میلیونها سال قبل پسرکی بودم ساده و زودباور. هنوز اولین کلماتی که جلوی درِ دبستان گفتم، یادم مانده.
_ مامان! مامان! چه قدر باید مدرسه برم؟
_ دوازده سال پسرم.
_ دوازده ســــال ؟ یعنی تا آخر عمرم باید برم مدرسه ؟
_ نه بالاخره تموم میشه پسرکم.
و گذشت. دوازده سال از یک زندگی. دوازده سال ِ تمام، بردگی. خاطرات تلخ و شیرین. دوستان، معلمها، زنگ ورزشها، دفتر رفتنها، مشق نوشتنها ....
البته علاقه هم به درس داشتم. هر قدر بعضی معلمها خوب بودند، بعضیها بد بودند، برایم تفاوتی نمیکرد، سرم در کار خودم بود. درسم را میخواندم و غرق در دنیای شیرین کودکیم بودم.
یواش یواش بزرگتر شدم، عاقلتر شدم، حرفهایی که دور و برم زده میشد، بهتر فهمیدم؛ عذابها، دردها، رنجها ...
وقتی این جور چیزها را میدیدم خیلی دلم میگرفت، اما همچنان برایم گنگ بودند، نمیفهمیدم چیستند، از چه جنسیاند. تا اینکه به اولین غول زندگیم برخوردم. غولی که فقط و فقط ساخته دست خودم بود. غولی عظیم، به تاریکی بیانتهای نفرت، از جنس حرف مردم، هر لحظه در زندگیم همچون سایهای به دنبالم، هرلحظه، حتی در کابوس و رویایم. یک روز تابستانی وقتی آزارش به اوج رسیده و من را در مرز جنون قرار داده بود، تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه با او روبرو شوم.
سپس جنگ، نبردی نابرابر، پنجه در پنجهاش. خیلی زود در هم شکستم. هنوز از بنیان مشکل داشتم. در جست جوی دلیلی برای این جنگ بودم، روزها و ماهها میگذشت و صدای ریشخند غول، ثانیه به ثانیه، در گوشم میپیچید.
روزی با یک دوستی صحبت میکردم، سفرهی دلم را برایش باز کردم. حرفم که تمام شد، چند لحظه به فکر فرو رفت.
_ دنبال دلیل میگردی؟ به نظرت دلیلی برای این جنگ نیست؟ هه! گربه دستش به گوشت نمیرسید میگفت « پیف!پیف! بو میده».پسر جان اگر مردی شکستش بده بعد بگو باطله.
نیرویی تازه در بدنم جریان یافت. اینجا! پیش کسی که حتی فکرش را نمیکردم، دلیلم را یافتم!
و پیکاری بیامان دوباره آغاز شد، هر قدر سختتر مرا خرد میکرد و میفشرد ، من سرسختتر میشدم. بیعدالتیها همچون تیری در بدنم فرو میرفتند. اما ایستادم و به قولم وفا کردم. هه! چه قدر در قالب کلمات ساده به نظر میآید. همین الان که مینویسم، لحظاتش، کابوسوار از جلوی چشمانم میگذرند. خشم و تلخی بی حدِ افکارم، برای خودم هم ترسناک است. از تمام علایقم گذشتم، حتی بدتر، تن به تنفرهایم دادم. گاهی اوقات حتی، از خود متنفر میشدم، برای پا گذشتان روی باورهایم، آرمانهایم و هرآنچه از درست و غلط برای خود ساخته بودم. اوج درگیری آدمی با خودش، آنهم یک نوجوان 17 ساله. به ورطهی نابودی کشانده شدم، اما در عین حال بزرگ شدم، رشد کردم، یاد گرفتم.
کم کم نزدیک میشدم به نبرد نهایی، روز امتحان. فشار به اوج رسید. این اواخر شاید کمی هم از شکست هراس داشتم، از له شدن زیر دستان این غول بیشاخ و دم.
هفتهای مانده بود به امتحان که وارد خلسهی زیبایی شدم، حبابی از بیخیالی مرا از دیگران و دلمشغولیهای احمقانهشان جدا میکرد.
زیبا بود و در عین حال خطرناک.
هنوز نگرانیهای پدرو مادرم از خاطرم پاک نشده، نگاه های مضطربشان، سؤالهای دلسوزانهشان، محبتهای واقعی و عمیقشان...
روز امتحان هم گذشت. فکر میکردم که جنگ تمام شده، با خوشحالیِ سادهلوحانهای روی جنازه غول میرقصیدم تا اینکه روی دیگری از چهره زشت و نفرت انگیز او برایم نمایان شد.
دروغ.
طعم خیانت هنوز دهانم را آتش میزند. پشت آن غول خبری از بهشتم نبود، تنها هیبتی بود از غولی بزرگتر و زشتتر. به جنگی رفته بودم، که پیروزی در آن معنایی نداشت. فقط شکست. دریافتم اگر میخواهم تا آخر زندگیم گوسفندوار سر جلوی مشکلات خم نکنم، الان وقتش است. دیگر مهم نیست چه بشود، هیچ وقت نمیگذارم چیزی مرا از علایقم دور کند، مرا وادار به کاری کند که از آن نفرت دارم، دیگر هیچکس در این کره خاکی نمیتواند به من بگوید این کار را بکن، آن کار را بکن. صحبت از کره خاکی شد، یک عذر خواهی هم به خدایم بدهکارم. چه جاها که دستم را گرفت و من چون سگی هار دستش را گاز گرفتم. بماند بین خدا و خودم، سرتان را درد نمیآورم.
الان هم برای زندگیم یک هدف بیشتر تعریف نمیکنم، اینکه دیگر اجازه ندهم درد و رنجی که من متحمل شدم را کس دیگری بچشد. قسم میخورم یک روز بیعدالتی خواهد رفت.
این بود داستان زندگی من، یا حداقل بخش اعظمی از آن. داستان پیوستنم به زندگی پیشتاز از سر عشق و علاقه و قصهی عقدهای که امروز بالاخره سر باز کرد.
شاید بگویید دارد بزرگش میکند، بگویید این مرتیکه شل قلم هم بیکار است چرت و پرت میگوید، شاید فکر کنید اصلاً جوگیر شدهام. میدانم خیلیها هم الان با خندهی تلخی گوشهی لبشان میگویند این پسر هنوز نمیداند رنج و عذاب چیست. اما من نیامدم اینجا آه و ناله راه بیندازم. فقط درد و دلی بود با دوستهایی که دوست هستند نه گرگی در لباس بره. درد و دل. شاید آخرین کاری که زخمهای روحم را تسکین میدهد ...
سلام داداش گلم.
خیلی قشنگ احساساتت رو بیان کردی، خصوصاً الآن که بعد از اون مکالمه بهم گفتی تاپیکت رو بخونم، فهمیدم که چه چیزی رو از سر گذروندی.
مرحله به مرحلۀ این زندگی امتحانه و هر کدوم هم غول خودش رو داره. ان شا الله در مواجهه با هر غولی موفق باشی. ولی زندگی چیزیه که باید ازش لذت برد، در کنارش باید ی سری کارها هم انجام داد مثل درس خوندن.
یادمه یه روز سر کلاس از یکی از شاگردام پرسیدم چند سالته؟ گفت 17. خیلی رفتم تو فکر. بهش گفتم پسر جون من به اندازۀ سن تو فقط درس خوندم. از اون روز به بعد این حرف خودم مثل زنگ تو گوشم صدا میکنه. 17 سال درس خوندم؛ خوب که چی؟ اشتباه نکن. پشیمون نیستم فقط میخوام بگم که باید از این درس خوندنا و تلاش کردن بهرهبرداری کرد. من تو دانشگاه بزرگ شدم و رشد کردم. روزایی که خیلیا دنبال لاطائلات بودن من دنبال زندگیم بودم. خدا رو شکر تا حدی هم ساختمش و راضیم. هر جا هستی بدون چی میخوای و برو به دستش بیار.
امیدوارم هرجا هستی و هرجا میری موفق باشی و بدون که موفقیت اون چیزیه که تو میخوای بهش برسی نه چیزی که دیگران برات ترسیم میکنن.
خیلی ممنون
بله موافقم این مرحله از زندگ هم گذشت و پشت سر گذاشتمش، شاید بیشترین بهره ای که از آن بردم همین نکته ای بود که فرمودید
«
امیدوارم همه به آرزوها و رویاهاشون برسن و موفق باشن
((200))