریز ریز میکرد و در آخر گفت: «من ساختم. همیشهبهاری که هرگز نمیمیره.»
رنگ مرد به شدت پرید. چشمانش چنان درخشید که انگار سایهی خطر را دیده باشد: «تو ساختی؟ تو با هوای بیمایهی این دشت آبلهزده، گل رز پرورش میدی. تو تلاش میکنی با استخوانای خودمون مرگ رو از ما برونی. تو نه ما، بلکه حماقت و تقدیر ما رو نفرین میکنی. چه کسی این برج رو برای تو ساخت؟»
بانو روی برگرداند. ساکت بود و مرد به نرمی گفت: «اون یکی همیشهبهار، همونی رو که میمیره، به نام دیگهای هم صدا میکنن: عشقی که در خون میغلتد .»
بانو به تندی شروع به صحبت کرد. صدایش خشن بود و از شدت درد میلرزید: «آخرین مرد بود. همون که برای عشقبازی پیشنهاد سکه داد. من هم از دستخورده و بعد فراموش شدن خسته بودم. از این که اول نامم رو بر لبها بشنوم و بعد از اون دیگه هیچی، انگار فقط زمانی واقعی بودم که دیده میشدم و بعد از اون فقط چیزی بودم که فراموش میشد؛ مثل گلایی که بعد از دور ریختن دیگه به یادشون نمیاری. پس به او گفتم نه و نه و نه. و بعد چشمانش رو دیدم. مثل کهربایی بود که رگههایی تاریک داشت: چشمان ساحر بود. اون گفت: «اسمت رو به من بگو.» و من گفتم: «همیشهبهار.» و اون خندید و خندید. شرابی که براش آورده بودم، توی سینی چپه شد و روی دامنم ریخت و من فقط همونجوری اونجا وایسادم. اون گفت: «پس باید از اسمت یه برج بسازی، چرا که از قبل این برج تو قلبت ساخته شده.»
مرد زمزمه کرد: «عشقی که در خون میغلتد.»
«اون جادوگر همون همیشهبهار رو شناخت.»
«البته که شناخت. چون این همون چیزی بود که در قلب خودش هم مرده بود.»
و بعد بانو بدون کلام برگشت تا نگاهش کند. دوباره لبخند میزد، گرچه همچنان صورتش زیر تابش شدید نور بود و عرق در میان موهایش برق میزد. بانو پرسید: «تو از کجا اون رو میشناسی؟»
«چون قبلاً این برج رو دیدهام و زنی رو که همهمون انتظار داریم رو هم... تنها زنی که بعضی مردا در تمام طول زندگی میشناسن... و هر بار که به انتظار اون میآییم، به انتظار همون که ما رو با طمع ارزشمندترین چیزا فریب میده و با همونها ما رو میکشه، به دورش دوباره و سهباره و چهارباره همون برج رو میکشیم.»
بانو به او زل زد. قطرهی اشکی به روی گونهاش روان شد و بعد یکی دیگر: «من فکر میکردم این برج منه. همیشهبهاری که هرگز نمیمیره و تنها زنده است تا مرگ انسانها رو ببینه.»
مرد آهی کشید و گفت: «همهی ما همینیم.» و در دور دست، رعدی در آسمان غرید: «همهی ما برج میسازیم و بعد بقیه رو به ورود میطلبیم...»
مرد ریز رز را با گلدان جمجمهاش برداشت و صاف ایستاد. بانو به دنبالش به سمت پلهها رفت: «رز من رو کجا میبری؟»
«بیرون.»
او با اعتراض دنبالش رفت و گفت: «اما اون مال منه.»
«گفتی میتونیم هرچیزی رو انتخاب کنیم.»
«آخه این فقط یه چیز بیارزشه که من پرورش میدم. این از گنجینههای برج به حساب نمیاد. اگر باید انتخاب کنی، لااقل چیزی رو انتخاب کن که به زندگیت بیارزه!»
همین که از پلههای دور تا دور برج پایین رفتند، برگشت و به او نظر کرد. صورتش مثل گچ سفید شده بود، اما هنوز میتوانست لبخند بزند: «رزت رو به تو پس میدم، اگر بذاری همیشهبهار رو با خود ببرم.»
«اما من تنها همیشهبهارم.»
مرد با گامهای بلند همراهان حیرانش را جا گذاشت که دستهایشان را پر از اینیکی یا آنیکی و شاید هم آنیکی کرده بودند. انگار که چشمان جادویی اژدها چشمان خودش را هم باز کرده باشد، مرد بانو را به سوی دهان اژدها برد.
خیلی قشنگ بود ((210))((122))((121))
چ قشنگ بودش
ممنونم عارفه^__^
فقط یه چیزی... یه بنده خدایی بیاد برای من توضیح بده که این آخرش چیشد و کلا معنی قسمت آخرش چیبود
مییییییگم، ایده میده به کسی نداد؟
فک کنین خو
:دی